میراث مکتوب- رشدی راشد ریاضیدان و تاریخنگار ریاضیات، در ۱۹۳۶ در قاهره به دنیا آمد. به تحصیل فلسفه پرداخت و در تاریخ فلسفه ریاضیات، درجه دکتری گرفت و تا به حال آثار متعددی در زمینه علم و فلسفه علم، بهویژه تاریخ علم در میان مسلمانان نوشته است. او در این حوزه تا حدی از نقش ایرانیان در پیشرفت علوم ریاضی میگوید و نشان میدهد که علم نه از یونان شروع میشود و نه غربیان پیشگامان همه عرصهها بودهاند. آنچه در پی میآید، تلخیصی از فصل اول کتاب «تاریخ و فلسفه علم» با ترجمۀ حسین معصومی همدانی است که به همت انتشارات هرمس به چاپ رسیده است.
از سیر کاری شما شروع کنیم. تحصیلات شما در مصر و پس از آن در فرانسه چه بود؟
تحصیلات من در سه زمینه انجام گرفت: دانشگاهی، بیرون دانشگاهی و علمی. برای تحصیلات دانشگاهی، بعد از دبیرستان انتخابی کردم: با وجود آشنایی با ریاضیات، تصمیم گرفتم فلسفه بخوانم و بنابراین به تحصیل فلسفه در دانشگاه قاهره پرداختم. در عین حال، به دلایل شخصی آموزش کلاسیک هم دیدم، بخصوص در حوزۀ زبان.آموزش بیرون دانشگاهی من از منابع مختلف بود، از همان سال دوم رشتۀ فلسفه، لزوم بازگشت به ریاضیات را احساس کردم و در این زمان بود که با دانشکدۀ علوم دانشگاه تماس گرفتم تا اجازه بدهند که تحصیل ریاضیات را شروع کنم. از همان ابتدا میدانستم که به فرانسه خواهم رفت، این تصمیم را از همان وقتی گرفته بودم که تحصیلات فلسفی را شروع کردم، و دوستان و استادانم دست میانداختند که از شانزده سالگی برای آموزش علمیام برنامهریزی کردهام و تصمیم گرفتهام که بعد از گذراندن امتحانات به فرانسه بروم.
وقتی به فرانسه رسیدید، محیط عمومی، نظام دانشگاهی و فکری و سیاسی به نظر شما چگونه میآمد؟
وقتی به پاریس رسیدم، سوربن کمی دلسردم کرد، چون به نظرم میآمد که جز چند درس، سطح آموزش منطق و فلسفۀ علم چندان بالا نیست. البته در زمینۀ تاریخ فلسفه آموزشی وجود داشت که رضایتبخشتر بود، اما دانشکدۀ علوم با وجود اوضاع نامساعد و ازدحام دانشجویان برای من کشفی بود. از همان اول سعی کردم که در زمینۀ علوم تحصیل کنم که به لحاظ کلی، دورۀ بسیار سختی بود. درست وسط جنگهای استعماری بود، جنگ الجزایر و محیط تا اندازهای نژادپرستانه بود. از لحاظ فکری، دورهای بود که در آن نظامهای فلسفی در کنار هم زندگی میکردند، مکاتب فلسفی بسیار متفاوت و در عین حال پایبند دقت.
چند کلمهای هم دربارۀ تحصیلات ریاضی خود میگویید؟
بخت با من یار بود و در درسهای گودمان، کارتان و استادانی از این دست، شرکت کردم. به این طریق نوعی ریاضیات دیگر را کشف کردم که در آنالیز خلاصه نمیشد. جبر جدید را کشف کردم، نظریۀ اعداد را، و بعد مبانی هندسۀ جبری را.
گذر به ریاضیات برای شما نقطۀ عطفی بود، هرچند ریشههای کهن داشت.
ریشههای کهن البته وجود داشت، ولی ماجرا به اینجا ختم نمیشد. داستان از دبیرستان شروع میشود. با این حال من تحصیل در رشتۀ فلسفه را برگزیدم، هرچند این تغییر مسیر مخالفتهای زیادی برانگیخت. یک سال بعد دوباره تا اندازهای به ریاضیات روی آوردم، اما از سال دوم فلسفه، به مطالعه در منطق، پوزیتیویسم منطقی و غیره پرداختم. این کار در آن زمان خیلی مرسوم نبود. این داستان پیچیده است. آدم از یک طرف از کاری که میکند خوشش میآید و از طرف دیگر دلش میخواهد کار دیگری بکند. گاهی احساس میکنم نه به اندازۀ کافی ریاضیات خواندهام و نه به اندازۀ کافی فلسفه.
موضوع پایاننامۀ شما جامعهشناسی بود. وقتی که نخستین نوشتههای شما چاپ شد، یک نوع ادامۀ این موضوع اولیه در آن دیده میشد، یعنی ادامۀ مسألۀ ریاضیکردن علوم اجتماعی.
انتخاب اول من، یعنی عینیت قوانین جامعهشناسی، آمیزهای بود از اشتغالات منطقیی که کمکم پیدا کرده بودم و برنامۀ یک جوان مصری که در محیطی زندگی میکرد که در آن از همۀ نظامهای فلسفی و اجتماعی حرف زده میشد و در عین حال نمیخواست مارکسیست باشد. این موضوع بهسرعت تحت تأثیر ریاضیات، تغییر شکل یافت و عنوانش به «ریاضی کردن نظریات شکل نگرفته» تبدیل شد. در این زمان بود که مطالعۀ احتمالات را شروع کردم و این کار را به دلیل موضوع پایاننامهام، خیلی جدی ادامه میدادم. مسأله اصلی این بود: کاربرد ریاضیات در این حوزه تا چه اندازه ممکن است؟ شرایط امکان کاربرد ریاضیات در حوزهای که هنوز نظریۀ پروردهای در آن وجود ندارد، چیست؟ یعنی حوزهای که در آن مفاهیم دقیقی وجود ندارد که چه به لحاظ نحوی و چه به لحاظ معناشناختی، قابل مهار کردن باشند.
این مسأله را نمیشد به مسألۀ کانتی شرط امکان معرفت فروکاست، دلیلش هم تا اندازهای این بود که در آن معرفتی که منظور نظر کانت بود، نظریه وجود داشت، چون پای فیزیک در میان بود. من برخلاف او، میخواستم حوزهای را بررسی کنم که در آن نظریهای وجود نداشت، یعنی نظریه علوم اجتماعی. در آن زمان، علوم اجتماعی حوزهای بود که در آن میشد این پرسش را طرح کرد و به آن پاسخ داد. من از همان ابتدا اعتقاد داشتم برای اینکه یک کار معرفتشناختی به معنای دقیق کلمه کرده باشم و کارم تکرار بیپایان چیزهایی نباشد که تا آن زمان گفته شده بود، باید این نوع پرسشها را مطرح کرد. به این طریق، بر مبنای تجربۀ کار در جامعهشناسی، در روانشناسی اجتماعی و در اقتصاد (من یک مدرک اقتصاد هم گرفتم)، مسأله به صورت کلی و فلسفی خود طرح میشد.
