- بستر یادداشت کنونی در این سایت پیشتر با عنوان مرگپژوهی آغاز شد و به تعبیر امروزیها کلید خورد. نمیدانستم زمینه نوشتاریاش برای مرگ یک یار موافق بازیابی خواهد شد.
- بر سر هم همه پزشکان و دانش پزشکی مستعمره اربابی نیرومند به نام مرگند. بزرگترین طبیب و جراح همه اعصار البته مرگ است. برجستهترین پزشکان تاریخ نیز نمیتوانند تجربه عمل چشیدن موت را نداشته باشند. نخواهند توانست از زیر دست و تیغ در اتاق عمل اجلنام جان سالم به در ببرند. ماهیتاً همه آتیهسازان، آتیهداران و آتیهپیشگان آتیهای جز از دست دادن همه آتیهشان ندارند.
- پرشکوهنمایی دانش پزشکی جز حبابی روی آبی و سرابی نیست. رؤیایی شیریننماست اما مرگ بیداری از این خواب ژرف است. چندانکه به وقت برخاستن چیزی از آن با خود نیاوردهایم جز نوسانی میان حسهای درونی و باورپذیریها و گاه آمیخته به کابوسها، به وقت مردن نیز هیچ نخواهیم برد. راست گفته بودهاند پیشنیان «آدمیان تا زندهاند در خوابند چون بمیرند بیدار خواهند شد».
- غروبگاه امروز یکشنبه 1402/9/26ش خبر مرگ دوست بیستسالهام دکتر علی محسنی کاشانی را شنیدم. در باورهای شیفتگان پیشوایان شیعه، جانسپاری در روز درگذشت یکی از معصومین خاصه مادر ائمه یازدهگانهباورشان نعمتی بزرگ خاصه نشانهای از ختم به خیر عمر محسوب میشود.
- این یادداشت به رسم یادبود و احترام حرمت دوستی دوگانه هماره پیوستهمان نوشته شده است. اگر نگویم همه هفته بلکه چند هفته یک بار گفتمان تلفنی نیم تا یک ساعتهای داشتیم.
- گفته شد هفته پیش در باغی حومه کرج سکته مغزی کرد. به بیمارستان آتیه رفت که البته برایش جز هزینه مالی اما آتیهای این جهانی نداشت. چندانکه چند هفته پیش در مقاله گورآباد و گورپژوهی نوشته بودم برای او هم این بیمارستان ایستگاه آخر خط متروی دانش پزشکیاش شد. چند روزی بستری ماند. به اغماء/کوما رفت. کمتر از یک هفته بعد در هشتاد و هفت سالگی درگذشت.
- بر سر هم روند مرگ خوبی داشت در روزگار مرگهای بد خواریآفرین. به قول قدیمیها چهار ستون بدنش سالم مینمود. به سبب قدرت بدنی و هیکل نیرومندش در نگاه دیداری سن او کمتر از این نمود داشت. بیابتلا به بیماریهای مزمن یا حاد از جمله دیابت آزاردهنده، سرطان، سکته ناقص زمینگیرگر، پارکینسون و آلزایمری که هماره از آن تنفر داشت بدان گرفتار شود سالهای عمر را پشت سر گذاشت. گاهی وقتی میشنید دوستی یا خویشاوندی به فراموشی روزگار سالخوردگی دچار شده است با تعبیر شوخی آمیخته با لحنی سخت تلخ «پدر سگ» از آن یاد میکرد. نشان میداد باور داشت نه فقط بیماران موجودات زندهای هستند که بیماریها هم از جانداران به شمار میآیند. نکتهای که دوست نویسنده همشهری قمیمان دکتر حسین شهیدزاده (1301-1389ش) در کتاب “روزگاری در شورآباد” به نقل از یک حکیم قمی کهکیتبار یاد کرده بود. اینکه با همان لهجه کهکی به بیمارانش گفته بود با مریضی نباس ور رفت لج میکنه!
