کد خبر:13879
پ
3321763

50 سال تحقیق و ترجمه در گفت‌و‌گو با مجدالدین كیوانی

دکتر مجدالدین کیوانی در حال حاضر عضو شورای علمی دایرة المعارف بزرگ اسلامی و سردبیر مجلۀ «آینۀ میراث» است.

میراث مکتوب به نقل از اعتماد ـ ماهرخ ابراهیم‌پور: وقتی رو به روی مجدالدین كیوانی نشستم، اطلاعات زیادی از او نداشتم، از این طرف و آن طرف و برخی سایت‌ها مطالبی خوانده بودم و بیشتر دوست داشتم از خاطراتش بگوید تا از لابه‌لای تاریخ با شخصیتش و هر آنچه بر او گذشت بیشتر آشنا شوم، وقتی گفت‌وگو در گرفت بیشتر بر دانشگاه متمركز شدیم و آنچه فضای آموزشی در دورۀ پهلوی بود و پس از انقلاب. در این میان حوادث سال‌های آغازین انقلاب ناراحت‌كننده بود. مرارتی كه استاد كشیده بود و تنها مهر به ایران باعث شد، چنین فضایی را تاب بیاورد. هر چند اگر آنهایی كه در فضای آن روزهای دانشگاه حاکم بودند قدری كارنامه‌اش را مرور می‌كردند درمی‌یافتند، وطن‌دوستی و خدمت صادقانه كیوانی از ویژگی‌های با ارزش است. افسوس كه مرور فضای دانشگاه و فعالیت‌های كیوانی باعث شد فضای تلخی بر مصاحبه حاكم شود اما دریغ كه این تلخی پایان نیافت و جایزه جهانی كتاب سال به ترجمۀ انگلیسی كتاب «پله پله تا ملاقات خدا» در زمان محمد حسینی، وزیر سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی در آخرین لحظات حذف شد. به هر حال نكوداشت مجدالدین كیوانی در مؤسسۀ خانۀ كتاب باعث شد كه پای سخنان پر آب چشمش بنشینیم تا به قول دكتر دادبه نادره‌ای از روزگار ما بیشتر شناخته شود.

 

 **********

 

در چه محیطی رشد و نمو كردید، قدری از دوران كودكی و تحصیل خود بگویید؟

من بهمن ماه ۱۳۱۶ در شمس‌آباد، یكی از محلات قدیم اصفهان متولد شدم؛ تحصیلات دورۀ ابتدایی و دبیرستان را در همین شهر به اتمام رساندم. در مهر ماه ۱۳۳۷ به دانشسرای عالی تهران رفتم و به تحصیل ادبیات فارسی و علوم تربیتی پرداختم. در خرداد ۱۳۴۰ با احراز رتبۀ اول موفق به اخذ مدرك لیسانس در ادبیات فارسی شدم. در آن زمان شاگردان رتبه ‌اول از این امتیاز برخوردار بودند كه با بورس دولتی به خارج اعزام می‌شدند و پس از خاتمۀ تحصیل به استخدام دانشسرای عالی درمی‌آمدند و به تدریس مشغول می‌شدند. مع‌‌ذلك به سبب تغییر دولت در اوایل ۱۳۴۰ و ضعف مالی كشور، اعزام شاگردان اول صورت نگرفت و من ناگزیر راهی اهواز شدم و دو سال در دبیرستان‌های اهواز، زبان و ادبیات فارسی تدریس كردم و همانجا تشكیل خانواده دادم. بعد از دو سال یعنی سال ۱۳۴۲ كه دولت عوض شد روانشاد پرویز ناتل‌خانلری، وزیر جدید آموزش و پرورش اعلام كرد كه شاگردان اول سال‌های گذشته می‌توانند به خارج بروند. من نیز با استفاده از این فرصت به انگلستان رفتم و در رشتۀ زبان‌شناسی عملی (Applied Linguistics) از دانشگاه ویلز درجۀ دكتری گرفتم. با این همه، همیشه عشق نخستم ادبیات بود و هست. دوست داشتم انگلیسی را بیاموزم تا ببینم منابع انگلیسی دربارۀ ایرانی‌ها و زبان و فرهنگ آنها چه گفته و چه نوشته‌اند. وقتی از انگلستان بازگشتم از وزارت آموزش و پرورش استعفا كردم و به دانشسرای عالی رفتم زیرا رشتۀ تحصیلی من بیشتر به درد كسانی می‌خورد كه برای دبیری آماده می‌شدند. سال ۱۳۵۱ به عنوان سرپرست گروه آموزشی زبان‌های دانشسرای عالی انتخاب شدم. تابستان۱۳۵۳ به عنوان رئیس دانشسرای شعبه زاهدان راهی این شهر شدم. دانشسرای عالی زاهدان یكی از دو اولین مؤسسۀ آموزش عالی در استان سیستان و بلوچستان بود. گرچه طی اقامت 4 ساله‌ام در این استان محروم، رنج فراوان بردم به هر حال تیرماه ۱۳۵۷ یعنی پس از 4 سال با زاهدان خداحافظی كردم. اندك زمانی پس از بازگشت به تهران برای فرصت مطالعاتی یك ساله به امریكا رفتم. در این كشور بودم كه انقلاب ۵۷ اتفاق افتاد و من در تابستان ۱۳۵۸به تهران برگشتم و باز به دانشسرای عالی تهران (كه 4 سالی می‌شد، نامش به «دانشگاه تربیت معلم» تبدیل شده بود) مشغول به تدریس شدم تا اینكه در ۱۳۷۸ بازنشسته شدم. اضافه كنم كه این دانشگاه چند سال پیش به «دانشگاه خوارزمی» تغییر نام داد.

