میراث مکتوب- از دکتر علیمحمد حقشناس (۱۳۱۹ – ۱۳۸۹) این گفتۀ مشهور را به یاد داریم که «سَرم در کتابهای زبانشناسی است، اما دلم در ادبیات میتپد» [کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شمارۀ ۳۷، آبان ۱۳۷۹، ص ۱۲؛ در نقلقولهای مستقیم، رسمالخط و نشانهگذاری منبع اصلی حفظ شده است]. از نوشتههای فرهنگی و ادبی فضلالله رضا (۱۲۹۳-۱۳۹۸) هم چنین برمیآید که این مرد علمپیشه، در طول قریب به یک قرنی که بیش از هفتاد سالش را فرسنگها بهدور از سرزمین مادری گذراند، دلش با ادبیات و بهویژه با شعر فارسی میتپیده است.
فضلالله رضا، همچون بسیاری از همنسلان درسخواندهاش، از آغاز نوجوانی و در مدرسه با شاهنامه و بوستان و گلستان آشنا شد. «غزلهای روان و دلنشین سعدی» را نیز خود میخواند و «مانند دیگر آثار او زود از بر میکرد». انس با ادب فارسی را، فروتنانه و شاید واقعبینانه، «مرهون […] زندگانی یکنواخت» آن روزگار میدانست و ابایی نداشت که بنویسد «اگر تلویزیون رنگارنگ جهان غرب امروز را آن روز در دسترس میداشتم، از فرهنگ و ادب فارسی غافل مانده بودم». چند سالی گذشت تا با دیوان حافظ آشنا بشود و «از همان دیدار اول» دلباختۀ غزلهای لسانالغیب، چندانکه در روزگار دانشجویی و خدمت سربازی، از هجده تا بیستوپنجسالگی، «هیچ شبی را در حضر و سفر بی دیوان حافظ بهسر نبرده» و هر غزلش را بارها خوانده و اغلب بیتها را به خاطر سپرده بود. با چنان پشتوانهای از مطالعات ادبی، و البته بهرهگیری از «موهبت حافظۀ خوب» و قریحه و استعدادی که حاجت بیانش نیست، از جوانی با ظرافتهای زبان فارسی آشنا و به گنجینهای از میراث ادبی مجهز بود و میتوانست پخته و سخته بنویسد. هوشمندانه خود را از «هنر سادهنویسی» کمبهره میدانست و مایۀ حسرتش بود که پیشاز گلستان و مقامات حمیدی و کلیله و دمنه با تاریخ بیهقی آشنا نشده است تا در نوشتن از شیوۀ آن پیروی کند [نک. حدیث آرزومندی (مقالات فرهنگی و ادبی)، تهران: نشر نی، ۱۳۷۴، صص. ۱۸۷ـ۲۰۵]. نمونهای از کاربرد مایههای ادبی در نثرش را در این جملهها از آغاز نخستین مجموعۀ مقالاتش میتوان دید: «این دیباچه را در دیماه ۱۳۵۳ در آتاوا مینگارم، هنگامی که برف سیمگون زمین و زمان را فراگرفته ــ طبیعت درختها و سنگها و خانهها و دشت و دمن همه را یکسان در خلعت سیمین پوشانیده است». [دیدها و اندیشهها (دوازده مقاله و سخنرانی)، تهران: مؤسسۀ مطبوعاتی عطائی، ۱۳۵۴، صفحۀ ۱۲؛ عنوان کتاب «دیدهها و اندیشهها»ست ولی روی جلدش، به رسمالخط رایج روزگار، چنین ثبت شده است. این کتاب یکبار بیشتر منتشر نشد.]