- درست آذرماه بیست سال پیش به وقت درگذشت شادروان علی اصغر فقیهی مشهوراً به حکیم علی اصغر خان قمی در مسجدی همنام خودم رضوی در خیابان باجک قم درست روبروی سرای قدیمی آن مرحوم، باب دوستی زمینیمان گشوده و امروز فروبسته شد. خوشبختانه باب آن نیز اما از جنس بابیگری علی محمد شیرازی نبود. ماهیتاً بهایی بود نه لفظاً.
- دوم آذرماه 1402ش برای سالگرد همین استاد و مرشد مشترکمان چهارشنبه شب به قم آمد که نمیدانستم آخرین سفر او به بهشت گورداران در کویر و صحراست پیش از آغاز سفر او به بهشت کبیر زهرا و دیدار پایانی. میزبانش بودم. ساعتها در کنارش با دوستانمان و تا نیمه شب نشستیم و سخن گفتیم. سر میز به تعبیر هنرمندان میکل آنژیاش شام آخر را با او خوردیم. اما نقاشی از جمله همسرشان نبود تا آن را نقش کند.
- فرداروزش پنجشنبه پیشانیمروزگاهان برای ادای احترام و فاتحهخوانی بر سر مزار علی اصغرخان جانمان با چند تن از دوستان به حرم بانو معصومه (ص) رفتیم. به آرامگاه پروین اعتصامی نیز سرک کشیدیم. دقایقی همانجا خیره به گور این شاعر شده بود. تصویرهایی به یادگار گرفتیم. از من خواست از سر درِ آن آرامگاه برایش عکس بگیرم. پیش از آنکه به قم بیاید گفته بود هوس کبابهای کوبیده معروف قم را کرده است. این ناهار آخرین خاطره با هم نشستنمان شد. عصرگاه نیز به دبیرستان حکیم نظامی رفتیم تا مراسم یکصد و دهمین سال تولد هم ایشان و گشایش موزه انجام شود. زان پس روانه تهران شد.
- دو روز پیش از اتفاق حادثه منجر مرگش شب جمعه 1402/9/16ش در کمال سرپایی و شادابی به مراسم سالگرد دوست داروساز و همشهری قمی حدود پنجاه سالهاش شوهر خالهام شادروان دکتر عزیزالله دیباییان (1310-1401ش) به خانهاش در نیاوران رفته بود که درست یک سال پیش در همین ایام درگذشت. پارینه سال در مراسم بزرگذاشتش در هتل لاله در تهران به یادش سخن گفته و شعری نیز خوانده بود.
- زاده 1315ش قزوین بود. پدرش کاشانیتبار بود که در روزگار قاجاری برای کسب و کار به قزوین آمده بود. خانواده مادریاش هم از ناحیه مقاره توابع اصفهان بودند که به این شهر رفته بودند. ازدواج کردند و پس از مدتی به قم آمدند. پدرش در نوجوانی او به سبب بیماری قلبی در قم درگذشت. مادرش که از نخستین آموزگاران قم بود بار معیشت خانواده را به دوش گرفت.
- محسنی چند سالی نیز آموزگاری کرد. حدود 1335ش در رشته پزشکی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد. ابوتراب نفیسی طبیب معروف از استادان او بود. در سال زاده شدنم در 1343ش در رشته گوش و حلق و بینی دانشگاه تهران قبول شد. بیش از پنجاه سال تا حدود ایام کرونای چینیبنیان خاصه از سال 1358ش صرفاً در مطب شخصی طبابت کرد.
- آنچه یاد میکنم به تعبیر فقهاء نه از بابِ ذکر خیر واعظانه پسامرگ مردگان است که معروف است اذکروا موتاکم بالخیر بلکه به راستی در زنده بودنش به سبب برخی سجایای اخلاقی نادر او در این زمانه به ویژه در میان علمای علمالابدان قدیم و جدید بود که به او ارادت قلبی و قبلی پیدا کرده بودم.