من همۀ کاربردهای ریاضیات در روانشناسی اجتماعی را بررسی کردم و در این زمان بود که کتابم را راجع به کندرسه نوشتم. جالبترین چیز در این ماجرا، این پرسش بود: آیا شرایط تاریخی مشابهی وجود دارد؟ کافی نبود که مسأله را از دیدگاه تطبیقی صرف بررسی کنم، یعنی مثالهایی از اینجا و آنجا انتخاب کنم و تحلیلشان کنم، بلکه باید تمامی سنتی را که در این حوزه وجود داشت، بازسازی میکردم؛ یعنی تمامی سنت کاربرد ریاضیات در واقعیات اجتماعی را؛ به این دلیل بود که به قرن هجدهم و نویسندگانی چون کندرسه و دیگران برگشتم. در عین حال کار من به تاریخ حساب احتمالات هم مربوط میشد و من این نوع کار را بر مبنای آثار برنولیها (بهخصوص ژاک و نیکولا برنولی) انجام دادم. در این باره حدود ۶۰۰ صفحه نوشتهام که هیچ وقت چاپ نشد. با این حال، دریافتم که در این حوزه، ریاضیات همیشه به صورت چیزی خارجی باقی میماند؛ یعنی ریاضیات، با اینکه تا اندازهای کارایی دارد و امکان میدهد که به برخی از پدیدهها روی بیاوریم و برای برخی از آنها مدلهایی بسازیم و از این قبیل کارها، به هر حال به صورت چیزی خارجی باقی میماند و توانایی پیشبینی واقعی پیدا نمیکند. در این زمان بود که دیگر از این حوزه رویگردان شدم، چون میدانستم که کارم از آن پس جز تکرار نخواهد بود.
پس از آن، اندیشۀ ضرورت دخالت یک نظام علمی ثالث را در مورد نورشناسی به کار بردید. آیا این اندیشه از بررسی ریاضی کردن علوم اجتماعی به ذهنتان راه یافت؟
فکر میکنم سه نوع متفاوت از کاربرد ریاضیات را از هم تمییز دادهام: یکی کاربردی که میتوان آن را مستقیم و بدون دخالت یک نظریۀ شکل گرفته نامید؛ دیگری کاربردی که از خلال یک نظریۀ شکل گرفته صورت میگیرد؛ و سوم کاربردی که از راه دخالت یک نظام ثالث علمی تحقق مییابد. این نوع سوم در مورد کاربرد حساب احتمالات در علوم اجتماعی به نظر من اساسی میآمد؛ زیرا این کاربرد از خلال برخی نظریهها یا برخی از تعبیرهای حساب احتمالات صورت میگیرد. بر بنیاد این فکر، جستجو کردم که ببینم آیا در نورشناسی یا در مکانیک، یا حتی در الکتریسیته، وضعیتهای مشابهی یافت نمیشود، و گمان میکنم که به این پرسش پاسخ مثبت داده باشم. تحلیل اینگونه وضعیتها مستلزم بررسی رابطۀ دیالکتیکی میان نظریۀ مورد بحث و ریاضیات بود؛ یعنی میان ایدئولوژی به معنای شریف این کلمه و معرفت علمی.
من سعی کردهام این رابطۀ دیالکتیکی را شرح بدهم. به این طریق، میبینیم که وقتی نظریهای به بلوغ نسبی میرسد، نوعی ایدئولوژی از آن بیرون میتراود که به مدد این ایدئولوژی میتوان گامهای دیگری برداشت و پدیدههای دیگری را زیر یک عنوان با هم متحد کرد؛ مثلا وقتی نورشناسی هندسی قوام مییابد، یعنی وقتی یک نظام علمی واقعی میشود، در این زمان است که نورشناسی فیزیکی به صورت نظریهای علمی که میتوان نورشناسی هندسی، یا بخشی از نورشناسی هندسی، را به صورت یک نظام ثالث علمی در آن به کار برد، مشتق میشود. این مسأله بود که توجهم را به ابن هیثم معطوف کرد.
با این حال بعد از علاقه به مسألۀ «ریاضی شدن نظریههای شکل نگرفته در علوم انسانی»، از سال ۱۹۷۶ چرخشی در مسیر کاری شما به سمت تحقیق در علم دوران اسلامی به وجود میآید.
من در جستجوی وضعیتهای مشابه، نخست با مکانیک مواجه شدم. در این زمان بود که تحلیلهای پیردوئم و آنهلیزه مایر و الکساندر کویره را خواندم و حتی مدتی در درس کویره شرکت کردم و رفتم او را دیدم و با او بحث کردم. این تجربهای که با مکانیک داشتم از لحاظ پرسشی که از خودم میکردم (یعنی همان مسألۀ ریاضی کردن نظریههای شکل نگرفته)، اساسی بود. بعد از مکانیک، به سراغ الکتریسیته رفتم. در تحقیق دربارۀ مکانیک بود که ارجاعهایی به نویسندگان اسلامی دیدم؛ اما این موضوع علاقۀ مرا زیاد جلب نمیکرد، و یک روز به سراغ نورشناسی رفتم. در این زمان بود که به علم دوران اسلامی علاقه پیدا کردم، اما در عین حال همچنان دنبال یافتن موقعیتهایی شبیه موقعیتهایی بودم که در علوم اجتماعی دیده بودم. آن وقت بود که به فکر افتادم پایاننامۀ تکمیلیام را دربارۀ ابن هیثم بنویسم. موضوع اولین طرحی که برای پایاننامۀ تکمیلی داشتم، «مفهوم کلیت» بود، و موضوع طرح دومم ارنست کاسیرر؛ اما به جای پایاننامهای در تاریخ فلسفه، ترجیح دادم که به کانگیلم یک پایاننامه تکمیلی دربارۀ ابن هیثم پیشنهاد کنم. او هم بیتأمّل موضوع زیر را پذیرفت: «نورشناسی ابنهیثم: مسألۀ جدایی میان تاریخ و پیش از تاریخ علم». در آن زمان همکارم مورِر هم با کانگیلم پایاننامهای دربارۀ «تاریخ نورشناسی و نورسنجی» میگذراند و کار ما دو نفر تا اندازهای مکمل یکدیگر بود. بنابراین با پیشنهاد دو موضوع بود که من نامزد عضویت در مرکز ملی تحقیقات علمی شدم: ریاضی کردن نظریههای شکل نگرفته و نورشناسی ابن هیثم.
