کد خبر:25396
پ
حسن انوری ۳

مرزهاى ایران در شاهنامه

میراث مکتوب- ایران آشناترین نامى است که خواننده شاهنامه با آن روبرو می‌‏شود و بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه تکرار شده است. خوانندگان دقیق شاهنامه به ابهامى که از نظر جغرافیایى در کاربرد این واژه هست، توجه کرده و از خود پرسیده‌‏اند: ایران در شاهنامه با چه مرزهایى مشخص می‌‏شود؟ این ابهام در […]

میراث مکتوب- ایران آشناترین نامى است که خواننده شاهنامه با آن روبرو می‌‏شود و بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه تکرار شده است. خوانندگان دقیق شاهنامه به ابهامى که از نظر جغرافیایى در کاربرد این واژه هست، توجه کرده و از خود پرسیده‌‏اند: ایران در شاهنامه با چه مرزهایى مشخص می‌‏شود؟ این ابهام در وهله نخست از آنجاست که در شاهنامه مانند دیگر حماسه‌‏هاى طبیعى و ملى، زمان و مکان را ارج و اهمیتى نیست؛ چنان‌که گفته‌‏اند: منظومه حماسى نباید در زمان و مکان محدود باشد؛ زیرا هر چه صراحت زمان و مکان بیشتر باشد، صراحت و روشنى وقایع بیشتر است و در نتیجه وقایع داستانى و اساطیرى به تاریخ نزدیک می‌‏گردد و از ارزش حماسى آن کاسته می‌‏شود. ابهام در جایگاه نامهاى جغرافى از نامى به نامى دیگر سرایت می‌‏کند؛ مثلا اگر ندانیم البرزکوه در کجاست، بسیارى از نامها که با آن پیوند دارند، در بوته ابهام خواهد ماند. ابهام در چگونگى کاربرد این واژه‌‏هاست؛ مثلا اگر البرز کوه در ایران است، چرا رستم به کیقباد که در کوه مزبور زندگى می‌‏کند، می‌‏گوید:

کنون خیز تا سوى ایران شویم
‌‏ به یارى به نزد دلیران شویم

معقول نیست که در داخل ایران گفته شود: «برخیز تا به ایران برویم»! همچنین است در مورد مازندران و زابلستان و… علت دوم ابهام شاید از آنجا باشد که سرزمین‌هاى ایرانى جز در جنوب، مرز طبیعى ندارد و مثل برخى از کشورها که به صورت جزیره یا شبه‌‏جزیره هستند، با مرزهاى طبیعى تحدید نمی‌‏شود. و علت سوم را در نکته زیر باید جستجو کرد:

اجداد ایرانیان پیش از آنکه به فلات ایران بیایند، در سرزمینى می‌‏زیستند که در اوستا به آن airyana vaejah گفته‌‏اند و صورت جدید آن را به صورت «ایران‌ویج» به کار برده‌‏اند. ایران‌‏ویج را پژوهندگان سابقاً بر جلگه‌‏هاى شمال قفقاز و بر خوارزم قدیم انطباق داده بودند و امروزه بیشتر نظر این است که در بخش علیاى رود ینی‌‏سئى بوده است. نامهاى جغرافیایى که ایرانیان در ایران‌ویج یا در سرزمین‌هاى میان راه به کار می‌‏برده‌‏اند، در اوستا انعکاس دارد. این نامها را که در اوستا جنبه اساطیرى یافته، در کتاب‌هاى دوره ساسانى با امکنه فلات ایران انطباق‌یافته می‌‏بینیم و احتمالا انطباق در زمان‌هاى پیش از ساسانیان انجام گرفته باشد. برای مثال البرزى که در اوستا از آن نام برده شده و قطعاً سلسله جبالى که امروزه معروف به البرز است نیست، بر این سلسله جبال اطلاق گردیده. البرز شاهنامه نیز ناظر به البرز اوستاست. در این مقاله می‌‏خواهیم به این پرسش پاسخ دهیم که در ذهن پردازندگان داستان‌هاى کهن و خود فردوسى، ایران به کجا اطلاق گردیده و با چه مرزهایى مشخص می‌‏شده است.

