کد خبر:33453
پ
۳۲۵۶۳۲۵۶

رساله تذکره الخطاطین راجی بخاری

رساله تذکره الخطاطین در ابتدای سده بیستم در ماوراءالنهر و توسط محمد ادریس خواجه راجی بخارایی در قالب نظم سروده شد.

میراث مکتوب- یکی از رساله های خوشنویسی که در ابتدای سده بیستم تألیف شده است، رساله تذکره الخطاطین می‌باشد. این رساله در ماوراءالنهر – منطقه ای که پیشینه تذکره نویسی بسیار درخشانی دارد – توسط محمد ادریس خواجه راجی بخارایی در قالب نظم سروده شد. وهم اکنون  در کتابخانه کنگره آمریکا نگهداری می‌شود. در نوشتار حاضر، قبل از ارائه متن رساله، مختصر مباحثی در مورد تذکره نویسی  و تألیفاتی که در زمینه خوشنویسی در منطقه مذکور پدید آمده، ارائه می‌شود. و در ادامه از اوضاع اجتماعی و فرهنگی دوره منغیتیها(۱۹۲۰-۱۷۵۳م)  گزارشی ارائه می‌گردد. تحلیل نسخه شناختی  به همراه معرفی نویسنده و کاتب و سایر اشخاص این تذکره، که شاعر-خوشنویس هستند پایانی ترین بخش قبل از متن اصلی تذکره الخطاطین راجی است.

تذکره نویسی

موضوعی که در تذکره ها به آن پرداخته می‌شود، شرح احوال شاعران و نویسندگان، عارفان، هنرمندان و … می‌باشد. روش تذکره نویسان عمدتا غیرمنتقدانه بوده و در معرفی کار شاعرانه شاعران، تمامی آنان را دارای قریحه ای سرشار و توانا در فن شاعری معرفی می‌کنند. در میان عبارات بیهوده و تعارف های بسیار تذکره نویسان، شخصیت صاحب ترجمه گم می‌شود ، روش صاحبان تذکره ها در نوشتن ترجمه احوال و شیوه بیان شاعران یکنواخت به نظر می‌رسد. آنان بیشتر گرفتار تقلیدند و روش تازه ای در کارشان دیده نمی‌شود و اگر هم شیوه تازه ای در کارشان باشد، بیشتر از جهت تقسیم بندی ظاهری است.

ماوراءالنهر در زمینه تذکره نویسی، سابقه ای دیرین دارد. نویسنده قدیمی‌ترین کتابی که بتوان آن را تذکره در معنای امروزین به شمار آورد، یعنی عوفی، اهل بخاراست. همچنین دولتشاه نویسنده اولین کتابی که نام تذکره بر خود دارد یعنی تذکره الشعرا نیز اهل سمرقند است. همان گونه که مؤلف چهارمقاله (تألیف ح ۵۵۰ق) یعنی نظامی عروضی نیز اهل همین شهر است. چهار مقاله در شمار آثاری‌ست که زمینه ساز تذکره نویسی می‌باشد  . در نیمه دوم سده ۱۳ق تذکره نویسی در ماوراءالنهر، همگام با رشد ادبیات رواجی تازه یافت . این دوره را می‌توان دوره پربار تذکره نگاری نامید(مسعودی،۱۳۸۵: ۷۲۴-۷۱۶).

تألیفات معاصر با موضوع خوشنویسی در بخارا

همزمان با این دوران و در همین منطقه جغرافیایی آثاری چند با موضوعیت خطاطی و خوشنویسی پدید آمد؛ از آن جمله اند: خطوط اشکال اسلامیه از حاجی محمد حسین ختلانی، مجموعه تذکار(۱۳۱۶ق) از شریف جان مخدوم ، جامع الخطوط از اسحاق خان توره قورغانی، مجموعه الکاتبین(۱۳۲۹ق) از قاری فتح الله چپ دست، ذکر خطاطان و خوشنویسان(۱۳۲۳ق) از میرزااحمد، شریف جان مخدوم صدر ضیاء اثری همنام با اثر ادریس خواجه راجی یعنی تذکره الخطاطین خلق کرده است.)نگاهی به تاریخچه علم و ادب در تاجیکستان،۱۳۹۲)

اوضاع اجتماعی سیاسی

این برهه از تاریخ در آسیای میانه دوره نا آرامی های بسیاری بود. در نیمه اول قرن نوزده ، روسیه و انگلستان با ارسال پی در پی سفرا به دولت های آسیای میانه سعی می‌کردند آنها را تحت نظارت خود قرار دهند. در۱۸۶۶م/۱۲۸۳ق لشکر روسیه به قلمرو امارت بخارا حمله نمود. دو سال بعد سمرقند را تصرف کرد. در همان سال لشکر امیر بخارا شکست خورد و مجبور شد با امضای قرارداد صلح با روسیه، به دولت وابسته به آن تبدیل گردد. هدف روسیه که بهره برداری بیشتر از ثروت های ترکستان بود، منجر به این شد که در سال ۱۹۱۶م/۱۳۳۴ق سراسر آسیای میانه علیه استبداد روس شورش نموده و به پا خاستند(وفایی،۱۳۸۴: ۵۳۵۰-). این دوران همزمان با حکومت منغیتیها در بخارا بود. منغیتیها که از قرن۱۸م/۱۲ه حکومت بخارا را در دست داشتند، در دوره مظفرالدین به تدریج تحت سیطره روسیه درآمدند. مظفرالدین در سال ۱۳۰۴ق درگذشت و پسرش سیدعبدالاحد و پس از وی در سال۱۳۲۸ق فرزند او به نام میرعالم حکومت را به دست گرفت، میرعالم پس از درگیرشدن روسیه در جنگ جهانی اول و انقلاب بلشویکی مانند سایر خان نشین ها استقلال خود را به دست آورد. اما طولی نکشید که در ۱۳۳۹ق/۱۹۲۰م پس از حکمفرما گردیدن حکومت بلشویکی ناگهان سقوط کرد و در بخارا حکومت سوسیالیستی تأسیس شد و به دنبال آن عالم خان به افغانستان گریخت(حامدی،۱۳۸۶).

برابر با این اوضاع آشفته، دو جریان مطرح آن روز را به وجود آورد که یکی «نهضت قدیمیه» بود که خواستاراستقلال از روسیه و احیای حکومت خوانین و امرای قبلی و برقراری مجدد پادشاهی ترکستان بودند و اکثر پیروان آن را روحانیون و طرفداران سلطنت تشکیل می داند و دیگری «نهضت جدیدیه» بود که نه تنها استقلال از روسیه بلکه تشکیل یک دولت متمدن امروزی با نظام دموکراتیک را دنبال و مطالبه می‌کردند(وفایی، ۱۳۸۴: ۵۳). تحت تأثیر روشنفکران جنبش جدیدیه کتابها و روزنامه ها و مجلاتی به چاپ رسید که ملت را به بیداری دعوت می‌نمود (وفایی،۱۳۸۴: ۲۰۱).

در سال ۱۹۱۷م/۱۳۳۵ق انقلاب اکتبر به وقوع پیوست و نظام سوسیالیستی پدیدار شد. در ازبکستان مبارزه برای ساختن و تربیت نسلی جدید اوج گرفت. اما با آمدن کمونیست ها ، «جدیدیان» تحت تعقیب و زیر فشار قرار گرفتند. برنامه ی روسی کردن سیاست و اقتصاد و اخلاق و.. دامن ادبیات را نیز گرفت(وفایی،۱۳۸۴: ۲۰۲).عملکرد نو جویانه و نوگرایانه ادیبان جریان جدیده و عمدتا جوان بخاریان واکنش شدیدی در میان بخاریان برانگیخت. امیر عالم خان منغیت(۱۹۱۰-۱۹۲۰م) و ملایان متعصب در برابر جنبش جوان بخاریان بسیج شدند و مخالفان خود را کافر خواندند. نیروهای ارتجاعی در سال های ۱۹۱۷-۱۹۱۸م دست به قتل عام گسترده روشنفکران زدند و کشتاری از آنان کردند که مانند آن در تاریخ[آن منطقه] کمتر روی داده است(انوشه،۱۳۷۵: ۶۰).

در این جمع روشنفکران و فعالان اجتماعی و نویسندگان ادبی، افراد مطرحی چون احمد دانش، صدر ضیاء، صدر الدین عینی، داملا اکرام، خواجه ادریس بخاری و… حضور داشتند.

محمد ادریس خواجه راجی بخارایی

خواجه ادریس بخاری شاعر و خوشنویس(۱۳۳۶-۱۲۹۸ق/۱۹۱۷-۱۸۸۱م) ، پدر و نیاکانش شاعر بودند. نخست در زادگاهش اوراتپه و سپس در مدارس بخارا دانش آموخت. به گفته صدر ضیاء در تذکار اشعار، راجی از ملا جلال درس آموخته است. تذکره نویسانی چون واضح، افضل، پیرمستی، صدر ضیاء، محترم که دوست نزدیک وی بود، عبدی و عینی که شخصا او را می‌شناخت، راجی را شاعری بلند مرتبه دانسته اند.

از آثار وی می توان به بیاض راجی اشاره کرد که غزلیاتی از بیدل و پیروانش، ناصر بخارایی، ادای سمرقندی و زفرخان جوهری در بر می گیرد. این کتاب برای آگاهی از تأثیر بیدل در ادبیات تاجیک در اواخر سده نوزدهم و اوایل بیستم میلادی ارزشمند است. بیاض راجی در کاگان(نزدیک بخارا)به چاپ رسیده است. راجی زمانی که در ینگی قورغان قاضی بود به بیماری وبا درگذشت(انوشه،۱۳۷۵: ۴۰۹).

رساله تذکره الخطاطین

رساله های خوشنویسی سده های متوالی ست که مورد تألیف قرار گرفته و اطلاعات ارزنده ای را در اختیار مخاطبان قرار داده است. پژوهشگران متعددی به بررسی این رساله ها پرداخته اند. تألیف این رساله ها هر زمان ادامه یافته و به خلق آثاری جدید انجامیده است. یکی از رساله هایی که در سده ی اخیر، در ابتدای قرن بیستم به نگارش در آمده ، تذکره الخطاطین راجی می باشد که توسط محمد ادریس خواجه راجی بخارایی به رشته تحریر درآمده است.

راجی، تذکره الخطاطین را در ۱۳۲۶ق تألیف کرد و در آن به خوشنویسان نامی بخارا و اوراتپه(یا همان بونجیکت)که پیش از وی یا همزمان با او می زیسته اند، پرداخته است. تذکره راجی به صورت نظم سروده شده و شامل ۱۷۰۰مصرع می باشد . این مثنوی در بحر عروضی هزج سروده شده و وزن شعر مفاعیلن مفاعیلن فعولن می باشد. وزن شعر در همه جا رعایت نشده و در بعضی ابیات شاهد سکته عروضی هستیم . منظومه در قالب ساقی نامه سروده شده است.

در تذکره مذکور، راجی پس از ستایش خداوند و نعت پیامبر و وصف معراج به توصیف شاه وقت بخارا می‌پردازد؛

بده ساقی می ای تا زین ترانه / کنم وصف شهنشاه زمانه

زهی غازی شهنشاه معظم / به علم و عدل در عالم مسلم(صفحه۳رساله)

در همین ابتدای امر به سراغ بخارا می‌رود و زبان به تمجید از این دیار می‌گشاید؛

جهان را از بخارا زین و زیب است /  که عالم خاتم و اینجا نگین است

جهان شخص و بخارا آمدش دل /  به دل شد اعتبار شخص حاصل

بخارا مغز و عالم جملگی پوست /  برای مغز آخر پوست نیکوست(صفحه۴رساله)

سپس در ابیاتی چند، به وصف معشوق می‌پردازد. بعد از استعانت جستن از پروردگار، سراغ خط و خوشنویسی می‌رود. صحبت از مبحث خط بعداز چهارده صفحه مقدمه چینی با مطالب گوناگون، آغاز می‌شود. راجی کار خود را با توصیف خطوط و شکل حروف و تشبیه آنها به عناصر گوناگون آغاز می‌کند؛

خط آخر، مظهر روی نگارست / به شخص حسن، او آیینه دارست

که میماند الف با قدّ جانان / وزو هم جلوه ساز و تیر مژگان

بود جیم از سر خود شکل ابرو / تمامی مستدل عنه گیسو

چو بادام مقشر چشمه صاد / کند با چشم شوخ یار ارشاد(صفحه۱۴رساله)

طبق مطالبی که در رساله های خوشنویسی می آید، در اینجا هم به تعلیم خط و قواعد نوشتار حروف پرداخته شده است؛

بدان ای سروقدت نخل نورس / بود قد الف سه نقطه و بس

کند پا و سرش مثل چپ و راست / به یک صورت ز پایان هم ز بالاست(صفحه۱۵رساله)

ببندی یک الف چون بر سر با / شود زو شکل حرف کاف پیدا(صفحه۱۷رساله)

نویسی فوق هم بی شمره دوصاد / ازو های دوچشمه گردد ایجاد(صفحه۱۸رساله)

سپس انواع خطوط سته را شرح می‌دهد و از صفحه بیست وچهار رساله به قسمت اصلی تذکره که بیان نام اساتید خط است می‌رسیم ؛ تعداد خوشنویسان مذکور در این رساله حدود شصت نفر می‌باشد. مؤلف از احمد دانش شروع می‌کند و به میرزا میر یحیی خاتمه می‌دهد. البته در این معرفی به صورت برابر به تمامی خوشنویسان پرداخته نشده است؛ به برخی از ایشان در ابیاتی متعدد و با شرح جوانب مختلف زندگی و آثارشان پرداخته شده است، در اینجا نمونه ای که ارائه می‌شود در وصف حبیب الله، خواهرزاده راجی ست؛

جوانی کاندرین فن اوستادست / حبیب الله خان قاضی نژادست

ز طفلی صاحب رشد قویم ست / چو پیران کهن وصفش سلیم ست

فرید درس و انشا و صناعت / به هر علمی ست صاحب استطاعت

به شعرش نیست مثل اندر تفحص / کند با اوحدی خود را تخلص

مرا شاگرد بود و اخت زاده / و گرنه مدح می کردم زیاده(صص۳۱و۳۲رساله)

و برخی دیگر، به عنوان نمونه میرزا صفر ، تنها در یک بیت به صورت کاملا خلاصه معرفی شده اند:

ز خطاطان دگر میرزاصفر بود / که در تعلیم میلش بیشتر بود(صفحه۳۸رساله)

راجی می‌نویسد وصف این هنرمندان را آنگونه که شایسته آنهاست انجام نداده و اسم بسیاری از قلم افتاده و از آنها پوزش می‌طلبد . و به این نکته اشاره می‌کند که اسم کسانی را در تذکره آورده است که هم از خط و هم شعر بهره بردار بوده اند ؛

ز خطاطان که در این صفحه گفتم / ز بحر مدحشان یک دُر نسفتم

ز بحری قطره از خوف اطالت / ز مهری ذره ای آمد حوالت

همین ها خود یکی از صد هزارند / که اینجا اهل این فن بیشمارند(صفحه۳۸رساله)

تعریف و تمجید به گونه ای صورت گرفته که همه را هنرمندانی تمام و کمال و بی عیب و نقص معرفی می‌کند. و به این ترتیب مطلب چندانی از زندگی شخصی و ادبی و هنری افراد مذکوربه دست نمی‌آید. بعد از معرفی افراد خطاط که عمدتا شاعر هم هستند، به توصیف حکایتی پندآموز می‌پردازد.

