کد خبر:35587
پ
ایرج شهبازی

جامی در روزگار جانشینان نالایق تیمور زیست

چهارمین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی دربارۀ جامی با عنوان «آشنایی با تاریخ و ادبیات دورۀ جامی» با سخنرانی ایرج شهبازی برگزار شد.

میراث مکتوب- چهارمین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی دربارۀ جامی به «آشنایی با تاریخ و ادبیات دورۀ جامی» اختصاص داشت که در روز چهارشنبه ۱۹ مهر با حضور دکتر ایرج شهبازی در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد. در این جلسه‌ درباره‌ی جانشینان تیمور، یعنی شاهرخ، ابوسعید و سلطان حسین و اوضاع مذهبی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ایران در دوره‌ی تیموریان مباحثی مطرح شد که می‌تواند زمینه را برای پژوهش در ادبیات فارسی در این دوره فراهم آورد. مشروح سخنرانی دکتر ایرج شهبازی در اختیار مخاطبان قرار می‌گیرد:

مقدمه

تیمور از جمله جهان‌گشایانی است که توجه او عمدتاً معطوف به فتح سرزمین‌های جدید بود و کمتر توجهی به ضبط و ربط مناطق فتح‌شده داشت. مقصود او توسعه‌ی گستره‌ی امپراتوری‌اش بود. او با حرص و ولع شدیدی مدام به فتح سرزمین‌های جدید می‌اندیشید و کمتر به شیوه‌ی اداره‌ی آن سرزمین‌ها توجه می‌کرد. او هر جا را که فتح می‌کرد، یا حاکم پیشین را در آنجا ابقا می‌کرد، یا کسی را از جانب خود برای اداره‌ی آنجا تعیین می‌کرد و بلافاصله برای فتح اقلیمی دیگر دست به لشکرکشی می‌زد. او حتی در ماوراء النهر و به ویژه در سمرقند که پایتخت حکومتش بود، چندان توقف نمی‌کرد؛ چراکه مدام در حال لشکرکشی به نقاط دور و نزدیک بود؛ بنابراین فرصتی برای اداره‌ی متصرفات خود نداشت.

از سوی دیگر به نظر می‌رسد که تیمور یک ژنرال نظامی بزرگ بوده است، نه یک مدیر و فرمان‌روای لایق و کاردان؛ به همین جهت او علی‌رغم نبوغ غیرقابل انکاری که در فتح سرزمین‌های جدید داشت، اساساً به مدیریت و آبادانی توجه نمی‌کرد. او هیچ برنامه‌ی مشخصی برای اداره‌ی قلمروِ وسیع خود نداشت. او مدام نقشه‌های ماهرانه‌ی جدید می‌کشید برای فتح سرزمین‌های نو، اما از برنامه‌ریزی و سازمان‌دهی برای اداره‌ی این قلمرو گسترده عاجز بود. او هیچ پشتوانه‌ی فکری و فرهنگی روشنی نداشت و صرفاً با تکیه بر نیروی زور و تهدید و خشونت و نیز با استفاده از پول و ثروت، افراد را به اطاعت از خود وامی‌داشت. سیاست اصلی او نگه داشتن زیردستان خود در مقام بیم و امید بود. بارها در تزوکات تیموری به این نکته اشاره شده است که تیمور بهترین راهِ مطیع نگه داشتنِ دیگران را همین سیاست بیم و امید می‌دانسته است. او از طریق خشونت‌های حیرت‌آورش، دیگران را به شدت می‌ترساند، اما از سوی دیگر با پاداش و هدیه و وعده آنها را امیدوار نگه می‌داشت و به این ترتیب به سلطه‌ی خود ادامه می‌داد.

مسأله‌ی دیگر این بود که قلمرو او بسیار گسترده بود. امپراتوری او شامل ایران بزرگ، هند، شام، آسیای صغیر، ماوراء النهر و بخش‌هایی از چین می‌شد. روشن است که این مناطق از حیث فکری و فرهنگی و سیاسی و دینی و اقتصادی تفاوت‌های بنیادینی با هم داشتند و مطلقاً نمی‌شد همه‌ی آنها را با یک نظمِ سیاسی و فرهنگی یکسان اداره کرد. از سویی تیمور هیچ برنامه‌ی منظم و منسجمی برای اداره‌ی این قلمرو وسیع نداشت و از سوی دیگر در این قلمرو گسترده، چنان تنوعِ فکری و فرهنگیِ و دینیی وجود داشت که به هیچ وجه امکان اداره‌ی آنها با یک نظام فکری واحد وجود نداشت. تیمور ناگزیر بود برای اداره‌ی هر یک از این مناطق از نیروهای موجود در همانجا بهره بگیرد و اگر از طرف خود حاکمی برای جایی تعیین می‌کرد، وظیفه‌ی آن حاکم مطیع نگاه داشتن مردم و جمع‌آوری مالیات و فرستادن آنها به سمرقند بود و باز هر جایی با نظم و ترتیب پیشین خود اداره می‌شد.

تیمور زنان فراوان و فرزندان بسیار داشت. او در هنگام مرگ حدود سی فرزند و فرزندزاده‌ی پسر داشت. یکی از بزرگ‌ترین خطاهای تیمور این بود که به محض این‌که این بچه‌ها به سن ده دوازده سالگی می‌رسیدند، برای آنها زن می‌گرفت و آنها را به اداره‌ی بخشی از قلمرو امپراتوری‌اش می‌گماشت. او گمان می‌کرد با مسئولیت سپردن به بچه‌های نابالغ و بی‌تجربه، می‌تواند آنها را رشد دهد و بزرگ کند و از آنها نابغه بسازد. مطالعه‌ی تاریخ تیموریان نشان می‌دهد که این نظرِ تیمور کاملاً نادرست بود و بسیاری از این شاهزادگان هیچ توانایی و کفایتی برای اداره‌ی قلمرو خود نداشتند. بسیاری از آنها اساساً استعدادِ مدیریت و لشکرکشی نداشتند و از موقعیت خود برای لذت بردن و خوش‌گذرانی استفاده می‌کردند و تعدادی از آنها در زمینه‌های دیگر استعداد داشتند و عمر خود را صرف شکوفایی استعدادهای خود کردند و به طور کامل از اداره‌ی امور کشور بازماندند؛ برای نمونه الغ‌بیگ و بایسنغر به معنای دقیق کلمه هنرمند و دانشمند بودند و مدام با هنرمندان و دانشمندان نشست و برخاست داشتند، اما مطلقاً اهل مدیریت نبودند و نمی‌توانستند برای اداره‌ی قلمرو خود کاری انجام دهند و به این ترتیب هم به خودشان آسیب می‌زدند و هم به دیگران.

تیمور این نکته‌ی ساده را نمی‌دانست که جاری بودن خون تیمور در رگ‌های کسی کافی نیست که از او یک ژنرال نظامی یا یک فرمان‌روای توانا بسازد. تاریخ ایران و دیگر سرزمین‌ها به خوبی نشان داده است که فرزند پادشاه لزوماً دارای استعداد پادشاهی نیست و نمی‌تواند از پس اداره‌ی امور برآید. هنگام بحث درمورد الغ بیگ بیشتر به این موضوع می‌پردازیم. باری، تیمور به جای این‌که از میان افراد کاردان و توانا کسانی را برای اداره‌ی متصرفات خود برگزیند، هر سرزمینی را به یکی از فرزندان یا فرزندزادگان خود بخشید. تا زمانی که تیمور زنده بود، شکوه و هیبت او باعث می‌شد هر کسی کار خودش را انجام دهد و فرزندان و فرزندزادگان او با وجود همه‌ی ناتوانی‌هایشان بتوانند قلمرو خود را اداره کنند. اما به محض از دنیا رفتن تیمور، جنگ‌های بسیار خونینی میان اعضای خانواده‌ی تیمور درگرفت و باعث ویرانی و آشوب فراوان شد. ضعفِ آشکار تیمور در سامان‌دهی امور و ناتوانی فرزندان او در ادامه‌ی راه او، به سرعت باعث تجزیه‌ی امپراتوری وسیعش شد.

جانشینان تیمور نه تنها نتوانستند راه او را در فتح سرزمین‌های جدید ادامه دهند و فی‌المثل چین را که تیمور همواره آرزوی فتح آن را داشت، به قلمرو خود ضمیمه کنند، بلکه هیچ کدام از آنها نتوانست حتی برای مدت کوتاهی بر همه‌ی متصرفات تیمور حکومت کند. شام و آسیای صغیر و هند به محض از دنیا رفتن تیمور از قلمرو امپراتوری او جدا شدند و تنها ماوراء النهر و ایران در دست جانشنیان تیمور باقی ماندند. همین محدوده هم در غالب اوقات به طور کامل در اختیار یک نفر نبود و شاهان و شاهزادگان مختلفی بر این قلمرو حکومت می‌کردند.

افزون بر همه‌ی اینها تمام اقتدار و عظمت حکومت تیمور به شخصیت خود او متکی بود. تیمور شخصیتی کاریزماتیک داشت و از قدرتِ روحی و فکری شگفت‌آوری برخوردار بود. او به راحتی دیگران را تحت تأثیر شخصیت خود قرار می‌داد و آنها را در برابر خود به کرنش و تسلیم وامی‌داشت. خشونت و سنگ‌دلی او نیز باعث می‌شد که کسی را یارای مقاومت در برابر او نباشد. در قلمرو بسیار وسیعی که تیمور فتح کرده بود، نام او حکومت می‌کرد و هر گونه اندیشه‌ی سرکشی و عصیان را از سرها دور می‌ساخت. اقتدار و جاذبه‌ی شخصیت تیمور پس از مرگ او از بین رفت و از آن پس امکان اداره‌ی آن حکومت بزرگ، بر اساس اقتدار مؤسس آن وجود نداشت. تیمور برای ادامه‌ی حکومت خودش، تدابیری را در نظر گرفته بود و جانشینی را برای خودش تعیین کرده بود، اما با مرگ او، همه‌ی وصیت‌های او فراموش شدند و هر یک از فرزندان و فرزندزادگان او برای رسیدن به جانشینی او به تلاش و کوشش پرداختند و با هم درگیر شدند.