 

به دورۀ تحصیل شما برگردیم. فضای زندگی و علایق شما چگونه بود؟

من به ادبیات فارسی بسیار علاقه داشتم، گرچه از محیط ادبی چندان غنی و مساعدی بهره‌‌مند نبودم اما معدودی كتاب ادبی و دو، سه نفر ادب‌دوست از خاندان ما بودند كه مرا به سمت ادبیات سوق دادند. 3 سال اول دبیرستان برای من دوران خوشی نبود. معلمان من به خصوص معلمان ریاضیات، رفتاری خشن و عاری از مهر و محبت داشتند و شاگردان خود را از درس و مدرسه بیزار می‌كردند. بعضی از آنها بد زبان بودند و كتك می‌زدند. مدرسۀ ما در محله بسیار نامناسب و ناامنی واقع بود. دكان‌دار‌ها و افرادی كه در آنجا تردد داشتند، اغلب عاری از ادب اجتماعی بودند و ما در معرض خطر از طرف اوباش محل بودیم. معلم درس جبر ما كه كارمند بانك پارس بود، بعدازظهر خسته و كوفته از محل كارش به مدرسه ‌می‌آمد تا به ما پسر بچه‌های پرشور و نشاط درس بدهد. دانش‌آموز را به پای تخته سیاه می‌آورد. اگر دانش‌آموزی فرمول مورد نظر او را نمی‌توانست حل كند با چوب و مشت به جانش می‌افتاد. این شرایط دردناك باعث دلزده شدن من از درس و مدرسه شد؛ لذا ترك تحصیل كردم به اهواز رفتم و دركارگاه نجاری دایی‌هایم به یادگیری این هنری كه از كودكی به آن عشق می‌ورزیدم، مشغول شدم. دو سال بعد باز به مدرسه برگشتم و دورۀ دوم دبیرستان را در رشتۀ ادبی دنبال كردم. 3 سال دورۀ دوم دبیرستان، برخلاف دورۀ اول، بسیار برایم شادی‌بخش بود و احساس موفقیت می‌كردم. مهر ماه ۱۳۳۷ به دانشسرای عالی راه یافتم و به مدت 3 سال در رشتۀ ادبیات فارسی تحصیل كردم.