در مواردی چند به بیان ضرب المثل هایی نیز می‌پردازد:

کند هر جنس با همجنس پرواز / کبوتر با کبوتر باز با باز (صفحه۱۳رساله)

ز ذم و مدحت اشخاص تاریخ / زند، گاهی به نعل و گاه در میخ (صفحه۴۷رساله)

عجم هرگز نخواند تنگه را قُرش / عرب هرگز نگوید دوغ خود ترش(صفحه۵۱رساله)

برخی ابیات هم غیرمنقوطه است و درکنار بیت در حاشیه به آنها اشاره شده است و در متن حاضر در قسمت زیرنویس آمده است . در مورد ابیاتی که نویسنده دوم در حاشیه با نام عاطله نام برده است ، نیز بدین گونه عمل شده است . از نمونه ابیات عاطله و غیر منقوطه ؛

مداد و کلک کو را مادر دهر / در املا دهد در حاصل مهر(عاطله-صفحه۱۴رساله)

همه معصوم و طاهرحور اطوار / همه آسوده در کل سرو کردار(غیرمنقوطه-صفحه۶رساله)

در ابیات پایانی اذعان می دارد که هرچه گفته بی غرض بوده و ادعای برابری با دیگرشاعران ندارد و با التماس عفو نقصان منظومه را به پایان می‌رساند.

 نسخه ای که در اختیار ما قرار دارد ده سال بعد از تقریر رساله توسط محمد ادریس خواجه راجی ، توسط عنایت الله( کاتب کوچک بخاری ) در ۱۳۳۶ق کتابت شده و به مولف هدیه داده شده است . صدرضیاء ، عنایت الله بخاری را همنشین ملا عبدالله خواجه صدر(تحسین) و شمس الدین مخدوم(شاهین) معرفی می کند و بیان می دارد که عنایت الله شاگرد حاجی عبدالرئوف(فطرت) بوده است(صدرضیاء،۱۳۸۰: ۳۸۵).

این نسخه از تذکره الخطاطین که با شماره نسخهA-P-2002344103در کتابخانه کنگره نگهداری می شود، در۵۲صفحه ۱۷سطری و در نسخه ای به ابعاد ۶/۲۶×۱۷س م کتابت شده است . به خط نستعلیق نوشته شده و یک نفر نویسنده دوم متن را تصحیح کرده -احتمالا این شخص خودخواجه راجی بوده باشد- و به متن اصلی یا حاشیه آن مطالبی را افزوده است . در نوشتن برخی از اسامی  رنگه نویسی به کار رفته است . برخی کلمات اشتباه تحریری دارند . در نقطه گذاری یا تعداد دندانه های حروف هم شاهد برخی اشتباهات هستیم . در حروفی مانند “ک” و “گ” گاها حرکه ها درست به کار گرفته نشده و خواننده را در خوانش متن به اشتباه می اندازد (البته این مسئله از رسم الخط آن دوره نشأت می‌گیرد). در چند جای رساله هم جای برخی کلمات خالی ست . در برخی صفحات جوهر صفحه به صفحه مقابل منتقل شده و بازخوانی بعضی کلمات با حدس و گمان انجام گرفته است.

از مشخصات ارائه شده توسط صدرضیاء در کتاب نوادر ضیائیه، که اشاره داشت نسخه تذکره الخطاطین راجی در پژوهشگاه خاورشناسی تاشکند نگهداری می‌شود و مقایسه آن با نسخه محفوظ در کتابخانه کنگره، مشخص می‌شود نسخه کتابخانه کنگره همان نسخه تاشکند است که در زمان نگارش صدرضیاء در پژهشگاه خاورشناسی تاشکند نگهداری می‌شده و بعدها به کتابخانه کنگره آمریکا انتقال یافته است.

 فهرست کسان[۲]:

ابراهیم:

طبق متن رساله، ابراهیم اهل شعر و تقریر و تحریر بود و در خط جلی و خفی مهارت داشت.

ابراهیم خان:

طبق اطلاعات رساله، ابراهیم خان خط بدون عیب و نقصی داشت.

ابراهیم خواجه میرکولاب:

بر اساس متن رساله، میرکولاب در فنون مختلفی چون شعر و زرگری ماهربود.

احمد مخدوم (۱۳۱۴-۱۲۴۴ه.ق):

احمدجان مخدوم حمدی فرزند قاضی بو سعید ، از مشاهیر پیشرو شهر بخارا بود. با تخلص دانش شعر می‌سرود اما فعالیت نویسندگی اش بیشتر در فضای نثر است. در علوم و فنون مختلف مانند اختر شناسی و طبابت و موسیقی و خطاطی، لواحی، جدول کشی دارای مهارت منحصر به فردی بود(صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۲۹). در زمان امیر بهادرخان و امیرمظفر خان به مناصب بزرگی از قبیل اوراقی و قاضی گی و سفارت ایلچی گی دولت روس مامور گشت. دانش کاتب زبردست و پرکار کتابی و قرآنی بود. هفت مجلد روضه الصفا را به یک قلم و یک رنگ نوشت. حرکت معارف پروری که در آغاز قرن بیست در بخارا به نام جنبش جدیدان در میان شاعران و نویسندگان شکل گرفته بود پیرو نظریات احمد دانش بود(صدرضیاء،۱۳۸۰: ۱). شاگردان پرتعدادی را تعلیم داد. از جمله تالیفات احمد مخدوم؛ نوادرالوقایع ، مناظرالکواکب، معیارالتدین، نفحات الانس و.. می‌باشد.(صدرضیاء، ۱۳۸۰: ۲۹۸)

اسحاق :

 در تذکره الخطاطین ، وی اهل شعر و تقریر و تحریر معرفی شده که در خطوط جلی و خفی و خط قرآنی مهارت داشت. یکی از مهم  ترین آثار هنرخطاطی و خوشنویسی معاصر در آسیای میانه یعنی؛ جامع الخطوط را اسحاق خان توره قورغانی تألیف کرده است.

بقاخان:

ملا حامد خواجه ولد قاضی بقا بخاری با تخلص مَطوی شعر می‌سرود(صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۵۶).در متن رساله از وی به عنوان برادر مولف نام برده شده است.

تحسین:

قاضی ملا عبدالله خواجه صدر مفتی عسکر، تحسین لقب، تربیت یافته امیر عبدالاحد خان بود. از جمله همدرسان شمس الدین مخدوم ختلانی و قاری عبدالکریم بخاری بود(صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۸۹و۲۹۰). در علم صرف و نحو و منطق و سایر علوم و فنون سرآمد روزگار بود. تحسین در طول عمر به مناصب و مراتب بلند نایل شد. وی همچنین از دوستان نزدیک صدر ضیاء بود. صدرالدین عینی درباره او می‌گوید که تحسین«بلندقامت سبزینه چهره ی کم ریش و سبک صحبت و شعرشناسی اش نظر به شعرگویی اش بلندتر بود»(صدرضیاء،۱۳۸۰: ۳۶۵).

حاجی حسین ختلانی:

دانش های ابتدایی را در زادگاهش(شهرستان کنگرت در استان ختلان) فرا گرفت؛ سپس راهی بخارا شد و در مدرسه های ترسونجان و رشید به تحصیل صرف و نحو عربی وفنون شعرپرداخت. آنگاه رهسپارحجاز شد. پس از گزاردن حج به کنگرت بازگشت و به تدریس صرف و نحو عربی و فقه پرداخت. وی از جوانی شعر می سرود و در خوشنویسی، طراحی و مُهرسازی نیز ماهر بود.  در خطوط سبعه مهارت داشت حاجی محمدحسین در شعر پیرو بیدل دهلوی بود و مثنوی کامدی و مدن را به تقلید از اثری از او به همین نام سرود. وی مضامین اجتماعی، عاشقانه و عارفانه را دستمایه اشعار خود قرار می‌داد. در برخی از تذکره ها نام او حاجی ملامحمدحسین ختلانی و حاجی حسین کنگرتی یاد شده است. دیوان اشعار وی در۶۵۰۰بیت غزل، قصیده، رباعی، مخمس و مسدس، در۱۳۳۱ق در تاشکند به نشر رسیده است. کتاب خطوط اشکال اسلامیه را در زمینه هنر خطاطی و خوشنویسی ، تالیف کرده است. سایر تألیفات وی عبارتند از؛ وسیله النجات ، دبستان عبرت ، تاریخ جوده ، رساله تاریخی منتخب الاخبار فی طبقات السلاطین و…(انوشه،۱۳۷۵: ۳۴۳).

 ختلانی استادی بسیار پرکار بود و از جمله ادیبان و شاعرانی بود که اثرهای فولکلور را در اشعار خود به کار می‌برد. او همیشه در میان مردم بود و از صحبت های مردم و راویان الهام می‎گرفت. (مراداف، ۲۰۰۶: ۱۲۳-۱۲۸)

حاجی عبد ستار:

راجی بخاری، در رساله، از حاجی عبدستار به عنوان شاعر و همچنین خطاط قرآنی و کتابی نام می‌برد.

حاجی عبد وهاب:

وی در متن رساله ، خطاط و مهرساز ماهری معرفی شده است.

حاجی میرزا رحمت الله:

در متن رساله ، حاجی میرزا رحمت الله، خوشنویسی معرفی شده که از خط قرآنی و خط کتابی بهره مند بوده و همچنین به تعلیم خط در مکاتب مشغول بوده است.

حبیب الله خان:

حبیب الله اوحدی بخارایی درحدود سال۱۳۱۷ق در بخارا متولد شد. از شعرای هم روزگار عینی بود. در هفده سالگی شعری با ردیف «آفتاب» سرود و به عینی پیشکش کرد. ملاحبیب الله مخدوم به پیروی از لاهوتی غزلی به ردیف«سرخ» درباره ی انقلاب اکتبر سرود ، سلسله رباعیاتی دارد که درآنان به طنز، نقص عضو معشوقه را دستمایه قرار داده است.( انوشه،۱۳۷۵: ۱۵۳)

سید صدیق خان حشمت:

در بخارا به دنیا آمد. سید میر صدیق خان توره حشمت تخلص فرزند امیر مظفر خان حاکم بخارا بود. در علوم مختلف نجوم و رقوم و تاریخ تبحر داشت. در زمینه شعر و خطاطی فعالیت می‎کرد. بدون اینکه از کسی تعلیم خط دیده باشد از روی کتب مشق می‌کرد. از آثار وی می‎توان به تذکره الشعرا و نامه خسروان یا تذکره السلاطین اشاره کرد. حشمت به جمع آوری کتابها و نسخه های مرغوب علاقه داشت و صاحب کتابخانه غنی و پر از کتابهای نایاب بود ازجمله یک قرآن میر عبید که به ندرت پیدا می‌شد (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۹۱). صدیق خان مدتی حاکم چهارجوی بود و در آن زمان کتابهایی را برای کتابت به هنرمندان سفارش می‌داد. در آن دوران عبدالله بیک چند کتاب برای او کتابت کرد (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۳۶۳). در روزگار فرمانروایی برادرش عبدالاحد و برادرزاده اش، میرعالم، به مدت ۳۵سال از۱۳۰۳تا۱۳۳۸ق خانه بند بود. او در این سال ها به پژوهش و گردآوری کتاب پرداخت. پس از انقلاب اکتبر در اتحاد جماهیر شوروی، آزادشد و به کار کتابداری حکومت شورایی بخارا پرداخت. به سبب بدگویی نزدیکانش، حکومت به او بدگمان شد و وی را به افغانستان تبعیدکرد. وی به فارسی، ترکی و عربی آثار منظوم و منثور و رساله هایی نیز در دانش های گوناکون دارد. تذکره الشعرای حشمت در دو جلد، تذکره السلاطین و همچنین نامه خسروان از جمله آثارمیرصدیق خان می باشد(انوشه،۱۳۷۵: ۳۵۵).

شهاب الدین خلیفه:

دررساله ، شهاب الدین خلیفه از مشاهیر در خط جلی و کتابت، معرفی شده است.

عبدالرحیم پیشکوهی(وفات۱۳۳۱ه.ق):

در پیشکوه بخارا زاده شد. دانش های ابتدایی را در زادگاهش و بخارا فرا گرفت. از زندگانی وی آگاهی چندانی در دست نیست ، جز اینکه آثار زیادی را به خط خوش کتابت کرده است . اشعار پراکنده ای از او در تذکره ها و بیاض ها به یادگار مانده است (انوشه،۱۳۷۵:۵۹۴). میرزا عبدالرحیم ( توقسابه ای منشی) با تخلص خیال، مدتی به نویسندگی برای قاضی عبدالحی خواجه سمرقندی و قاضی محمد شریف صدر پرداخت و سپس به دبیری امیرعبدالاحد خان ارتقا یافت. پیشکوهی با سختی تمام به ولایت ارگوت روسیه رفته و مدت سه ماه از قاضی عبدالجبار تعلیم خط دیده است (صدرضیاء، ۱۳۸۰: ۲۹۴). عبدالرحیم پیشکوهی هم مانند سامی و میر آخور و دانش بدون پیش نویس کتابت می‌کردند.

عبدالکریم(وفات۱۳۱۰ه.ق):

قاری عبدالکریم بخاری متخلص به آفرین در جمیع علوم خصوصا فقه و حساب و خطاطی و شاعری ممتاز بود. علم موسیقی را خوب می‌دانست. اکثرمنظوماتش در هجو سروده شده است. از همدرسان عبدالله خواجه صدر مفتی عسکر و شمس الدین مخدوم ختلانی بود. قاری عبدالکریم سیاح در سال ۱۳۱۰به ریاست چراقچی منصوب شد و در آن سال هم فوت کرد.(صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۸۴و۲۸۵)

عبدالله بیک:

استاد عبدالله بیک ازخان زادگان شهر سبز(کیش) به طور اسارت بعد از فتح شهر سبز در بخارا آورده شده و در زندان بخارا، تعلیم خط قرآنی و کتابی را نزد قاری احمد کاتب کرده است. عبدالله بیک کاتب یکه باغی مدت العمر، سه عدد کلام شریف نوشت که یک عدد آن در خزانه عامره دولت بخارا است دوم آن در تصرف سید میر صدیق حشمت بود که در زمان حکومت ولایت چهارجوی، سفارش کتابت آن را به عبدالله بیک داده بود(صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۹۱).

عبدالله بیگی:

در این رساله از او با عنوان انسانی خوش کلام و خوش رفتار و فعال در زمینه انشاء نظم و تقریر شعر یاد شده است. وی در تکنیک گرفت و گیر ماهر بود.

عبدالله ثانی:

در رساله حاضر، عبدالله ثانی یا همان عبدالله بیک سودا، معلم خط مدرسه عالی بخارا معرفی شده است. وی در خط قرآنی و نستعلیق اکمل، تسلط زیادی داشته است.

عبدالله منشی میرزا:

طبق اشعار رساله، عبدالله منشی میرزا در خط ناخنی مهارت داشت. وی همچنین شاعر و تاریخ دان نیز بود.

عبدالله میرزای حصاری:

طبق متن رساله میرزای حصاری در فنون گوناگونی همچون ؛ خطاطی و مُهرسازی و زرگری و آهنگری مهارت داشته است.

عبد المجید (۱۳۱۴-۱۲۶۰ه.ق):

عبد المجید پسر احمد مخدوم احول است. از مشاهیر شعرای عهد امیر مظفر خان می‌باشد. شاعری بدیهه گوی و لطیفه سنج بود. در مدح امیر مظفر و فرزندش امیر عبدالاحد خان قصاید بسیاری سروده است (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۳۴۳و۳۴۴). مضطرب تخلص ملا عبدالمجید است. اما در رساله حاضر از وی با تخلص ذوفنون یاد شده است.

عبد واحد:

درمیان نوشته های رساله، عبدواحد یا قاری عبدالواحد کاتب کلام الله چاپ اول و ثانی و ثالث می‌باشد.

عبدالمؤمن:

در رساله از وی علاوه بر خطاطی، به عنوان سخنران و عالم و حافظ قرآن یاد شده است.

عماد الدین:

تذکره الخطاطین راجی از وی با عنوان خطاطی که در تاریخ و سخندانی به نام بوده است، یاد می‌کند. وی در سنین جوانی درگذشت.

عبیدالله استاد بدخشی:

 ادریس خواجه راجی در رساله، وی را استادی از بلاد بدخشان که تعلیم قرائت و خط و فقه می‌داد، معرفی می‌کند. او در سال ۱۳۱۱ق وفات یافت.

قاری شریف:

 براساس متن رساله ، قاری شریف خطاط، مُهرساز، لوح ساز و زرگر بوده است.