یکی از قوانین مهم مغولان که تیموریان نیز تابع آن بودند، این بود که قلمرو امپراتوری به شخص فرمان‌روا تعلق ندارد و از آنِ همه‌ی افراد خانواده‌ی اوست. در زمان تیمور همین گونه بود و قلمرو وسیع او میان فرزندان و فرزندزادگانش تقسیم شده بود، اما به سبب اقتدار و سلطه‌ی بی‌چون‌وچرای تیمور، همه در زیر سایه‌ی او بودند و کسی را یارای سرکشی و استقلال نبود، اما پس از مرگ او، تا پایان دوره‌ی تیموریان جنگ‌های میان این شاهزادگان آسیب‌های بی‌شماری به امپراتوری وارد کرد و مردم را هم در معرض انواع ناامنی‌ها و خطرات قرار داد.

همان‌گونه که گفتیم، تیمور حدود سی فرزند و فرزندزاده‌ی پسر داشت. از میان پسران تیمور چهار نفر دارای بیشترین اهمیت هستند. پسر بزرگ تیمور جهانگیر نام دارد. این پسر در زمان حیات تیمور، در سال ۷۷۷ قمری از دنیا رفت. پسر بعدی تیمور عمرشیخ بود که در سال ۷۹۶ به دست مخالفان تیمور کشته شد. پسر سوم تیمور میران‌شاه بود که در پایان عمر عقل خود را از دست داده و دیوانه شد و از او رفتارهای ناشایستی سر می‌زد؛ بنابراین طبیعی بود که تیمور او را به عنوان جانشین خود تعیین نکند. میران‌شاه دو سالی بعد از مرگ تیمور از دنیا رفت.

کوچک‌ترین پسر تیمور شاهرخ بود که به سبب حجب و حیای ذاتی و تقوای شخصی‌ای که داشت، مورد توجه تیمور نبود و تیمور او را برای جانشینی خود انتخاب نکرد. تیمور پیش از مرگ خود، نوه‌اش پیرمحمد، پسر جهانگیر، را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد، اما پس از مرگ تیمور کسی از پیرمحمد حمایت نکرد و او در سال ۸۰۹ یعنی دو سال بعد از مرگ تیمور به دست وزیرش به قتل رسید. این نکته هم که تیمور جانشین لایق و شایسته‌ای برای خود انتخاب نکرد، به نوبه‌ی خود به تجزیه‌ی امپراتوری او کمک کرد. برخلاف چنگیز که همه‌ی اعضای خانواده‌ی او با جانشینی که تعیین کرده بود، بیعت کردند و او را به عنوان خان پذیرفتند، اعضای خانواده‌ی تیمور، جانشین او، یعنی پیرمحمد را نپذیرفتند و بعد از مرگ تیمور با خلیل سلطان بیعت کردند. با این توضیحات به سراغ حوادث تاریخی پس از مرگ تیمور می‌رویم.

۱) حکومت خلیل سلطان

همان‌گونه که گفتیم، تیمور در سال ۸۰۷ قمری در حال لشکرکشی به چین بود که در کنار شهر اترار، بیمار شد و در هفتاد و یک سالگی از دنیا رفت. او پیشتر نوه‌اش، پیرمحمدِ جهانگیر را به عنوان جانشین خود انتخاب کرده بود، اما هنگام مرگ تیمور، پیرمحمد در غزنین بود و از اترار و سمرقند فاصله داشت. به همین سبب بزرگانی که در آنجا بودند، خلیل سلطان، فرزند میران‌شاه را به عنوان جانشین تیمور انتخاب کردند و تصمیم گرفتند نقشه‌ی تیمور برای فتح چین را پی بگیرند. اما این اتفاق نیفتاد و اختلافات و مشکلات میان بازماندگان تیمور چنان اوج گرفت که نقشه‌ی فتح چین به طور کامل کنار گذاشته شد.

خلیل سلطان، نوه‌ی تیمور بود. او فرزند میران‌شاه بود و تیمور به او علاقه‌ی فراوانی داشت. خلیل سلطان شخصی عاشق‌پیشه و شاعر و خوش‌گذران بود؛ بنابراین به هیچ وجه برای فرمان‌روایی شایستگی نداشت. بزرگ‌ترین مشکل او این بود که عاشق کنیزی به نام شاد ملک آغا شد. رابطه‌ی آنها چنان عاشقانه و همراه با شیفتگی و دلدادگی بود که خلیل سلطان را به طور کامل از اداره‌ی امور کشور غافل کرد. خلیل سلطان اوقات خود را به خوش‌گذرانی با شاد ملک آغا که مطرب بود، می‌گذراند. او دستان شاد ملک را در امور کشور بازگذاشت و شاد ملک هم که شخصی جاه‌طلب و خشن بود، همه‌ی اطرافیان خود را می‌رنجاند و با تصمیم‌های نادرست اوضاع کشور را به شدت آشفته می‌کرد. یکی از زشت‌ترین تصمیم‌های شاد ملک این بود که خلیل سلطان را واداشت همسران تیمور را به عقل امیران و نوکران فرودست درآورد. هدف او این بود که با تحقیر زنان تیمور، پستی و حقارت خود را جبران کند. کار به جایی رسید که امرا بر خلیل سلطان شوریدند و او را زندانی کردند و بینی و گوش شاد ملک را بریدند. شاهرخ به یاری خلیل سلطان رفت و او را نجات داد و او را به حکومت ری منسوب کرد. خلیل سلطان در سال ۸۱۴ از دنیا رفت و به گفته‌ی برخی از مورخان، شاد ملک آغا هم بعد از مرگ او، خودکشی کرد و آن دو را در ری در یک قبر گذاشتند.

خلیل سلطان که مدتی در سمرقند و مدتی در ری حکومت کرد، شاعری توانا و مردی خوش‌گذران بود و بخش زیادی از خزاین و گنیجنه‌هایی را که تیمور با آن همه رنج به دست آورده بود، تباه کرد. در دانش‌نامه‌ی ادب فارسی، درمورد خلیل سلطان چنین می‌خوانیم: «خلیل گورکانی امیری خوش‌ذوق و هنردوست بود. شاعران را در دربار خویش گرد می‌آورد و از ثروتی که از تیمور به‌جا مانده بود، بسیار به آنان می‌بخشید. بساطی سمرقندی در خدمت او بود و برندق خجندی و به‌ویژه خواجه عصمت الله بخارایی وی را ستوده‌اند. شرف الدّین علی یزدی در ظفرنامه رویدادهای روزگار فرمانروایی او را آورده و عیشی شیرازی مثنوی عشرت‌نامه را به نام او سروده است. خلیل سلطان به فارسی و ترکی شعر می‌سرود. فن شعر را از عصمت بخارایی که او را بسیار گرامی می‌داشت، آموخت … نمونه‌هایی از اشعار خلیل در تذکره‌ها از جمله تذکره الشعراء آمده است» (دانش‌نامه‌ی ادب فارسی، استاد حسن انوشه، ج ‌۳، ص ۳۷۲).

در ادامه سه نمونه از اشعار خلیل سلطان را در اینجا نقل می‌کنیم. دولتشاه سمرقندی این رباعی را از آنِ او دانسته است:

 دیروز چنان وصال جان‌افروزی امروز چنین فراق عالم‌سوزی

افسوس که بر دفتر عمرم ایام آن را روزی نویسد، این را روزی

(تذکره الشعراء، ص ۳۵۵)

و نیز:

یا واهب العطایا، یا معطی المراد ما طاقت فراق نداریم از این زیاد

ادبار شد مجاور و خوش گفت: مرحبا اقبال شد مسافر و خوش گفت: خیر باد

بادی که از دیار محبّان رسد به من جانم فدای نکهت آن طرفه باد باد

غمگین و شادمان چو از این دیر بگذرد غمگین مشو ز محنت و از بخت نیز شاد

داغ جهان ز سینه‌ی کاوس کی برفت؟ شادان ز بختِ تیره کجا بود کیقباد؟

در شش‌در فراق خلیل ار مقیدی روزی تو را سپهر مُلاعِب دهد گشاد

حکم خدای داد به دست خسان مرا کفر است پیش خلق ز حکم خدای داد

(تذکره الشعراء، دولت‌شاه سمرقندی، صص ۳۵۶ – ۳۵۵)

خلیل سلطان رباعی زیر را در آخرین روز زندگی‌اش سروده است:

گفتم ز جاهلی: نکشد کس کمان ما  مرگ آمد و کشید و خطا شد گمان ما

در رنج و غُصّه هستی کوتاه ما گذشت  تا چیست نقشِ زندگی جاودان ما؟

(دیوان عصمت بخاری، ص ۷)

۲) حکومت شاهرخ

شاهرخ چهارمین پسر تیمور بود. او در بسیاری از جنگ‌ها در کنار پدر حضور داشت، اما قلمرو حکومتی او خراسان بود و او هر گاه که از لشکرکشی‌ها فارغ می‌شد، به هرات بازمی‌گشت. بااین‌که شاهرخ جانشنین رسمی تیمور نبود، تصمیم گرفت به مقام شاهی دست یابد. بزرگ‌ترین معارضان او برادرزاده‌هایش، یعنی فرزندان جهانگیر و عمرشیخ و میران‌شاه بودند. شاهرخ برخی از این مدعیان حکومت را شکست داد و به اطاعت از خود واداشت و برخی دیگر هم بدون جنگ تسلیم او شدند. شاهرخ تمایلی به جنگیدن با اعضای خانواده‌اش نداشت و در وهله‌ی نخست سعی داشت از طریق صلح و گفتگو کار خود را پیش ببرد، اما اگر نیاز به جنگیدن بود، البته او در نهایت قدرت وارد عمل می‌شد و در بیشتر جنگ‌ها به پیروزی‌های درخشان دست می‌یافت.

نخستین کسی که باید شاهرخ مشکل خود را با او حل می‌کرد، پیرمحمدِ جهانگیر، جانشین رسمی تیمور بود. بخت با شاهرخ یار بود و پیرمحمد خود را تسلیم او کرد و از جنگیدن با او پرهیز کرد. پیرمحمد حتی سعی کرد دیگر شاهزادگان تیموری را هم با خود همراه کند و آنها را به تسلیم در برابر شاهرخ متمایل کند. شاهرخ هم با پیرمحمد محترمانه رفتار کرد و او را در قلمرو خود ابقا کرد.