 

از استادان‌تان در دانشسرای عالی، فروزانفر، مشكور و سعید نفیسی، چه خاطراتی دارید؟

جواد مشكور مرد بسیار خوش اخلاق، فروتن و پُرمایه‌ای بود و رابطه دوستانه‌ای با دانشجویان خود داشت. ارادت زیادی به او پیدا كردم. او متون شعر و نثر فارسی به ما درس می‌داد. به یاد دارم كه قصیده‌ای در اوصاف او سرودم و پس از امتحان شفاهی با آن عزیز، قصیده را به او دادم. سال‌ها بعد كه در دانشسرا به كار مشغول شدم، او مدیر گروه تاریخ بود، روزی به من گفت هنوز آن قصیده را دارد. اما سعید نفیسی برخلاف فروزانفر، استاد خوش‌بیانی نبود. او در آن زمان سال‌های پایانی عمر خود را می‌گذراند و از سلامت جسمانی مطلوبی بهره‌مند نبود و دل و دماغ تدریس نداشت. پس از یكی، دو جلسه از دانشجویان خواست كه هر یك موضوعی انتخاب كنند و مقاله‌ای تحقیقی بنویسند. او دیگر به كلاس نیامد. من «لیلی و مجنون نظامی» را انتخاب كردم. برای این پژوهش به لیلی و مجنون مكتبی شیرازی نیاز داشتم. به منزل استاد رفتم. خانه‌اش در خیابان انقلاب (شاهرضای سابق) نزدیك پیچ شمیران در كوچه نفیسی بود. كتابخانۀ خیلی بزرگی داشت. كتاب مورد نیازم را به او گفتم. پیرمرد بی‌درنگ نردبان گذاشت و مثل قرقی از آن بالا رفت و كتاب كوچك چاپ سنگی مكتبی را آورد و به من سپرد. از آن ‌طرف كلاس بدیع‌الزمان حال و هوایی دیگر داشت. یك سال با او درس تاریخ تصوف و سال بعد درس متون ادبی داشتم. استاد صفا بسیار می‌دانست اما بیشتر یك محقق بود تا یك مدرس. مرد نازنینی بود ولی كلاسش چندان جاذبه‌ای نداشت. یقینا از تاریخ ادبیات در ایران او به مراتب بیشتر بهره می‌بردم تا از كلاسش.

 

درباره تأسیس دانشسرا در زاهدان توضیح بیشتری بفرمایید و اینكه چه كردید و اوضاع و احوال چه طور بود؟