قاری قلی:

 راجی در رساله از قاری قلی با عنوان معلم خط برای کودکان یاد می‌کند.

قاری محمدامین مذنب قرآ( فوت۱۹۲۴م):

در نیمه اول قرن نوزدهم در خیوه به دنیا آمد. به دلیل برخورداری از حُسن خط به دارالانشاء دربار خیوه راه یافت. بعد از انقلاب هم مشغول همین شغل در وزارت دادگستری جمهوری خلق شورایی خوارزم بود. از مذنب فقط پنج غزل فارسی باقی مانده (خدایار،۱۳۸۴: ۱۹۹). از اشعارش:

ای از خیالت بر دلم ، هردم فراوان در بغل       از شوق کرده بارها ، قسم بیابان در بغل

دروادی این ره مپرس،ای دوست! از من دایما    ازخوف قطّاعش مرا،افتان و خیزان دربغل

قاضی حاجی نعمت الله محترم(وفات۱۳۳۸ه.ق):

حاجی نعمت الله مخدوم فرزند قاضی شرف الدین متخلص به شرف، صاحب تذکره الشعرا می‌باشد. امیر عبدالاحد خان والی بخارا بنا بر علاقه ای که به شعر و شعرا داشت حاجی نعمت الله محترم را به تالیف  این تذکره امر نمود. در سال۱۳۴۲ق صدر ضیاء از روی مسوده این تذکره اقدام به کتابت آن نمود. از میان کسانی که از وی تعلیم گرفتند می‌توان به ملا محمدخواجه اشاره کرد (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۵۱و۳۴۲). نعمت الله هنگام سفر حج در حجاز با دانشمندان علوم دینی دیدارکرد. اوایل نازک تخلص می‌کرد، اما پس از آنکه به دربار امیرعبدالاحد راه یافت تخلص خود را به محترم تغییر داد. وی به زبان عربی نیز شعر می‌سرود. محترم بیش از پنج هزار بیت از اشعار شعرای متقدم و متأخر را که بر ردیف یکدیگر شعر سروده اند، در مجموعه ای فراهم آورد و آن را ردایف الاشعار نام نهاد. از ویژگی های سبک وی آن است که تصرفاتی در زبان و لهجه محلی میکرد. محترم مثنوی تحفه شریفه را در حالات مولوی محمد شریف حسینی علوی سرود که نسخه ای از آن به خط سراینده در پژوهشگاه خاورشناسی فرهنگستان علوم ازبکستان نگهداری می‌شود. حاجی نعمت الله در جریان درگیری بخارا به دست بولشویکها کشته شد (انوشه،۱۳۷۵: ۷۷۴).

قاضی صباخان:

 طبق متن رساله، وی خطیب مسجدکلان بخارا بعد از انقلاب کبیر بخارابود. خوش صدا بود و تعالیم خط گذرانده بود.

قاضی نذرالله اوراق(لطفی)( بخارا۱۲۸۰ه.ق – نورعطا۱۳۳۶ق ):

ملا نذر الله مدرس از اولاد قاضی ملا فرهاد بود. در خط از مقلدان حاجی میرعیسی مخدوم مفتی و از جمله هم درسان صدر ضیاء بود. لطفی خود مدتی مدرس بود و بعد از آن چندی انیس و ندیم امیر عبدالاحدخان بوده و به منصب اوراقی سرافرازی یافت. ملا نذرالله هم چنین به حرفه صحافی اشتغال داشت و در باب اصلاحات کتب و تزئینات آن مهارت داشت. وی به ابهام سخن می‌گفت و در هجو و مطایبه سرآمد روزگارخود بود . مفاهیم عشقی را دستمایه اشعار خود قرار می‌داد. غزل را نیکو می‌سرود و اشعاری به ترکی جغتای از وی به یادگار است. نسخه ای از دیوانی منسوب به لطفی نامی در کتابخانه ی شهر لاهور نگهداری می‌شود که احتمالا از آن اوست (انوشه،۱۳۷۵: ۷۷۴). از طرف امیر عالم خان به قضای ولایات بایسون و کَرکِی مامور و منصوب گشته ، در اثنای قضای ولایت نورِاتا مرحوم و در آنجا مدفون گشت. (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۳۴۰و۳۴۱)

محسن جان زرگر مُهرکن:

از متن رساله چنین بر می‌آید محسن جان مُهرساز و زرگر و خطاطی ماهر بود.

محمدامین:

ملا محمد امین (نورس) از دیار سمرقند است. از دوستان قاضی عبدالواحد صدر صریر و جنید الله حاذق و مضطر کاشانی و قانع سعد الدین است. در خط قرآنی مهارت ها داشت. در نظم و نثر و علوم و فنون مختلف فردی ممتاز شناخته می‌شد (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۶۹). محمد امین در علوم غریبه مهارت داشت. هم صحبت عبدالواحد صدر صریر، ملاجنیدالله حاذق، مضطر کاشانی و قانع سعدالدین بود. در سال های واپسین عمر، قاضی برخی از ولایت های سمرقند شد. در شعر پیرو بیدل دهلوی بود (انوشه،۱۳۷۵: ۹۰۴).

مخدوم صالح (نوحه):

شاعر خوش طبع و خطاط ماهری که تخلص نوحه داشت. اهل علوم مختلف، که کتابهایی به تحریر رسانده است (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۷۰). از اشعار ملا محمد صالح بخاری ست:

هرگز سخن از زاهد دل مرده نگویم      ترسم که لبم همچو لب گور شود خشک

زاهد برو از باغ که چون مهره تسبیح      از چشم بدت دانه انگور شود خشک

مشرف میرزا:

طبق اطلاعات رساله ، مشرف میرزا فرمانقلی، منشی دیوان شاهی بود.

ملاخواجه:

طبق متن رساله ملاخواجه جلی نویس بوده است.

ملا عارف بابای ارثی:

در رساله آمده است که فضایلهای ملا عارف در خطاطی و سایر فنون موروثی بوده است.

میر آخور:

خواجه راجی در رساله اش می‌نویسد میرآخور شاعر و خطاطی ماهر در کلیه ی مصنوعات خط بود.

میراکرام(۱۳۴۴-۱۲۷۱ه.ق):

 داملا اکرام صدور مفتی بخاری با تخلص مذنب ، شاگرد استاد عبدالشکور بود. وی در یکی از بزرگترین مدرسه های بخارا به نام میر عرب به تدریس مشغول بود. چندسال هم در مدینه منوره در مدرسه محمودیه اقامت گزید. حاجی داملا اکرم طرفدار دین و ملت و آئین شریعت بود و دراین راه مبارزاتی انجام داد و سرانجام وی را از بخارا اخراج نموده به ولایت خزار فرستاده و حبس کردند و پسرش را در همان جا به قتل رساندند(صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۵۴و۲۸۷). از رسالات تألیفی میراکرام افاضه النائمین و اعلام الجاهلین می‌باشد که به رساله اکرم معروف است. حجب ستر نساء از دیگر آثار اوست (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۳۷۳). مذنب در شعر پیرو حافظ و جامی بود. در قالب های گوناگون شعر سروده است و اشعارش آهنگ تغزلی و عرفانی دارد(انوشه،۱۳۷۵: ۷۹۷).

میرزا احمد منشی:

بر اساس مطالب رساله میرزا احمد منشی مشغول شعر و تقریر بوده و شهرتش بیشتر در فن تحریر بوده است. میرزا احمد، کتابی را در زمینه هنر خطاطی و خوشنویسی با عنوان «ذکرخطاطان و خوشنویسان» در سال ۱۳۲۳ق تألیف کرده است.

میرزا بدردین:

براساس اطلاعاتی که رساله در اختیار ما قرار می‌دهد، میرزا بدردین با تخلص نادر شعر می‌سرود. در معما گویی ماهر بود . منشی بود و در سال ۱۳۱۰ق فوت کرد.

میرزا بهرام:

طبق متن رساله ی حاضر میرزا بهرام دارای درجه کمال در فن خط و تقریر بوده است.

میرزا جهانگیرصهبا:

صهبا میرزا حئیت بَی از امرای دولت امیر عبدالاحدخان بود. صدرالدین عینی می‌گوید که صهبا صاحب دیوان است اما نه عینی و نه دیگر کسی از دیوان او سندی نداده است. در بیاض صدرضیاء دو غزل از او قید شده است (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۳۲۱و۳۹۰). در سال ۱۳۳۶ پسر عبدالرحیم بیک به نام دوران با فرمان امیر عالم خان به قبادیان رفته و میرزا حیئت توقسابه صهبا را به جرم انقلابی گری کشت. عینی شعری در این باره دارد:

بعد از این یک خانه آباد نتوان یافتن        دور اگر دور تو و دوران اگر دوران توست

در زمان حیاتش در عین شاعری و معارف پروری به امارت ایالات مختلف مشغول بود. ضیاء هم در مورد صهبا گفته ؛

چو کردش به تخت بخارا جلوس       جهان را بیاراست همچون عروس

میرزای دبیری:

دبیری نیمه دوم سده نوزدهم در بخارا زاده شد. در نخستین اشعارش مینا تخلص می‌کرد و سوز و گداز عشق را دست مایه اشعارش قرار می‌داد. چندین غزل از دبیری در جُنگ ها و نسخه های خطی باقی مانده است. (انوشه،۱۳۷۵: ۳۸۹)

میرزا سعدالله اوراق عالمیان:

در رساله از میرزا سعدالله تحت عنوان شاخص ترین جلی نویس آن زمان در بخارا نام برده شده است.

میرزا شریف صدرضیاء(۱۳۵۰-۱۲۸۳ه.ق):

میرزا محمد شریف صدر متخلص به ضیاء قاضی کلان بخارا پدرش داملا عبدالشکور بود که در شعر آیت تخلص داشت و قاضی القضات بعد از انقلاب کبیر رییس محکمه شرعیه بخارا بود. صدر ضیاء کتابها و رسالات زیادی در مورد تاریخ بخارا و ماوراءالنهر(ذکر سلاطین منغیتیه، سبب انقلاب بخارا، روزنامه و..) نگاشته است. شمار دیگر آثار او ادبی و هنری و حکایات و خاطرات اند(حکایات علمای متبحرین بخارا و …). به قلم صدرضیاء چند تذکره نیز تعلق دارد: تذکره الوزرا و همچنین تذکار اشعار که در سال۱۳۳۴ سوزانده شد و پس از انقلاب ۱۳۳۹از روی پاره های مسوده دوباره نوشته شد (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۰). به سال ۱۳۵۰ صدرضیاء و همسر او زندانی شدند سومین بار بود که ضیاء  به زندان می‌رفت وی در آنجا فوت کرد. کتاب تاریخ صدرضیاء مطالبی در مورد ادبا، روحانیون خطاطان و دبیران و… دارد. وی همچنین اثری همنام با تذکره الخطاطین راجی بخاری دارد که  در سال های ۱۳۳۵-۱۳۲۲تالیف شده است.

میرزا صفر :

طبق متن رساله میرزاصفر خوشنویسی بوده که بیشتر به تعلیم خط می‌پرداخته است.

میرزا عبدالرحمن(وفات۱۳۳۳ه.ق):

میرزا عبدالرحمن بیگ شاعری از دیارنسف با تخلص هضمی می‌باشد. عبدالرحمن از نویسندگان دستگاه وزارت بخارا بود. در سال ۱۳۳۳ه.ق وفات یافت. از اوست:

وقت جان کندن هم از دل حسرت آن گل نرفت       ناله جان سوز هرگز از لب بلبل نرفت

چون شود از روزگارم تیرگی ها برطرف    بس که نیل وسمه ز آن ابروی دال و گل نرفت

میرزا عبد قیوم:

بر اساس متن رساله عبدقیوم شاعری از سرزمین کیش می‌باشد که در خطوط خفی و جلی و قرآنی و همچنین خطوط بدیع مهارت دارد. وی مُهرسازی ماهر بوده است.

میرزاعبد الواحد ( منظم)۱۸۷۷-۱۹۳۴:

میرزا عبدالواحد منظم فرزند برهان بیک قراولبیگی‌ست. از خردسالی نزد صدر ضیاء تربیت یافت (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۲۰۲و۲۶۰). علاوه بر خطاطی ،آثار منظوم و منثوری خلق کرده که آثار نثرش قدرت بیشتری دارد.نمونه ای از اشعار عبدالواحد:

ای یار دل آزارستم کار شکر لب            ما را ز جفاهای تو جان آمده بر لب

آتش فتد از سوز درونم به زمانه            در شرح غم عشق تو بگشایم اگر لب

مهر مه رخسار تو پیداست به هر دل       تکرار دعای تو مدام است به هر لب

عمری ست که بی لعل لب باده پرستش      آلوده مرا گشته به خوناب جگر لب

منظم کند از مهر دعای پدرانه             بگشاده به دشنام وی آن شوخ پسر لب

عبدالواحد از۱۹۱۰تا۱۹۱۷در دبیرستان های نظام نوین تدریس می‌کرد. در۱۹۱۷ به تاشکند گریخت و در آن دیار به روزنامه نگاری روی آورد. پس از برکناری امیر بخارا در۱۹۲۰، معاون کمیته اجرائیه مرکزی بخارا و از ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۲ وزیر بهداشت حکومت بخارا بود. اواخرعمر به تدریس و روزنامه نگاری مشغول بود. اشعار منظم تا پیش از انقلاب درونمایه ای اخلاقی و عشقی داشت. وی از نخستین شاعرانی ست که در مدح لنین شعر سروده است. انقلاب حال دهقان، ظفر پنبه کاری آنان از جمله آثار منظم می‌باشد(انوشه،۱۳۷۵: ۸۴۵).

میرزا عظیم سامی(۱۳۲۵-۱۲۵۴٫ق):

میرزا عظیم منشی بوستانی در روستای بوستان (شمال شرق بخارا) متولد شد. شاعر و خطاط و تاریخدان بود. نزد احمددانش و ملاسعدالدین ماهر درس آموخت و از ماهر تخلص سامی گرفت. پس از پایان مدرسه و در پی منشی گری برای حاکمان گوناگون، در خدمت امیر منغیت بخارا، مظفرالدین درآمد. در جنگهای امیر بخارا با فرمانروایان ازبک شهرسبز(۱۲۸۰ق) و روسیه (۱۲۸۳-۱۲۸۵ق) وقایع نگار رسمی سپاه بخارا بود. بارها با سفیران بخارا به روسیه رفت. پس از نشستن امیرعبدالاحد برتخت فرمانروایی (۱۳۰۳-۱۳۲۹ق) منشی وی شد. سامی از آن پس به نکوهش رفتار درباریان بخارا پرداخت و بدین گونه در کهنسالی از دربار رانده شد. در پی آن به نوشتن روی آورد و روزگار پیری را تا دم مرگ در تهیدستی و نابینایی گذراند(انوشه،۱۳۷۵: ۲۰۰).

از جمله تالیفات سامی، تحفه شاهی(تاریخ امیران منغیت )است. مرآت خیال اثر دیگر اوست که حیات ادبی قرن ۱۹ و ابتدای قرن۲۰ بخارا را شرح داده است. تنزیه انشا(منشآت) هم از اوست (صدرضیاء،۱۳۸۰: ۳۰۵).

میرزا عمرثانی:

راجی در رساله اشاره می‌کند؛ میرزاعمرثانی خطاطی ماهر در سرزمین کیش بود.

میرزا غیاث:

طبق متن رساله، میرزاغیاث کاتب قاضی القضات بخارا بود. در خط و انشاء مهارت داشت و از خط وی با اوصاف تعلیمی و صاف و روان نام برده شده است.

میرزا قابل:

طبق متن رساله، میرزا قابل سودا منشی قاضی غجدوان، به تعلیم خط می‌پرداخت. از شاگردانش می‌توان به شریعت جاه صدر اشاره کرد.

میرزا قاری عالم:

طبق متن تذکره الخطاطین، میرزا قاری عالم علاوه براینکه خط را همچون اساتید دیگر می‌نوشت خطوطش را عموما با شق قلم اجرا می‌کرد. برحسب تألیف مؤلف به نظر می‌رسد این فرد زنده بوده است.