دیگر معارض شاهرخ خلیل سلطان بود که بعد از چند جنگ و گریز، سرانجام تسلیم شاهرخ شد و شاهرخ او را بخشید و حکومت همدان و ری را به او واگذار کرد. پس از آن شاهرخ به مطیع کردن فرزندان عمرشیخ و میران‌شاه پرداخت و غالب آنها یا از او شکست خوردند و یا تسلیم او شدند. شاهرخ در این لشکرکشی‌ها ناگزیر شد از نو به تسخیر سرزمین‌هایی مانند مازندران، گرگان، کرمان، شروان و نظایر آنها بپردازد. درواقع او مجبور شد سرزمین‌هایی را که پدرش پیشتر تسخیر کرده بود، دوباره فتح کند، با این تفاوت که در اینجا دشمنان او افراد خانواده‌ی خودش بودند. تعدادی از این دشمنان در جنگ با یک‌دیگر از بین رفتند، تعدادی از آنها به مرگ طبیعی مردند و تعدادی دیگر یا تسلیم شاهرخ شدند، یا از او شکست خوردند.

شاهرخ در سال ۸۰۹ مازندران، در سال ۸۱۱ ماوراءالنهر و مغولستان، درسال ۸۱۲ بلخ و تخارستان، در سال ۸۱۵ خوارزم و در سال ۸۱۷ عراق عجم و فارس را از برادرزاده‌هایش گرفت و همانند پدرش حکومت این نواحی را میان پسران و نوه‌هایش تقسیم کرد. به این ترتیب شاهرخ در طی پانزده سال بعد از مرگ تیمور، به تدریج توانست بخش مهمی از امپراتوری او را در اختیار خود بگیرد. اگر شام و هند و آسیای صغیر را کنار بگذاریم، همه‌ی ماوراء النهر و ایران بزرگ قدیم در تصرف شاهرخ بود. در این میان تنها استثنا آذربایجان و عراق عرب بود که آل جلایر و بعدها قره‌قویون‌لوها بر آنجا حکومت می‌کردند و شاهرخ بااین‌که سه بار به این مناطق لشکر کشید و به پیروزی‌هایی هم نائل شد، هیچ گاه نتوانست سلطه‌ی خود بر این مناطق را قطعی کند. رقیبان او، به ویژه قرایوسف آق قویون‌لو بسیار سمج و نیرومند بودند و به این سادگی‌ها حاضر نبودند دست از این مناطق بردارند. آنها تا پایان حکومت شاهرخ همواره به عنوان یک رقیبِ مزاحمِ نیرومند در این مناطق باقی ماندند.

شاهرخ در اواخر عمر خود، رقیبانی از میان نوادگان خود پیدا کرد و ناگزیر شد گاه با آنها وارد جنگ شود و از قلمرو حکومتی خود مراقبت کند. در آخرین سال‌های عمرِ شاهرخ، نوه‌ی او سلطان محمد که فرزند بایسنقر بود، علیه پدر بزرگ خود شورش کرد. شاهرخ با وجود پیری و خستگی برای مقابله با سلطان محمد روانه‌ی ری شد. سلطان محمد که یارای مقابله با او را نداشت، فرار کرد، اما شاهرخ در ری مریض شد و در همان‌جا از دنیا رفت. بعداً درباره‌ی وضعیت حکومت تیموریان پس از شاهرخ سخن می‌گوییم، اما در اینجا بهتر است که اندکی راجع به شخصیت و اخلاق و منش شاهرخ سخن بگوییم.

شاهرخ از ۸۰۷ تا ۸۵۰ بر بخش مهمی از امپراتوری تیمور، از جمله بر ایران عزیز ما حکومت کرد. او شخصی خیرخواه و صلح‌طلب بود و تلاش کرد تا آنجاکه ممکن است ویرانی‌های ناشی از لشکرکشی‌ها و خشونت‌های پدرش تیمور را جبران کند. او به همراه همسرش گوهرشاد آغا و پسرانش بایسنغر و الغ بیک، سعی کردند تا آنجا که ممکن است از علم و هنر حمایت کنند، بناهای نیکو بسازند و شهرها را آباد کنند. به همین سبب دوره‌ی طولانی حکومت شاهرخ برای ایرانیان دوره‌ای نسبتاً آرام و همراه با صلح و آبادانی و رونق بود. به نظر می‌رسد حکومت شاهرخ با همه‌ی نقاط ضعفش، پس از دوره‌ی سراسر ترس و خطر و سرکوب و ویرانگری تیمور، حقیقتاً ارزش زیادی داشت.

همان‌گونه که گفتیم، تیمور در آخرین سال‌های زندگی خود در پی تسخیر چین بود. او به نام جهاد دینی، قصد داشت به جنگ کافران برود و اسلام را در چین گسترش دهد. اما البته هدف اصلی او توسعه‌ی قلمرو امپراتوری خود و گرفتن غنیمت و مالیات بود. تیمور با یک نقشه‌ی دقیق و حساب‌شده به سوی چین روانه شد، ولی اجل به او مهلت نداد و در راه از دنیا رفت. پس از مرگ او، تا مدتی مسأله‌ی فتح چین در میان شاهزادگان تیموری و امیران لشکر مطرح بود و عده‌ای مایل بودند نقشه‌ی تیمور را اجرا کنند و به فتح چین بروند. شاهرخ وقتی که حکومت را در اختیار خود گرفت، با چین صلح کرد و سفیرانی به آنجا فرستاد و سفیرانی هم از چین به ایران آمدند.

درمورد دیگر سرزمین‌ها نیز چنین بود و شاهرخ از طریق صلح و مذاکره و تبادل سفرا و تجارت سعی کرد سیاست خارجی گشوده و پررونقی داشته باشد. شاهرخ با همسایگان و رقیبانش روابط دوستانه‌ای برقرار کرد. آن گونه که در منابع تاریخی آمده است، در زمان حکومت شاهرخ، سفیرانی از چین، هند، شروان و دشت قپچاق به دربار او رفت و آمد داشتند. شاهرخ می‌کوشید با دیگر کشورها روابط نیکویی داشته باشد و همین باعث رونق تجارت در قلمرو حکومتی او و سرزمین‌های پیرامون او شد. یکی دیگر از کارهای پسندیده‌ی شاهرخ دل‌جویی از مردمانی بود که از لشکرکشی‌ها و غارتگری‌های پدرش، تیمور، آسیب دیده بودند؛ برای نمونه او با فرمانروایان هند که تیمور سرزمین آن‌ها را غارت و مردمان آنجا را قتل‌عام کرده بود، رابطه‌ی دوستانه‌ای برقرار کرد و با ارسال هدایا و سفرا از آن‌ها دلجویی نمود.

شاهرخ فردی دیندار بود و خالصانه به دین اسلام متعهد بود و مناسک و شعائر آن را به جا می‌آورد. او حتی در جنگ‌ها هم نماز خود را به جا می‌آورد و علاقه‌ی فراوانی به ساختن مساجد و بقعه‌ها و خانقاه‌ها داشت. او به علمای دینی و مشایخ صوفیان احترام می‌گذاشت. او اهل باده‌گساری و هوس‌رانی نبود و زندگی سالم و متعادلی داشت. یک دلیل این‌که او هفتاد و دو سال زندگی کرد، همین سلامت و اعتدال او بود.  شاهرخ از هر فرصتی برای زیارت مقابر بزرگان عرفان و دین استفاده می‌کرد. او بارها با اشتیاق فراوان به زیارت حرم امام رضا، زیارت آرامگاه خواجه عبدالله انصاری و بزرگانی از این دست می‌رفت.

یک نکته‌ی بسیار مهم درمورد شاهرخ این است که او بعد از حدود دویست سال خطر بزرگی را به جان خرید و یاساهای چنگیزی را کنار گذاشت. برای تبیین بهتر موضوع لازم است اندکی به عقب برگردیم و به یک نکته‌ی تاریخی اشاره کنیم. چنگیز مجموعه‌ای از قوانین و قواعد را طراحی کرده بود که بر اساس آنها کشور را اداره می‌کردند. این قوانین یاساهای چنگیزی نامیده می‌شدند و برای مغول‌ها مقدس بودند. بعد از این که مغول‌ها به سرزمین ما آمدند و به تدریج مسلمان شدند، نتوانستند یاساهای چنگیزی را کنار بگذراند. آنها در کنار قرآن و روایات اسلامی، یاساهای چنگیزی را نیز معتبر می‌دانستند و کشور با هر دو مرجع قانونی اداره می‌شد. تیمور هم یا به سبب علاقه به چنگیز و یا به خاطر جلب توجه مغولان، همچنان به یاساهای چنگیزی احترام می‌گذاشت. این دوگانگی در اداره‌ی کشور البته باعث پدید آمدن مشکلاتی می‌شد، اما کسی جرأت نمی‌کرد یکی از آنها را به نفع دیگری کنار بگذارد. تا این که سرانجام شاهرخ در سال ۸۱۵ یاساهای چنگیزی را به طور کامل کنار گذاشت و برای اداره‌ی کشور تنها از قواعد و قوانین اسلامی استفاده کرد.

شگفت این‌جاست که عشق شاهرخ به دین باعث دور شدن او از علم و هنر نشد. او در کنار علایق دینی خود، به علم و هنر نیز علاقه‌ی فراوانی داشت. شاهرخ عده‌ای از موسیقی‌دانان، شاعران و خنیاگران عصر را گرد خود جمع کرده بود. عشق او به علم و هنر به فرزندانش سرایت کرده بود و دو پسر او الغ بیگ و بایسنقر از برجسته‌ترین شاهزادگان تاریخ ایران هستند که به شدت شیفته‌ی علم و هنر بودند و دربارهای خود را به مراکزی برای دانشمندان و هنرمندان تبدیل کرده بودند.