چیزهای زیادی به یاد دارم. در اوایل دهۀ۵۰ دولت تصمیم گرفت، شعبه‌هایی از دانشسرای عالی در چند شهر تأسیس كند. منطق تأسیس شعب این بود كه در هر شعبه دیپلمه‌هایی را از میان بومی‌های مناطق اطراف آن شعبه تربیت كنند و به دبیرستان‌های آن مناطق بفرستند. تجربه نشان داده بود كه وقتی شهرستانی‌ها به تهران می‌آمدند و در دانشسرای عالی درس می‌خواندند، اغلب راغب نبودند كه برای دبیری به ولایات خود بازگردند. اكثر تلاش می‌كردند در تهران یا شهرهای بزرگ استخدام شوند. بنابراین مقامات تصمیم گرفتند، شعباتی از دانشسرای عالی در چند شهر خاص تأسیس كنند و بیشتر از محلی‌ها (بومی‌ها) دانشجو بپذیرند؛ با این امید كه فارغ‌التحصیلان بعد از پایان تحصیل در همان جاها دبیری خواهند كرد. این شعبات در زاهدان، سنندج، شاهرود و یزد بر پا شد و من برای تأسیس شعبه زاهدان انتخاب شدم. دانشسرای زاهدان تقریبا نخستین مؤسسۀ آموزش عالی بود كه كم و بیش همزمان با دانشگاه بلوچستان تأسیس شد. در آن زمان زاهدان از بسیاری از امكانات مادی و معنوی محروم بود. عملا برای تهیه هر چیزی لنگی و كسری داشتیم. زندگی در آنجا چندان راحت نبود؛ هیئت علمی كافی نداشتیم و بسیاری از استادان باید از تهران و بعضا از مشهد و تبریز می‌آمدند. كار را با شماری از فوق لیسانس‌های دانشسرای عالی تهران و یكی، دو دانشگاه دیگر (مثل شیراز) آغاز كردیم ولی همیشه كمبود هیئت علمی داشتیم. مقداری از كمبود ما را استادانی كه «استادان پروازی» خوانده می‌شدند، جبران می‌كردند و بیشتر از تهران و چند نفر هم از مشهد می‌آمدند. بنابراین ناچار بودم برای جبران نیاز از مقامات محلی زاهدان كمك بگیریم. مثلا برای درس حقوق در رشته تاریخ از رئیس دادگستری استان دعوت كردم. تدریس زیست‌شناسی عمومی را به دكتر یك داروخانه سپردم. مدیر رادیو و تلویزیون مركز زاهدان درس جامعه‌شناسی می‌داد. مدیركل پُست استان را كه فرانسه می‌دانست برای تدریس این زبان دعوت كردم. از همسر آلمانی یك مهندس مشاور برای تدریس آلمانی و از همسران انگلیسی دو مهندسی كه در آن زمان جاده بم- زاهدان را می‌ساختند برای تدریس انگلیسی استفاده ‌كردم. به این شكل نیروی هیئت علمی شعبۀ تازه تأسیس دانشسرای زاهدان را تا حدی تكمیل كردم. در سال‌های آغازین حتی دارندگان فوق لیسانس هم حاضر به آمدن به زاهدان نبودند با اینكه حقوق دو برابر می‌گرفتند و محل زندگی با مقداری مبلمان هم در اختیار آنها می‌گذاشتیم. شنیدم در سال‌های بعد كه من دیگر از زاهدان رفته بودم و دانشسرا نامی به هم زده بود، متقاضیانی با مدرك دكترا برای تدریس در این شعبه صف می‌كشیدند. به هر حال دوران دشوار و پرچالشی بود. بسیاری از نیازهای دانشسرا باید از بیرون از سیستان و بلوچستان برآورده می‌شد. مثلا سال اول برای تغذیه دانشجویان با پیمانكاری در تهران قرارداد بستیم. او چند نفر را با تمامی وسایل آشپزی به زاهدان فرستاد. غذای هر دانشجو 40 تومان برای دانشسرا تمام می‌شد و دانشجو فقط دو یا سه تومان برای ناهار یا شام می‌پرداخت. معذلك دانشجویان لاینقطع به قیمت غذا اعتراض داشتند! دو، سه بار رستوران را به هم ریختند و وسایل آن را از بین بردند؛ خواسته آنها این بود كه مثلا قیمت چلوكباب كوبیده به یك تومان یا 15 ریال كاهش یابد. شهربانی و ساواك اغلب در مورد شلوغی‌ها و شكسته شدن در و پنجره دانشسرا و رستوران آن، از من توضیح می‌خواستند. به دلیل تكرار شلوغ‌كاری دانشجویان چند بار ساواك سعی كرد، نیرو به دانشسرا بفرستد اما من آنها را با استدلال قانع می‌كردم كه دخالت آنها ممكن است، وضع را وخیم‌تر كند. با صراحت عرض می‌كنم كه در زمان مسئولیتم حتی یك بار پای ساواك به دانشسرای زاهدان باز نشد. در اوقات شلوغی و بی‌نظمی دانشجویان صبوری به خرج دادم و سعی كردم همۀ مشكلات را حتی‌المقدور با حرف و مذاكره حل كنم و محدودیت‌ها را كه از دست من بیرون بود برایشان توضیح دهم. باری، شرایط دشواری بود و گاه خود و خانواده‌ام اوقات سختی را سپری می‌كردیم. اما وقتی بعد از 4 سال دیدم كه فارغ‌التحصیلان دانشسرا در گوشه گوشۀ سیستان و بلوچستان مشغول به تدریس شدند، برایم مایۀ بسی خشنودی بود؛ ‌گرچه بعد از آن احدی نگفت، گل كدام باغ هستی؟ با این همه پیش وجدانم سر بلندم و به قدر ناشناسی‌ها زیاد فكر نمی‌كنم.