علاقه به نورشناسی در تمام دوران کاری شما ادامه داشته است؟
بله، من به قصد اینکه مسألۀ کاربرد ریاضیات را حل کنم، از طریق ابنهیثم به نورشناسی رسیدم. بعداً دیدم که برحسب مورد، در سیر تاریخی به جلو و عقب میروم؛ اما دیگر آن هدف اول را نداشتم، بلکه تاریخ نورشناسی به خودی خود برایم واقعاً هدف شده بود. هرچند مسألهای که همچنان بر این پژوهشها حاکم بود، همان جدایی میان تاریخ و پیش از تاریخ علم بود، ولی به هر حال نوعی وارونگی رخ داده بود. در واقع حرکت من حرکتی است قهقرایی، و بعد هم نورشناسی هرچه بیشتر یکی از قلمروهای تحقیق در کاربرد ریاضیات شد.
شما به تاریخ جبر در اسلام هم علاقهمند شدید؛ چون در کنگرۀ جهانی تاریخ علم در شوروی (سال ۱۹۶۸) به جبر دوره اسلامی پرداختید. چرا این انتقال رخ داد؟
به چند دلیل. یکی از این دلایل به منطق پژوهشهای من مربوط میشود؛ اما دلیل دیگر ربط زیادی با آن ندارد. در حوزه پژوهش میتوانم به کشف نورشناسی و مقالاتی که درباره ابن هیثم و کمالالدین فارسی نوشتم، اشاره کنم. به این طریق کمکم به حوزه علم در اسلام علاقهمند شدم و اندک اندک، به حکم یک گرایش درونی، هرچه بیشتر به تاریخ ریاضیات روی آوردم. انواع حوادث دیگر هم در کار بود. از جمله جنگ ۶۷ [میان اعراب و اسرائیل] و یک حادثه بیرونی: در کتابخانه سلیمانیه در استانبول منتظر نسخه خطی کتاب ابن هیثم بودم که سفارش داده بودم که چشمم به طور تصادفی به مشخصات کتاب جبر سموئل ـ ریاضیدان قرن دوازدهم میلادی ـ افتاد. همین. کتاب را سفارش دادم تا ببینم موضوعش چیست.
شروع به مطالعه آن کردم؛ اما چیزی را که میدیدم، باور نمیکردم. بنا بر آنچه تا آن زمان آموخته بودم، آنچه داشتم میخواندم جبر قرن شانزدهم و حتی قرن هفدهم میلادی بود. میکروفیلم آن را برداشتم و برای کار کردن به پاریس برگشتم؛ اما اصلا فکر نمیکردم که چنین چیزی کار من باشد. این انتخابی است که بر من تحمیل شد. یادم است که هر بار کنفرانسی در خیابان فور میدادم (دست کم سالی شش کنفرانس میدادم) و بر اساس متون عربی چیزی مطرح میکردم، از من میپرسیدند: دلیلش؟ میگفتم: «دلیل میخواهید؟ بروید عربی یاد بگیرید»؛ اما زود فهمیدم برای به دست دادن این دلیل باید عملا کتابخانهای از متون اصلی ساخته شود، تا این حوزه وجود داشته باشد. گذشته از این جنبه شخصی، این آگاهی بود که غلبه کرد و به این طریق لازم شد که دست به کار تصحیح متون شوم. بنابراین من به رغم میل خودم مصحح شدهام.
یکی از اهداف کار شما این بود که نشان بدهید علم دوران کلاسیک چگونه تکوین یافته است. این فکر از کجا پیدا شد؟
فکری که کار سموئل به ذهن من آورد، حسابی کردن جبر بود. در یک زمان معین، اشخاص شروع میکنند به کاربرد عملیات حسابی در مورد عبارات جبری، و از این راه مفهوم چندجملهای را تعریف میکنند؛ اما هیچکس پیش از من به این نکته توجه نکرده بود. این فکر یک نتیجه بسیار مهم دارد و آن تشخیص این نکته است که در تاریخ جبر، سنتهایی وجود دارد: برای فهم سموئل، باید کار کرجی را فهمید و برای فهم کار کرجی، باید آثار ابوکامل و خوارزمی را دید؛ بنابراین طبیعی بود که سراغ جبر ایتالیایی و سراغ «جبردان»های آلمانی بروم که کاری بیش از جبردانان دوران اسلامی انجام نمیدادند.
برای هر مبحث، میتوان سیر معینی را بازشناخت؛ مثلا اگر کتابی از کرجی را به دست بگیریم، میبینیم که خاتمه آن فصلی است درباره آنالیز دیوفانتی؛ اگر کتاب درسی جبر اویلر را نگاه کنیم، همین فرایند را در آن میبینیم من نمیخواهم بگویم که اویلر همان کرجی است. اما اینکه سنتی هست، یا سنت دیگری هست، یا اصلا سنتی در کار نیست، نکتهای است که هر بار باید آن را به محک آزمون زد. یک سنت داریم که سنت جبر است؛ سنت دیگر، سنت هندسۀ جبری است، و بعد نگاه میکنیم که ببینیم این سنت کی شروع شده، چه شیوهای را دنبال کرده و دستخوش چه دگرگونیهایی شده است. به نظر من بسیار عجیب میآمد که کسی چون خیام نه اسلافی داشته باشد و نه اخلافی. اگر عقلانیتی در تاریخ نباشد، بهتر است انسان کار تاریخ را رها کند و دنبال کار دیگری برود. این اعتقاد بود که به من امکان داد کارهای شرفالدین طوسی را که بعد از خیام بوده، کشف کنم. باید این سنتها در جبر، در هندسه جبری و در حوزههای دیگر شناسایی میشدند. گاهی پیش میآید که ویژگیهای معرفتی خاص یک سنت در مناطق دیگر، و در فضاهای فرهنگی دیگر هم یافت میشوند. علت این امر آیا تأثیر است؟ یا منطق درونی تحول پژوهش مورد نظر است؟ همه این پرسشها ممکن است و جواب واحدی هم وجود ندارد. اما این اشتراک در ویژگیهای معرفتی و شیوه کار علمی، در جبر و نیز در نظامهای دیگر علمی، نمیتوانست به مفهوم ریاضیات کلاسیک نینجامد.
در نظریه اعداد و در آنالیز دیوفانتی نیز با همین وضع روبرو شدهاید.
بله، در مورد آنالیز دیوفانتی، همین که بخش گمشده کتاب دیوفانت را پیدا کردم، شروع کردم به مقایسه آن با آثار ریاضیدانان دیگر، با آثار کرجی، ابوجعفرخازن… به این طریق میبینیم که در زمان معینی، هم در جبر و هم در نظریه اعداد، سنتی تکوین مییابد. به هر حال، من تنها کسی نبودم که به خازن توجه کرده بود؛ اما برای اندازهگیری دستاورد واقعی او، باید جای او را در سنتی که داشت پا میگرفت، یعنی سنت آنالیز دیوفانتی با اعداد صحیح، تعیین کنیم.