شاهرخ هرات را به مرکز حکومت خود تبدیل کرد و به مرور هرات حتی بر سمرقند هم پیشی گرفت و رونق فراوانی یافت. هرات تا پایان دوره‌ی تیموری اهمیت و اعتبار خود را حفظ کرد و به یکی از زیباترین و پررونق‌ترین شهرهای آن زمان تبدیل شد. هرات کانون درخشان دانش و هنر شد و دانشمندان و هنرمندان و صنعت‌گران و عارفان از همه طرف به آنجا می‌رفتند و در آنجا اقامت می‌کردند. شاهرخ و پسرش بایسنقر باعث پدید آمدن مکتب هرات در هنر ایرانی شدند. آنها از نقاشان، خوشنویسان، تذهیب‌کاران، صحافان، اهالی موسیقی و دیگر هنرمندان حمایت می‌کردند و آنها را در هرات جمع می‌کردند. بر اثر این تلاش‌ها عالی‌ترین و ظریف‌ترین آثار هنری در زمینه‌های گوناگون پدید آمد.

یکی از بزرگترین معمارهای آن زمان، مولانا قوام الدین شیرازی بود که شاهرخ و همسرش گوهرشاد از او حمایت می‌کردند و او به فرمان آنها شاهکارهای معماری مهمی را پدید آورد. مسجد گوهرشاد مشهد و مسجد جامع هرات از جمله آثار درخشانی هستند که مولانا قوام الدین شیرازی به فرمان گوهرشاد خاتون پدید آورد. هنرمندان بزرگی مانند عبدالقادر مراغی که یکی از بزرگ‌ترین استادان موسیقی در طول تاریخ است و مولانا خلیل مصور که نقاشی بزرگ بود و یوسف اندکانی از استادان بزرگ آواز همه در هرات و تحت حمایت شاهرخ و خانواده‌ی او زندگی می‌کردند. خوشنویسان بسیار بزرگی نیز دربار شاهرخ بودند و آثار درخشانی را برای او و خانواده‌اش پدید آوردند. افزون بر اینها شاهرخ در هرات کتابخانه‌ی بسیار بزرگی ساخت که آثار بسیار نفیسی را در خود داشت.

میراث فرهنگی و هنری تیموریان که بخش مهمی از آن به شاهرخ و خانواده‌ی او تعلق داشت، به صفویه رسید. هنر دوره‌ی صفوی ادامه‌ی هنر عهد تیموری است. شاهان صفوی با مراقبت از این میراث گرانبها و با تکمیل آن توانستند هنرهایی مانند معماری، نقاشی، خوشنویسی و نظایر آنها را به اوج کمال خود برسانند. افزون بر اینها شاخه‌ای از امپراتوری تیموریان در هند تکوین یافت که آن را با نام گورکانیان هند می‌شناسیم. گورکانیان هند هنرهای درخشان دوره‌ی شاهرخ و اخلاف او را به هند منتقل کردند و توانستند آثار درخشانی مانند تاج محل را پدید آورند.

استاد عباس اقبال آشتیانی درمورد شاهرخ چنین فرموده‌اند: «شاهرخ یکی از بهترین پادشاهانی است که بر ایران سلطنت کرده؛ چون او علاوه بر دیانت و تقوا و عدالت و صلح‌جویی، بسیار بخشنده و علم‌دوست و ادب‌پژوه و هنرپرور و آبادکننده بوده و بسیاری از خرابی‌ها که به دست پدرش، تیمور، روی کرده، به توسط او مرمت یافته است. در مدت چهل و سه سال سلطنت، بااین‌که هیچ وقت به قصد کشورگشایی اقدام به جنگ نکرده، هر وقت جنگی پیش آمده است، با نهایت رشادت جنگیده و تقریباً در تمام نبردهای خود فاتح بوده است. خود او، هم شعر می‌گفت و هم خوش می‌نوشت و هرات در عصر او علاوه بر کتاب‌خانه‌ی بزرگی که به امر شاهرخ در آنجا تأسیس یافته بود، مرکز اجتماع علما و ادبا و شعرا و خطاطان و نقاشان بود. مخصوصاً در عصر شاهرخ یک عده از بهترین کتب تاریخی به زبان فارسی به تشویق و امر آن شاه هنردوست تألیف یافته و این کار در عهد فرزندان نیز دنباله داشت و تا اوایل عصر صفوی کشیده شده است» (تاریخ کامل ایران، تألیف حسن پیرنیا و عباس اقبال آشتیانی، چاپ چاپ انتشارات اروند و انتشارات سما، ص ۸۰۲).

استاد احسان یار شاطر در کتاب ارزشمند شعر فارسی در عهد شاهرخ، به تفصیل درمورد شاهرخ و وضعیت ادبیات در دوره‌ی او سخن گفته‌اند. استاد بئاتریس فوربز منز هم کتاب درخشانی دارند با عنوان قدرت، سیاست و مذهب در ایران عهد تیموری که بخش اعظم این کتاب به دوره‌ی شاهرخ اختصاص دارد. این کتاب بسیار ارزشمند است و سه مترجم مختلف آن را به زبان فارسی ترجمه کرده‌اند.

۳) الغ بیگ

شاهرخ پس از چهار دهه حکومت بر بخش مهمی از امپراتوری تیموری، سرانجام در سال ۸۵۰ قمری در ری درگذشت. شاهرخ هفت پسر داشت که از میان آنها سه نفر مهم‌تر بودند: بایسنقر، محمد جوکی و الغ بیگ. بایسنقر و محمد جوکی در زمان حیات پدر از دنیا رفتند؛ بنابراین تنها پسری که از شاهرخ بازماند، الغ بیگ بود. اما الغ بیگ یک مرد دانشمند و هنردوست بود و استعداد چندانی در زمینه‌ی امور لشکری و کشوری نداشت. الغ بیگ اگرچه خود را جانشین بر حق شاهرخ می‌دانست، به هیچ وجه توانایی کنار زدن رقیبان و در دست گرفتن قدرت را نداشت. از سوی دیگر، شاهرخ، برخلاف تیمور، کسی را به عنوان جانشین خود انتخاب نکرد و همین هم به نوبه‌ی خود، باعث پریشانی و آشفتگیِ بیش از پیش اوضاع شد.

با مرگ شاهرخ، امپراتوری تیموری مجدداً با وضعیتی شبیه به وضعیت پس از مرگ تیمور روبه‌رو شد، با این تفاوت که پس از مرگ تیمور، امپراتوری عظیم او در آستانه‌ی تجزیه و فروپاشی قرار گرفت و عملاً هم بخش‌های مهمی از آن از دست رفت، اما بالاخره کسی مانند شاهرخ وجود داشت که با تکیه بر نیروی تدبیر و تقوا و بلندپروازی و سخت‌کوشیِ خود، توانست بخش‌های قابل ملاحظه‌ای از آن امپراتوری را تصرف کند و همه‌ی رقیبان خود را شکست دهد و به مدت چهار دهه آرامشی نسبی را در قلمرو حکومتی خود پدید آورد، اما در زمان مرگ شاهرخ چنین چیزی وجود نداشت و هیچ کدام از شاهزادگان تیموری که غالب آنها از فرزندان و نوادگان شاهرخ، یا از برادرزاده‌های او بودند، برتری آشکاری بر رقیبان خود نداشتند و نتوانستند حکومت مرکزی واحدی را به وجود بیاورند؛ به همین سبب سال‌های نخستینِ پس از مرگِ شاهرخ، سال‌هایی سرشار از نزاع‌های خونین و جنگ‌های خشونت‌بار بود. شاهزادگان تیموری برای کسب قدرت از هیچ جنایت و خشونتی پرهیز نمی‌کردند و برای دست‌یابی به مقصود خود از پدرکشی و برادرکشی هم ابایی نداشتند. همین مسأله بیش از پیش زمینه را برای تجزیه و فروپاشی امپراتوری تیمور فراهم آورد.

در چنین شرایط نابه‌سامانی، الغ بیگ به عنوان تنها پسرِ شاهرخ، جانشینی او را حق مسلم خود می‌دانست و تلاش می‌کرد بر جای او بنشیند، اما مشکل در اینجا بود که الغ بیگ مردی بود اهل علم و دانش و اساساً استعدادی در زمینه‌ی مسائل لشکری و کشوری نداشت. الغ بیگ یازده ساله بود که به دستور تیمور، حکومتِ قسمت‌هایی از ماوراءالنهر به او اختصاص داده شد. در زمان شاهرخ بر قلمرو حکومتی او افزوده شد و او در شانزده سالگی به حکومت کل ماوراء النهر منصوب شد و سمرقند که تیمور با آن همه زحمت آن را آباد کرده بود، در اختیار او قرار گرفت.

الغ بیگ از ۸۱۲ تا ۸۵۰ که شاهرخ از دنیا رفت، بر این منطقه‌ی بزرگ حکومت کرد. علی القاعده سی و هشت سال حکومت کردن باید او را با ریزه‌کاری‌ها و اصول حکومت‌داری آشنا می‌کرد و از او پادشاهی توانا و باتجربه می‌ساخت، اما درواقع چنین نشد؛ زیراکه الغ بیگ اساساً عاشق ریاضی و نجوم و دیگر علوم بود و تمام توجه او به علم‌آموزی و کتاب خواندن و آموختن و آموزاندن معطوف بود. او در این سی و هشت سال، در سایه‌ی اقتدار و کاردانیِ پدرش شاهرخ، در آرامش بر قلمرو خود حکومت کرد، اما در این مدت هیچ کار درخشانی در زمینه‌ی لشکرکشی و سیاست امور از خود نشان نداد. او به همنشینی با دانشمندان و هنرمندان رغبت داشت و همه‌ی اوقات او غرق در مسائل علمی بود و رغبتی به کارهای سیاسی و اداری و لشکری نداشت. او حتی در لشکرکشی‌های پدر در کنار او قرار نمی‌گرفت و مانند مهمان از سمرقند به هرات می‌رفت و باز به مقر حکومت خود برمی‌گشت و کارهای مورد علاقه‌اش را انجام می‌داد.