میرزاقمربگذر خواجه پارسای بخارا:

راجی بخاری در رساله ذکر می‌کند که میرزاقمرخان در خط قرآنی و کتابی و جلی و خفی ماهر بوده است.

میرزا مراد:

طبق متن رساله میرزا مرادبی منشی قوشبیگی در بخارا، خطاطی ممتاز بود و به تعلیم خط می‌پرداخت.

میرزا میر یحیی:

در رساله از وی با عنوان خوشنویسی ماهر در خط تعلیمی یاد شده است.

میرعماد کاتب:

در متن منظومه، میرعماد کاتب در میان خوشنویسان آورده شده است.

میر فیض الله:

چنانچه از متن رساله برمی‌آید میرفیض الله، قاری و کاتب بوده است. علم تاریخ را خوب می‌دانست. در خط قرآنی مهارت داشت. فیض الله به نگارش خطوط گوناگونی چون ثلث و کوفی و طغری تسلط داشت.

                                         بسم الله الرحمن  الرحیم

قوی الحافظ الحی القدیم

معین و ناصر و خلّاق بیچون      تعالی شانه عما یقولون

سواه کلّ بالله هر هالک             ولا للملک الاالله مالک

الهی طبعم اندرشهد آلای

دلم چون غنچه فردوس بگشای

که تا کام جهان گیرم به شکّر      دماغ سامعان سازم معطّر

ز نطقم نفحه[۳]مشک تر آید      زلفظم رشحه شکّر تراود

زمحض لطف خویشم از غَوایت      طریق مستقیم کن هدایت

دلم را پاک گردان از نمایش      زبانم صاف کن اندر ستایش

که تا نیکو دهم داد فصاحت      کند خواننده از وی استراحت

درونم گردد از لوث غرض پاک      خیال فاسدم سوزد چو خاشاک

متاع کاسدم را معتبر کن      صف خرمهره ام عقد گهر کن

به عیب کس میالا فکرتم را      ز عیب من خبر ده فطرتم را

/۱/

بکن فکر مرا از روی ارشاد      به مضمون لطیف بکر داماد

به نام آنکه نامش مغز جان ست      نه تنها جان که در تنها روان است

بدان نامی کزو داند تمامی      وزو خود نامی آمد جسم نامی

به آن نامی که چون آئینه جم      درو شخص دو عالم گشته مُدغم

به نام آنکه  از آن صاحب نام      بود چشم امید پخته و خام

تعالی الله زهی خلاق بی چون      کمالش از حد و اندازه بیرون

بری از خویش و پیوند و علایق      تهی از جسم و مانند و مضایق

رساند طعمه، رزّاقی که صد رنگ      به کرم ناتوانی دردل سنگ

زدست صنع بی مِقراض[۴]و تیشه      نهد در پیکر هر برگ ریشه

رسول هاشمی آن شاه لولاک      که بسته شرک را گردن به فِتراک[۵]

ازو قرص قمر شق شد به انگشت      ورا مهر نبوت بود در پشت

سراسر از طفیل ذات او بود      گر آدم با ملائک گشت مسجود

ز جمع انبیای ما تقدّم      نگین شرع را او بود خاتم

به شرع از انبیا را اعتبار است      شریعت را به ذاتش افتخار است

نبوت تاج بر فرق رسل بود      نبوت را گهر آن فخر کل[۶] بود

/۲/

فزونتر زین چه باشد قدر آدم     که زو باشد طفیل خلق عالم

نبود از ما تقدم ما تأخر               ازو بزرگتری والله اکبر

و بعدالله من یهدی الیه              محمدمصطفی صلوا علیه

ندارم قدرت حرفی ز معراج        چه سان کوری کند وصف شب داج[۷]

به حِسبَت وارث اویند ثِقات       به نسبت نائب او جمع سادات

نسب را با حسب با دانش تخت   به هم آورده سلطان جوان بخت

چنان کز نسل پاک آن پیمبر         شده شاهی بملک شرع سرور

به قرآن آنچه ترتیب سلوکست       زبعد انبیا ذکر ملوک ست

بده ساقی می ای[۸] تازین ترانه          کنم وصف شهنشاه زمانه

                             زهی غازی شهنشاه معظّم            به علم و عدل در عالم مسلّم

به قدش راست دیبای فضائل       که مستغنی است ازطیّ دلائل

به جنس او آدم الحق فرشته         نه لایش جسم کز جوهر سرشته

عدالت را وجودی خارج از عیب    ازو باشد وجود اوست بی رِیب

ز جود او مَعن[۹] خواهد اِعانت         ز گرزش رستم دستان صیانت

فلاطون از کمال اوست قاصر       علی را از خطِ او خطّ وافر

ز احسانش جبال دهر مسکین     ز اِنعامش جبین دهر پرچین

/۳/

که در عدل و عطا دارد دل مرد      درو علم و حکم کالماء للورد

سحاب از بارش او شرم گستر      عرق میریزد از بارانش از سر

بهار از لطف عامش خجلت آمیز      ز گلها زرد و سرخ اندر تب تیز

به رفع ظلم و در دفع مظالم      چو نام خود به ما فی الارض عالم

ز حقش چیست زین خوشتر وظیفه      و فی الارض جعلناکم خلیفه

چه به زین مدح شاه ملک آرا      که آمد پای تخت او بخارا

بده ساقی می ای کاندر بدایت

دهم یک شمه شرح این ولایت

جهان را از بخارا زیب و زین است      که عالم خاتم و اینجا نگین ست

جهان شخص و بخارا آمدش دل      به دل شد اعتبار شخص حاصل

بخارا مغز و عالم جملگی پوست      برای مغز آخر پوست نیکوست

معلا حصه[ای][۱۰] در سطح عالم      که در علم و حکم آمد مسلم

مدیح البلده عنده مستعار      کلام اللیل یمحوه النهار

بخارا هست در پیدای عالم      زجنت قطعه والله اعلم

بخارا در صناعت بی نظیرست      متاعش رشک دیبای حریرست

ز جنس قرشی اندوهگین فرنگی      کتابی دارد از دیبای زنگی

به قالینش ز خجلت سرخ مخمل      فتاده از شعاعش زرد کُندَل[۱۱]

/۴/

بکاهد قیمت این پوست بائی      خصوص آن پوست کامد دوستبائی[۱۲]

توان گفتش بهشت روی عالم      که اینجا ساکن آمد جنس آدم

به خاکش کرده اهل فضل مأوی      یکی ببری شود صد نخل بر پا

همه اهل صلاح و کامل عهد      کمال علم را حل کرده در مهد

ازآن آمد مر او را فاخره نام      که سازد فخر مابلدان به اسلام

کند یاد از وجود او به افلاک      زمین صد گونه فخر این توده خاک

زمینش پاک و بادش صاف خرم      درو هرکس درآمد گشت بی غم

کفی للمرء مجدا و افتخارا      بان قدکان مَثواه[۱۳] بخارا

کمال او ز عقل و علم دین ست      کزینها لای این سرحد عجین ست

به جای گل زمین او دمادم      دماند بوالعجب گلها ز آدم

به طرف مدرسه از حجره ها برج      به سطح کوچه ها از خانه ها دُرج

ز هر برجی فروزان آفتابی      ز هر درجی نمایان درّ نابی

چه درّی کز صفا چون درّ بیضا      نگشته جانب او دست بالا

چه خورشیدی که روزآرای افلاک      شبانگه خاک چسب از دامن پاک

جهانی همچو گردون با ستاره      سیه پوشیده دل پر شراره

که تا هر یک ازین خورشید چالاک      صباح آید برون از دامن خاک

بلند و پست او چون آتش قور      کند دل را ز سوزش غیرت طور

/۵/

تجلی کرده اینجا بسکه دیدار      ز هر برجی زده سر برق انوار

همه پاکیزه و صاحب طراوت      همه دوشیزه و صاحب صَباحَت[۱۴]

به این پاکیزگی پاکیزه کردار      به این دوشیزگی سنجیده اطوار

همه معصوم و طاهرحور اطوار      همه آسوده در کل[۱۵] سرو کردار[۱۶]

لبی و صد چَلَک[۱۷] شهد تبسم      دهانی صد چمن رنگ تکلم

معطر موی بی مشاطه چنبر      منور روی بی دلاله دلبر

بده ساقی می ای کز کُلوَت دل

کنم در نزد یاران عرض مشکل

مرا در بین این خوبان دلی بود      دلی نی بل بلائی مشکلی بود

دل ست این یا بلای ناگهانی      دل ست این یا قضای آسمانی[۱۸]

دل ست این یا مگر خود تخته سنگ     دل ست این یا مگر سرلوح نیرنگ

دل ست این یا خمیر مایه غم      که در وی غصه دهرست مُدغم

دل ست این یا که مرآت جمال است      که هردم در پی نازک نهالست[۱۹]

دل ست این یا مگر وحشی غزالیست      که در[۲۰]شخص حَسن را حیرت مقال ست

دل ست این یا مگر گنجشک طیار      که هردم برکف طفلیست طرار

دل من همچو آن طفلی ست جاهل      بهرکس هم نفس شد گشت یکدل

دل من همچو فرزندیست بیهوش      بهرکس رفت کرد ازمن فراموش

/۶/

دل من همچو آن محبوب جاهل      که با من گشته یک چندیست بیدل

اگردل ازمن ست آخر چرا چند      به جعد طرۀ خوبان بود بند

اگر دل از من ست آخر دوامت      چرا در کوی کس دارد اقامت

دل از هرسو سوی سرویست مائل      هزاران دلبر و یکدل چه مشکل

رباید هر زمینی را نهم گام      دل از کف عارض سروی دلارام

بهرسو میروم ور خود به هرجا      ز خوبان بخارم رشته برپا

لبی گاهم برد دل در تبسم      دهان گه پرورد جان در تکلم

چو آینه گهی از نیک صورت       گذارم پشت بر دیوار حیرت

مرا باشد گهی از دانه خال      چو زلف مهوشان آشفته احوال

به هر سو بنگرم بر هر نگاهی       برآید ازدل من دود آهی

نشسته گه که میبینی به راهم      زپا افتاده تیر نگاهم

وگر برخواستم البته زان خواست      شوم بهر تماشای بتی راست

خورم حسرت ز صاحب کار خوبان     چو سائل بر سرخوان لَئیمان

نصیب ازعشق خوبان گفتگو بود      دلم را حاصل ازاین آرزو بود

بده ساقی می ای کز مدح مسکن

کشد دل سوی وصف دلبر من

شدم زان جمله ماه و  مهر رخشان      فتاده ذره مهری درخشان

/۷/

نگاری دلفریبی نازنینی      به ملک دلبری صاحب نگینی

سهی قد لاله روئی گلعذاری      شکفته[۲۱]گلشنی خرم بهاری

ز محبوبی مصور گشته جسمی      نه جسمی بلکه افسونی طلسمی

زسر تا پا به ناز و جلوه مشحون      نگارین دلبری چون درّ مکنون

قد او همسر سرو صنوبر      نه بلکه رشک شمشادست و عرعر

دو زلفش افعی پیچان که از گوش      گرفته حلقۀ سیمی در آغوش

ز سیمای جبین آن سمنبر      نیاید روز بیرون مه چو شَپّر[۲۲]

دو ابرویش ز مو بربسته طاقند      به هم پیوسته زانرو جفت و طاقند

صف مژگان فولادی سنانست      که جان پیوسته ز ابرویش نشانست

دو چشمش آهوان شیرمستند      که از مستی به طاق اندر نشستند

عذارش بسکه سیمین سیمتن بود      به اهل عشق بیجا دلنشین بود

معطرکرده هم او را گل رو      رگ گل طرۀ طرارۀ او[۲۳]

براو نازک چنان افتاده بینی       که گویا گشته خلق ازنانِینی

لبش سرچشمه آب حیاتی      درونش از نظر مُضمَر نباتی

درو نبود مرتب چیده دندان      نهفته دره ی یاقوت و مرجان

سخن چپود[۲۴] ز تنگی دهانش      که موئی می نگنجد در میانش

زنخدانش فریب سیب باغست      ز خال از هر طرف منقار زاغست

/۸/

نموده ساعد چست و سیمینش      یدبیضا ز جَیب آستینش

مرا با خلق وصف آن میان است       جهان نازکی[۲۵] اندر میان است

کس از وصف میانش تا به زانو      نبرده یک قلم همچون قلم بُود

دو ساق او که باشد چون دو ماهی      بود زو شیخ و شاب اندر تباهی

ز رویش غرقه اندر حسن تا ساق      ز ماهی تا به مه مشهور آفاق

نمیگردم ز پایش نکته پیرای      که گردد آبله نازک ، کف پای

به حسن جلوه و لطف خرامش      به جان شد کبک چون طاوس رامش

نگاهش کز غزال آموخت مستی      به یک مستی ربوده نقد هستی

ز هر سوسوی او از هر نظاره      بسی مردم گریبان کرده پاره

حیاتا روی او غرقاب کرده      ز شبنم عارض گل آب کرده

دران محفل که حسنش عشوه داده      اجل با عشوۀ او رشوه داده

ادب نبود به نامش خواندن اما      دهم رمزی به آئین معما

محال آمد که بی آن روی بگشود      به روی لاله چشم اشک آلود

زهر فنی که مینامی کمالی      نبود او را درآن فن خود مثالی

به فهم چیستان و صنع معما      میان نکته سنجان بود یکتا

حلول آورده او را علم در کلک      دهد اعلام او کلک گهر سلک

خفی  و هم جلی خط داشت دلبر      که گوئی بر صدف برچیده گوهر

/۹/

وِرا نظمی به سن خوردسالی      برآن وجهی که باسلکی لآلی

ز هر فن گرچه نیکو بهره ور بود      به خط و شعر میلش بیشتر بود

محبت بابت دانا بلا ییست      بلایی نیست احیانی عطاییست

بده ساقی می ای تا حال زارم

به نزدیک محبان عرضه دارم

ز عشق آن صفت سروی گل اندام      به جان من خرابی داد پیغام

بهارم درحمل رنگ خزان دید      مزاجم از عمل خود را گران دید

من و در قصد، او را باز دیدن      وی و درجهد ازمن دل بریدن

زبس درس جنونم در ورق بود      به هجران و وصالم یک سبق بود

دلم را کرده وصل او مکدّر     دم دل در سطوح رو محرّر

دلم آشفته و رنگم پریده      روان، شب تا سحر خونم زدیده

نه دل ازهیچ جانب شاد و مسرور      نه نقش غم ز لوح سینه ام دور

دل از ساز خرد، ناگشته بالغ      شد از ساز سرور عیش فارغ

هنوزم غنچۀ باغ جوانی      لبی نگشوده بازآمد خزانی

هنوزم ریش از رو نادمیده      به دل صد ریشم از نیشش رسیده

نبود از خط به رخسارم نشانی      که خطم زد به سطر زندگانی

شد از مو پیکرم وزموی جسمی      نه جسمی بلکه خود را جسم اسمی

/۱۰/

سرورم وقف چندین کوه اندوه      نشاطم زیر فکر کوه در کوه

زجنس زهر و خارا خورد و خوابم      به جای بستر و نقل و کبابم

زبانم را نه یارای تکلم      لبم را رفته از خاطر تبسم

برونم تا درون بربسته خوناب      کدویی گشته جسمم پر ز زردآب

چو آهو گشته بیرونم زبان خشک      که بعداز مرگ خود بیرون دهد مشک

تنم نیلی و اشکم ارغوانی      رخم قیری و رنگم زعفرانی

وجودم صورت دیوارآسا     شده وقف سکون بهر مُواسا[۲۶]