وقتی میگویید که مثلا سنتی در جبر وجود دارد،سنت هندسه جبری، سنت آنالیز دیوفانتی و…، انسان ممکن است چنین دستگیرش بشود که این سنتها از یکدیگر جدا هستند و با هم ارتباط ندارند.
هر دو جنبه در آن واحد وجود دارد. در ریاضیات نمیتوان هیچ چیزی را منزوی کرد، با این حال برای هر سنت، یک نحوه تکامل پیدا میکنیم که خاص آن است. با وجود این، پیش میآید که ریاضیدان واحدی به حوزههای مختلف که به سنتهای متفاوت تعلق دارند، میپردازند؛ مثلا ابوجعفر خازن سعی کرده است که معادله درجه سومی را از راه مقاطع مخروطی حل کند، بنابراین به سنت خیامی تعلق پیدا میکند، به این معنی که یکی از اسلاف آن است. از سوی دیگر، همین ابوجعفر آنالیز دیوفانتی با مقادیر صحیح را تکامل میدهد. با این حال، اهمیت او در این دو سنت به یک اندازه نیست.
به مسأله هندسی کردن جبر، پس از خازن، برگردیم، چون او نخستین کسی است.
بله، او نخستین کسی است که معادله درجه سومی را از راه تقاطع مقاطع مخروطی حل کرده است. بعد نوبت کسان دیگری میرسد، مثل ابوالجود که این کار را به صورت خیلی جدی پیش می برد، پیش از آنکه خیام نظریه بسیار پروردهای در این باب عرضه کند. در این سنت، اخلاف خیام فقط به شیوه «خیامی محض» عمل نمیکنند، بلکه تا حدودی کارهای دیگری هم میکنند؛ مسلم است که شرفالدین طوسی دستاوردهای تازه بسیار دارد.
من گمان میکنم نوع پژوهشهایی که شما درباره ریاضیات دوران اسلامی کردهاید، تا اندازهای نو شدن ریاضیات را در قرن هفدهم توضیح میدهد.
وقتی که سنتها را به قصد سنجش تازگی آنها مطالعه میکنیم، باتوجه به اینکه این سنتها گاهی در زمانهای طولانی تکوین مییابند، خود به خود این پرسش مطرح میشود که این سنتها کی متوقف میشوند؟ از سوی دیگر باتوجه به این که میان کارهای این ریاضیدان قرنهای یازدهم و دوازدهم و سیزدهم و کارهایی که ریاضیدانان قرن هفدهم کردهاند شباهتهای مهمی وجود دارد، فوراً این پرسش برای انسان مطرح میشود: آیا نتایجی که در قرن هفدهم به دست آمده، دنباله طبیعی کار قرنهای یازدهم و دوازدهم نیست؟ این دو پرسش با هم ارتباط دارند. برای روشن کردن این پرسشها میپرسیم: اگر تازگی وجود دارد، آن تازگی در کجاست؟ مثلا اگر بگویم در کارهای فرما در نظریه اعداد چیز تازهای هست، زیرا او به این نظریه صورت جبری داده است، این گفته من توضیح نمیدهد که چرا فرما به نتایج تازهای دست یافته است؛ چون این جبری کردن پیش از فرما رخ داده بوده است. مسأله این است که چه چیزی خاص فرماست و چه چیز واقعا تازهای در فرما هست که به او امکان داده گام خود را فراتر بنهد؟ این چیز تازه وجود دارد، و آن همان روش «نزول نامتناهی» است. در مورد دکارت هم به همین صورت. اگر کار دکارت همان کار خیام باشد، چگونه میتوان برخی از واقعیات تازه را توضیح داد؟ مثلا این واقعیت را که دکارت از یک خم جبری غیرمشخص حرف میزند در حالی که خیام در سطح مقاطع مخروطی باقی میماند. این سؤال برای انسان مطرح میشود: چرا فلان چیز در فلان زمان پدید آمده است؟
به این اعتبار، شناخت ریاضیات دوران اسلامی کمال ضرورت را دارد، هم از جهت طرح این گونه پرسشها و هم برای اینکه به دقت معلوم کنیم که تازگیها در کجاست. وقتی بدانیم که دیگران چه کار کردهاند، میتوان دانست که آیا هنوز درون آن سنت هستیم یا از آن فراتر رفتهایم؛ برای مثال من بر تفکیکی که دکارت میان خمهای مکانیکی و خمهای هندسی به عمل میآورد، تأکید کردهام. به این طریق، به جز ارزشی که تاریخ ریاضیات در دوران اسلامی به خودی خود دارد، انسان میتواند ریاضیات قرن هفدهم را بدون شناخت آن بفهمد.
به عبارت دیگر، شناسایی سنتی در ریاضیات دوران اسلامی و یافتن سبک خاص این سنت در جای دیگر، لزوماً به تأثیر مستقیم دلالت نمیکند.
ممکن است بکند؛ اما این کاری نیست که من خواستهام بکنم. منظورم این است که من مسأله «پیشگامان» را کنار گذاشتهام و اصلا به آن علاقهای ندارم. من از همان آغاز در برابر ویروس «پیشگامان» مصونیت یافتهام. کاملا امکان دارد که تأثیر مستقیمی در کار باشد، اما باید هر مورد را با حفظ فاصله انتقادی لازم بررسی کرد تا معلوم شود که تأثیر مستقیمی در کار باشد؛ اما باید هر مورد را با حفظ فاصله انتقادی لازم بررسی کرد تا معلوم شود که تأثیر مستقیمی وجود دارد یا نه. در مرحله فعلی پژوهشها، من میتوانم بگویم: حتی اگر تأثیر مستقیم و مسلمی در کار نباشد، یک نوع منطق تحول درونی ریاضیات وجود دارد که ایجاب میکند [کار ریاضیدانان قرن هفدهم] تا اندازهای توسعه سنتهایی باشد که [در ریاضیات دوران اسلامی] مؤثرند. به هر حال، نمیتوان جای قرن هفدهم را، دست کم از لحاظ ریاضیات، بدون شناخت چیزهایی که در دوران مورد بحث ما رخ داده، معلوم کرد.
این که دکارت کتاب خیام را خوانده باشد، یا از طریق خولیوس یا پسر او خبردار شده باشد که خیام چه کرده است، همه اینها کاملا ممکن است؛ اما زیاد مهم نیست. چیزی که من میخواهم بگویم، این است که باید آثار خیام را خواند، باید کتاب شرفالدین طوسی را خواند، و بعد به سراغ بررسی هندسه دکارت رفت، وگرنه نمیتوان فهمید که تازگی کتاب هندسه دکارت در کجاست؛ چون همه چیز این کتاب تازه نیست. باید فهمید که چه چیزی باعث شده است که هندسه دکارت هندسه دکارت باشد.