*

نخستین بار که در سلسله روایات شاهنامه نامى از ایران به میان می‌‏آید و به عنوان سرزمینى در مقابل سرزمین دیگر قرار می‌‏گیرد، در زمان پادشاهى جمشید است. پیش از آن در روزگار گیومرث، هوشنگ و تهمورث از ایران نام برده نشده و از اینان با عنوان مطلق پادشاه یا پادشاه‌جهان یاد شده است؛ چنان که هوشنگ می‌‏گوید: که بر هفت‌کشور منم پادشار جهاندار پیروز و فرمانروا.

اینان نمایندگان نخستین افراد انسانى هستند و دوره آنان سرآغاز تمدن به شمار می‌‏رود. گیومرث از پوست جانوران جامه می‌‏دوزد، هوشنگ آتش را کشف می‌‏کند و با آتش از سنگ‌‏آهن بیرون می‌‏آورد و با آن ابزار کار و زندگى می‌‏سازد، و تهمورث از پشم گوسفند پارچه بافتن و لباس دوختن را معمول می‌‏سازد و جانوران را اهلى می‌‏کند و… از این رو تعلق به کل بشریت دارند و سازندگان تمدن قلمداد شده‌‏اند، چنان‌که پس از این سه، جمشید نیز ازآهن جنگ‌‏افزار می‌‏سازد و زر و سیم از کان می‌‏آورد و کشتى می‌‏سازد و مصنوعات دیگرى اختراع می‌‏کند. در روزگار پادشاهى جمشید نیز نامى از ایران برده نمی‌‏شود، مگر در اواخر روزگار او که ضحاک در صحنه شاهنامه ظاهر می‌‏شود و خواننده در‌‏می‌‏یابد که دو سرزمین وجود دارد: ایران و کشور تازیان که با عنوان کنائى «دشت سواران نیزه‌گذار» از آن نام برده می‌‏شود، و آنگاه که جمشید در مقابل پروردگار ناسپاسى می‌‏کند و فرّ یزدان از او می‌‏رود و مردم از وى روى می‌‏گردانند و به سوى ضحاک می‌‏روند، عنوان «شاه ایران‌زمین» نخستین بار مطرح می‌‏شود: به شاهى بر او [= ضحاک] آفرین خواندندر ورا شاه ایران زمین خواندند.

اولین کسى از ایران که خود را صریحاً ایرانى (= از ایران) می‌‏نامد، فرانک مادر فریدون و پس از او پسرش فریدون است. تشخص ایران به عنوان سرزمینى خاص، از همین اوان قیام کاوه و فریدون و از اواخر روزگار ضحاک است که کم‌‏کم در ذهن خواننده شاهنامه جا می‌‏افتد و از کشور تازیان و سپس از هندوستان جدا می‌‏شود. در اواخر روزگار فریدون، جغرافیاى شاهنامه بیشتر شکل می‌‏گیرد. بدینسان که معلوم می‌‏شود فریدون پادشاه جهان است، اما مقر او در ایران است و سرزمین‌هاى دیگرى وجود دارند که عبارتند از: توران و چین و مغرب و روم، و فریدون جهان را میان پسرانش تقسیم می‌‏کند: روم و مغرب را به سلم، توران و چین را به تور، و ایران و دشت نیزه‌‏وران [= کشور تازیان] را به ایرج می‌‏دهد. از این دوره به بعد است که ایران جایگاه جغرافیاى خود را در پهنه شاهنامه پیدا می‌‏کند و به‌خصوص اندک اندک مرز شمال شرقى آن مشخص می‌‏شود و معلوم می‌‏گردد که رود جیحون [آمودریا] ایران و توران را از هم جدا می‌‏کند. افراسیاب پادشاه توران تصریح می‌‏کند: زمین تا لب رود جیحون مراستر به سَُغدیم و این پادشاهى مر است.

مرز شرقى

جیحون مشخص‌‏ترین مرز ایران با یک سرزمین بیگانه در شاهنامه است؛ اما مرز شرقى کجاست؟ در این باره نکته‌‏هاى زیر گفتنى است:

۱ـ در داستان رستم و سهراب که در زمان کاوس روى می‌‏دهد، رستم در مرز توران به شکار می‌‏پردازد. سواران توران رخش را به سمنگان می‌‏برند. سمنگان جزء توران‌زمین شمرده می‌‏شود. طبق نوشته حدودالعالم کهن‌‏ترین کتاب جغرافى به زبان فارسى که در اوقاتى تنظیم شده که فردوسى مشغول سرودن شاهنامه بود، سمنگان در تُخارستان واقع است و در قرن چهارم شهرى آباد بود و به احتمال زیاد سمنگان مذکور در حدودالعالم همان سمنگان داستان دانسته می‌‏شده است؛ از این رو مرز غربى تخارستان و یا حوالى آن، مرز شرقى ایران بایست تلقى شده باشد. این مرز درامتداد به سوى شمال به رود جیحون می‌‏پیوندد.