به صدق آخر به کشف عقده راز      به حق اینگونه زاری کردم آغاز

بده ساقی می ای تا ز آه و زاری

علاجی خواهم از پروردگاری

الهی عاجز و زار و ذلیلم      به دشت غم فتاده بی دلیلم

غریب و بی کس و خوار وشکسته      ملول و مفلس و مجروح و خسته

طپان جسمم چو مرغ بی پرو بال      چو موری در ره افلاس پامال

ز یار و اَقرِبا غمخوارگان دور      ز بزم صحبت احباب مهجور

به بست آخر زمان بی ریسمانم     که جای رفتن خود می ندانم

به چندین عاجزی اندر دم شیر      زیم تا کی چنین از جان خود سیر

نشسته در ره او اعتکافم      نشد صادر زاو حکم طوافم

/۱۱/

دو چلّه سه شد و سه چلّه شد چار      به پنجم هم قدم ماندم به ناچار

همه دم باز دست انتظاری      زده بر دامن امیدواری

به هرکس لابه بردم فَریه[۲۷] کردم      به هرجا ناله کردم گریه کردم

نمودم دمبدم تصویر تدبیر      گشودم هرزمان  دوکان تزویر[۲۸]

ولی دانم که از نیروی تدبیر      نگردد پنجه و بازوی تقدیر

همه بیهوده عمر من تلف شد      بساط بار و بود من ز کف شد

                                        الها مالکا علام داور      مدارم لال و مهموم[۲۹] و مکدّر[۳۰]

رحیما ای که بعداز صد تأسف      نشاندی در بر یعقوب یوسف

چه باشد باز جسم زار من را       مقیم گوشه بیت الحَزَن را

که دارم ناله از رنج فراقش      گریبان چاک دست اشتیاقش

ورا هم در کنار من نشانی      کنم تقریر حال خود لسانی

فرو رفته به چاه آتشینم      بود امید از آن حبل المتینم

چه باشد گر بگرد رهبر من      نشانی تاج مطلب بر سر من

حکیما ای که ایوب پیمبر     پس از خواری به لطفت گشته سرور

چه باشد گرمن محنت سرشته      که بسته ابتلا پایم چو رشته

همه اعضای من از گرد وسواس      شده آلوده ی صد گونه افلاس

برونم چاک همچون دار زنبور      درونم زار همچون تار طنبور

/۱۲/

کنی بازم دل مغموم خرم      بنا صوری نهی از لطف مرهم

شوم آسوده از تیر ملامت      روم در منزل مقصد سلامت

کریما ای که کردی خود ز احسان      به ابراهیم آتش را گلستان

چه باشد گر من گُلخَن[۳۱] نشین را      که صیدم شعله خوی آتشین را

چو خس از شعلۀ آتش رهانی      نمائی منزل امن و امانی

اسیرم با شرار نار چون خس      به آب رحمتی محتاجم و بس

چه باشد گر ازآن دریای عمان      رسد کارخسی آخر به پایان

دماغم را گشاید بوی مطلب      نگاهم را نماید روی مطلب

شد از افراط زاری و انابت      کفم رنگین بحنّای اجابت

بده ساقی می ای کز خلوت راز

به مژده وصل او می آید آواز

ندا آمد به خلوتخانه انس      یمیل الجنس بالطبع الی الجنس

کند هرجنس با همجنس پرواز      کبوتر با کبوتر باز با باز

بخورد فیل میکن خانه برپا      مکن با فیلبانان دوستی یا

تو سنگ تیره او ماه فروزان      تو خار خشکی او نار سوزان

تو خس او در بهار دلبری گل      بگل خس را نمیباشد توسل

وجود او مه و جسمت کتان ست       کتان را از وصال مه زیان ست

/۱۳/

تو و آمیزش آن ماه چالاک      چه نسبت خاک را با عالم پاک

اگر خواهی وصال آن دلارام      برون آور به فن شعر و خط نام

بده ساقی می تا هاتف غیب

کند حسن خط اندر صفحه بی عیب

خط آخر، مظهر روی نگارست      به شخص حسن، او آینه دارست

که میماند الف با قدّ جانان      وزو هم جلوه سازد تیر مژگان

بود جیم از سر خود شکل ابرو      تمامی مستدل عنه گیسو

چو بادام مُقشَر چشمۀ صاد      کند با چشم شوخ یار ارشاد

بود از زلف زمزی لام چون جیم      شبیه اندر دهان تنگ او میم

شکست و پیچ خط با خط او دال      کشد هر نقطه دل را جانب خال

به روی صفحه چون ابروی او مد      نشان دولتی از غیب سرمد

ز در حلقه او هست ساکن      تسلی بخش دلهای مساکن

بود چون قامت عشاق او نون      کانما الی الموت یساقون

به مهجورانش از دندانه سین      به نیکوئی مهیا ختم یاسین

مداد و کلک کو را مادر دهر      در املا دهد در حاصل مهر[۳۲]

به هم این هردو همچون جسم جانند      پی آبادی دلها روانند

نبی، الخط نصف العلم فرمود       ز نصف علم عاری چون توان بود

/۱۴/

بپرس از عالم کوفی معاقل      به ثلث علم راضی نیست عاقل

بکن تعلیق نسخ و شو مبرّا      ز توقیع غلامی ساز طغرا

چوشد حسن خطت اندر سرانگشت      ترا آمد کلید رزق در مشت

خطت در مسند عشرت نشاند      خطت از ورطه عُسرت رهاند

خط آخر خود بنای سربلندیست      مدار آبرو و ارجمندیست

زخط الفاظ را زنجیر پائیست      زخط الحاظ را رنگ بقائیست

بود زنجیر خط در پای الفاظ      بود الفاظ هم قیدی به الحاظ

زخط هر کو مصفا طینت آمد       مبشر با دخول جنت آمد

ز خط شیرازه دین، متین ست      زخط طغرای قرآن، مبین ست

که اطلاق کتاب آسمانی       به الفاظ و نقوش ست و معانی

بده ساقی می ای تا در مواضع

کنم تعلیم خط تعین واضع

مر این خط را که نستعلیق نامست      بنا از نسخ تعلیقش تمام ست

نموده وضع این خط، نزد جمهور      علی تبریزی اندر عصر تیمور

بخط ستّه آن شاگرد یاقوت      چنین فرمود رسم الخط منعوت

بدان ای سرو قدت نخل نورس      بود قد الف سه نقطه و بس

کند پا و سرش مثل چپ و راست      به یک صورت ز پایان هم ز بالاست

/۱۵/

به حرف با بنه یک نقطه گردن      نشاید کمتراز شش نقطه اش تن

توان تا نُه نقط بستن تن با      ز بالا پست نیمی دامن با

 به تا و ثا ست این حکم ای خردمند      بود مانند حکم حرف مانند

چه باشد جسم را بی ای فلاطون      نگون افتد به نوک دامن نون

ولی باید به قدر نیم نُقَط     مر او را شمره نزد واضع خط

چو رای دیگری بنهی مقابل      بیاضی گرددت چون بیضه حاصل

به حرف را به نزد واضع فن      بود یک نقطه تن یک نقطه گردن

دو باشد را هلالی و کمر راست      توانی دال را زین هردو آراست

هلالی را زبعد راست دالست      جز او هرجا بود غیر هلال است

به حرف را کنی گر نقطه ای بند      شود دال ای به تار طره دلبند

ولی باید بدال آنگونه پیکر     شود با بی الف از او میسّر

بود دندان سین را نقطه ی سر      دویم دندان ز یک نقطه فزون تر

ولی سین مُضمَراست و سینه دار است      که راسش هر طرف عین اشکارست

ز سر یک نقطه باید بست پائین      بباید پیکر نونی تن سین

برای سین طولانی ز استاد      بود نه نقطه ام با این صفت یاد

میانش سه نقط پست از سر سین      به قدرنقطه پست از سمت مابین

بود یک نصف بالا سرکش کاف      ز بای چار حرفی نصف او صاف

/۱۶/

نویسی گر دو سین را باز توام      به شکل ماکویی[۳۳]افتند با هم

به روی سین شود خط چو حاصل      شود با قوس ندّافی[۳۴] مُماثل

ببایست آن چنان گیر سر صاد      که از عکسش توان صادی شد ایجاد

سر صادست طا و زا گشاده      تنش راء هلال اندک زیاده

الف کن به روی از دو نقطه املا      سراین دو زتن یک نقطه بالا

سر عین آن چنان فرموده استاد      که از عکسش شود حاصل سر صاد

ز بالا اولین دندانه ی سین        ز ته عکسش سر صادست تعیین

همی باید تن عین و تن جیم      به یک صورت فتند از روی تعلیم

مدور نقطه ای[۳۵]بر با و بر نون      بنه تا فا و قاف افتند موزون

ببندی یک الف چون بر سر با      شود زو شکل حرف کاف پیدا

ولی آن کاف کز دو نقطگی باست      زبطنش راس حرف صاد پیداست

بر آن کافی که طولانی نویسند       ز دو نقطه الف بایست گردن

نهی گر یک الف اندر سر نون      نماید نخل قدّ لام موزون

بود زیبا با میم دامن       یک ونیم نقطه سر، دو نقطه گردن

بیفتد گردن یا گردن میم      شود از پنج نقطه دامن میم

برآن طرزی که از پایان بالا       توانی لامها زو کرد انشا

نهی چون راست دالی بر سر میم      شود برپا ازو لامی به تعلیم

/۱۷/

بود شش نقطه نزد واضع فن      به حرف نون دوسر دو تن دو دامن

مثلث نقطه و نیم نُقَط کش      به روی را که آید واو دلکش

برای با بنه یک نقطه بر سر      پس از نوک قلم میکن مدوّر

بود تدویر این ها نزد استاد       چنان کز قلب او آید سر صاد

نهی دال اندرون فائی مرکب      شود زو، ها به دستاری ملقب

نویسی فوق هم بی شمره دو صاد      ازو های دو چشمه گردد ایجاد

به ترکیب این دو را بهتر بودحال      بود پیوسته شکل شین ز دنبال

رقم کن یک الف جانا پی لا      به سوی چپ بکش مقدار یک را

پس آنگه یک الف بایست دیگر      بیاضش چون الف آید مصور

گر از بالا نهی رائی چو اول      ازین سویم نماید لا مکمل

کند تعیین همی استاد این فن      سر یا سه نُقَط یک نقطه گردن

سر و گردن چنان افتد که مقرون      به دال راست آید یای واژون

دو دال از گردن یا شاید آراست      یکی دال نگون وان دیگری راست

بنه را و زپی او واژگون دال      به یای عکس کش یایی ز دنبال

بده ساقی می ای شاید جهانم

ز مفرد با مرکب تا عنانم

نباشد آنکه ممکن گشت[۳۶] تقسیم      به قید نظم آید خاصه تعلیم

/۱۸/

به فن خط قوی باشد ز تحریر      به قید نظم آید خاصه تعلیم

خصوص اندر حروفات مرکب      که جز با خامه نتوان شد مهدب

ولی از حکم ما لایدرک الکل      نماند مطلقا لایترک الکل

کنم لابد بیان نام و انواع       کشم تصویرشان در لوح ابداع

بدان باء مرکب هست شش قسم      نخستین باء طولانیست در اسم

به قطع صنف و کوس این حرف یکسر      همه طولانی ست ای نیک اختر

چو بعد بطن بسط نصف سابق      نکال[۳۷] و نقل و نوراینها موافق

بباید منحنی بنوشت با ها      چو بهرو بحر هم با میم هم حا

بنه با حرف الهادی مدور      به کاف منحنی هم نیک بنگر

چو بیت و بکر و باد ذبله[۳۸] تمثال      بدو به میکندتمثیل این حال

بود مضمر به حرف قطع هم کاف      مدور گر نوشته باشد و صاف

نَکال نقل چون بحث و بطانت      به مضمر زیبد ای صاحب فَطانت[۳۹]