شما از اواخر دهه ۸۰ دست به کار تصحیح این مجموعه عظیم آثار هندسی شدهاید، همه این مجموعه «ریاضیات بینهایت کوچکها». این در کار پژوهشهای شما نوعی چرخش به سمت هندسه محسوب میشود.
به لحاظ موضوعات نوعی پیوستگی وجود دارد. با کارهایی که درباره خیام و طوسی کرده بودم، دریافتم که برای تاریخ جبر، باید دید که در هندسه چه اتفاقهایی افتاده است؛ مثلا برای شناخت میزان معرفت ریاضیدانان این دوره از مقاطع مخروطی و بهخصوص به خاطر وجود تبدیلهای جبریی که فکر آنها بیگمان از تبدیلهای هندسی پدید آمده بود. به سبب مسائل بسیاری از این دست، لازم آمد مسائل را از ناحیه هندسهدانان ببینیم. در جریان پژوهش درباره شرفالدین طوسی، بهخصوص بخش دوم رساله او که در آن مفاهیمی از جنس مفاهیم آنالیزی عرضه شده است، به این فکر افتادم که ابتدا به جستجو در آثار کسانی بپردازم که به ریاضیات بینهایت کوچکها میپرداختند تا ببینم که این گونه مفاهیم آیا وجود داشتهاند، ایشان چه تصوری از آنها داشتهاند و از این نوع پرسشها در جبر نیز مسائل مربوط به ترسیمات هندسی مطرح بود که جبردانان از همان آغاز به حل آن دست یازیدهاند. ایشان سعی کردهاند که این مسائل را به زبان معادلات ترجمه کنند: مسأله تثلیث زاویه، مسأله ترسیم هفت ضلعی منتظم، مسأله تقسیم یکپاره خط که ارشمیدس مطرح کرده بود؛ از طرف دیگر این پژوهش در مورد مقاطع مخروطی چه بود؟ فقط خواندن کتاب آپولونیوس و به کار بستن آن بود، یا چیزی دیگری در کار بود؟ لازم بود که به بررسی یک موضوع بسیار کلیتر بپردازم که نظریه مقاطع مخروطی و کاربردهای آن باشد. برای این مجموعه بود که در سالهای ۸۰ این نوع پژوهشها را آغاز کردم.
به این فکر افتادم که به جستجو در آثار کسانی بپردازم که به ریاضیات بینهایت کوچکها میپرداختند تا ببینم که این گونه مفاهیم آیا وجود داشتهاند، ایشان چه تصوری از آنها داشتهاند. لازم بود که به بررسی یک موضوع بسیار کلیتر بپردازم. برای این مجموعه بود که این نوع پژوهشها را آغاز کردم.
کار عظیمی است.
کاری است که که از گردآوری نسخههای خطی شروع میشود و تا توضیح ریاضی همه مطالب ادامه مییابد؛ اما دوباره بیاییم به سراغ هندسه. در جریان پژوهش در مورد مقاطع مخروطی، میبینیم که سنت دیگری زاده میشود: سنت هندسهدانانی که بر این پایه تأمل درباره تبدیلات هندسی و نگاشتها را آغاز کردهاند. پژوهشهای من در مورد هندسه در عالم اسلام نسبتاً دیر آغاز شد. از یک طرف به این دلیل که انگیزه آن پژوهشهای من درباره جبر بود و بنابراین در مرحله دیگری فرا رسید، و از سوی دیگر به دلیل یک پیشداوری که همه داشتند. من به خودم میگفتم: در جبر و نظریه اعداد، بیشک در ریاضیات دوران اسلامی چیزهایی تازهای هست، اما در هندسه ناچار کارهای یونانیان را تکرار کردهاند.
این چیزی است که در همه کتابها میدیدید و من هم به آن اعتقاد پیدا کرده بودم؛ اما وقتی پژوهش درباره «فرما» را شروع کردم، کارهای هندسهدانانی چون ثابت بن قره و ابوسهل کوهی را شناختم، فهمیدم که این هندسه رونوشت هندسه یونانی نیست؛ البته با هندسه یونانی پیوند دارد، اما سرچشمه تحولاتی شده است در راستاهایی که در هندسه یونانی وجود نداشته است.
آیا میتوانید تازگی اصلی این نظریه تبدیلها و نگاشتها را توضیح بدهید؟ چون به هر حال، برخی از عناصر نظریه نگاشتها در هندسه یونانی وجود دارد.
در آثار بطلمیوس، نگاشت استرئوگرافیک هست، اما او این نگاشت را به صورت ریاضی بررسی نکرده است. در حالی که در قرنهای دهم و یازدهم، یعنی در دورانی به نسبت متأخر در ریاضیات اسلامی، ریاضیدانان بررسی ریاضینگاشتها را آغاز کرده بودند (البته فرغانی در همان قرن نهم نگاشت استرئوگرافیک را بررسیده بود). هندسهدانان فقط به بررسی این نوع نگاشت که به کار ساختن اسطرلاب میآید، اکتفا نمیکنند، بلکه نگاشتهای دیگری را هم بررسی میکنند که به هیچ کاری نمیآید. به عبارت دیگر، به بررسی و نه یکی دونگاشت، بلکه چندین نگاشت، از راه هندسی صرف، مشغول میشوند. من نمیگویم که پیش از آن چیزی وجود نداشته است، فقط میگویم که عناصر و شیوههای تفکری که وجود داشت، به حدی نبود که این مبحث را به صورت فصلی جداگانه در هندسه درآورد. بنابراین باید تا این دوران صبر میکردیم تا این فصل که بعدها به دست دانشمندانی چون دزارگ دگرگون شد، تأسیس شود.
گذشته از این حوزة ریاضیّات بینهایت کوچکها هم هست که وجه مشخص آن چند نوآوری است که شما با چاپ این متون به نمایش گذاشتهاید. این متون نشان میدهند که روشهای هندسهدانان دوران اسلامی دیگر بعینه همان روشهای ارشمیدس نیستند؛ بنابراین چند نوآوری وجود دارد.
بله، نوآوریهایی وجود دارد، حتی حوزههایی وجود دارد که پیش از آن اصلا وجود نداشته است. توسعههایی نیز مثلا در قلمرو بینهایت کوچکها، در کار است. شکلهای تازهای هم بررسی شده است، مثل حالت دوم سهمیوار که ابنهیثم بررسی کرده است. گذشته از این، حوزههایی هست که پیش از آن وجود واقعی نداشتند، مثل حوزة همپیرامونها۱ و همپهنهها.۲ بر این جمله میتوان نظریة زاویة مجسم را نیز افزود. همه اینها مربوط میشوند به چیزهایی کاملا تازه که به ابزارهای جدیدی نیاز دارند که پیش از آن وجود نداشتهاند، و به روشهای جدیدی در نگریستن که دیگر همان روشهای دوران پیشین نیستند.
