کد خبر:18526
پ
image-1

به یاد عباس ماهیار

یادداشت دکتر مجددالدین کیوانی به مناسبت هفتمین روز درگذشت زنده یاد دکتر عباس ماهیار.

آیـا مصاحبان قدیمی کجا شدند/ در ما چه یــافتند که از ما جدا شدند

گویی که بود صحبت ایشان خیال و خواب/ در بزم عمر جمله به خوابِ فنا شدند

یــادی نمی کنند چو بیگانگان ز ما/ گویی که با گروه دگر آشنا شدند

چندی پس از آغاز جنگ عراق و ایران و خطر بمباران تهران، مدیران دانشگاه تربیت معلمِ آن روز و دانشگاه خوارزمی امروز، کلاس های دورۀ کارشناسی (لیسانس) را به پردیس تازه تأسیس حصارک، آن سو تر از کرج، منتقل کردند. این پردیس، که طرح آن مدت ها پیش از انقلابِ 1357 ریخته، و حتی بخش قابل ملاحظه ای از آن ساخته شده بود، هنوز کم و کسری های زیادی داشت. بی تجربگی مدیران جدید دانشگاه، ناشیگری های مهندس نمایان سودجو که نگذاشتند کار طبق نقشه های اصلی پیش برود و ، آن طور که شایع بود، لفت و لیس های بی حساب مالی، موجب شد که پردیس جدید بیشتر به قبرستان بزند تا یک محوطه دانشگاهی. پیداست که اتاقهای درس، تالارها، و اتاق عمومی استادان، آشپزخانه، سالن غذاخوری و غیره و غیره چه وضعیتی داشت. با اینکه هنوز چند سالی از عمر این بنای نیمه تمام نمی گذشت، خرابی و ادبار از در و دیوارش می بارید، و البته غربت، سردی، بد دلی و بی اعتمادیِ.

هر روز اول صبح،  سی چهل نفری استاد، کارمند اداری و مالی، مستخدم و شاید دویست، دویست و پنجاه نفری دانشجو را با شش هفت دستگاه اتوبوس از محل دانشگاه، واقع در خیابان مفتح، به حصارک می بردند و گروهی را حدود ظهر و بقیه را طرف های عصر به تهران بازمی گرداندند. به هنگام راه افتادن اتوبوس ها به قصد باز گشت، فضای  گرفتۀ دانشگاه  گرفته تر می نمود، و همه شادمان بودند که از آن محیط دلگیر و بی روح تا فردا یا تا هفتۀ بعد دور خواهند بود.

در متن چنین شرایط غم باری بود که روزی شاهد منظرۀ غیر منتظره ای بودم  که با گذشت نزدیک به 25 سال از آن روز، هنوز از خاطرم نرفته است. تاریخ دقیق آن را به یاد نمی آورم، ولی یقین دارم که در یکی از سال های اواسط دهۀ 70 بود که روزی حدود ساعت دهِ صبح از کلاس درس به اتاق استادان رفتم. از در که وارد شدم، دیدم همکار عزیزم، دکتر ماهیار به پشت کف اتاق افتاده است. عینک بر چشمان نیم بسته اش نبود و دو کف دستش روی سینه قرار داشت. چندان به راحتی نفس نمی کشید. همکاران هم آسیمه و نگران گِرد او حلقه زده بودند؛ بعضی بهت زده و بی حرکت و بقیه در جنب و جوش و گیج و هاج و واج که چه باید کرد. گویا لحظاتی بود که به اورژانس خبر داده بودند که بیایند و بیمار را به درمانگاه یا بیمارستانی ببرد. نفهمیدم که سرانجام ماهیار را با آمبولانس بردند یا با اتومبیل یکی از همکاران یا یکی از وسایط نقلیۀ دانشگاه این قدر هست که بنده هیچ مآمور آمبولانس یا پزشکیاری که روپوش سفید به تن داشته باشد در آن حوالی ندیدم.  باری، احساس همکاران این بود که مشکل  ماهیار نوعی عارضۀ قلبی بود. هر چه بود، بحمداللّه  استاد حالش  بعد از چند روزی بهبود یافت و به کار تدریس باز گشت.

پس از آنکه در تابستان 1378 به مبارکی و شادی از دانشگاه بازنشسته شدم، دیگر به ندرت شادروان ماهیار را می دیدم. در سال های اخیر سه چهار بار در «مراسم آبگوشت خوران» اهل علم  در مرکز میراث مکتوب، توفیق دیدار او دست داد. در این مرکزِ پژوهشی روزانه و «مَضیف» ماهیانۀ اصحاب تحقیق، در کنار دکتر محمود عابدی، دیگر یار و همکار «خوارزمیِ»مان  بر سر «خوان یغمای ایرانی» می نشستیم و گاه یاد گذشته می کردیم. ماهیار همچنان وقار، سکون و کم حرفی همیشگی خود را داشت. آرام گام بر می داشت و آرام صحبت می فرمود.