- از معدود پزشکان قانعالطبع بود بلکه زیادهخواهی معمولی متعارف همکارانش را نیز نداشت. با اینکه طی چهل سال از اصحاب فرهنگ و ادب بود و دهها مقاله نوشت اما در این اندیشه نبود که مثلا کاری کند پسامرگش در قطعه هنرمندان یا نامآوران دفن شود که اغلب دوستانش آنجا دفن شده بودند و کمابیش او نیز در اغلب مراسم آنها شرکت داشت.
- هرگز طی بیست سالی که با او ارتباط داشتم به یاد ندارم یک عمل جراحی کوچک هم انجام داده باشد. به تقریب ساعت هشت شب مطب هماره استیجاری او که در خیابان شریعتی نزدیک میدان تجریش بود تعطیل میشد.
- حسرت داشتن مطب یا سهم بیمارستان یا داشتن ماشین لوکس نداشت. در حافظهام نمیگنجد هرگز پشت خودروی شخصی نشسته باشد. یعنی گویا اصلا نداشت. به خرید لوازم زندگی از نوع ارزان آن هم شوقی نداشت چه رسد به اشیاء گرانبهای نو یا عتیقه. اهل اندوختن حساب بانکی و پسانداز زر و سیم هم نبود. یگانه پسرش از ابتدای دهه شصت به ترکیه رفته و همانجا دندانپزشک متخصص شده بود. در ترکیه هم مشغول به کار شده و ازدواج کرده بود. سالها پیش روزی به من گفت به پسرم گفتهام به ایران نیایی. یک ماشین هم نمیتوانم برایت تهیه کنم.
- به سبب آنکه از چهل سال پیش با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی با جماعت طبابتپیشه ارتباط نزدیک بلکه فراتر از آن با برجستهترین استادان در دیگر شاخهها نشست و برخاست خصوصی و خانوادگی داشتم. از سوی دیگر همرشته با برادر مادرم دکتر سید هبتالدین برقعی (1321-1398ش) استاد برجسته رشته گوش و حلق و بینی و حنجره دانشگاه علوم پزشکی تهران بود که او هم چهار سال پیش در آذر ماه پیشاکروناآیی در لوسآنجلس درگذشت. از جنبه دیگر هر دو در قم بزرگ شده بودیم. دوستان و نگاههای مشترکی داشتیم که به الفتی صمیمی انجامیده بود.
- پساسالها نشست و برخاست با او دریافته بودم نوعی غمغربت یعنی نوستالژی پنهان از بساچشمها در چشمان و روان اوست که به تقریب در همه اطبای امروزی به درجات بیش و کم یافتهشدنی است. زیرا خردورزی طبیعی یا اندیشه بنیادین فلسفی یعنی طرح پررسش و شکوک در این رشته از آغاز تا پایان تحصیل بلکه تا پایان عمر عملا غیر ممکن است. تقلید طوطیواری از دادهها و اطاعت محض زبانی و نهانی بلکه باور محکم بدان ضوابط همچون نظام ارتش، باورهای دینی شیعی مدرسی و حکومتها/احزاب نظامهای کمونیستی است. شک کردن حتی به جزیی از پیکره آن، مساوی با طرد، حذف، ترور شخصیت و اعتبار از جنس اتهام و افترای ویرانگر، بازخواست غلاظ و شداد و حبس و تبعید و اخراج نیز محتملالموت ظاهری و باطنی حتی نامی نیک پسامرگ است. البته به جز این وجه مشترک، درباره او هرگز نتوانستم دریابم سببهای دیگرش چیست. شرم داشتم واکاوی کنم که مبادا مصداق حسین بازجوی نوریزاده گفته باشم. دو فرزند او که هر کدام دور از او در سیدنی و استانبول بودند به باورم آخرین رشتههای وابستگی او را به این دنیا و شوق زیستن را در او از میان برده بود.
- مدیریت و تأسیس انجمن دانشآموختگان دبیرستان حکیم نظامی قم از حدود سال 1370 را به عهده داشت. کمابیش همه ساله به تناوب در قم در محل همین آموزشگاه علمی ماندگار یا تهران در مراکز فرهنگی خاصه پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار میشد.