پژوهش دربارة بینهایت کوچکها، قلمرو جداگانهای در ریاضیات دوران اسلامی پدید آورده است، اما این پژوهشها متوقف میشود. این نمونهای است از یک سنت کامل که با «بنوموسی» شروع میشود و به «ابن هیثم» ختم میگردد. باید تا نیمة قرن هفدهم صبر میکردیم تا این پژوهشها به شیوهای دیگر، از سر گرفته شود. در این زمان نتایج مشابهی به دست میآید؛ اما دیگر بحث فقط بر سر نتایج نیست، بلکه شیوة دستیابی به آنهاست که فرق میکند، و این هم به موهبت نمادگذاری است که امکان میدهد در این حوزه، گامهای دیگری برداشته شود.
چند سالی است که شما پژوهشهای بیشتری دربارة رابطة میان «ریاضیات» و «فلسفه» منتشر میکنید. این پژوهشها در چه مرحلهای است؟
این میدانی است بسیار وسیع که من تازه دارم گامهای نخست را در آن بر میدارم. غالباً اینجا و آنجا خلاصههایی از اندیشههای فیلسوفان درباره ریاضیات یا از اندیشههای ریاضیدانان دربارة ارتباطشان با فلسفه میخوانیم. این نوع نگرش به مسأله، بسیار حقیر است. باید سؤال را به صورت دیگری طرح کرد و از دو جنبه: سهم زنده فلسفه در ریاضیات چیست؟ این سهم زنده آیا حاصل کار فیلسوفان است، یا ریاضیدانان، یا فیلسوفان ریاضیدان یا ریاضیدانان فیلسوف؟ این دو پرسش مستقل نیستند. ریاضیات و فلسفه در کجا یا در کجاها به هم رسیدهاند؟
من این دو سؤال را از خود کردم. در مورد سؤال دوم، اشخاص دو امکان داشتند: یا دست به دامن فلسفه میشدند تا مسائل ریاضی را حل کنند، یا از ریاضیات برای حل مسائل فلسفی استفاده میکردند؛ من سعی کردم نمونهای از هر یک از این مسائل که ریاضیدان یا فیلسوفی در حل آن کوشیده است، پیدا کنم، اما در واقع غالباً ریاضیدانان فیلسوف بودهاند که در حل این مسائل میکوشیدهاند. این جریان با بررسی مجانب هذلولی و استفاده از مفاهیم فلسفی برای تأمل در وضع تعارضآمیز آن آغاز شد؛ پس از آن به بررسی نظریه مابعدالطبیعی صدور و استفادهای که از حساب ترکیبات در آن شده است، پرداختم. من تلاشهایی کردهام تا بفهمم فیلسوفان چه تصوری از ریاضیات داشتهاند و مثلا در طبقهبندیهایی که از علوم میکردهاند یا در کتابهای جُنگمانند فلسفی خود چه تصوری را به کار میگرفتهاند.
عزیمتگاه من در این کوششها اعتقاد به این بوده است که فلسفة این دوران را نمیتوان به نظریهای دربارة «نفْس» یا نظریهای درباره «وجود» فروکاهید، بلکه یک «فلسفه علم» به همان مفهومی که امروزه داریم، وجود داشته است و بهخصوص یک فلسفه «ریاضیات» وجود داشته که از اجزای اساسی ریاضیات بوده است.
شما از مفاهیم تصورپذیری و برهانپذیری در مورد مسأله مجانب سخن گفتهاید، همچنین از روش خواجهنصیر که سعی کرده مسألة صدور عقول فلکی را با استفاده از حساب ترکیبات حل کند. همچنین نظریة ابن هیثم درباره مکان را میتوان مثال آورد. پا را از این فراتر بنهیم: آیا میتوان تصور کرد که در آن دوران الگو یا الگوهایی از رابطة میان فلسفه و ریاضیات در حال تکوین بوده که به نحوی زمینه را برای تحولی در نحوة فلسفهورزی فراهم میکرده است؟
پیش از پاسخدادن به این پرسش، دو مثال ذکر میکنم. مثال تحلیل مُجانب را در نظر بگیرید. این موضوعی است که دربارهاش کتابهایی نوشتهاند که هم منطقیاند و هم ریاضی و هم فلسفی. نویسندگان این کتابها غالبا ریاضیدان و گاهی هم فیلسوف بودند. این بدان معناست که این مسأله در نظر این دو جماعت به حدی شناخته بوده که ریاضیدانان و فیلسوفان میتوانستند هر یک راهحلی برایش عرضه کنند. چنین موضوعی را هم جزو شاخههای ریاضیات طبقهبندی میکردند و هم جزو آموزش فلسفی میآوردند.
مثال دوم مبحث تحلیل و ترکیب است که ریاضیدانان آثاری اساسی در آن تألیف کردهاند. در حول این مبحث، حوزهای هست که شایسته است توجه را به آن جلب کنیم، زیرا منطقدانان امروزی در آن منطق مییابند، ریاضیدانان همة اعصار ریاضیات و فیلسوفان فلسفه؛ اما اینکه منطقدان امروزی در این مبحث مطالبی منطقی مییابد، به این معناست که او ناگزیر نیست به ارسطو بازگردد. ریاضیدانان فیلسوفاند که اینگونه با منطق ارسطویی فاصله گرفتهاند، ریاضیدانی چون ابنهیثم یا ابراهیم بن سنان احساس نمیکرد که برای آنکه چیزی دربارة مطلبی منطقی بنویسد، حتماً باید برود «ارغنون» ارسطو را بخواند، بلکه میتوانست این کار را بر مبنای موضوعات مورد علاقه خودش، مثلا بر مبنای تحلیل و ترکیب یا مسألة مجانب، انجام بدهد؛ بنابراین تغییری در چشمانداز رخ داده است که البته همهجانبه نیست ولی مهم است.
این مسأله وجه دیگری هم دارد که من دوست دارم روزی به آن بپردازم: تأثیر ریاضیات بر فیلسوفان محض چه بوده است؟ مثلا ریاضیات بر فلسفة فارابی چه تأثیری داشته است؟ میتوان گفت که طبقهبندی او از علوم، از آن متأثر شده است، یا چنان که من مدعیام، وجودشناسی او از آن متأثر شده است. اما چون کتاب «مابعدالطبیعة» او در دست نیست، توقع دارید که چه کار بکنیم؟ شاید تصور کاری از این نوع دربارة ابنسینا سادهتر باشد، چون عمدة آثارش در دست است. این مسائل هنوز جواب ندارند.