در اینجا مایلم بر اساس وضعیت الغ بیگ و بایسنقر، و بلکه بر اساس مطالعه‌ی زندگیِ عموم شاهزادگان در طول تاریخ، به نکته‌ی مهمی اشاره کنم. غالباً گمان می‌رود که اگر خون شاهی در رگ‌های کسی جریان داشته باشد، او لزوماً استعداد اداره‌ی کشور را دارد. این باور نادرست قرن‌های متمادی به این شکل مطرح می‌شد که اگر کسی از خانواده‌ی شاهی باشد، از فره‌ی ایزدی برخوردار است و می‌تواند کشور را بدون خطا اداره کند. به همین سبب بود که حکومت به شکل ارثی به فرزندان شاه منتقل می‌شد. چه بسیار در طول تاریخ می‌بینیم که فرزند شاه کودک یا نوزادی بیش نیست و هنوز هیچ کس نمی‌داند استعداد واقعی او چیست، اما او را بر تخت شاهی می‌نشانند و اختیار یک کشور را به دست او می‌سپارند. پیش‌فرض این رفتار نادرست این است که اگر کسی از خون شاه باشد و تبار شاهی داشته باشد، حتماً توانایی اداره‌ی کشور را دارد.

این پیش‌فرض خطاست؛ زیراکه استعداد به شکل ژنتیکی و ارثی به افراد منتقل نمی‌شود. در تاریخ فراوان دیده‌ایم که کسی مانند محمود غزنوی از میان غلامان برخاسته و استعداد شگفت‌آوری برای لشکرکشی و کشورداری از خود نشان داده است. از سوی دیگر فراوان دیده‌ایم شاهزادگانی را که هیچ استعدادی در زمینه‌ی کشورداری نداشته‌اند و هم زندگی خود را تباه کرده‌اند و هم ملتی را به خاک سیاه نشانده‌اند. مسعود غزنوی از تبار محمود غزنوی بود، اما مطالعه‌ی تاریخ بیهقی نشان می‌دهد که کمترین استعدادی در زمینه‌ی کشورداری نداشته است و فقط برای خود و دیگران درد سر درست می‌کرده است. دوره‌ی تیموری آزمایشگاهی عالی برای بررسی این نکته‌ی روان‌شناختی است. تیمور و اعضای خانواده‌ی او گمان می‌کردند هر کسی که خون تیمور در رگ‌هایش جریان داشته باشد، حتماً می‌تواند بر تختِ تیمور تکیه زند و سرزمینی چنان پهناور را اداره کند. تاریخ نادرستی این نظر را به بهترین شکل نشان داد. هیچ کدام از فرزندان تیمور، به جز شاهرخ چنین استعدادی را نداشت. در میان فرزندان شاهرخ هم بایسنقر و الغ بیگ بیش از آن که استعداد حکومت کردن را داشته باشند، دارای استعداد علمی و هنری بودند.

سرنوشت تلخ این شاهزادگان نشان می‌دهد که ما باید آن نظریه‌ی نادرست را رها کنیم و بپذیریم که هر کسی استعدادی دارد و خوش‌بختی او در شکوفا کردن همان استعداد است. مشکل از آنجا شروع می شود که انسان‌ها به کاری بپردازند که برای آن کار ساخته نشده‌اند. این امر نه تنها آرامش درونی شخص را کاملاً به هم می‌ریزد و از او موجودی مضطرب و آشفته می‌سازد، بلکه اساس حیات اجتماعی را نیز متزلزل می‌کند. بزرگ‌ترین بی‌عدالتی آن است که افراد در جایگاهی قرار بگیرند که هیچ گونه تناسبی با استعدادهای حقیقی آنها ندارد. افلاطون بنای آرمان شهر خود را بر این امر گذاشته است. به نظر او مدینه فاضله، شهری است که در آن افراد به دقت سنجیده شوند، استعدادهای آنها شناخته شود و هر کدام به کاری بپردازند که برای آن کار ساخته شده اند.

نخستین قانون آرمان‌شهر افلاطون این است که «در جامعه هر کس باید تنها به یک کار مشغول باشد: کاری که با طبیعت و استعدادش سازگار است … عدالت این است که هر کس کار خودش را انجام دهد و به کار دیگران دخالت نکند» (مجموعه‌ی آثار افلاطون، ج ۴، صص ۱۰۲۰ – ۱۰۱۸). افلاطون در جای دیگر این ایده را که فرزندان شاه حتماً استعداد شاهی دارند، به چالش می‌کشد و بسیار هوشمندانه به این نکته اشاره می‌کند که ممکن است فرزند شاه استعداد کشاورزی یا پیشه‌وری داشته باشد. در این صورت سعادت خود او و سرزمین او در این است که او به جای حکومت کردن به دنبال کشاورزی یا پیشه‌وری برود. او در این باره چنین می‌گوید:

«خدا سرشت حاکمان را از زر، سرشت دستیاران آنها را از سیم و سرشت کشاورزان و دیگر پیشه‌وران را از آهن و برنج ساخته است. ممکن است از پدری زرین، فرزندی سیمین یا آهنی زاده شود و بالعکس. پدران از طرف خدا موظفند که با دقت تمام بنگرند، تا سرشت فرزندان خود را بشناسند. اگر پادشاهان دیدند که سرشت فرزندانشان از آنِ یک کشاورز یا پیشه‌ور است، باید بدون کوچکترین رحمی آنها را در ردیف کشاورزان و پیشه‌وران قرار دهند و اگر دیدند فرزند یک کشاورز، سرشتی زرین دارد، باید او را به گروه زمامداران ملحق سازند؛ «زیرا فرمان خداوند چنین است که کشوری که زمام امورش به دست آهن و برنج افتد، محکوم به زوال و نابودی است» (همان، ص ۹۹۴).

جالب اینجاست که افلاطون از بیان نظر بالا می‌ترسد. او نگران است که مبادا مردم این نظریه را قبول نکنند و امیدوار است که اگر معاصرانش این حرف را نمی‌فهمند، لااقل آیندگان آن را بفهمند و بپذیرند. سرنوشت شاهزادگان تیموری به خوبی صدق این سخن افلاطون را نشان می‌دهد. آنها به خاطر این‌که قدرت و ثروت چشمانشان را کور کرده بود، درک درستی از طبیعت خود نداشتند و از عدم لیاقت خود برای اداره‌ی کشور آگاه نبودند و شاهانی مانند تیمور هم به خاطر درک نادرست از سرشت بشر، گمان می‌کردند با تربیت و آموزش، یا با تهدید و تطمیع می‌توانند از فرزندانِ خود، شاهانی باتدبیر بسازند. تاریخ به خوبی نادرستی این سخن را نشان داد. شگفت اینجاست که در زمانه‌ی ما هنوز این طرز فکر وجود دارد و عده‌ی بسیاری گمان می‌کنند حاکم کشور باید کسی باشد که خون فرمان‌روا در رگ‌های او جریان دارد. نمی‌دانم ما چه قدر باید تلفات بدهیم و تباه شویم تا دریابیم که همه‌ی افراد استعداد حکومت و مدیریت ندارند و باید اداره‌ی امور کشور به دست صاحبان چنین استعدای بیفتد.

باری به بحث خود بازگردیم. الغ بیگ فرزند ارشد شاهرخ اساساً یک دانشمند بود و قابلیتی برای اداره‌ی امور نداشت. خوشبختی او در آن بود که کارهای حکومتی را کنار بگذارد و با استفاده از ثروت و قدرتی که در دست او قرار گرفته است، هم به شکوفایی استعداد خود بپردازد و هم در راستای استعداد خود به کشف و شکوفایی استعدادهای علمی و هنری بپردازد. او البته چنین کرد و به دانشمندی قابل تبدیل شد و توانست به توسعه‌ی علم و دانش در زمانه‌ی خود خدمت کند، اما درگیری او در امور کشوری و لشکری، هم وقت و انرژی او را ضایع کرد و هم به سرزمین او آسیب‌های زیادی را وارد کرد.

الغ بیگ فرزند شاهرخ و گوهرشاد خاتون بود. او در سال ۷۹۶ در سلطانیه به دنیا آمد. تیمور، در سال ۸۰۷، یعنی در سال آخر زندگی‌اش، دستور داد جشن عروسی بسیار باشکوهی برای الغ بیگ و چند تن از شاهزادگان در دشتِ کانِ گل سمرقند برگزار شود. کلاویخو، سفیر اسپانیا در این مراسم حضور داشت. الغ بیگ در این زمان ۱۱ سال بیشتر نداشت. او در یازده سالگی متأهل شد و حکومتِ بخش‌هایی از ماوراء النهر به او واگذار شد. قطعاً این مسأله آسیب‌های روحی زیادی را به الغ بیگ وارد کرده است. او پیش از این که کودکی کند، تشکیل خانواده داده و مسئولیت‌های عظیمی را برعهده گرفته است. امروزه به لطف دانش روان‌شناسی می‌دانیم که چنین کسی حتی اگر نوه‌ی امیر تیمور گورگانی باشد، به شدت آسیب می‌بیند.

شاهرخ هم به تدریج بر دامنه‌ی قلمرو الغ بیگ افزود و در سال ۸۱۲ او را که شانرده سال بیش نداشت، حاکم ماوراء النهر کرد. الغ بیگ تا سال مرگ شاهرخ، یعنی تا سال ۸۵۰ در این مقام باقی بود. بنابراین او سی و هشت سال بر ماوراء النهر حکومت کرد. این دوره‌ی طولانی، در سایه‌ی اقتدار و جاذبه‌ی شخصیتِ شاهرخ، نسبتاً به آرامی گذشت. اگرچه در طول این مدت، الغ بیگ چند باری ناگزیر شد برای دفع مخالفان خود که عمدتاً از مغولانِ خاندانِ جغتای بودند، دست به لشکرکشی بزند و خودش نیز در برخی از این لشکرکشی‌ها شرکت کند، اما مجموعاً این دوره‌ی طولانی با آرامشِ نسبی گذشت و الغ بیگ فرصتی بس نیکو برای پرورش دانشمندان و هنرمندان و حشر و نشر با آنها پیدا کرد و از این فرصت به خوبی بهره برد.