 

اشاره كردید كه وقتی از فرصت مطالعاتی خود در امریكا بازگشتید، انقلاب شده بود؛ آن موقع اوضاع چطور بود؟ شما چه شرایطی داشتید؟

وقتی در فرصت مطالعاتی به سر می‌بردم، قرار بود كه در دانشگاه كالیفرنیا در كنار استادان زبانشناس كارهای تحقیقی انجام دهم؛ اما تحت تأثیر التهابات انقلابی ایرانی‌های مقیم امریكا اغلب روزها به صف تظاهرات‌كنندگان می‌پیوستم. انجمن‌های رنگارنگ هر صباحی ایرانی‌ها را برای برگزاری تظاهرات به نقطه‌ای از شهر می‌خواندند. من نیز همراه جمعیت به خیابان‌ها می‌رفتم و شعارهایی چون «مرگ بر این» و «زنده باد آن» سر می‌دادم و گاهی نیز برای روزنامۀ «تهران تایمز» مقاله می‌نوشتم و شعر می‌‌فرستادم. بنابراین كمتر فرصت پژوهش پیدا می‌كردم. زمانی كه به ایران برگشتم یك سال اول، زمان نخست‌وزیری بازرگان اوضاع نسبتا ملایم و امیدبخش بود و هنوز جو دانشگاه دچار افراط كاری نشده بود. امور به گونه‌ای پیش می‌رفت كه همگان امید بسته بودند كه اصلاحاتی در راه است. اما بعد اوضاع تغییر كرد. بعضی اوقات وارد اتاق درس كه می‌شدم، می‌دیدم روی تخته نوشته شده: «عواقب حضور شما در كلاس متوجه خود شما خواهد بود». این اتفاقات زمانی بود كه هنوز چپ‌ها در دانشگاه فعالیت چشمگیری داشتند. در كریدور‌های دانشگاه معمولا ازدحام می‌كردند و شعارهای تندی می‌دادند. البته تنها دانشگاه ما نبود كه چنین احوالی داشت؛ در دانشگاه تهران هم شرایط به همین روال بود. عموما دانشگاه‌های كشور وضعیت آشفته و ناآرامی را تجربه می‌كردند. ساختمان دانشگاه ما، كه در واقع همان بنای قدیمی دانشسرای مقدماتی بود، در چند قدمی سفارت امریكا قرار داشت. به یاد می‌آورم كه در كریدور اصلی دانشگاه گروه‌های سیاسی- مسلكی مختلف از جمله مجاهدین، پیكار، توفان و… می‌ایستادند و شعار سر می‌دادند و علیه رئیس دانشگاه اعلامیه پخش می‌كردند. تنی چند از استادان فرصت‌طلب و كارمندان كینه‌توز آتش‌بیار معركه شده بودند. اوضاع آشفته‌ای بود تا اینكه روزی مختصر نظم موجود هم محو شد و همه‌ چیز به هم خورد. گروهی كتابخانه را به آتش كشیدند و رئیس دانشگاه را عملا از دفتر كارش بیرون كردند. حوادث بعدی منجر به تعطیلی كامل دانشگاه شد.

 

اشاره كردید به شعارهایی مثل مرگ بر امپریالیسم؟ آن موقع گرایش به چپ داشتید؟

نه، من اهل هیچ فرقه و دستۀ سیاسی نبودم؛ منظورم شعارهایی بود كه در تظاهرات‌ها می‌دادند: شعارهایی كه یا اسلامی بود یا چاشنی سوسیالیستی داشت.

 

با شركت در تظاهرات‌ در مخالفت با رژیم پهلوی همراهی كردید، آن هم در امریكا؟

خب شركت در تظاهرات برای سقوط شاه بود. گرایش سیاسی خاصی نداشتم؛ البته از روش سلطنت محمدرضا شاه هم راضی نبودم زیرا با دكتر محمد مصدق كه سخت به او ارادت می‌‌ورزیدم سر ناسازگاری گذاشت و باعث سقوط دولت ملی او شد.