خبر یافتم که در اواخر بهمن 1394 استاد ماهیار در شهر کتاب سخنران هفتمین جلسه از «درس گفتارهایی»  در باب خاقانی شروانی خواهد بود. خواهش کردم متن صوتیِ درس او را برایم بفرستند؛ فرستادند و درس گفتار را که عنوان «خاقانی و دانش های عصر او بود» گوش دادم. ماهیار که بنا داشت دربارۀ علم ستاره شناسی آن قصیده سرای سخت سخن، حرف بزند، این گونه آغاز سخن کرد: « سلامٌ علیکم و رحمة الله. من عباس ماهیار، اصالتاً آذریَم، ترک زبانم. اگر تکه هایی نامناسب در سخنم یافتید، ما را…ببخشید که، خوب تُرکم … همین جوری حرف می زنیم؛ تکه هامون هم ممکنه با تکه های شما سازگار نباشه». در ادامه گفت: «معمولاً من  با دانشجویان طرفم، که الآن همه را استادان خود می بینم. ماشاءالله….». از کلمه به کلمۀ این عبارات نشانه های صداقت، فروتنی، سلامت نفس و صمیمیت آشکار است و بیان می کند که ماهیار چگونه شخصیتی بود. واقعاً هم همینی بود که از این چند صفت بر می آید، به اضافۀ اینکه موضوعاتی را که تدریس می کرد خوب می دانست. سال ها بود که نام او با نام خاقانی گره خورده بود و سخن که از خاقانی به میان می آمد، بعد از سید ضیاء الدین سجادی (متوفی دوم مرداد 1375 ) عموماً نام ماهیار به ذهن متبادر می شد. البته این روزها بحمداللّه خاقانی شناس کم نداریم، همان گونه که مولانا شناس و حافظ شناس کم نداریم: «عالم پُر است از می و از میگسار هم». شما فقط اراده کنید، هر بنگاه و بنیادی  قادر است ده ها و صدها فلان شناس و بهمان شناس از هر جنس و سنخ از آستین بیرون بیاورد؛ همان گونه که هر سال می توانیم هر مقدار «چهرۀ ماندگار» که لازم باشد،  روانۀ تالارهای بزرگداشت کنیم.

در آبان امسال (1395) این سعادت را داشتم که به مناسبت برگزاری همایشی در تبریز، در معیّت جمعی از دوستان و همکاران محقق و فاضل به این شهر زیبای با شکوه بروم.  مناسبت همایش چاپ دیوان غیاث الدین کُجُجی ، شاعری از کُجُجان تبریز در قرن هشتم، و نشر بخش شاعران «تبریز و آذربایجان و نواحی» برگرفته از خلاصة الاشعار و زبدة الافکارِ  میر تقی الدین محمد حسینی کاشانی، تذکره نویس اوایل قرن یازدهم، بود. از جمله یارانِ همراه عباس ماهیار بود که بیش از دو سالی می شد که زیارتش نکرده بودم. از اینکه او و بسیاری دیگر از دوستان قدیم و جدید را می دیدم سخت شادمان و شاکر خداوند بودم:

دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد/ ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

ماهیار در این دو روز گرچه آرام و کم حرف بود ولی حضوری بارز داشت. همگان قدرش را می دانستند و تکریمش می کردند. چُست و چالاک حرکت نمی کرد ولی استوار و فراخ سینه بود. گذشت ایام در موهای سپید، شیارهای صورت و فرو افتادگی پلک های چشمش نمایان، اما خندۀ مطبوعش به همه حال بر لب بود. او بیشتر به چهرۀ باز و گرمی حضور با دیگران سخن می گفت تا با زبان. محضرش لطفی و حالی داشت که حکایت از صفای باطن و مهر ذاتی او داشت.

سفر تبریز برای من آخرین فرصتی بود که ماهیار را می دیدم. تقدیر چنین بود که کمتر از سه ماه بعد، هزاران فرسنگ دور تر از جایی که او برای همیشه روی از همسفران تافت، خبر ناگوار درگذشتش را بشنوم. تنها دلخوشی و تسلای من در این ساعات اندوهناک خاطرۀ دیدار او در تبریز است: دیداری که گمان نمی بردم  دیگر دست نخواهد داد. اکنون که در خلوت تنهایی خویش به ماهیار می اندیشم، بار دیگر همان اتاق استادانی  در نظرم  مجسم می شود که بیش از بیست سال پیش وی نقش ِ زمین آن شده بود و دوستانش حیران از اینکه چه بر سرِ او آمده، پیرامونش حلقه زده بودند.

رفتیّ و همچنان به خیال من اندری/ گویی که در برابر چشمم مصوّری

با دوست کُنجِ فقر، بهشت است و بوستان/ بی دوست خاک بر سرِ جاه و توانگری

تا دوست در کنار نباشد به کام دل/ از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری

مجدالدین کیوانی

بیست و هفتم دی ماه 1395

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612