بود دندانه پنجم کای یگانه      به عطف و صبر شوقست و میانه

بنابر صبر تحصینی و بهبود      مثال بعض از اینها توان بود

ششم ز اقسام باء سینه دار است      که مانند سرجیم آشکارست

به هجریم و چو صبح و سیم عنبر      بهار و حبی سینه دار است

به غیراز منحنی و مضمر آن چار      میان حرف هم آیند ناچار

/۱۹/

سه قسم آن جیم کو ترکیب دار است      که چقماقی مدور سینه داراست

نهی روی کلاه دی مدور      چه حل و حکم حی خد خاور

بود چقماقی ای در فن مکمل      چو جرجی صدر رای و پای مرسل

همه با سینه دار آید مصور    فسون قطع صبراین حرف یکسر

همه جیم کشش هم سینه داراست      ز جرم و جَفر[۴۰] و جسم این آشکارست

چو حسن خط و جیب و جعد مشکین      حصار حق بباد ایمن ز ماجن

چو مفرد در حریم و های مابین      حج و حم چهر جرجی میدهد زین

یکی دال مرکب صورت راست      چو قد و خد دگر چون نون هویداست

چو دال و را ، ها با یا شود یار      چو نون چون عده عده شیوه بنگار

چو را از بعد دال چلیپاست      دگر در هر کجا آید کشی راست

چنان سینی که او دندانه ناکست      به هر حرف اتصال آرد چه باکست

به جز در روی فوق و صبطک[۴۱] ای یار      خجسته می نماید سین، کشش دار

به صاد و طا و لام آینه جو تمثال      بود یک حال و بس در جمله احوال

مگر لامی که در بالای جیم ست       مُنحّن در دگر جا مستقیمست

بیان ، اقسام عین این هفت فرمود       محیر و نعلی و صادی و معقود

دگر فَم الاسد پس فم ثُعبان      ز فم ثَعلب آمد فم پایان

محیر دندانه دارو سینه داراست      به روی حرف شیب و آشکارست

/۲۰/

عهاد و عشق مرعی شد به تفصیل      که تا نیکو رسد مقصد به تفصیل

بود نعلیش چون جیم مدور       به حرف هل یکاد آمد مصدر

علا و عهد و عیسی ساعد و عاد      زصوت عکه[۴۲] چون بلبل چه فریاد

بود صادی همه در عین ممدود      به یا و فا و کاف و ها بفرمود

عیا و عفت و عُکاشه ی[۴۳] عهد      همین سه قسم بر صادند از جهد

شود معقود گه در بین صادر      چو شمع و معز و معجز گه در آخر

بود فم الاسد با نعلی یکرنگ      فم الثعلب محیر راست همسنگ

ز آخر می شوند[۴۴] این هردو ملحق      نه شد داخل میان حرف مطلق

فم ثعبان چو عین صادی آید      هم از مابین و هم از آخر در آید

حروف فا و قاف این دو نمایان      شود داخل  صدر و بین و پایان

نویس این هردو پوشیده در اول      گشاده درمیانه باشد افضل

در آخر فا گشاده قاف مستور      نگار ای از جمالت چشم بد دور

رفیق وصف و قرب ای نکته پرور      به تمثیلش مفر و فقر بنگر

سه کاف آمد مدور منحنی هم       سوم مفرد به زخم ای گشته مرهم

مدور بر الف پیوند لام      چو کاکل ای به گیسو ی تو دل رام

شود پس منحنی ای قوت دل      به غیر از حرف طاس و دَلک داخل

ولی این دو نیاید ای یگانه      مگر در اول یا در میانه

/۲۱/

به فکری میکنم کمتر مثالش      کجا گفتن توانم بر کمالش

به جز این دو گهر هرجاست مفرد      نیارم مدحت او را مجدد

بود میم مرکب پنج در عد      مثلث مستدیر و باز مفرد

مربع باز خرمائی بود نام      کنم تعیین و پس تمثیل اقسام

به هر حرفی چو ها میم مدور      به اول یا وسط آید مصور

خصوص آن کاف را کو مستدیرست      به کاف منحنی هم دلپذیرست

شود واصل به هر حرفی به جز با      به نزد بعضی نا زیباست با یا

مکان و مکه کو آمد مکرم      مدینه ملک ممنون و معظم

مربع پیش با و طوع و فسقش      در اول یا در آخر هست دلکش

مواعظ مشرب آن شمع منور      مقدس مظهر و معجز پیمبر

مثلث شد به حرف رحمه  واقع     به تمثیلش  شو از یک بیت قانع

ممد و مهر و ماه آمد مجدد   مراد مردم عالم محمد

شود ظاهر چو خرمائی کشی میم      ز بالا نیم از پایان دگر نیم

ولی لا ، حق شود با حرف ممدود     به اوسط گه در آخر گشته موجود

مثال حمد محمود و معظم      چو اسم و قسم و جسم و شم و مُدغم

بود های مرکب هشت در قسم      که اورا مرسل و ملحق بود اسم

مدور باشد و مطموس[۴۵] و حاجب      زدو صادین و دال و صاد غالب

/۲۲/

هِیِ الفی بود مر هشتمین نام      به بعض آذان الفرس بخشیده انجام

بیاید مرسل وملحق در آخر      همه مه رو چو وجه خواجه فاخر

مدور هست صدر حرف دلاک      چو ها آهک اهل زهد مسواک

شود مطموس غیر از حرف مذکور      به صدر هر کدامی حرف مسطور

هبا[۴۶] هجو هدی هرج هشام[۴۷]      هَفًوَت[۴۸] و هودج[۴۹] ای ماه دلارام

به دال و صادی ذو صادین حاجب      بود وسط جمیع حرف واجب

به ها آنکه بهار بس سها بین      که هر یک را شود تمثیل تعیین

هی الفی در اوسط هست و اول      به هر حرف و به صاحب مدش اکمل

ولی اینجا بود البته در صدر      شود واصل به حرف مه کل و بدر

بده ساقی می ای تا از مرکب

گشایم با خواص حرفها لب

به هم نبود وصال ای نیک اختر      نه صدر و اوسط و آخر به داور

مگر الفی که شد با عین ملحق      توان با دال و را بنگاشت ملصق

چو لفظ عاد و عار ای نخل دلبند      الف با دال و را شاید به پیوند

نه مفرد نه مرکب مد نمودار      نباشد هیچگاه از حرف دلدار

بود  مد در حروفات[۵۰]        وگر مفرد بود کافی و وافی

چو آب پاک درس لاف ایجور      که بادا چشم بد از عارضت دور

/۲۳/

به اول اوسط و آخرمجدد      حروف سف به هرسه جا خورد مد

چو سلطان حسن بس فیض آور      ظفر شد در کف سلطان کشور

به قطع حصه مد در صدر و مابین      نه در آخر بود ای قره العین

ز سحر چشم مقبول خطا بی      طراوت عارضت را همچو آبی

به با و یا نزیبد مد وافر      گهی اندر میانه گه در آخر

مبارک رو حبیب مسر عالی      ندارد مثل در شیرین مقالی

بود با میم و نون در اوسط مد      چو عمال سکندر ای سهر[۵۱]قد

خورد مد چونکه در آخر بود کاف      چو رنگ نیک دلکش آید و صاف

بود چون مد در اوسط یا در اول      بکش چون مد سینی ای مکمل

بده ساقی[۵۲]می صافی که تا من

کنم تعداد استادان این فن

درین عصر اندرین فن کاملانند      که در تحریر مشهور جهانند

بسی هم از بزرگان اندرین باب       ربوده گوی یکتائی ز اصحاب

شهنشاه و وزیر و میر و قضّات      که باشند ایمن از آلام و آفات

زمیران بزرگ و میر زاده      ز مخدومان صاحب استفاده

ولی در ذیل استادان کاتب      نباشد نامشان بردن مناسب

وحید کاملان مخدوم احمد      که دولت در کمالش بود سرمد[۵۳]

/۲۴/

خطش بر صفحه سلکی لآلی[۵۴]      نی کلکش ز شق و نقص خالی

ز طب و هندسه شعر و نجومش      مسخّر سر به سر ملک علومش

در این فنهاست زو تصنیف مشهور      که چشم ناتوان بینان ازو دور

به صورت چون قلندر لاابالی ست      به سیرت لیک افلاطون مثالیست

کشید آخر ز دیوان قضا،پا     به باغی سرو آسا داشت مأوا

دل آساید ز ابراهیم و اسحق      ولی اسحق در این فن بود طاق

دو در خط جلی اجلی و اخفی      به هریک بهتر از دیگر توانا

چو بودند این دو اهل شعر و تقریر      ربودند امتیاز از کلک تحریر

به شعر اوّل ولی مشهوردوران      به خط ثانی ز شعر افزون ز اقران

بود از خط قرآنی اسحاق      مشکّر طبع خط بازان آفاق

ز خیل کاتبان دهر ممتاز        ندیدم در کتابت با وی انباز

ز چشم بد اگر محفوظ آید      زمیدان گوی هر مقصد رباید

ز خطاطان شهیری میر اکرام       که دارد در جهان با مهر و خط نام

خط و مهرش بیفروزند اگر چهر       چو  محبوبی بیفزاید به دل مهر

ز صنعتهای جزئی بس خبر دار      همه دور هنر گردد چو پرگار

جوانی کاندرین فن اوستادست      که میرزا احمد منشی نژادست

شهیر اندرفنون شعر و تقریر      ولی مشهورتر در فن تحریر

/۲۵/

دهند از قلب عکس انقلابش      خط او خود همانست آب و تابش

چو ابراهیم خواجه میر کولاب      که نخل خط خورد از کلک او آب

به شعر و زرگری بودش جسارت      به هر فن داشت دعوی مهارت

به قدر حال از هرجا خبر دار       زهر بابی به قدری بهره بردار

ز ابراهیم خان یادم گراید      چو حرفش اشک من گوهر برآید

جوانی صوفی ای پاکیزه مشرب      که خطی داشت از نقصان مهذب

گرفت و گیر او بینی بدانی      که عبدالله بیگی بوده ثانی

بود[۵۵]در فن خط            به زیب و زین چشم روشن خط

به انشا و به نظم و شعر یکتا      قوی دستِ فن تقریرو انشا

جوان خوش کلام شوخ طلّاق      بسی سنجیده در افعال و اخلاق

به مدح میرزا بهرام مشرف      مرا بشرای دولت داد هاتف

که آن نقد معانی در سخن درج      نموده نقد عمر اندر فنون خرج

وحید از فاضلان ما تأخر      ز نو دستان این فن جمله برتر

به پرواز آمده کلک از بنانش      به ده خطاط نتوان امتحانش

به فن خط و تقریرش کمالی ست      خیال شعریش سِحر حلالیست[۵۶]

ورا ارثی ست انشا پشت تا پشت      ورا مفتاح دولتخانه در مشت

ز روی رشد شد در خوردسالی      بزرگ از مهربانیهای عالی

/۲۶/

                یکی زین جمله میرزا بدردین ست      که از کلکش جهان­را زیب [و] زین ست

به صنعت پیشگی نبود نظیرش      نباشد با کس از مدحت گزیرش

ز بس کاندر نسب منشی نژاد است      به انشا نیز نیکو اوستاد ست

جوان دلکش پاکیزه مشرب      ز دولتخانه، صاحب جاه و منصب

به بستان خرد مرغ خوش­الحان      اخوتجاه[۵۷] مرحوم بقاخان[۵۸]

حروفش از قلم بر روی مَسطر     فتادی بر صدف چون صاف گوهر

به درس و شعر از امثال ممتاز      نبود اندر معمّا با وی انباز

به شعر هر صفت هرگونه قادر      به اشعارش تخلص بود نادر[۵۹]

کشید از این جهان اورنگ اقبال      هزار و سیصد و ده عشر شوال[۶۰] (۱۳۱۰)

رئیس کاملان دهر تحسین[۶۱]     که دید از فاضلان و شهر تحسین

خطش در صفحه بر کاغذ جواهر      ز هر انگشت او صد فضل ظاهر

دبیر و شاعر معنی شناس ست      کمال جزئی او بی­قیاس است

به شعر از کاملان یکسر بَرَد گوی      ز بستان اصالت سروِ دلجوی

قوی فهم رموز خط و تحریر      تصرف­مند در تقریر و تعبیر

به هر حرفست[۶۲]چشم فطرتش باز      به علم کلی از آن جمله ممتاز

یکی زین جمله ملّا خواجه نام ست      که در مشق جَلی شغلش تمام ست

به لوح و قطعه نیکو داشت نصرت      ازان در خوردسالی یافت شهرت

/۲۷/

به تعلیم عمادالدّین قلمران      به صفحه مست کلک او خرامان

به تاریخ و سخندانی مسلّم      به خط، سرخیل خطّاطان عالم

ولیکن در شباب از کف قلم ماند      به اسلوب خداگوئی قدم ماند

دگر زین جمله میرزای دبیری[۶۳]     به خوردی دیده دولت­های پیری

زراحت چون به شعر خط عنان تافت      ز خط و شعر هریک تربیت یافت

بنانش را به هر خط خامه رام ست      سوی تعلیم کلکش خوشخرام است

زخطّاطان یکی مشهور آوان      شهاب الدین خلیفه آن خدادان

چه در خط جَلی و در کتابت      به دلجویی خطش صاحب مهابت[۶۴]

فقیه و عالم و سنجیده احوال      ز عالم جانب حق کرده اقبال

دگر زین فاضلان حاجی حسین[۶۵] ست      کزو خَتلان زمین را زیب و زین است

فر و ید روزگار آن خرد پیر      که انگشتش قلم را کرده تسخیر

پی تصویر و لوح نقش و پرگار      ندیدم همچو او استاد پُر کار

به مصنوعات خطی طرفه قادر      به خط سبعه هریک خوب ماهر

وطن را از سفر اظهار حب کرد      چو نزد عالمان ختم کتب کرد

پس از عود بخارا شعر سرکرد      که فهمش در دل خارا اثر کرد

خرد ور حاجی میرزا رحمت الله      که از پاکی ضمیری دارد آگاه

ز قرآنی و هم خطّ کتابی     چه نیکو بوده او را کامیابی

/۲۸/

حروفش در کتابی غیرت دُر      به قرآنی ز تعلیم نقط پُر

درین فن هیچکس بی­کذب[و][۶۶] بی­لاف      ندارد در دو خط چون او قلم صاف

چو بود اندر فن تعلیم قادر      از آنرو در مکاتب گشت ناظر

فرید دهر سعدالله اوراق[۶۷]       که کس نبود چو او خطّاط و مشّاق

یگانه کامل تقریر و انشا      رسانده پایه دانش به بالا

 قوی سرپنجه تر در خط اجلی      نباشد حالیا اندر[۶۸]بخارا

  به یک جیم ار کند سطح زمین ریش      نیفتد نقطۀ جائی کم و بیش

ز ملا عارف بابای ارثی      بود او را فضائل­های ارثی

سلیم الوضع و پاک و دلنواز است      به منصب­های عالی سرفراز است

بود قاری شریف استاد صُناع      به خط و مُهراندر لوح، ابداع

خطش خط بر سر خط­ها کشیده      ز مُهرش مِهر بر دلها وزیده

به فن زرگری ممتاز عصر ست      به ذاتش لاابالی گشته حصر ست

درین فن آن که او خود اهل قدرست      همی میرزا شریف مخدوم صدر[۶۹] ست

قلم در دست او همچون چپ انداز      به میدان صحائف در تک و تاز

چو آید مست در میدان تقریر      اشاراتش نمی­گنجد به تحریر

نباشد اندر این فیروزه ساحت      قرینش حالیا اندر فصاحت

همه اشعار او درخورد توصیف      بود او را به معلومات، تصنیف[۷۰]

/۲۹/

به قدش راست دیبای فضائل      شدی ظاهر ازو خوش خوش فضائل

فضائل مرتبت صدیق[۷۱] خوانند      که بی­شک ذوفنون این زمانند

نتاج خاندان عزّو دولت      که بادا دور ازو گرد مذلّت

سخندان و سخنگویِ سخنور      که کس اندر سخن زو نیست برتر

فرید اندر قرائت نظم و انشا      نجوم و رمل و تاریخ و معمّا

به هر فن اتّفاق خاص و عام است      که ذاتش را کمالات تمام ست

بود او را به فنّ شعر اعجاز      ندیدم در فصاحت با وی انباز

بود او را به معلومات تصنیف      نباشد ذات او محتاج توصیف

به گلزار قرائت آن نوا خوان     نتاج بزرگان قاضی صباخان[۷۲]

درین فن با موانع با مشاغل      به جدّ و جهد عمری بود شاغل

به جمع خط سرهنگان استاد      ز استادِ کلابادی دهد یاد

به دلجوئی دمش ارثی و حَسبی ست      ولی فنّ قلم­دستیش، کسبی ست

تخلّص نوحه[۷۳] آن مخدوم صالح[۷۴]       که هست از فضل، بین خلق واضح

کُمیت خامۀ او باد پیماست      خطش در دلبری چون دُر یکتاست

به خطِّ هر روش بی­جاستْ قادر      به شعرش هم خیالاتی­ست نادر

قلندر مشربَ­ست و بی­تکلُّف      زخوبان کرده دنیا را تصرف

به کُنج مدرسه با خوش بیانی      نموده عمر صرفِ نکته­دانی

/۳۰/

بود میرزا غیاث[۷۵] از روی انصاف      به تقریر و خط اندر خورد الطاف

ز بس در اصل خود منشی نژادست      به تعبیراتِ نیکو اوستاد است

خطش تعلیمی و صاف و روان ست      کمالاتش نه محتاج بیان ست

چو مشرف میرزا فرمانقلی شد      صفای خط ز کلکش منجلی شد

به خط شد کلک وحشی در کَفَش رام      به تعبیر سخن صاحب سرانجام

به مدحش بِه ازین چه بود گواهی      که آمد منشیِ دیوان شاهی

ز خطّاطان یکی میرزا قمرخان[۷۶]    به خوبی خطّ او دُرّیست غلطان

به قرآنی و کتابی از نیِ او      خفی و هم جلی خطهاست دلجو

به فنّ خط ورا سعیِ بلیغ ست      ریاضت­هاش یکسر بی­دریغ ست

به خوردی اندرین فن گشت مشهور      بباد از نقص و زخم چشم بد دور

زمیران کهن میرزا جهانگیر[۷۷]    قوی سرپنجه تقدیر و تحریر

به جزئیات صاحب دست و طلّاق      به نیکو مشربی مشهور آفاق

رفیع القد[ر][۷۸] حاجی عبد ستار      امارات را بود شمعی پر انوار

زخط و شعر دارد بهره یابی      ز قرآنی و هم خط کتابی

جوانی کاندرین فن اوستاد ست      حبیب الله خان[۷۹]قاضی نژاد ست

ز طفلی صاحب رشد قویم ست      چو پیران کهن وصفش سلیم ست

فرید درس و انشا و صناعت      به هر علمی ست صاحب استطاعت

/۳۱/

به شعرش نیست مثل اندر تفحُص      کند با اوحدی خود را تخلص

مرا شاگرد بود و اُخت زاده      وگرنه مدح می­کردم زیاده

فرید دهر حاجی عبد وهاب      که بود از مُهر و خط، ممتاز اصحاب

خطش روشنگر هر دیده از چهر      فزوده مُهر او در سینه ها مهر

به مدح او زهر لب، آفرین بود      خطِ او بس­که صاف و دلنشین بود

به دستور سخندانی مسلم      ز خط، سرخیل خطّاطان عالم

به تعلیم آنکه خطش رهنمون است      حکیم عبدالمجید[۸۰] ذوفنون ست

زهر علمی که او را بود شهرت      بوجه خوب نیکو داشت خبرت

نظیر او نبود اندر بدایع       به هر فن بود از او ظاهر صنایع

ولی با خلط مردم تن نداده      ز عالم رفت خالی از افاده

               عبیدالله استادِ بدخشی      که کلکش داشت جدّ و جهدِ رخشی

دلش با کاغذ و سرخی سیاهی      به صنع کس نمی­دادی گواهی

گذشتش عمر با اهل ذکائت      به تعلیم خط و فقه و قرائت

ز تعلیمش بسی از حد زیاده      ربوده طالب العلمان افاده

پی رحلش ندا می­آید از دیر      جزاهُ الله فِی الدارینَ بِالخیر (۱۳۱۱)[۸۱]