با مرگ پدر، دوره‌ی آرامش و خوشیِ الغ بیگ هم به پایان رسید. او به عنوان تنها پسرِ شاهرخ، حکومت را حق خود می‌دانست؛ بنابراین تلاش کرد حق خود را از دیگر شاهزادگان تیموری بگیرد. او چند نوبت با افراد خانوده‌اش جنگید، اما کاری از پیش نبرد و سرانجام پسرش، عبداللطیف، در سال ۸۵۳ بر او شورید و در مقابل او ایستاد. پدر و پسر رو در روی هم قرار گرفتند و پسر پیروز شد و توسط یکی از خدمتکارانش پدر را کشت و به حکومت او خاتمه داد. الغ بیگ از ۸۵۰ تا ۸۵۳ حکومت کرد، اما حکومت کوتاه‌مدت او سرشار از تنش و آشفتگی بود.

همان گونه که گفتیم، الغ بیگ فرمان‌روایی نالایق، ولی دانشمندی برجسته بود. او توانست در دوره‌ی طولانی حکومت خود بر ماوراء النهر، در زمان پدرش شاهرخ، خدمات درخشانی در زمینه‌ی توسعه‌ی علم و هنر انجام دهد. آن گونه که دکتر مصطفی موسوی نوشته‌اند: «الغ بیگ … توانست حلقه‌ی علمی و ادبی و هنری خویش را برپا سازد و دانشمندان علوم ریاضی، هندسه، هیأت، نجوم و الهیات، و هنرمندانِ خطاط، تذهیب‌گر، جلدساز و کتاب‌پرداز، و شاعران، صوفیان و عارفان را از چهار گوشه‌ی کشور به درگاه خویش در سمرقند فراخواند و در این مدت فقه، اصول، معانی و بیان، زبان، ریاضی، هیأت و نجوم آموخت و قرآن مجید را شش ماهه از بر کرد، ابیات بسیار به یاد سپرد و در هنر شاعری خودی نمود. اما او بیش از هر چیز دلباخته‌ی هیأت و نجوم بود و آن دانش را نزد قاضی‌زاده‌ی رومی فرا گرفت. در ۸۲۳ ق/ ۱۴۲۰ م در شمال شرقی سمرقند، در جایی که پشته‌ی کوهک نامیده می‌شد، رصدخانه‌ای عظیم ساخت و بیشتر به همت غیاث‌الدین کاشانی و به یاری قاضی‌زاده‌ی رومی، معین‌الدین کاشانی و علاءالدین قوشچی که این یک شاگرد او به شمار می‌آمد و همواره الغ بیگ او را فرزند خطاب می‌کرد، رصد بست و زیج جدید خانی یا کورگانی یا الغ بیگی را نوشت. زیج او در جهان اسلام واپسین زیج بود و تا پیدایی دانش نجوم در غرب، زیج دیگری تصنیف نشد و همواره براساس آن تقویم استخراج می‌گردید» (مقاله‌ی الغ بیگ در دائره المعارف بزرگ اسلامی).

یک نکته‌ی مهم دیگر درمورد الغ بیگ این است که ظاهراً تعلق خاطر او به یاساهای چنگیزی بیشتر از شریعت اسلام بود. او خود را بیشتر یک شاهزاده‌ی مغولی می‌دانست تا یک شاهزاده‌ی مسلمان (تاریخ تیموریان کمبریج، ص ۱۱۹). به همین سبب او یک خان مغول را بر تخت سلطنت نشانده بود و از او کسب مشروعیت می‌کرد. او با دربار پدر ارتباط چندانی نداشت و در لشکرکشی‌های او شرکت نمی‌کرد. احتمالاً بر اساس چنین طرز فکری بود که او در مقایسه با دیگر شاهزادگان تیموری، به مسائل دنیایی بیشتر توجه داشت و اهل خوش‌گذرانی و لذت‌طلبی بود. او مجالس می‌گساری همراه با ساز و آواز برگزار می‌کرد و همین باعث ناراحتی افراد متشرع و دیندار می‌شد. شاید یک دلیل بی‌توجهی شاهرخ و گوهرشاد به الغ بیگ همین مسأله بوده باشد. این که گوهرشاد برای جانشینی شاهرخ از علاء الدوله، پسر بایسنغر حمایت می‌کرد و نه از الغ بیگ، احتمالاً به همین مسأله بازمی‌گردد. به هر حال این مسأله قابل بررسی است.

برای مطالعه‌ی بیشتر درباره‌ی الغ بیگ، به مقاله‌ی دکتر مصطفی موسوی در دائره المعارف بزرگ اسلامی مراجعه کنید.

۴) بایسنقر میرزا

بایسنقر فرزند مشهور شاهرخ بود و اگرچه قبل از پدر از دنیا رفت و هیچ گاه بر تخت شاهی ننشست، اما به سبب جایگاهی که در عالم علم و هنر دارد، شایسته است، چند جمله‌ای راجع به او سخن بگوییم. بایسنقر در سال ۷۹۹ قمری به دنیا آمد و در سال ۸۳۷  درگذشت. او نیز مانند الغ بیگ فرزند شاهرخ و گوهرشاد بود. بایسنقر در زمان مرگ تیمور هشت ساله بود. پدرش شاهرخ، در سال ۸۱۳ برای مقابله با شورشی که در ماوراء النهر رخ داده بود، به آنجا لشکرکشی کرد و بایسنقر را که در این زمان چهارده ساله بود، در هرات به جای خود بر تخت نشاند. به این ترتیب بایسنقر از چهارده سالگی وارد مسائل حکومتی شد. شاهرخ در سال ۸۱۷ قمری بایسنقر را به حکومت تمامی خراسان و بخش‌های شرقی آن گماشت. شاهرخ در سال ۸۱۹ ق بایسنقر را به سِمت بسیار مهم امیر دیوان منصوب کرد. در سال‌های بعد، شاهرخ مأموریت‌های جنگی مهمی را به بایسنقر محول کرد.

در سال‌های آخر عمر بایسنقر، خبری از حضور او در امور سیاسی و نظامی نیست. به نظر می‌رسد که او در واپسین سال‌های عمر کوتاه خود بیمار بوده، یا این‌که ترجیح داده است به جای دخالت در امور کشوری و لشکری، بیشتر به علاقه‌مندی‌های خود بپردازد. بایسنقر در ۳۸ سالگی،‌ بر اثر افراط در باده‌گساری، در هرات از دنیا رفت و پیکرش را در مدرسه گوهرشاد هرات به خاک سپردند. بایسنقر عمری بس کوتاه داشت، اما به عنوان یکی از بزرگ‌ترین حامیان هنر و دانش در تاریخ ایران مشهور است. او فقط حامی هنر و هنرمندان نبود، بلکه خودش نیز هنرمندی برجسته بود و در کنار شعر سرودن، در خوشنویسی هم  دستی داشت.

استاد محمدحسن سمسار درمورد بایسنقر چنین نوشته‌اند: «تأسیس کتابخانه‌ای که مکتب نگارگری و کتاب‌آرایی هرات در آن به اوج تکامل رسید، یکی از مهم‌ترین عوامل شهرت پایدار بایسنقر میرزا است. بایسنغر توانست تعداد بسیاری از برجسته‌ترین هنرمندان تمام شاخه‌های هنری عصر خویش را از جمله نگارگران، خوش‌نویسان، مذهبان، جلدسازان و دیگر هنرمندانی که در کار کتاب‌آرایی استاد بودند، در کتابخانه خود گرد آورد. بایسنقر میرزا یکی از بزرگ‌ترین حامیان هنر کتاب‌سازی و کتاب‌آرایی است که جهان به خود دیده است و از این‌رو، از کتاب‌دوستان نامورِ هم‌عصر و سده‌های بعد از خود نامی برتر دارد … بایسنقر نسبت به شعرا، موسیقی‌دانان، تاریخ‌نگاران و دیگرصاحبان دانش علاقه‌مند بود و با آنان همنشینی داشت و نسبت به فرهنگ و هنر و آداب و رسوم دیگر ملت‌ها اشتیاق نشان می‌داد. فرستادن غیاث‌الدین نقاش به همراه ایلچیان پدرش شاهرخ به «خطا» و سفارش نوشتن سفرنامه به او نشانه این‌علاقه‌مندی است. بایسنقر مشوق تاریخ‌نگاری به زبان فارسی نیز بود. حافظ ابرو، سخت مورد تشویق و توجه بایسنقر بود و تاریخ کبیر خود را به نام بایسنقر نوشت که به زبده التواریخ معروف است. بایسنقر به همراه پدرش شاهرخ از جمله مشوقان بزرگ سبک هنری یا مکتب هرات بود.» (مقاله‌ی بایسنقر میرزا، در دائره المعارف بزرگ اسلامی).

از مشهورترین اثاری که در زمان بایسنقر و به فرمان او پدید آمده است، شاهنامه‌ی بایسنقری است. بایسنقر بر اساس منابع زمان خود کوشید نسخه‌ای منقح از شاهنامه را فراهم بیاورد و توسط خوشنویسان و تذهیب‌کاران و نقاشان و صحافان آن را به بهترین شکل ممکن بیاراید. این اثر که یکی از شاهکارهای هنری بزرگ است، توسط یونسکو ثبت شده و اکنون در کتابخانه‌ی کاخ گلستان نگاه‌داری می‌شود. شاهنامه‌ی بایسقری تا کنون در چند کشور اروپایی به نمایش گذاشته شده و چشم و دل عاشقان هنر را صفا بخشیده است.

برای مطالعه‌ی بیشتر درباره‌ی بایسنقر، به مقاله‌ی استاد محمدحسن سمسار، در دائره المعارف بزرگ اسلامی مراجعه کنید.

۵) ابوسعید گورکان

همان‌گونه که گفتیم، پس از مرگ تیمور، الغ بیگ سه سالی، حکومت کرد و سرانجام به دست فرزندش عبداللطیف کشته شد. این سه سال پر از آشوب و آشفتگی بود و الغ بیگ به هیچ وجه نتوانست حکومت مرکزی نیرومندی را پدید آورد. پس از مرگ الغ بیگ، پسرش عبداللطیف هم به فاصله‌ی شش ماه، توسط نوکرانِ پدرش کشته شد. عبداللطیف شخصی تندخو و بدگمان بود و در دیگران ترس و وحشت ایجاد می‌کرد. به همین سبب خیلی زود کشته شد و حکومت شش‌ماهه‌ی او پایان یافت. پسر دیگرِ الغ بیگ عبدالعزیز نام داشت که او نیز شخصی بی‌رحم و خشن بود و ظلم فراوانی در حق مردم سمرقند روا داشت. ظلم و جور عبدالعزیز آن قدر زیاد بود که باعث نارضایتی و خشم مردم سمرقند شد.