شما دو بار از اونتولوژی (هستانشناسی) فارابی سخن گفتهاید. مثلا وقتی از مفهوم «شئ» یاد میکنید، این اندیشه را به میان میآورید که در اینجا نوعی اونتولوژی هست که از اونتولوژی ارسطو کلیتر است. یا مثلا در بررسی نظریة ابن هیثم دربارة مکان، وقتی از مقتضیات جدیدی سخن میگویید که پژوهشهای جدیدتر و کلیتر در تبدیلات هندسی و ورود مفهوم حرکت در هندسه به وجود آورده بوده است، اعتقاد دارید که در ورای اینهمه میتوان دگرگونیی در اونتولوژی این مؤلفان دید. به نظر میآید شما این مسأله را بنیاد همة تغییراتی میدانید که در این دوره رخ داده است.
میتوان تصور کرد که در این دوره، به سبب تحولات ریاضی و به سبب تنوع رشتههای جدید ریاضی، اشخاص به اندیشة یک نوع اونتولوژی جدید افتاده بودهاند و دو کار کردهاند: از یک سو کوشیدهاند برای علوم ریاضی که متنوع و پراکنده بودهاند، نظریه واحدی فراهم آورند؛ اما امروزه میدانیم که در آن زمان هیچ وسیلهای برای ساختن این نظریه در دست نبود، زیرا علم جبر آن زمان از عهدة این کار برنمیآمد. چون در سطح ریاضی صرف نمیتوانستند این کار را بکنند، ناگزیر شدهاند در ورای ریاضیات به جستجوی چیزی برخیزند که بتواند این کار را انجام بدهد.
از سوی دیگر، روشن است که به برکت جبر، تغییری در مفهوم «شئ ریاضی» پدید آمده بود. قیود دیگر نیز در این تغییر دخالت داشتهاند، مثلا وقتی به بررسی تبدیلات ریاضی میپرداختند، دیگر نمیتوانستند به مفهومی از مکان، از نوع ارسطویی آن، پایبند بمانند. این همه مرا به فرضیهای راهبر شده است که در حال پروردنش هستم، و آن مفهوم این است که در آن زمان نوعی شیوة صوری (و نه «صورتگرایانه») برای اندیشیدن به مفهوم شئ ریاضی و نیز به مسأله وحدت رشتههای ریاضیات فراهم آورده بودهاند.
نوشتة شما دربارة علم غربی با واکنش بحثانگیزی روبرو شده است. این نشان میدهد چیزی که شما را در کارهایتان دربارة تکوین علم کلاسیک بر پایة علم دورة اسلامی راهنمایی کرده است، در فرانسه درست فهمیده نشده است. چیزی که کارهایی چون کارهای شما در آن خدشه وارد میکند، تصور خاصی است از علم غربی و نیز دورهبندیی که با این تصور ملازمه دارد. آیا امروزه کمکم این چیزها را قبول نمیکنند؟
نمیدانم که واقعا قبول میکنند یا نه. این نوشته حاصل کار مورخی بود که به چیزهایی که در درون قرون وسطای اروپا و در دوران کلاسیک رخ داده علاقه دارد، و در عین حال به چیزهایی که به زبان عربی نوشته شده، علاقه دارد؛ بنابراین لازم بود موضوع را روشن کنم. در آن زمان نظریهای حاکم بود، یک نوع اصل موضوع که علم کلاسیک را، هم از لحاظ ریشهها و هم از لحاظ شاخههایش، اروپایی میدانست. من احساس کردم که این نظریه هم به لحاظ تاریخی و هم به لحاظ فلسفی نامیمون است، و این بود که نسبت به آن واکنش نشان دادم.
اگر واکنشهای مخالفتآمیزی در برابر این نوشته میدیدم، خوشحال میشدم؛ اما این نوشته در واقع بحثی برنینگیخت، به عکس، واکنشها نوعی سکوت خشمآمیز و طرد بود. آیا امروزه وضع عوض شده است؟ شاید شده باشد. اما نگرانم که این تغییر در مسیر درست نباشد. کتابی را در نظر دارم که اخیراً در ایالات متحده چاپ شده و همان نظریه را با تغییراتی عرضه کرده است. چون دیگر نمیتوانند از علم حرف بزنند، میگویند که در اروپا نهادهای آموزشی وجود داشته، اما در شرق چنین چیزهایی نبوده است! خلاصه همان نظریه را بیوقفه تکرار میکنند. همان نظریههاست که به جامههای مختلف ظاهر میشود.
از سوی دیگر، در برخی از نوشتههای عامهفهم، مسائل جدی تاریخ علم تبدیل میشود به مسألة اصالت، یا پیشگامی و از این قبیل و خطر این از آن یکی کمتر نیست. به این دلیل است که علم دوران اسلامی را، چه در اروپا و چه در خود کشورهای اسلامی، به صورت چیزهای غریب و شگفتانگیز و یا به صورت موضوعات ناسیونالیستی عرضه میکنند و گاهی این دو را در کنار هم میبینیم. این نه خدمت به علم است و نه خدمت به عینیت.
لطفا از دو موضوع بگویید که در چندین مورد به آن پرداختهاید: یکی خصلت جهانی علم است و دیگری لزوم مطالعة تاریخ علم بر اساس یک دورهبندی درستتر.
من پیشنهاد کردهام که دورهبندی متعارف را به دیدة انتقادی بنگریم و دورهبندی دیگری در کار بیاوریم که عینیتر باشد و بتواند واقعیات تاریخی را بهتر توضیح بدهد و مفهوم علم کلاسیک را وسیعتر تعریف کند، به طوری که این علم حتی عناصری از علم یونانی را در بر بگیرد. بر نکتة دیگری هم تأکید دارم و آن جهانی بودن علم است. به لحاظ معرفتی، ریاضیات همواره جهانی بوده است. از لحاظ تاریخی، من مدعیام که نخستین بار در دوران اسلامی است که علم جهانی شده است. و این هم به سبب جهانی بودن متون این دوره است، و هم به سبب گسترشهای آن که از نوع جهانی است. اگر جهانی بودن را از علم بگیریم، با فولکلور سر و کار خواهیم داشت.
در بررسی این مسألة دورهبندی، بر یک نوع دورهبندی تأکید کردهاید که به تفاوت رشتهها فرق میکند.
اینجا یک جنبة اساسی در کار است، این دورهبندی یکسره افتراقی است: وقتی تاریخ جبر را بررسی میکنیم، همان چیزی را نمیبینیم که در تاریخ مکانیک یا نورشناسی یا رشتههای دیگر میبینیم. میتوان از جبر کلاسیک از خوارزمی تا اویلر سخن گفت، اما از سینماتیک کلاسیک جز از زمان گالیله نمیتوان سخن گفت. به عکس، نورشناسی کلاسیک را میتوان از بطلمیوس به بعد، یا به عبارت بهتر از ابنهیثم به بعد دانست؛ زیرا اوست که در این رشته انقلابی ایجاد کرده است. نورشناسی کلاسیک از اوست تا نیوتن، یا دستکم تا نیوتن. بنابراین در دورهبندی باید یک وجه افتراقی را وارد کرد.