 

پس مصدقی بودید؟

بله، چون او به ملت تكیه داشت و من یكی از آحاد این ملت بودم. من خواستار آرامش و ترقی و سلامت جامعه‌ام بود و هستم و معتقدم كه ایرانیان می‌توانند با اتكا به امكانات و استعدادهای خود دردهای ایران را دوا كنند. مسائل كشور باید به سرپنجۀ تدبیر خود مردم حل شود. مسائل اجتماعی، علمی و تربیتی ما نمی‌تواند منحصرا به كمك نظریات و راهكارهای فرنگی‌ها رفع شود. بعضی‌ها مدام از نظریه‌های فرنگی سخن می‌گویند و به نسخه‌های پیچیده شده به دست غربی‌ها استناد می‌كنند. مثلا می‌خواهند تحولات ادبی و هنری این سرزمین را طبق الگوهای نظری غیرایرانی توضیح و توجیه كنند. من خیلی به این رویكرد‌های تقلیدی خوشبین نیستم. ادبیات و هنر در هر كشوری به اقتضای طبیعت و ویژگی روندهای خاص خودش متحول می‌شود. برای علت‌یابی و توجیه علمی این روندها بهتر آن است كه پیش‌فرض‌ها و نظریاتی از درون همان روندها استخراج شود. چند وقت پیش مقاله‌ای می‌خواندم كه «كلیات شمس» را به شكل ناشیانه‌ای بر اساس نظریه مكتب امپرسیونیسم تحلیل كرده بود؛ در حالی كه بعضی از این «ایسم»‌ها حتی در اروپا هم از رونق افتاده‌اند.

 

بلافاصله پس از پیروزی انقلاب چه كسی عهده‌دار ریاست دانشگاه بود؟

مرحوم جعفر شعار بود كه فردی متدین و با اخلاق بود و خیلی زیر بار كارهای دانشجویان افراطی نمی‌رفت. این جوان‌های هیجان‌زده و اغلب تحریك شده بر اثر القائات بعضی استادان داخل و خارج دانشگاه هر روز با شعار می‌خواستند كه این استاد و آن استاد را بازنشسته یا اخراج كنند ولی او مصمم بود كه همه تصمیمات باید طبق قانون پیش برود. او اتخاذ تصمیمات ظالمانه و غیرمنطقی را مغایر با تعلیمات اسلامی می‌دانست و اعتقاد داشت كه تا گناه كسی ثابت نشود نباید برایش حكم صادر كرد. بنابراین یك روز كه جعفر شعار در حال وضو گرفتن بود چند جوان انقلابی به اتاقش وارد شدند، كتش را به دستش دادند و او را از اتاق كارش بیرون كردند!

 

پس از تعطیلی دانشگاه طی جریان انقلاب فرهنگی شما چه می‌كردید؟

من به همراه شماری از استادان دیگر كه از دانشگاه‌های مختلف به اجبار خانه‌نشین شده بودند به دعوت مركز نشر دانشگاهی به این مركز رفتیم تا در آنجا به تألیف، ترجمه و ویرایش كتاب بپردازیم. مؤسسۀ نشر دانشگاهی مركزی تازه تأسیس به ریاست نصرالله پورجوادی بود كه سعی داشت، كتاب‌های درسی و كمك درسی جدید برای دانشجویان فراهم كند. تا زمانی كه نصرالله پورجوادی ریاست مؤسسه را به عهده داشت، كار پژوهش، تألیف، ترجمه و ویراستاری خوب پیش می‌رفت و مؤسسۀ بسیار سودمندی بود. مركز نشر دانشگاه در كنار كارهای پژوهشی، مجلۀ وزین و پِر محتوایی نیز به نام «نشر دانش» منتشر می‌كرد. چند مجلۀ دیگر هم مانند «معارف» و «زبان‌شناسی» به چاپ می‌رساند. سردبیری معارف با آقای اسماعیل سعادت و سردبیری زبانشناسی با علی‌اشرف صادقی بود.

 

شما در نشر دانشگاهی چه كارهایی می‌كردید؟

در بخش زبان و زبان‌شناسی كار ویرایش انجام می‌دادم. آن زمان مطالبی توسط استادانی كه دیگر كار تدریس نداشتند، نوشته می‌شد و ما نوشته‌های آنها را (در حوزۀ زبان، زبان‌شناسی و آموزش زبان) ویرایش می‌كردیم كه بعد به صورت كتاب چاپ می‌شد. در همان موقع خود من هم دو كتاب «اصول یادگیری و تدریس زبان» و «روانشناسی خواندن» را ترجمه كردم كه كتاب «روانشناسی خواندن» بعدها به عنوان كتاب كمك آموزشی برندۀ كتاب سال دانشگاه تهران شد. آن جایزه یك دوره لغت‌نامۀ دهخدا و لوح تقدیر بود كه در آن زمان جای تعجب داشت.