۲ـ از تخارستان که به سوى جنوب سرازیر شویم، به سرزمین‌هایى می‌‏رسیم که تحت فرمانروایى خاندان سام بود. منوچهر پادشاه پیشدادى که پس از فریدون به پادشاهى می‌‏رسد، فرمانروایى کابل و زابل و ماى و هند و سرزمین‌هاى میان دریاى چین تا دریاى سند و سرزمین‌هاى میان زابلستان تا بُست را به سام می‌‏دهد. مرکز فرمانروایى خاندان سام، زابلستان و سیستان است و به‌خصوص خاندان سام جایى اقامت داشتند که در کنار رود هیرمند بود. زابلستان و سیستان در روزگار فردوسى به سرزمین‌هایى اطلاق می‌‏شد که امروزه بخش اعظم افغانستان را تشکیل می‌‏دهد. به گفته مؤلف حدودالعالم: «غزنین و آن ناحیت‌ها که بدو پیوسته است، همه را زابلستان بازخوانند.» و سرزمین‌هاى جنوبى زابلستان، سیستان نامیده می‌‏شده؛ اما در شاهنامه زابلستان و سیستان اغلب یکى قلمداد شده است. آیا زابلستان و سیستان در شاهنامه جزء ایران دانسته شده؟ در زیر به این موضوع رسیدگى می‌‏کنیم:

الف) چون گیو نامه کاووس را به رستم که در زابلستان است، می‌‏برد و او را براى مقابله با سهراب فرا می‌‏خواند، رستم از گیو استقبال می‌‏کند:

ز اسب اندر آمد گو نامدار
از ایران بپرسید وز شهریار

اگر رستم در ایران بوده باشد، یعنى زابلستان جزء ایران شمرده شده باشد، معقول نیست رستم از ایران پرسش کند.

ب) رستم و اسفندیار در زابلستان در مقابل هم قرار گرفته‌‏اند. رستم به اسفندیار می‌‏گوید:

چو خواهى که لشکر به ایران بری
‌‏به نزدیک شاه دلیران برى

گشایم در گنجهاى کهن…

ج) در همان داستان اسفندیار خطاب به رستم می‌‏گوید:

چو از شهر زاول به ایران شوم
‏‌‏به نزدیک شاه دلیران شوم

هنر بیش‌‏بینى ز گفتار من…

د) در همان داستان هنگامى که رستم با تیرهاى اسفندیار زخمى شده است، زال به سیمرغ می‌‏گوید: گر ایدون که رستم نگردد درستر کجا خواهم اندر جهان جای جست؟

همان سیستان پاک ویران کنند
به کام دلیران ایران کنند

هـ) باز در همان داستان اسفندیار در دم مرگ به برادرش پشوتن می‌‏گوید:

چو رفتى به ایران، پدر را بگوى
‏که چون کام‌‏یابى، بهانه مجوى

و) پس از مرگ رستم، بهمن به کینه اسفندیار لشکر به سیستان می‌‏برد و گنجهاى زال را غارت می‌‏کند، چون می‌‏خواهد برگردد، فردوسى می‌‏گوید:

سپه را ز زابل به ایران کشید
به نزدیک شهر دلیران کشید

چنان‌که ملاحظه می‌‏شود، در این موارد زابلستان و سیستان در تقابل با ایران قرار گرفته است، نه جزئى از آن. بنابر اینها زابلستان و سیستان نباید جزء ایران شمرده شود؛ اما نکته‌‏هاى زیر این فرض را متزلزل می‌‏کند:

الف) ایران را در این قبیل موارد به جاى «پایتخت» و «دارالملک» ایران بدانیم. نکته زیر مؤید این فرض است: ساسان پسر بهمن چون می‌‏شنود پدرش، هماى چهرزاد را ولیعهد کرده، دل‌‏آزرده می‌‏شود و روى می‌‏گرداند:

به دو روز و دو شب به‌سان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ

دمان سوی شهر نشابور شد
پر آزار بُد، از پدر دور شد

آیا بنابر این گفتار، نشابور را باید جایى جدا از ایران بدانیم؟ قطعاً در ذهن پردازندگان داستان‌ها و فردوسى، نشابور جزئى از ایران دانسته می‌‏شود؛ اما این که می‌‏گوید ساسان از ایران به نشابور رفت، مؤید این است که مراد از ایران، پایتخت و مقر سلطنت است. به‌خصوص باید توجه داشت که پایتخت و مرکز حکومت در شاهنامه اغلب مشخص نیست و در مواردى با حدس و گمان باید پایتخت را شناخت.

ب) اگر زابلستان جزء ایران نباشد، زابلیان نیز نباید ایرانى شمرده شوند؛ اما اگر از تمام شاهنامه یک تن به عنوان ایرانى کامل‌عیار و فرد اعلى برگزیده شود، قطعاً رستم زابلى خواهد. پس نمی‌‏توان زابلستان را خارج از ایران دانست. بر اینکه رستم مظهر ایرانیت و فرد شاخص قوم ایرانى است، از جاى جاى شاهنامه می‌‏توان شاهد آورد. به چند نمونه اکتفا می‌‏کنم:

۱ـ چون رستم رخش را مناسب خود می‌‏یابد، از چوپان بهاى آن را می‌‏پرسد، پاسخ چوپان بسیار معنی‌‏دار است:

چنین داد پاسخ که: گر رستمی
برو راست کن روی ایران‌زمی

مر این را بر و بوم ایران بهاست
بدین بر تو خواهی جهان کرد راست

۲ـ کیخسرو خطاب به رستم می‌‏گوید:

ز هر بد تویى پیش ایران سپر
همیشه چو سیمرغ گسترده پر

۳ـ کتایون درباره رستم و اسفندیار می‌‏گوید:

نکوکارتر زو به ایران کسى
نیابى و گر چندیابى بسى

اسفندیار درباره او می‌‏گوید:

همه شهر ایران بدو زنده‌‏اند
اگر شهریارند، و گر بنده‌‏اند

خود رستم می‌‏گوید:

نگهدار ایران و شیران منم
‏‌‏به هر جاى، پشت دلیران منم

علاوه بر زابلستان، منوچهرـ پادشاه پیشدادى ـ فرمانروایى ماى و هند و سرزمین‌هاى میان دریاى چین تا دریاى سند را نیز به خاندان سام داده بود. آیا این سرزمین‌ها نیز در ذهن پردازندگان داستان‌هاى کهن جزء ایران دانسته می‌‏شد؟ دلیلى روشن بر این امر نداریم؛ اما رستم چون می‌‏خواهد به خونخواهى سیاوش به توران لشکر ببرد:

سپاهى فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن

پس کشمیر و کابل جزء فرمانروایى رستم است؛ اما در روزگارى دیرتر در جنگ دوازده‌رخ، رستم از سوى شاه ایران مأمور گشودن کشمیر و کابل می‌‏شود و در همان جنگ ضمن نامه‌‏اى که کیخسرو به گودرز می‌‏نویسد، گشوده شدن کشمیر و کابل را به دست رستم اطلاع می‌‏دهد. پس کشمیر و کابل گاهى جزء متصرفات ایران بود و گاهى نبود و به طور کلى می‌‏توان این‌‏طور نتیجه گرفت که مرز شرقى ایران در ذهن شاهنامه‌‏نویسان و از آن جمله فردوسى همان سرحدات شرقى زابلستان و بنا به آنچه ذیلا گفته می‌‏شود، دامنه‌‏هاى غربى هندوکش باید بوده باشد.