موضوعی هست که برای شما بسیار عزیز بوده و آن رابطة میان کار علمی و نهادهای اجتماعی است. گاهی به این موضوع پرداختهاید، اما همیشه دایرة آن را تنگ گرفتهاید.
بله، این موضوع برای فهم برخی از پدیدهها اهمیت بنیادی دارد، زیرا واقعیات علمی، هر چند جهانیاند، اما ساختة دست انساناند. انسان در جامعه و با نهادها زندگی میکند. به لحاظ تاریخی، علوم ساختة جوامعاند، اما به لحاظ معرفتی، جهانیاند و در این زمینه کاری از دست ما ساخته نیست. دو موضوع هست که من سعی کردهام از آنها حذف کنم: یکی این موضوع است و دیگری موضوع انحطاط: به چه دلیل در زمان معینی جامعة خاصی به انحطاط علمی دچار میشود؟ این پرسشها غالبا نادرست طرح میشوند، در حالی که برای آنکه انسان درست طرحشان کند و در فهم آنها پیشرفت کند، لازم است چندین قابلیت با هم جمع شده باشد. لازمه این کار همکاری مورخان همه حوزههاست: مورخان امور نظامی، مورخان امور جمعیتی، مورخان علم و مورخان اقتصاد؛ مثلا لازم است که تاریخ تجارت جهانی از قرن پانزدهم تا هفدهم میلادی بررسی شود و بعد باید همه این چیزها را به هم مربوط کرد. برای اینکه چنین برنامهای عملی شود، باید نهادهایی وجود داشته باشد، باید کسانی را تربیت کرد، در حالی که کار ما از نوع صنایع دستی است. برای فهم رابطه میان علم و اجتماع، باید از اینجا آغاز کرد که چه علمی وجود داشته است، اما در حال حاضر ما این را خوب نمیدانیم. همین را در مورد انحطاط هم میتوان گفت: پیش از آنکه دست به کار مطالعه انحطاط بشویم، باید بدانیم که چه چیزی دستخوش انحطاط شده است.
در این چشمانداز بود که شما برنامه «علم و امپراتوری» را به راه انداختید. هدف این برنامه چه بود؟
هدف این بود: در دوران امپراتوریها، چه نوع علومی از امپراتوریها به مستعمرات منتقل میشود (چه نوع ریاضیاتی، چه نوع فیزیکی…) و چگونه این علوم در مستعمرات جذب میشوند و تحول مییابند یا جذب نمیشوند و تحول نمییابند. این موضوع نوسازی علمی در جهان سوم، توفیق آن در برخی از کشورها و شکست گاه به گاه آن را در بر میگرفت. همچنین سیاست امپراتوریها در انتشار علم و محدودیتهای آن و نقش علم بومی در جذب علوم جدید در کشورهای جهان سوم را شامل میشد.
شاید این را بتوان نوعی عمل به مسئولیت از ناحیه مورخ علم دانست.
من در آن زمان از تاریخ کاربردی علم حرف میزدم که موضوعش استفاده از تاریخ علم برای فهم برخی از پدیدههای اجتماعی زمان ماست. مورخ علم، مثل هر روشنفکر دیگری، همیشه مسئول است. حتی اگر موضوع کار او یونانیان باشند، باز همه به زمان خود فکر میکند و تحت تأثیر ایدئولوژی زمان خود است. کسی نمیتواند در آوریل ۲۰۰۳ مورخ علم باشد و به طوفانهای زمان خود نیندیشد؛ اما برای آنکه بتواند به مسئولیت خود عمل کند، باید خونسردی خود را حفظ کند و تا آنجا که ممکن است، نگاهش عینی بماند.
آیا تاریخ علم میتواند در حل برخی از مشکلات امروزی جوامعی که این علوم از آنها برخاسته، نقشی ایفا کند؟
من به این موضوع اعتقاد راسخ دارم، چون معتقدم که باید در پرورش و انتشار ارزشهای عقلی و دفاع از آنها کوشید و مطمئنم که تاریخ علم و فلسفه علم برای نیل به این منظور، وسایل کارآمدی هستند. اگر تاریخ علم و فلسفه علم را به صورت جدی و اندیشیده آموزش بدهیم، نسلهایی پرورده میشوند که به ارزشهای روشنگری اعتقاد خواهند داشت و از آنها دفاع خواهند کرد. این تنها وسیله است. من نمیگویم که چیزهای دیگر را ممنوع کنیم؛ اینها پایههایی است که مجال گفتگو را فراهم میآورد. آموزش تاریخ علم و فلسفه علم نقش دیگری هم میتواند ایفا کند، و آن این است که حذر کنیم از اینکه نوسازی علمی، که این کشورها به آن نیاز دارند، تنها به معنای کاربردی آن تعبیر شود. چون تصوری که مسئولان این کشورها از علم دارند، همین است و خطای آنها در همین جاست. ایشان علم را تنها در وجه کاربردی آن فهمیدهاند! به آسانی میتوان دید که برای این کشورها، مرکز پژوهشی یعنی مرکز پژوهش کاربردی و این راه به جایی نمیرسد.
آموزش تاریخ علم، فلسفه علم و مآلاً جامعهشناسی علم، کمک میکند که به این دام نیفتیم و اهمیت پژوهشهای بنیادی را در کار نوسازی علمی درک کنیم؛ بنابراین اگر بخواهیم به اختصار نتیجهگیری کنیم، سه چیز هست: ارزشهای عقلانی در سطح جامعه، نوسازی علمی در سطح دولت و نیز در سطح جامعه، پژوهش بنیادی به عنوان شرط لازم برای نوسازی علمی. این نقش تاریخ و فلسفه علم بهخصوص در زمانی اهمیت مییابد که ایدئولوژیهای دیگر، به دلایل گذرا غلبه دارند. منظورم فقط این جوامع نیست، بلکه جوامع توسعهیافتهای چون فرانسه نیز هست که در آن همین مسأله مطرح است. این آموزش فواید غیرمستقیم یا جزئی هم دارد که از آن جمله ساخته شدن زبان علمی است. ما نیاز به پرورده کردن زبانهای علمی داریم. و تاریخ علم، بهخصوص در جوامعی که وارث سنت کهن علمی هستند، میتواند در نوسازی زبان علمی مشارکت تام داشته باشد.
پینوشتها:
۱ـ isoperimetres، در این مسائل، هدف یافتن شکلی است که در میان اشکال مسطحی با محیط مساوی بیشترین مساحت را داشته باشد.
۲ـ isepiphanes، در این مسائل، هدف یافتن شکلی است که در میان اشکالی فضایی با سطح خارجی مساوی بیشترین حجم را داشته باشد.
*تاریخ و فلسفه علم (هرمس)
منبع: روزنامه اطلاعات