که عبدالله بیک[۸۲] آن میرِ کتّاب      که بود اندر دو خط سر خیلِ احباب

درین دوران بود استاد کامل      که شد مومی، الیه اندر انامل

/۳۲/

رقومش هر یکی تعلیمی و صاف      پی خود حرفها مداح و وصاف

چو بود این فن بدو فصلی خداداد      بود با اکثر کتاب استاد

ز کیشش مولد و منشا بخاراست      به کیش لفظ و معنی محفل آراست

به حسن صورت و معنی مزیّن      ولی از چرخ نیلی گون به شیون

درین فن بس­که مشهور جهان ست      کمال او نه محتاج بیان ست

کسی داند که طبع او سلیم­ست      کز استادان یکی عبدالکریم ست

به تقلید عماد[۸۳] آن پیر معتاد      میان مردمان دادِ رقم داد

به جای اَکل و شرب و هم عبادت      همین تکمیل خطش بود عادت

ز لذت­های عالم دست کوتاه      گذشته عمر او با حسرت و آه

دویم عبدالله آن منشی میرزا      که بودی صحبت او عمر افزا

به خط ناخنی هم بود قادر      که هست آن خط میان خلق نادر

به شعر و تعمیه فرد و یگانه      بود تاریخ نزدش چون فسانه

کند تقلید هر یک گر ز نیکان      کشد خط، بهتر از وی چند چندان

یکی زین طایفه میرزا عظیم­[۸۴]ست      که دل از رشک کتّابش دو نیم­ست

نمی­­دانست کس را با خود امثال      به خط و شعر و تاریخ و نه در قال

به هر فن داشت دست­آرای کم و بیش      نه در خورد گمان و دعوی خویش

ورا تصنیفها باشد مکمّل      به مدح خود ولی اکثر معلّل

/۳۳/

بود عبدالله ثانی[۸۵] چو اول      به قرآنی و نستعلیق اکمل

گرفته در دو خط زان پیر تعلیم      هما نقطه و تدویر تقسیم

رقم تسخیر او در خوشنویسی      که دارد بر قلم­­دستان[؟][۸۶]

به سودا مشربی، سرمستِ شهرت      بخوانندش سر اهل محبت

ندیدندش چو حالا با وی انباز      شد اندر مکتب عالی سرافراز

زهی عبدالرحیم پیشکوهی      که فضل از شوق او دارد ستوهی

به سطر و نظم خط و شعر کامل      مشار آمد به تقریر از انامل[۸۷]

عبید الله میرزائی حصاری      فضایل بوده لطف کردگاری

به انواع خط و مُهر و صنایع      نگشته هرگز او را شغل ضایع

به فنّ زرگری بسیار قادر      به حدّادی ازو ظاهر نوادر

بود از دست میرزا عبدالرحمن      بنان و خامه در هر خط نمایان

ز مشق خطّ قرآنی، کتابی      به قدر جهد دارد کامیابی

چو در هر علم او را هست توفیر      چه نیکو قوّتی دارد به تحریر

یکی زین جمله میرزا عبد واحد[۸۸]      که بودش از قلم بختی مساعد

به خوبی بهره­­ور از شعر و تقریر      خط او بود اندر خورد تحریر

فهیم دهر میرزا عبد قیوم      که شد سرتاسر آفاق معلوم

خفی و یا جلی هریک توانا      قوی طبعش، به وضع نظم و انشاء

/۳۴/

به قرآنی و ارقام بدایع      به هر فنی غرض صاحب صنایع

ولی در فن مُهر از جمله فائق      به استحسان ز طبعِ شعر لایق

خردمند و زکی و پاک اندیش      که بودش مولد او را خطّه کیش

به قاری عبدواحد[۸۹] نه خط کسبی است      که خطش چون قرائت امر حسبی است

ز طفلی صاحب (ر) [۹۰]شد قویم­­ست      چو تعلیم خطش وضعی سلیم­­ست

زهی میرزا عمر ثانی که در کیش[۹۱]      نباشد مثلش از بیگانه و خویش

به خط عمرش شده صرف از جوانی      که شد در خورد مشق و خامه رانی

فطانت پیشه میرزا قاری عالم     که جسمش از حوادث باد سالم

بود با خط استادان مطبّق      مجوف[۹۲] گرچه بنویسد خط از شق

به حسن صورت معنی مزیّن      ز تقریرش دو چشم فهم روشن

چو میرزا قابل[۹۳] از آن اهل قدرَست      که شاگردش شریعت جاه صدرَست

هنرور میرفیض الله[۹۴] کاتب      به تعلیم دو خط بر جمله غالب

به خط ثلث و هم کوفی و طُغرا      ورا دستی بود از جمله بالا

به خطهای دگر هم خوب قادر      به قرآنی ولی فرد معاصر

شناسای خط و بنّای این فن      به چشمش خط زخط چون ست روغن

به تاریخ شهان ما تقدّم      وقوف او نباشد از کسی کم

صنایع پیشگی شغل خیالش      به صنعت یافتن نبود مثالش

/۳۵/

میر آخور مرتب میرزای قابل      ندارد در هنرمندی مقابل

خطش بر صفحه­ی­ خط بر عارض آل      بر اطرافش نقط چون دانه خال

              به مصنوعات خطی جمله قادر      شد از ید هنر او را انامل

پی تصویر و نفس و طرح نیکو      ز هر فن کا ملاً برده غرض بو

به تقریر از زبر دستان بَرَد گوی      به شعرش نیز خوش طبع­­ست دلجوی

دگر قاری قلی آن پیر استاد      که خط او را بود فضلی خداداد

خطش اندر صفا صافی تر از آب      نه بلکه روشناتر از دُرِ ناب

گذشته عمر آن سنجیده اقبال      به تعلیم سواد و خطِ اطفال

به نزد او سبق هرکس گشودی      ز میدان گوی خطاطی ربودی

ز ممتازان یکی میرزا مراد[۹۵]است      که نیکو اندرین فن اوستاد است

رقومش صاف و تعلیمش دلاویز      حروفش طبع آسای و طرب­خیز

نبودش کس به تقریر این مثابه      ازان در منصب آمد توقسابه

حروفش بر سر صفح مسطر      چو بر سِلکی منظم چیده گوهر

به دانش کوه تمکین و وقارست      به دیوان وزارت کامکارست

بود محمد امی[۹۶]ن و قاری مذنِب      عروس فضل را یار و مُصاحب

خطش در دلبری رشک دُرِ ناب      بسی صاف و روان چون شیشه­ی­ آب

هم اندر خط قرآنی زبردست      هم از علم قرائت صید در شصت

/۳۶/

چه عبدالمومن آن مخدوم فاضل      که هست اندر دو خط بسیار کامل

به علم و حفظ قرآن نیز ممتاز      به منصب­­های سلطانی سرافراز

بآغاز شباب آن نیک اطوار      شد از هر درس نیکو بهره بردار

به دستور سخنرانی­­ ست قادر      ز کلکش حرف او دُرّیست نادر

دگر از قاصیان محمد امین بود      که فضلش شهره در روی زمین بود

دبیر و شاعر و معنی شناسا      ز هر فنی شده ذاتش دل­­­آسا

به معلومات رسمی جمله ممتاز      به نظم و نثر هر یک سحر پرداز

ز محسن جان[۹۷] به فن مهر برتر      نبود اسناد صُنّاع و هنرور

قلم الماس باشد صفحه اش سیم      رقم در او روان چون جوی تسنیم

جوان دلکش و سنجیده اطوار      خلیق و نیک خوی و نیک کردار

سخندان قاضی نذر الله اوراق[۹۸]      رهین مبداء فیاض خلاق

بشر را بیشتر از قدر طاقت      خدا داده به او حسن طلاقت

بود با مولوی ساقی مقلّد      که بادا در حریم خُلد خالد

خردور قاضی حاجی نعمت الله[۹۹]     که قلبش بود دائم از حق­­آگاه

قوی بازو به تاریخ و تصوّف      وجودش مظهر شرح تعرف

در ایام شباب این بردباری      بود خوش نعمتی از کردگاری

به شعر آیینه­ی­ معنی نمائی­­ست      به تعلیمِ خطش نیک آشنائی ست

/۳۷/

فرید قوه­­ی تحریر و تقریر      کمالاتش نمی­گنجد به تحریر

ز هر علم­­ست اندر خورد توصیف      به جزئیات او را هست تصنیف

ز خطّاطان دگر میرزا صفر بود      که در تعلیم میلش بیشتر بود

غنی از مدح میرزا میر یحیی      قراول بیکی آن میرزای بالا

قلم اندر بنان او مسخر      چو خط او کم آمد صاف و دلبر

خطش تعلیمی و صافی و خالی­­ست      درین فن شهرتش از خورد سالی­­ست

به وضع و خوی و دانش دلپسند ست      به تقریر و خطش فکری بلند است

چو کلکش کرد گنج خط ختامه      به حد وصف او شد ختم نامه

به عذر فاضلان ده باده ساقی

ز ترک وصف و ترک اسم باقی

ز خطّاطان که در این صفحه گفتم      ز بحر مدحشان یک دُر نسفتم

زبحری قطره از خوف اطالت      ز مهری ذره­­ای آمد حوالت

همین­­ها خود یکی از صد هزارند      که اینجا اهل این فن بیشمارند

خصوص اکنون که از تربیت شاه      شده هر نجم و ذره مهریِ ماه

بود این چند برگ از دسته­­ی گل      بود این چند شاخ از نخلِ سنبل

شکوفان غنچه­­ی چندی ز گلشن      نمایان خوشتر [ی][۱۰۰] چندی زخرمن

مضامین گلشنان نوبهاری      فضایل خرمنان گشت زاری

/۳۸/

به چندین شرط هرکس زین رساله      پیِ خود یافت جایی از مقاله

یکی آن­­کس که بود از خلق مشهور      به هر محفل بدین فن گشته مذکور

دوم آنکو بضهم نام و شهرت      مؤلف را بحالش بود خُبرت

سِیوم با شهرت و خبرت عزیزان      که نَپذیرد صورشان رنگ نسیان

پس آنها را که با شهرت نشد کار      نیامد نامشان در سِلک تَذکار

بسی زآنها که خود هستند مشهور      مرا ناحال دانی داشت معذور

فراموشی سبب آمد نه اهمال      بسی زآنها که بودم آگه از حال

ازین معنی سخن در کوتهی ماند      ز ذکر بعضی­­شان دفتر تهی ماند

به باید، از کرم عذرم پذیرند      مَعاذالله که با من خورده گیرند

نیابم آن زمان عذر خجالت      کشم کَشحِ[۱۰۱] مقال ار در اطالت

بود زینها که شد در صفحه تذکار      زخط و شعر اکثر بهره بردار

خط و شعر این دو پُرزیباست باهم      چه خوش کآید ز یک استاد باهم

بیا ساقی دلم زان باده کن شاد      به وصف خود سخن را بخشم اِرشاد

گرت هوشی­­ست در سر با سخن هیچ      که باشد هرچه باشد جز سخن هیچ

سخن موجی بود از بحر احسان      سخن دُریست از دریایِ عرفان

سخن آخر مدارِ لطف و کین­­ست      سخن آخر بنایِ کفر و دین­­ست

/۳۹/

سخن باشد دلیل کفر و اسلام      سخن باشد نشان امر و الهام

سخن با شاهد مضمون قبائی­­ست      نه بلکه مظهر معنی نمایی­­ست

سخن آیینه­­ی شخص معانی­­ست      معانی را سخن گر نیست فانی است

وجودی در معانی بی­­سخن نیست      وگر معنی نباشد هیچ فن نیست

سخن چون نورسی پاکیزه گوهر      تصرف میکند مضمون دختر

سخن رونق دِهِ صاحب کمالان      سخن فربه کنِ لاغر خیالان

سخن گر نظم و گر نثرست دلبر      خلف خوش گر پسر یا خویش دختر

کلام آمد کلام الله داور      کلام دهر را آمد که سرور

با لّا الله تا از لا اله      سخن باشد سخن را ساز (خوانانیست)

سخن گر نظم و گر نثرست دلجو       ولی نظم­­ست زو یک چند نیکو

بده ساقی می­­ای کز اهل اشعار

کنم تقریر عجز خود ز تذکار

ز نخل قامت ابنای این فن      بود سرتاسر این خطه گلشن

بود در امتحان در هر سراغی      کشد صد سرو، سر از کوچه باغی

درین سطح ار بپرسی از سخندان      شود صد غنچه از هر گوشه خندان

به استفسار صوتی بی­­تأمل      دهد از هر زمین صد رنگ غلغل

ندیدم دیدم از شه تا گدا را      به فنّ شاعری ناآشنا را

/۴۰/

نیایند این گروه اندر شماره      ازین شهر از فلک همچون ستاره

عزیزانی که[۱۰۲]  در اینجا عیانند      ز کلک ما نه محتاجِ بیانند

علاوه آنکه مکتوبات اخبار      کند مستغنی از تعداد و تذکار

مگر زینت دهم روی دفاتر      برآن کس کاندرین فن هست قادر

به وصف­­شان کتابی تازه باید      که قدر حال برخی را ستاید

وگر چندی کنم زین جمله ترجیح      نیاید فعلم از انصاف تصحیح

که هر یک صاحب طبع خداداد      به صورت طفل[۱۰۳]، اگر در سیرت استاد

بود نزدیک هرکس گفته او      چو سرو نورسی موزون و دلجو

سخن باشد چنان پاکیزه گوهر      که باشد جوهر طبع سخنور

سخن کو زاید از طبع خردمند      خلف باشد تُرا مانند فرزند

خلف گر خوب باشد دلجو است      سخن گر حسن و گر قبح ست نیکوست

خلف گردلکش و گر ناپسند ست      به نزد صاحب خود ارجمند ست

بده ساقی می­­ای صاف از عنایت

که تمثیل سخن سازم حکایت

عروس فکر شد چون پور دارا      شبی در خلوتِ دل مجلس­­آرا

اسیر عشق یعقوب پیمبر      که با عشاقّ دلریش­­ست سرور

در اندم کز دلی پاک یوسف      سبق خوان دبستان بود یوسف

/۴۱/

شب و روز از قفا چون عاشق زار      همی گشتی ز حال او خبردار

به رسم و عادت معهود یک روز      روان شد جانب آن عالم افروز

بدست آوریش اندست سیبی      چه سیبی چون رخ او دلفریبی

درین اثنا برو کاری برآمد      که از این امر مُهتَم[۱۰۴] مضطر آمد

فتادش چشم، آن ساعت به پیری      سوی مکتب روان مانند تیری

بگفت ای پیری سست[۱۰۵] چست رفتار      مرا با تُست کاری، دم نگهدار

چو آیی اندرون درصدر مکتب      بخواهی دید طفلی سیم غبغب

مصفا جبهه بیضا جبینی      ز خوبی گلشنی خلد برینی

چو خاور پیکرش سرتا به پا نور      شده دل از جمالش شاد و مسرور

میان گلعذاران جمله ممتاز      به موزونی قدش سروی سرافراز

اگر هر یک گلند او نوبهارست      وگرشان لاله او خود لاله زار است

همه خوبند اما مثل او نه      بدان سان سرو قد و خوبرو نه

اگر جسمند ایشان هست جوهر      وگر نجمند اینان هست خاور

غرض ز اطفال هر کو بهتر آید      به چشمت از همه خوش منظر آید

بدو حقّ سلام من گذاری      همین سیب ارمغانی من گذاری

به جان منت (نمود) [۱۰۶]آن پیر در راه      در آمد از طریقی خدمت آگاه

قضا را داشت هم پیر سخندان      به چندین عیب طفلی در دبستان

/۴۲/

بس اِفلاس و کَل و کور شکسته      بد اندام و شل و مجروح و خسته

به پا چولاق و باهم جفت انگشت      چو کاسه استخوان جوشیده از پشت

دهان بدبوی و بینی پست و گرکین      سیه دندان و لبها پُر ز پرچین

تو گویی تا قیامت زشت­­رویی      بدو ختم­­ست و بر یوسف نکویی

غرض چون پیر با اطفال رو کرد      میان کودکان بس جستجو کرد

که تا باشد کدامین خوب و دلخواه      که تا بخشد به او این تحفه راه

نیآمد در نظر حاصل به حالی      هم از فرزند خود صاحب جمالی

بدو بسپرد سیب آن پیر ناچار      خلف را با پدر این ست مقدار

بده ساقی می­­ای کز قصه خوانی

سمندم جانب مقصد جهانی

چو آمد این ندا در گوش جانم      روان آمد به تن اندر روانم

دل و دستم همه شد غیرت و هوش      گرفته مِهر شعر و خط در آغوش

دلم را کرد، درس  وصل او سرد      مرا امروز سرِ درسِ دگر کرد

ز درسم درس عشق آمد وظیفه      ز مقصد رو نهادم، بالطیفه

کلم چه بود که ز اسم و فعل یک حرف      نه شد جز در بنای وصل او صرف[۱۰۷]