البرز کوه

نام جغرافیایى دیگرى که در بحث مرز شرقى باید به میان آید، البرزکوه است. رستم براى آوردن کیقباد به البرزکوه می‌‏رود. سواران افراسیاب در راه با او نبردى کوتاه دارند، چون رستم با کیقباد برمى‌گردد، دوباره با تورانیان برخورد می‌‏کند. پس البرزکوه باید در جایى باشد که براى رسیدن به آن باید از کنار سواران تورانى گذشت. چنین کوهى باید با هندوکش انطباق داده شود. پیش از این نیز فرانک فریدون را براى در امان بودن از گزند ضحاک، به دورترین نقطه شرقى باید برده باشد که ضحاک را که در غرب کشور، در آن سوى اروند رود است، به او دسترس نباشد؛ این است که او را به البرزکوه برد. استاد مجتبى مینوى حدس زده است مراد از البرز، کوههاى شمال هند است. البرز در اوستا به صورت Haraiti آمده است. «هرائیتى» در زبان پهلوى «هربرز» و در فارسى «البرز» شده است. هرائیتى به نظر شادروان پورداود باید کوهى اساطیرى یا بنا به تعبیر خود ایشان کوهى معنوى و مذهبى بوده باشد.

مرز غربى

اگر مرز شمال شرقى و شرقى در شاهنامه تا حدودى مشخص است، مرز غربى به‌کلى مبهم و نامشخص است. نخستین بار که به مرز غربى اشاره‌گونه‌‏اى می‌‏شود، زمانى است که فریدون پس از قیام کاوه براى سرکوبى ضحاک به پایتخت می‌‏رود. پایتخت ضحاک در شاهنامه «بیت‌‏المقدس» است و در کتب دیگر از جمله در مجمل‌‏التواریخ والقصص، «بابل». فریدون براى رسیدن به جایگاه ضحاک می‌‏خواهد از اروندرود بگذرد. نگهبان رود به دستور ضحاک براى عبور از اروندرود جواز و مهر درست می‌‏طلبد:

چنین داد پاسخ که: شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان

که مگذار یک پشّه را تا نخست
جوازی بیابی و مهری درست

آیا این بدان معناست که اروندرود دشت سواران نیزه‌‏گذار را از ایران جدا می‌‏کند یا صرفاً براى محافظت از محدوده نشستگاه ضحاک است؟ با توجه به آنچه در ذیل خواهد آمد، شاید شق دوم درست‌‏تر باشد. کاوس به هاماوران و مازندران لشکرکشى می‌‏کند. او براى رسیدن به هاماوران و مازندران، از سرزمین بیگانه دیگرى عبور نمی‌‏کند. پس باید نتیجه گرفت که هاماوران و مازندران با ایران هم‌مرز دانسته می‌‏شد. این دو سرزمین در کدام سوى ایران قرار داشتند؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گوییم، بد نیست اشاره‌‏اى شود به آنچه در سرآغاز داستان رزم کاووس با شاه هاماوران هست و شاهد بسیار خوبى است براى ابهام مکان در آثار حماسى:

کاوس از ایران به توران و چین می‌‏رود و از چین به مکران [میان کرمان و سند] می‌‏آید و از مکران به زره ‍[ظاهراً بخش غربى سیستان] و از زره به بربر [در شمال آفریقا] می‌‏رود. در آنجا با شاه بربرستان می‌جنگد و آن سرزمین را مسخر می‌‏کند و از آنجا دوباره به مکران می‌‏آید و از سوى کوه قاف و باختر [شاید مراد مناطق شمالى زمین باشد] می‌گذرد و سرانجام به زابلستان می‌‏رود و یک ماه مهمان رستم می‌‏شود. تا اینکه خبر می‌‏رسد تازیان در مصر و شام طغیان کرده‌‏اند. بدان سو حرکت می‌‏کند و از راه دریا به‌‏جایى می‌‏رسد که در پیش روى، هاماوران، در سمت راست بربرستان و در سمت چپ، مصر قرار دارد و شگفت آنکه دریایى که کاوس از آن گذر می‌‏کند، آب زره [دریاى زره] نامیده شده است. با تمام ابهامى که در سیر و گذار کاوس هست، باز می‌‏توان حدس زد که در نظر پردازندگان قصه‌‏هاى کهن، کناره‌‏هاى شرقى دریاى مدیترانه و حدود شام و مصر، مرز غربى ایران تصور می‌‏شده است.