ابوسعیدِ گورکان، نوه‌ی میران‌شاه که در این زمان بیست و پنج ساله بود، سعی کرد از اختلافات میان خانوداه‌ی الغ بیگ به نفع خود استفاده کند. او موفق شد ایل ارغون را با خود همراه کند. ابوسعید در سال ۸۵۴ در بخارا سربازان زیادی را پیرامون خود گردآورد و قصد داشت به جنگ عبداللطیف برود. در این زمان عبداللطیف کشته شده بود، اما مردم بخارا از مرگ او خبر نداشتند. آنها از ترسِ عبداللطیف، ابوسعید را گرفتند و به زندان افکندند. چند روز بعد خبرِ کشته شدنِ عبداللطیف به مردم بخارا رسید و آنها ابوسعید را از زندان بیرون آوردند و بر تخت بخارا نشاندند. به این ترتیب ابوسعید موفق شد جایگاهی در بخارا برای خود فراهم آورد.

ابوسعید پس از آن به یاری مردم بخارا عازم تسخیر سمرقند شد، اما از میرزا عبدالله، نوه‌ی شاهرخ که پس از عبداللطیف بر سمرقند حکومت می‌کرد، شکست خورد و مدتی آواره بود، تا این‌که باز نیروهایی را پیرامون خود جمع کرد و با تدبیر و درایت توانست میرزا عبدالله را شکست دهد. میرزا عبدالله مجدداً سپاهی بزرگ فراهم آورد و به جنگ ابوسعید آمد. ابوسعید که شخصی بسیار زیرک بود، برای شکست دادن او، از ابوالخیر خان ازبک که با شاهزادگان تیموری کینه‌ی دیرینه داشت، یاری گرفت. ابوالخیر به کمک او آمد با این امید که با استفاده از اختلافات ابوسعید و میرزا عبدالله ماوراء النهر را فتح کند. ابوسعید و ابوالخیر با هم به مصاف میرزا عبدالله رفتند و در خلال جنگ، میرزاعبدالله کشته شد. ابوسعید زیرکانه وارد سمرقند شد و دروازه‌های شهر را به روی ابوالخیر بست. آن گاه پیام‌ها و هدیه‌هایی شایسته برای ابوالخیر فرستاد و او را از تصرف سمرقند منصرف کرد. ابوالخیرخان هم ناچار به دشت قبچاق بازگشت.

ابوسعید در سال ۸۵۵ در سمرقند بر تخت سلطنت نشست و به تدریج بر دامنه‌ی قلمرو خود افزود. او بلخ و بدخشان و مرغاب و هرات را هم تصرف کرد. سرانجام ابوسعید توانست بر قسمت وسیعی از متصرفات تیمور، از حدود مغولستان تا عراق و از ماواءالنهر تا سیستان و قندهار حکومت کند. در سال ۸۶۱ به ابوسعید خبر دادند که یکی از نوادگان شاهرخ به نام ابراهیم میرزا که مدعی سلطنت بر تخت هرات بود، پنهانی قاصدانی به سوی مادربزرگ خود، گوهرشاد آغا، فرستاده است. ابوسعید به محض آگاهی از این خبر، بی درنگ دستور داد آن زن هنرپرور و نیکوکار را بکشند.

ابوسعید از سال ۸۵۴ تا ۸۷۳ قمری بر بخش نسبتاً مهمی از قلمرو تیموریان حکومت کرد. او هجده سال حکومت کرد و ازآنجاکه شخصی دلیر و کاردان بود، همه‌ی قلمرو حکومتی‌اش را با زحمات خود به دست آورد و چیزی به ارث به او نرسید. او در این بیست سال نبردهای فراوانی با مخالفان و رقیبان خود داشت. ابوسعید سه دشمن خطرناک داشت. نخست حسین بایقرا نوه‌ی عمرشیخ که بارها با ابوسعید جنگید و گاهی او را شکست داد و گاهی هم از او شکست خورد. سلطان حسین در سال ۸۷۲ توانست ابوسعید را شکست دهد و خوارزم را از چنگ او بیرون آورد. دومین دشمن ابوسعید خان مغولستان و سومین دشمن او جهان‌شاهِ قراقویون‌لو بود. ابوسعید با این دو دشمن قهار صلح کرد و روابط خوبی با آنها برقرار نمود.

در سال ۸۷۲ جهان‌شاهِ قراقویون‌لو کشته شد و اوزون حسن بر آذربایجان تسلط پیدا کرد. اوزون حسن مردی بسیار شجاع و نیرومند بود و در غالب نبردهای خود پیروزی‌های درخشانی به دست آورد. ابوسعید وقتی خبر سلطه‌ی اوزون حسن بر آذربایجان را شنید، تصمیم گرفت به مصاف او برود و آذربایجان را از تصرف او خارج کند. ابوسعید با خواجه عبیدالله احرار، از مشایخ بزرگ صوفی که مرشد معنوی او بود، درمورد جنگیدن با اوزون حسن مشورت کرد و خواجه عبیدالله احرار او را به این نبرد تشویق کرد. ابوسعید بدون این‌که درک درستی از وضعیت رقیب خود داشته باشد، با اعتماد به پیروزی‌های گذشته‌ی خود، به جنگ او شتافت. در سال ۸۷۳، ابوسعید در حوالی آذربایجان از اوزون حسن شکست خورد و اسیر او شد. اوزون حسن هم ابوسعید را به یادگار محمد، نوه‌ی شاهرخ و گوهرشاد آغا سپرد و او به قصاص خون مادر بزرگش، ابوسعید را کُشت و به این ترتیب حکومت سومین امیرِ نیرومند تیموری به پایان رسید.

ابوسعید شخصی توانا، دلاور و کاردان بود و توانست با اتکا به خود، حکومت نیرومندی را پدید آورد. ابوسعید به مشایخ صوفیه ارادت فراوانی داشت. به درستی معلوم نیست که آیا او قلباً به صوفیان و عارفان علاقه داشته است، یا این‌که قصد داشته است از نفوذ عارفان و صوفیان در میان توده‌ی مردم برای استوار کردنِ پایه‌های حکومت خود استفاده کند. مهم‌ترین شیخ صوفی در زمان ابوسعید، کسی نبود جز خواجه عبیدالله احرار. خواجه عبیدالله مردی بی‌سواد و امی بود، اما شخصیتی نیرومند و پرجاذبه داشت و در میان مردم جایگاهی بلند به دست آورده بود. خواجه عبیدالله شیخِ طریقتِ خواجگان و نقشبندیان بود و از حیث نفوذ معنوی در ماوراء النهر رقیبی نداشت. کار او به جایی رسیده بود که به راحتی در مسائل مختلف نظر می‌داد و همگان سخن او را می‌پذیرفتند. از سوی دیگر او اموال فراوانی داشت. به گفته‌ی مورخان او دارای ۱۳۰۰ مزرعه بود.

ابوسعید ارادت فراوانی به خواجه عبیدالله داشت و در کارهای خود با او مشورت می‌کرد. خواجه عبیدالله مردی صوفی و دارای نفوذ بود، ولی البته درکی از مسائل سیاسی نداشت و نمی‌توانست مشاور خوبی برای ابوسعید باشد. اما ابوسعید نظر او را می‌پذیرفت و طبق آن عمل می‌کرد. همان‌گونه که گفتیم، ابوسعید با مشورت او به جنگ اوزون حسن رفت و کشته شد. او درواقع حکومت خود را به دو سبب از دست داد؛ یکی به خاطر اعتماد بیش از حدی که به پیروزی‌های خود داشت و دیگر به سبب اعتمادی که به خواجه عبیدالله احرار داشت. به هر حال اگرچه در سراسر دوره‌ی تیموریان، صوفیان دارای قدرت و نفوذ اجتماعی فراوانی بودند، در زمان ابوسعید این نفوذ به اوج خود رسید و دست آنها در همه‌ی امور کشور باز شد و همین به نوبه‌ی خود از علل اصلی انحطاط و سقوط تیموریان بود.

ابوسعید به امر کشاورزی هم توجه فراوانی داشت و برای توسعه‌ی کشاورزی در قلمرو خود کارهای زیادی انجام داد. او دو سال وقت صرف کرد تا توانست آب رودخانه‌ی باشتان در شمال هرات را به دامنه‌ی کوه مختار بیاورد و زمینه را برای کشاورزی فراهم کند. به گفته‌ی استاد زریاب خویی، قدرت ابوسعید در حدی بود که ایوان سوم، امیرِ بزرگ روسیه، برای جلب دوستی او سفیرانی به دربار او فرستاد.

برای مطالعه‌ی بیشتر درباره‌ی بایسنقر، به مقاله‌ی استاد روان‌شاد عباس زریاب خویی، در دائره المعارف بزرگ اسلامی مراجعه کنید.

۶) سلطان حسین بایقرا

امپراتوری تیمور سه بار تجزیه شد. بار نخست پس از درگذشت تیمور بود که هند و شام و آسیای صغیر از آن جدا شدند، با این همه شاهرخ توانست بخش مهمی از این امپراتوری را یک‌پارچه کند و به مدت بیش از چهل سال بر آن حکومت نماید. بار دوم بعد از مرگ شاهرخ بود که بخش‌های دیگری از این امپراتوری از آن جدا شدند، با این همه ابوسعید توانست در بخش‌هایی از آن حکومتی نیرومند پدید آورد. سومین تجزیه‌ی امپراتوری تیمور پس از مرگ ابوسعید رخ داد. بعد از ابوسعید، امپراطوری یک‌پارچه‌ای که شاهرخ بر آن حکومت می‌کرد، به سه حکومت مستقل تقسیم شد: ۱) بخش‌هایی از ایران و قفقاز و شرق آناطولی در اختیار ترکمانان آق قویون لو بود و اوزون حسن تا سال ۸۸۲، و پس از او یعقوب و جانشینانش در آن حکومت می‌کردند. پایتخت این حکومت تبریز بود، ۲) حکومت تیموریان در ماوراء النهر که پایتخت آن سمرقند بود و فرزندان ابوسعید آن را اداره می‌کردند، ۳) منطقه‌ی غرب و جنوب غربی سیحون همراه با خراسان و افغانستان امروزی که سلطان حسین بر آن حکومت می‌کرد و پایتخت آن هرات بود. در ادامه راجع به سلطان حسین بیشتر صحبت می‌کنیم.