از نتایج دمخور شدنش با نثر بیهقی، در سالهای بعد، مقالۀ «قاضی بُست» (۱۳۵۲) بود. در این، بهتعبیر امروزیان، «جُستارِ» خواندنی، روایت رضا چنان گرم و شیرین و آمیخته به باریکبینی است که محمدعلی جمالزاده پساز خواندنش در مجلۀ نگین (شمارۀ ۱۰۳، ۳۰ آذر ۱۳۵۲، صص ۵ـ۸) خطاب به او نوشته بود: «هشتاد سال از سنّم میگذرد، پوستم مثل لاکپشت سخت شده، دیگر کمتر از چیزی متأثر میشوم، مقالۀ قاضی بُست شما را سهبار خواندم، اگر شما در تمام مدت عمر همین یک مقاله را نوشته بودید، قرضتان را به ایران ادا کرده بودید، چرا بیشتر نمینویسید؟»
از برکت آموختهها و علائق فرهنگی و ادبیاش، استادان برجستۀ ادبیات و علوم انسانی و معارف اسلامی را خوب میشناخت؛ کارهایشان را از نظر گذرانده بود و قدرشان را میدانست [برای نمونه، نک. «دریافت من از استاد همایی»، مهجوری و مشتاقی (مقالات فرهنگی و ادبی)، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ سوم، ۱۳۸۳، صص ۵۳ ـ۶۶]. ازاینرو، در «دولت مستعجل» ریاستش بر دانشگاه تهران، نهتنها راه تدریس استادان برجستۀ فاقد تحصیلات دانشگاهی را هموارتر کرد بلکه سبب شد عالمانی همچون جلالالدین همایی به مرتبۀ «استادیِ ممتاز» هم برسند. ارباب ادب نیز دوستش میداشتند و حرمتش مینهادند. از بدیعالزمان فروزانفر نامهای خطاب به «جناب آقای پروفسور فضلالله رضا رئیس گرانمایۀ دانشگاه طهران» بر جای است که در آن «مقدمه و تعلیقات فاضلانۀ» ایرج افشار بر کتاب اوراد الاحباب و فصوص الآداب را «نموداری از کارهای علمی» دانسته و از رئیس دانشگاه خواسته است «درجۀ علمی مناسبی که مقتضی باشد» به افشار «مرحمت شود». نامه با وصف «بیغرضی و حسن نیّت و فضیلتپروری و معرفتگستری آن جناب» آغاز شده و فروزانفر، بیگمان، از مراتب دانش و ذوق ادبی مخاطبش آگاه بوده است که بهمدد حضور ذهن کمنظیر خود، متناسب با نامکوچک او، بخشی از یک آیۀ قرآن را در وصفش آورده است: «ذلکَ فَضلُ الله یُؤتِیهِ مَن یَشَاء» [ اوراد الاحباب و فصوص الآداب (جلد دوم)، ابوالمفاخر یحیی باخرزی، به کوشش ایرج افشار، تهران: دانشگاه تهران، چاپ دوم، ۱۳۸۳، «یادداشتهای تازهیاب»، صفحۀ ۸] .
فضلالله رضا، در نیمۀ دوم زندگانی، کتابها و مقالههای بسیاری درزمینۀ ادبیات فارسی نوشت و به چاپ رساند. در این حوزه، مدعی تخصص نبود و بیشتر برای مخاطبان عام مینوشت. با فردوسی آغاز کرد: نگاهی به شاهنامه (۱۳۵۰) و پژوهشی در اندیشههای فردوسی (جلد اول: ۱۳۵۳؛ جلد دوم: ۱۳۶۹)؛ و طرفه اینکه عنوان آخرین کتابی هم که نوشت شاهنامه و هویت ملی (۱۳۹۴) بود. کتابهای دیگرش، عمدتاً، مجموعههایی از مقالات اوست: دید[ه]ها و اندیشهها (۱۳۵۴)، مهجوری و مشتاقی (۱۳۷۲)، حدیث آرزومندی (۱۳۷۴)، برگ بیبرگی (۱۳۸۰)، و نقدها را بود آیا که عیاری گیرند (۱۳۹۱). در هرکدام از این مجموعهها چند مقاله پیدا میشود که در یک یا چند مجموعۀ دیگر هم هست. پیداست که تدوین تازهای از مقالههای برگزیدهاش، با کاستهها و افزودهها، را خوشتر از تجدید چاپ مجموعۀ پیشین میدانسته است. آخرین و مفصلترینِ این گزیدهها را در واپسین سالهای عمرش سامان داده است: گلچینی از مقالات فرهنگی (۱۳۹۷). کتاب دیگرش، نگاهی به شعر سنتی معاصر (۱۳۹۲)، نیز شامل سه گفتار دربارۀ زندگی و شعر محمدتقی بهار، رعدی آذرخشی، و سیمین بهبهانی است، بهانضمام «گلچینی از شعر سنتی معاصر»، از ادیب پیشاوری تا شفیعی کدکنی. از نوشتههایش چنین برمیآید که تا آستانۀ یکصدسالگی از کتابهای ادبی منتشرشده در وطن نیز غافل نبوده و برخی از آن کتابها را میخوانده و یادداشت برمیداشته است.
اگر در جوانی ترک دیار نمیکرد، یا مراودهاش در غربت با محافل ادبی هموطنان بیشتر میبود، بعید نبود که تغییری در سلیقه و پسند ادبیاش رخ دهد و او نیز، همچون اغلب ادیبان و پژوهندگان این زمانه، برای نوشتن به سراغ چنین شاعران و چنان مباحثی نرود. هرچه بود، مطالعات ادبی او بر دامنۀ واژگانش افزود و زبان گفتار و نوشتارش را متانتی بخشید که از هر جهت با شخصیت احترامبرانگیزش تناسب داشت. در میان فارسینویسان معاصر، بعید است کسی بهقدر او بیتهای حافظ ورد زبانش بوده و به چیرهدستی او ابیات حافظ را زینتبخش گفتهها و نوشتههایش کرده باشد. از یاد نمیبرم روزی را که ضمن سخنرانی در جلسهای از گردانندگان خواست چندی پیشاز آنکه «جرس فریاد بردارد» که وقت تمام است باخبرش کنند. در آخرین سفرش به وطن (پاییز ۱۳۹۲) نیز به عضویت افتخاری فرهنگستان زبان و ادب فارسی درآمد.
الوند بهاری
منبع: مجلۀ نگاه نو، شمارۀ ۱۲۳، پاییز ۱۳۹۸