مازندران

سرزمین دیگرى که با مرزهاى غربى کشور در شاهنامه ارتباط دارد، مازندران است. مازندران در ذهن پردازندگان داستان‌هاى کهن، در خارج از ایران تصور شده و گردان مازندران به عنوان دشمنان ایران معرفى شده‌‏اند. تسخیر مازندران بسیار سخت تصور می‌‏شده، جمشید و فریدون که پادشاه جهانند، هیچ کدام به فکر تسخیر مازندران نمی‌‏افتند. تنها کسانى که توانسته‌‏اند به مازندران بروند، سام و رستم‌‏اند. سام گویا مازندران را تصرف کرده بود در نامه‌‏اى که به منوچهر می‌‏نویسد، به این امر اشاره دارد. در آغاز پادشاهى نوذر نیز سام را در سگسار [ظاهراً سگستان] می‌‏بینیم. اگر سام مازندران را تصرف کرده بود، معلوم نیست کى دوباره دیوان مازندران سرکشى کرده‌‏اند؛ چرا که پیش از زاده شدن رستم، ستار‌‏ه‌‏شماران می‌‏گویند از جمله کارهایى که او باید بکند، گشودن مازندران است. رستم مازندران را در زمان کاوس می‌‏گشاید: کاوس چون از رامشگرى وصف مازندران را می‌‏شنود، به این اندیشه می‌‏افتد که به مازندران لشکرکشى کند. چون این موضوع را با بزرگان در میان می‌‏نهد، هیچ کدام نمی‌‏پسندند:

ز ما و ز ایران برآید هلاک
نماند بر این بوم و بر آب و خاک

همی گنج بی‌رنج بگزایدش
چرا گاه مازندران بایدش؟

کاوس نمی‌‏شنود، به مازندران لشکر می‌‏برد و گرفتار می‌‏شود تا اینکه رستم پس از گذشتن از هفتخان، به مازندران می‌‏رود و کاوس را نجات می‌‏دهد. رستم در راه مازندران از جاهایى خشک و بی‌‏آب و علف و صدها فرسنگ مسافت عبور می‌‏کند. لحن سخن همه جا چنان است که مازندران جایى است دور و جدا از ایران. افراسیاب در نامه‌‏اى، کاوس را براى به مازندران رفتن سرزنش می‌‏کند:

تو را گر سزا بودى ایران بدان
‏‌‏نیازت نبودى به مازندران

مازندران شاهنامه، نه مازندران کنونى (استان شمالى ایران)، بلکه سرزمین پهناورى است در مغرب. مازندران کنونى را در قدیم «تپورستان» (طبرستان) می‌‏نامیدند. واژه مازندران در مورد طبرستان اسم مستحدثى است. یاقوت حموى می‌‏گوید: «نمی‌‏دانم از چه زمانى به طبرستان مازندران گفته‌‏اند. آن را در کتاب‌هاى قدیم نیافتم.» مازندران در مورد طبرستان گویا یک اصطلاح محلى بوده است. یاقوت واژه مازندران را در مورد طبرستان از اهالى آنجا شنیده بود. منوچهرى دامغانى که می‌‏گوید:

بر آمد ز کوه، ابر مازندران
چو مار شکنجى و ماز اندر آن

ظاهراً به علت نزدیکى دامغان به مازندران، با اصطلاح محلى آشنا بود؛ اما مازندران شاهنامه را باید آن مازندرانى دانست که در مقدمه شاهنامه ابومنصورى و برخى کتب دیگر از آن یاد شده است: «شام و یمن را مازندران خواندند» و در جاى دیگر هست: «از چپِ روم خاوریان دارند و مازندریان دارند و مصر گویند از مازندران است.» مؤلف مجمل‌التواریخ گویا توجه داشته است که دو مازندران هست: «فریدون، قارن را به چین فرستاد تا کوش‌ پیل‌دندان بگرفت و بعد از آن به مازندرانِ مغرب رفت.» اینجا نیز باید نتیجه بگیریم که مرز غربى ایران در ذهن پردازندگان داستان‌هاى کهن مازندران بوده که شام و مصر بوده باشد. مقدمه شاهنامه ابومنصورى نیز این را تأیید می‌‏کند که می‌‏گوید: «ایرانشهر از رود آموى است تا رود مصر.»

شمال غربى

در شمال غربى نیز مرز ایران را باید حدود رود ارس دانست. کیخسرو دژ بهمن را می‌‏گشاید و آتشکده آذرگشسب را در آنجا بنا می‌‏کند. از این رو باید در ذهن پردازندگان داستان‌ها و خود فردوسى، اقصى حدود آذربایجان در شمال، مرز شمال غربى ایران تصور شده باشد.

حسن انوری

منبع: روزنامه اطلاعات

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612