حسین میرزا، معروف به سلطان حسین بایقرا، نواده‌ی عمر شیخ بود. او در سال ۸۴۲ در هرات به دنیا آمد. او ابتدا وارد دستگاه حکومتی ابوالقاسم بابُر شد، اما پس از صلح میان ابوسعید و بابر، به ابوسعید پیوست. ابوسعید او را زندانی کرد و او پس از رهایی از زندان مجدداً به نزد بابر برگشت.

سلطان حسین پس از درگذشت ابوالقاسم بابر در سال ۸۶۱ قمری، در مرو بر تخت حکومت نشست. او در سال ۸۶۲ استرآباد را تصرف کرد و  با ارسال خراج و هدایایی برای سلطان ابوسعید، خود را مطیع او خواند و در سال ۸۶۳ به نام سلطان ابوسعید سکه زد و خطبه خواند و به این ترتیب موجبات آزادی همسر و پسرش را که در هرات زندانی ابوسعید بودند، فراهم کرد. اما همان‌گونه که پیشتر گفتیم، اطاعت سلطان حسین از ابوسعید دیری نپایید و این دو پادشاه مقتدر از سال ۸۶۴ تا ۸۷۳ دائماً با هم در نزاع و نبرد بودند.

پس از کشته شدن سلطان ابوسعید به دست اوزون حسن در ۸۷۳، حسین‌میرزا در هرات بر تخت نشست. سلطان حسین در طول حکومت خود مدام درگیر مشکلاتی بود که پسران ابوسعید برای او پدید می‌آوردند. البته او با دشمن بسیار نیرومندی مانند اوزون حسن نیز روبه‌رو بود. اوزون حسن که بنیان‌گذار حکومت آق قویون‌لوهاست، بر بخش اعظم ایران، به‌جز خراسان سلطه داشت. بنابراین قلمرو حکومتیِ سلطان حسین بایقرا بسیار محدود بود و اوزون حسن هیچ‌گاه شخصاً برای تصرف این قلمرو محدود لشکرکشی نکرد، اما او با حمایت‌های مستقیم و غیر مستقیم از رقیبانِ سلطان حسین، سعی داشت خراسان را به قلمرو حکومتی خود اضافه کند.

نقطه‌ی قوت حکومت سلطان حسین وزیر توانا و دانشمند او امیرعلی‌شیر نوایی بود. امیرعلی‌شیر شخصی فاضل و هنرمند بود و سیاستمداری توانا به شمار می‌آمد. او دوستی دیرینه‌ای با سلطان حسین داشت و آن دو تا پایان زندگی امیر علی‌شیر در سال ۹۰۶ پیوند استواری با هم داشتند. سلطان حسین و امیرعلی‌شیر توانستند به خوبی از قلمرو حکومتی خود در خراسان مراقبت کنند.

سلطان حسین در سال‌های پایانی عمرش، بیمار بود. او از یک سو گرفتار حریف نیرومندی مانند اوزون حسن آق قویون‌لو بود، از سوی دیگر حریفی تازه نفس و نیرومند به نام شیبک خان به معارضه با او پرداخته بود و بدتر از اینها پسران او هم مدعیان جدید حکومت او بودند و او ناگزیر بود به گونه‌ای آنها را سر جای خود بنشاند. سلطان حسین در سال ۹۱۱، قصد داشت به جنگ شیبک‌خان برود، اما مرگ به او فرصت چنین کاری را نداد.

سلطان حسین از سال ۸۷۳ تا ۹۱۱ بر بخش محدودی از امپراتوری تیموریان حکومت کرد. حکومت او که حدود چهل سال به طول انجامید، از حیث وسعت قلمرو و شکوه و عظمت به هیچ وجه با امپراتوری تیمور و شاهرخ قابل مقایسه نبود و بلکه از قلمرو ابوسعید نیز بسیار کوچکتر بود. او فقط بر مشرق خراسان حکومت می‌کرد، بااین‌حال حکومت او از لحاظ علمی و فرهنگی و هنری ارزش بسیار زیادی داشت و بسیاری از محققان دوره‌ی او را از حیث علم و هنر و فرهنگ برترین دوره‌ی امپراتوری تیموری می‌دانند.  او و وزیر دانشمندش امیر علی‌شیر نوایی فرصتی بسیار نیکو برای رشد و پیشرفت علوم و فنون فراهم آوردند. آنها به شاعران و هنرمندان و دانشمندان توجه بسیار زیادی داشتند. دربار سلطان حسین محل تجمع افراد بسیار بزرگی بود، مانند نورالدین عبدالرحمان جامی، میرخواند، کمال‌الدین بهزاد و سلطانعلی مشهدی خطاط. آنها با گشاده‌دستی و بزرگواری تمام از اهالی علم و هنر حمایت می‌کردند و شرایط لازم را برای رشد آنها فراهم می‌آوردند.

سلطان حسین بایقرا به ترکی و فارسی شعر می‌سرود و تخلص او حسینی بود. بعدها به دستور سلطان حسین صفوی، اشعار ترکی او به فارسی ترجمه شد. وزیر او امیر علی شیر هم شاعری توانا بود و به دو زبان فارسی و ترکی جغتایی شعر می‌گفت. او در زمینه‌های گوناگون آثار علمی از خود بر جای گذاشته است. امیر علی شیر در کنار حمایت از دانشمندان و شاعران و هنرمندان، به کارهای خیر و عام المنفعه نیز علاقه‌مند بود و آثار نیکویی در این زمینه از خود بر جای گذاشت.

پس از سلطان حسین هیچ کدام از شاهزادگان تیموری نتوانست قدرت مرکزی واحدی پدید آورد و از کیان امپراتوری تیموری دفاع کند. اما ظهیرالدین محمد بابُر، نوه‌ی ابوسعید گورکانی و از نوادگان میران‌شاه پسر تیمور، که با وجود حریف نیرومندی مانند شاه اسماعیل صفوی نتوانسته بود در ایران و ماوراء النهر از امپراتوری تیموری مراقبت کند، ناگزیر به هند رفت و پس از چند لشکرکشی توانست سلطان دهلی را شکست دهد و امپراتوری شکوهمند گورکانیان هند را تأسیس کند. گورکانیان هند بیش از سیصد سال بر بخش مهمی از آسیا حکومت کردند و آثار شکوهمندی در زمینه‌های گوناگون هنری و علمی پدید آورند. آنها فرهنگ اسلامی و زبان فارسی را با خود به هند بردند و باعث شدند آثار ارزشمندی به زبان فارسی در هند پدید آید. بنابراین حکومت تیموریان در ایران و ماوراء النهر حدود صد و سی سال بود، اما آنها سیصد سالی هم در هند حکومت کردند.

جمع‌بندی مطالب تاریخی

گفتیم که تیمور در سال ۸۰۷ از دنیا رفت. او مجموعاً سی و شش سال حکومت کرد. شاهرخ از سال ۸۰۷ تا ۸۵۰ به مدت چهل و سه سال حکومت کرد. ابوسعید از سال ۸۵۴ تا ۸۷۳ به مدت هجده سال حکومت کرد و سلطان حسین بایقرا از ۸۷۳ تا ۹۱۱ به مدت سی و هشت سال حکومت کرد. البته در لابه‌لای حکومت این چهار نفر، با حکومت‌های کوتاه‌مدت شش ماهه تا سه ساله روبه‌رو هستیم. اگرچه در طول این صد و سی سال قلمرو حکومتی تیموریان مدام کوچک و کوچک‌تر می‌شد و از سوی دیگر نزاع‌های فراوانی میان شاهزادگانِ تیموری که تعدادشان بسیار زیاد بود، وجود داشت، با این همه همین که در طول بیش از یک سده قدرت سیاسی در اختیار چهار نفر باشد، از حوادث نادر در تاریخ ایران است. این ثبات سیاسی فرصت نیکویی برای امنیت و آرامش مردم و فضای مناسبی برای رشد و پیشرفت علوم و فنون فراهم می‌آورد.

ما تا اینجا مروری کلی بر تاریخ تیموریان داشتیم. برای آشنایی بیشتر با اوضاع ایران در این دوره لازم است مسائل بسیار مهمی مورد بحث و بررسی قرار بگیرد؛ مسائلی از این دست: روابط تیموریان با ترکمانان قره قویون‌لو و آق قویون‌لو، روابط تیموریان و شیبانیان، روابط تیموریان و صفویان، سلسله مراتب قدرت در امپراتوری تیموری، منابع هنجارگذار در این دوره، وضعیت اقتصادی و ساختار تجارت و زراعت در این دوره، اوضاع اجتماعی و فرهنگی، اوضاع سیاسی، اوضاع دینی، اوضاع علمی و هنری و ادبی و مسائلی از این دست، علل ضعف و انحطاط و سقوط تیموریان.

جامی که هدف اصلی از این مباحث آشنایی با زمانه و زمینه‌ی زندگی اوست، در سال ۸۱۷ یعنی ده سال پس از مرگ تیمور به دنیا آمده و در ۸۹۸ در دوره‌ی حکومت سلطان حسین بایقرا از دنیا رفته است. به معنای دقیق کلمه جامی را می‌توانیم شاعر سده‌ی نهم و عصر تیموریان به حساب آوریم. او در زمان تیموریان به دنیا آمده، بالیده و از دنیا رفته است. او شاهد حکومت شاهرخ و ابوسعید و سلطان حسین بوده است و شاهکارهای خود را در زمان ابوسعید و سلطان حسین پدید آورده است.

منبع: پایگاه اطلاع‌رسانی مرکز فرهنگی شهر کتاب

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612