 

چه سالی بود؟

تصور می‌كنم سال ۶۲ یا ۶۳ بود. سه، چهار سالی از انقلاب گذشته بود. این حرمت گذاشتن در كنار جفاهایی كه به هیئت‌های علمی شد باعث مقداری آرامش خاطر بود.

 

یادتان هست با چه كسانی در مركز نشر دانشگاهی همكار بودید؟ جو آنجا چطور بود؟

با استادانی چون مرحومان جواد حدیدی و طباطبایی، پورجوادی، نیلی‌پور و بعضی دیگر. مركز نشر محیط آرام خوبی داشت به خصوصا برای منی كه از فضای متشنج دانشگاه به آنجا رفته بودم، جایی كه رنگ و بوی پژوهشی و آكادمیك می‌داد. دكتر پورجوادی شخصیتی لیبرال و كم و بیش مذهبی داشت اما از مذهبی‌هایی كه انشراح صدری هم دارند. مركز نشر مانند دانشگاه‌ها بخش‌هایی چون زبان‌شناسی، هنر و حتی ورزش تأسیس كرده بود و نیرویی كه به سبب تعطیلی دانشگاه‌ها از جاهای مختلف كشور موقتا به این مركز منتقل شده بودند در آنجا به كار تألیف و ترجمه اشتغال داشتند. مركز نشر دانشگاهی كتابفروشی بزرگی در خیابان وزرا راه انداخته بود كه هم انتشارات خود را می‌فروخت و هم كتاب‌های چاپ خارج را تهیه می‌کرد و با قیمت نسبتا پایین به استادان و دانشجویان می‌فروخت. هنوز ورود كتاب‌های خارجی ممنوع و دشوار نشده و قیمت ارز قابل تحمل بود. ورود این كتاب‌های خارجی باعث شد كه تعداد زیادی از كتاب‌ها زیر نظر نشر دانشگاهی ترجمه شود و به چاپ برسد. به نظرم تا زمانی كه پورجوادی، رئیس مركز نشر دانشگاهی بود این مركز محیط خوبی داشت و كارهای ارزنده‌ای در آن انجام شد. باری بعدها كه مدیریت دانشگاه‌ها به دست افراد تندرو و ناسازگار افتاد به مركز نشر دانشگاهی نامه نوشتند كه باید به دانشگاه برگردم در صورتی كه می‌توانستم همزمان، هم آنجا كار كنم و هم تدریسم را انجام دهم. سرانجام ناگزیر شدم به دانشگاه برگردم و ارتباطم با نشر دانشگاهی تا حد زیادی قطع شد. در همان آغازین سال‌های پس از انقلاب قرار شد، متون درسی دانشگاه‌ها تغییر داده شود؛ از این رو گروه‌های مختلفی در وزارت علوم تشكیل شد. مسئولیت گروه برنامه‌ریزی زبان و ترجمه با روانشاد طاهره صفارزاده بود. طی جلسات این برنامه‌ریزی‌ها با عده‌ای همكار عزیز مانند زنده‌یاد هنرور، نیلی‌پور وكریمی‌حكاك آشنا شدم كه دوستی با آنها غنیمتی ارزشمند برای من بود.

 

حالا چند سال از انقلاب گذشته و به دانشگاه برگشته بودید؟ شرایط دانشگاه چگونه بود؟

تصور می‌كنم 4 سالی گذشته بود. شرایط روز به روز حادتر و آزار‌دهنده‌تر می‌شد؛ تهدیدها ادامه داشت. هر از گاهی افراد نامعلومی با نصب اعلامیه‌هایی خواستار اخراج این استاد و آن استاد می‌شدند؛ استدلالشان هم این بود كه این استادها در تحكیم رژیم منحوس پهلوی كوشا بوده‌اند! هنوز جو دانشگاه ناآرام بود و تظاهرات و برخوردهای تند دانشجویی ادامه داشت و كسی جلودار آن نبود تا آنجا كه به من مربوط می‌شد چندان اعتنایی به این حرف‌ها نمی‌كردم؛ حال آنكه برخی از همكارانم در مقابل اتهامات بی‌پایه عقب‌نشینی و یكی پس از دیگری خود را بازنشسته كردند. از آن طرف وقتی چپ‌گراها از دور خارج شدند، حضور برخی دانشجویان تندرو در دانشگاه بیشتر شد. هر روز خواسته نامعقول تازه‌ای داشتند و در كلیه امور علمی و اداری دانشگاه دخالت می‌كردند. جلسات توجیهی به منظور ارشاد استادان به راه می‌انداختند! از آن طرف مدیریت دانشگاه با امثال من سرخوشی نداشت و حتی‌الامكان موی دماغ می‌شد. آنها بدشان نمی‌آمد كه در دادن پایه‌های من سنگ‌اندازی كنند اما وقتی دیدند برای گرفتن یك پایه، بنده به جای 5 امتیاز 15 امتیاز دارم، كاری از دستشان برنیامد. یك بار وضعیت حدود 40 نفر از استادان را به علت نداشتن «شرایط عمومی» به حالت تعلیق درآوردند و برای مدتی مانع حضور آنها در كلاس درس شدند. البته هیچ‌گاه نفهمیدم غرض از آن «شرایط عمومی» چه بود! در همان اوایل كار سه، چهار نفر از استادان را به یزد و زاهدان «تبعید» كردند.

 

چه شد كه كتاب «پله پله تا ملاقات خدا» اثر عبدالحسین زرین‌كوب را به انگلیسی ترجمه كردید؟

دكتر قمر آریان، همسر زنده‌یاد زرین‌كوب پس از درگذشت استاد بسیار مشتاق بود كه بعضی آثار آن مرحوم به انگلیسی برگردانده شود. با هم مشورت كردیم و سرانجام تصمیم گرفتیم كه نخست این كتاب ترجمه شود. این ترجمه 8 ماهی طول كشید و زیر عنوان Step by Step up to Union with God به طرز بسیار آبرومند و مطلوبی در نیویورك به چاپ رسید (2009). به قضاوت بعضی از اهل فن و آشنا با حوزۀ مولاناپژوهی در داخل و خارج از ایران، این ترجمه كار رضایت‌بخش و موفقی بود و سال ۱۳۸۸ وزارت ارشاد با استناد به رأی داوران منتخب خود، ترجمه را مستحق دریافت جایزه جهانی دانست و در بروشورهای خود هم اعلام كرد و به اطلاع من نیز رساند. با وجود این به دلیلی كه هنوز بر بنده معلوم نشده ظهر روزی كه قرار بود، جایزه اعطا شود، نامم از فهرست برندگان حذف شد و خدا داند كه چه بر سر آن جایزه آمد! و چنین است شیوۀ تشویق و حمایت از كسانی كه فرهنگ و معارف ایرانی- اسلامی را به میلیون‌ها انگلیسی‌زبان در سراسر جهان معرفی می‌كنند!

 

گویا بعد از بازنشستگی بیشتر به كار پژوهش مشغول شدید؟

در دوران تدریس دانشگاهی هم ترجمه و كارهای پژوهشی انجام می‌دادم. پیش از بازنشستگی چندین كتاب ترجمه كردم كه توسط مركز نشر دانشگاهی و نشر مركز چاپ شد. مقالات متعددی هم برای دایرة ‌المعارف بزرگ اسلامی، دانشنامۀ جهان اسلام، دانشنامۀ زبان و ادب فارسی و فرهنگ آثار ایرانی- اسلامی نوشتم. اما پس از بازنشستگی فقط تدریس را كنار گذاشتم و منحصرا به ترجمه و تحقیق مشغول شدم. در پنج، شش سال اخیر افتخار همكاری با مركز میراث مكتوب را داشتم و در مقام سر ویراستار مجلۀ «آیینه میراث» خدمت می‌كنم.

منبع: روزنامه اعتماد

 

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612