خیالات صحیحم ماند، مَعطَل      که اجزای وجودم گشت معقل

سرورم حذف شد عیش و غم ادغام      رمید از قلب من تسکین و آرام

/۴۳/

به نحوی[۱۰۸] حیرتم رفع اثر کرد      که خود از ابتدایم بیخبر کرد

به نصب­­العین شد حالم دگرگون      که کم بودی تمیز من ز مجنون

نهاده دل به خط کلکِ تقدیر      نبودم هیچ پروایی زِ تحدید

مرا منطق[۱۰۹] چو تحقیق میان بود      تصور جمله تصدیق ارمغان بود

به جز قصیه­­ام موضوع و محمول      بجز سرو قدش کم بود مقبول

تحقق از وجودم بود مرفوع      که لابُد نیست سلب، از بودِ موضوع

ز تالی و مقدّم بود منظور      طلوع عارض و دلهایِ مهجور

چو عکس مستوی بالا و پایان      به یک منوال می­­بودم نمایان

قیاس شعریم بود از اقیسه      یضیه با خیالات نفیسه

ز شمسیه[۱۱۰] عذار عالم افروز      به حمدالله طبعم بود فیروز

شد از حاشیه­­ی آن چهره خالی      عقاید پیشه، ذهنم از خیالی[۱۱۱]

کلامم سربسر شیون اثر بود      ز حکمت­های عینش[۱۱۲] بی­خبر بود

ز صورت بود پیشم وز هیولی      مهیا صورت محبوب، مولی

دهانش بود با من نزد ناقض      به جزء لاتَجَری له مناقض

طبیعی[۱۱۳]از طبیعت بود راضی      ریاضت­های عشقم از ریاضی[۱۱۴]

ز علم جمله اشیاءِ مهمّه      مرا شد درس عشقِ او تتمه[۱۱۵]

مرا بالمره تلخیص معانی[۱۱۶]      زبانش بود در شیرین بیانی

/۴۴/

زلبهایش به سرخی لعل پاره      به نزد ناقدان بود استعاره

به توصیف نشست و خواست زان قد      به استلذاذ کردم ذکرِ[۱۱۷] مسند

چه گویم یکسر از فن بدایع      شدم قانع به حسنش از[۱۱۸] صنایع

مقاصد جملگی آن ماه رو بود      مواقف، موقفِ درگاهِ او بود

مطوّل قصه­­ی زلف درازش      علاج مختصر[۱۱۹] پیکان نازش

شدم جامع[۱۲۰] رموز لعل او را      شده غواص[۱۲۱] بحر آرزو را

مرا سوی جنون کرده هدایت[۱۲۲]    دلیل خطش از چشم عنایت[۱۲۳]

بسی زان چهرگان مِنهاج وافی      به بزمِ نکته سنجی بود کافی

عمادی قامتش اندر خزانه[۱۲۴]     دو چشم از مجمع­­الاَنهُر نشانه

ز عالمگیری[۱۲۵] حسنش (از)[۱۲۶] خلاصه      محیط جسم باغم بود خاصه

مرا شد درس عشقش از فرایض      به قسمتها همه راضی و رایض[۱۲۷]

حدیث عشق می­­آمد صحیحم[۱۲۸]      به قتل از چشم او نصّ صریحم

مرا از آیه و مُصحف به تفسیر[۱۲۹]     عذار و خط او میکرد تصویر

معاذالله که گر زین بیش گویم      ره ترک ادب بایست[۱۳۰] پویم

بده ساقی می­ای تا حاصل باب

 نمایم عرض اکنون نزد احباب

غرض با این طریق انسان که دانی      نمودم صرف نقد زندگانی

/۴۵/

به خط و شعر کردم فعل و گفتار      همه قصر زبان و خامه در کار

کلامم جمله یکسر بی­­غرض بود      خلوصش جوهر و صدقش غرض بود

خیالم گشتی و لبها سرشتی      بنانم خواستی، کلکم نوشتی

نوشتم هر چه آمد بر زبانم      دگر ردّ و قبول او ندانم

به هم آمیخت، عمده با فضولش      که باشد بهره از ردّ و قبولش

به هم شد جمع زان مقبول مردود     که یابد مدح و ذم این حس بیبود

که تا شاید به این سرمایه­­ی قرب      رسانم نزد آن مه پایه­­ی قرب

غرض این بود بس از شعر گفتن      نه حرف آفرین از کس شنفتن

مرا از کس نیاید رنج، بر دل      که از ذمّش نماید حلّ مشکل

معاذالله ازآن بیهوده گفتار      کزو آید دلِ احباب را بار

نبود از مرا فکر انتقامی      نه در طرف طمع سودای خامی

نه عمری خواستم از خلق چیزی      نه گوهر را گرفتم با پشیزی

نبود(ی) [۱۳۱]هیچ­­گه میلِ قصیده      ز مدح منعمان طبعم رمیده

مرا هرگز نشد اندر زمانه      زمانی صرف شُکرِ آب و دانه

به خجلت آورد ذکرِ معاشم      بود عار از تلاش آب و آشم

حوایج هر قدر آمد فزون­­تر      مرا بالاتر آمد آنقَدر سر

 (هر)[۱۳۲] آنچه از[۱۳۳]مقصد(از)[۱۳۴] دنیا هوس(بود)[۱۳۵]     ز لطف حق برآنم دسترس بود

/۴۶/

به هر مقصود گشتم بی­­تک [و] [۱۳۶]تاز      به آغاز شباب خود سرافراز

ز نفع و ضر چو کامم هست واصل      پس از فکرِ ذم و مدحم چه حاصل

برای امتحان از مدح [و][۱۳۷] از ذم      به رسم شاعران هریک زدم دم

نمودم معنی حسن طلب را      به عرض مطلبی رسم ادب را

نشاندم بر سر کرسی بدایع      به تعبیرات رنگین با صنایع

ببین در عرصۀ کاغذ غزل را      ز آهوی خطا نِعمُ­­البدل[۱۳۸] را

به روی صفحه بعضی از مخمس      کند از شوق گویا نطق اخرس[۱۳۹]

ز بیت آخرین هر قطعه او      رباید هوش با مضمون دلجو

دهد از مصرع رابع رباعی      به اهل فهم عرض خوش متاعی

ز تسهیل حصول این صد معمّا      بود شاید طبایع را گوارا

تصرف­های شعری از صنایع      چه غم گر سازدت اوقات ضایع

بدانی حال شاعر از قصیده      به ربط معنی از هم رمیده

پس از حاشیه فهم مثنوی کن      به صحن خانه سیر معنوی کن

به روی صفحه­­ی پیچتابِ مکتوب      چو زلف پرشکن بر روی محبوب

بود قرطاس ار نقش حکایت      به قانون محبت خوش روایت

ز شهر آشوب، آشوبی­­ست در شهر      ز صنعت­­های محبوبانِ این ایندهر

ز ذم و مدحت اشخاص تاریخ      زند،گاهی به نعل و گاه در میخ

/۴۷/

بده ساقی می­­ای از رهنمایی      فرود آر از سمند خود ستایی

چه می­­گویم غلط آمد مقالم      به استحسان، موافق نیست حالم

به تیر سرزنش، باشم هدف من      که جمع آورده­­ام مشتی خزف من

چه شعر آن که نیرزد به اشعیری      به سعیی خامه سطر سطیری

بزرگان هرچه معنی بود گفتند      دُرِ معنی به پیش طبع سُفتند

به ما مضمون بکر این هرزه­­بافی ست      که یکسر خجلت یوم­­التلاقی است

چه می­­گویم کلامم هست یکسر      چو روی زشت، زیب و زین به زیور

طعامی ناخوش اندر ظرف چینی      کریهی در لباسِ نازنینی

سفیهی در لباس عالمانه      ز مغز اندر تهی چون پوچ دانه

گلی از کاغذ خوب خطایی      به بو نابرده هرگز آشنایی

نباشد گرچه این جنس سبکسار      به خورد نشر یا در خورد تذکار

ولی چون هریک از جنس گل و خار      به قدرِ حالِ خود دارد خریدار

عجب نبود که در بر،کف نگیرند      چو افتد پیششان عذرش پذیرند

همی گیرند اگر گل را به دامن      بگیرد هم ز دامن خار گلشن

زشعرم بود مقصد، دلگشایی      نه در چشم عزیزان، خودنمایی

غرض هم زنگ غم از دل زدودن      نه همچون جاهلان خود را ستودن

/۴۸/

چو لب بستم ز مدح خویش محکم      مرا در بحر میم آمد سخن کم

نبودم دعوی تقلید جامی      نه فکر رتبه شیخ نظامی

نه با ناظم هوای آزمایش      نه از حاذق مرا فکر ستایش

بدین­­سان می­­گذشت از ما شب[و] [۱۴۰]روز      به امید وصال آن دل­­افروز

نماند این خط ز چشم خلق ضایع      شد این سِرّ در میان قوم شایع

شدم مشهور خط و شعر دانی      به خوردی با اقاصی و ادانی

بسی شد دارم از بیم توارد      ز استعمال دیوانها تباعد

بلی در مسلک تضمین به اشعار      مرا ز [ا]بیات[۱۴۱]مشهورست بسیار

ولی از مبداء خلاق فیاض      ز بیم سرقه نتوان کرد اعراض

بیا ساقی لبم از باده تَر کن

به عذر آخر سخن را مختصر کن

به سمع ناظران با بصارت      به بادا با ادب عرض عبارت

بود این عرض هم از روی انصاف      نه بر وجه شکستِ نفس یا لاف

که در دوری که دارای معانی­­ست      طیور عقلها در پُر فشانی­­ست

ز اطراف جهان ناید صدایی      ز قانون ادب بیرون نوایی

نکردم در ورق ثبت سخن مفت      که شکر النعمه افشانه­­ی گفت

/۴۹/

به هر نعمت کزالله ست قایم      بود شکری ز سوی بنده لازم

نمودن بهرما خلقٌ لِاَجلِه      چه باشد شکر صرف مُنعمٌ به

چو خلق شعر بهر اعتبار است      بسی زیبنده شکرش انتشار است

بدین دیوان[۱۴۲] که دیوان معاصی است      زجمع و نشر هم مقصد خلاصی است

بدین معنی که هر یک از اخِلّاء      کنندم التماس بیتی املا

مرا ناید ازآن دشوارتر کار      که باردومین بنویسم اشعار

چو شادی تلخ شد، غم آفریدند      مکرر شد عسل، سم آفریدند

از آنش جمع بنمودم به دفتر      نیندازم نظر تا باز دیگر

خصوص اکنون که عمرعبرت آیین      نموده میل پیشی از ثلاثین

هنوز از ثبت اشعار سبکبار      چه سازد گر نسازد فطرتم عار

به نزدیک خرد آخر پس از سی(۳۰)       بود شغل لعب پس ناسپاسی

زدیوان دگر کاندر تفحص      به هزلی یابی اشعارش تخلص

معمّا نظم و تاریخ و حکایت      قصیده مضحکه­­ی انشا شکایت

ازآن چیزی نکردم دست­­آویز      که کمتر، بِه کلام طیبت­آمیز

ز اشعاری که حال خود ستایم      تخلص دشمن راحت نمایم

ازو گاه اتفاق افتد، عجب نیست      که خود سرمایه لهو و لعب نیست

بده ساقی می­ای تا با محبان      نمایم التماس عفو نقصان

/۵۰/

به نزد واقفان فن اشعار      سخن را تا سخن فرقی­ست بسیار

ولی با صد قبایح نزد قایل      بود هر نکته ممتاز رسایل

بود مصنوع هرکس نزد صانع      به بازار ستایش بی­­موانع

عجم هرگز نخواند تنگه را قُرش      عرب هرگز نگوید دوغ (خود) [۱۴۳]را ترش

سخن را زیب و زین از جامه نبود      تمیز او ز طبع عامه نبود

مراین زررا محک، فهمِ خواص­­­ست      کلامم را برایشان اختصاص است

پسندِ خورده دانان اعتبار ست      خرد اصوات مارا جویبار است

نیاید در مزاجم خوشتر از آن      که یابند از بساطم سهو و نقصان

ولی آن­­سان که با چشم عنایت      کسانِ ناقدِ صاحب درآیت

نه برآن گونه کز روی تعصب      تراشندم غلط بهر تعجب

به قصد، نقض رو کردن ادب نیست      وگرظاهر شود عیبی، عجب نیست

که نطق بنده با صد، خوش مقالی      نباشد هیچ­گه از عیب، خالی

مُعرا از معایب، او تعالی است      ز ممکن اعتراف عیب، اولی است

اگر عیبی نماید چشم پوشند      ویا از لطف در اصلاح کوشند

بده ساقی می­­ای تا سال اتمام

کنم عرض وفاداران به اکرام

گل تاریخ ختم این مقاله      که خوش بشکفته از ختم رساله (۱۳۳۵ ه.ق)

/۵۱/

قبیل سالی ازغُزاه اسلام      گرفت این جمع تألیفم سرانجام

غزای شاه عالم خان غازی      که سازد کردگارش کارسازی

به خورد سلطنت از شرق تا غرب      چو خاور جوهر تیغش زند برق

که این مضمون [ا]گر[۱۴۴] خود داستانی­­ست      برای دوستداران ارمغانی­­ست

کند از سال نصر شاه دیندار      و الفٌ یغلِبو الفَینَ اشعار (۱۳۳۶) [۱۴۵]

بده ساقی می­ای کاین عرض احوال

قبول آمد به سوی حق کن اقبال

خداوندا هم از فضل خدایی      زمن فرمای عفو این ژاژخایی[۱۴۶]

تو می­­دانی که اندر پیکر نظم      بود لحم از دروغ از افترا عظم

مخَیل قضیه [ای] [۱۴۷]با چند موهوم      ز قبض و بسط دیگر چیست مفهوم

بود جنس حریر این متاعم      ز تارو پود زور و کذب، باهم

خطایی صاف نامیده صوابی      خزف برچیده نامش دُر نابی

گر از صد حرف من یک باب دیده­­ست      از آن حرفم ز تو چشم امید است

/۵۲/

تمت

تمام شد مثنوی تذکرهالخطاطین راجی بخارایی غُفَرله ۱۳۲۶ ماه محرم

کتبهُ عنایت الله خواجه بخاری

فهرست منابع

-ابراهیمی،سیده فهیمه،(۱۳۹۸)،اوضاع سرحدنشینان و شیعیان خراسانی در مناسبات سیاسی منغیتیان و قاجارها(۱۱۹۹-۱۳۴۲ق)،پژوهشهای علوم تاریخی، سال۱۱،شماره۱،صص۱تا۱۸٫

-انوشه،حسن،(۱۳۷۵)،دانشنامه ادب فارسی جلدیکم آسیای مرکزی،تهران: دانشنامه.

-بیگ باباپور،یوسف،(۱۳۹۴)،فهرست توصیفی دست نوشته های مرقعات و آثار خوشنویسی در کتابخانه های ایران و برخی کتابخانه های جهان، جلد۱،تهران:منشور سمیر.

-حامدی،محمدرضا،(۱۳۸۶)،نظری به منابع تاریخ ماوراءالنهر و خاندان منغیتیه در سده نوزدهم میلادی،نشریه تارخ،شماره۴،صص۵۴تا۷۲٫

-خدایار،ابراهیم،(۱۳۸۴)،غریبه های آشنا:شعرفارسی ماوراءالنهر قرن بیست با تکیه برمحیط های ادبی خوقند و خوارزم،تهران:تمدن ایرانی.

-رضا،عنایت الله،(۱۳۸۵)،«بخارا»،در:دایره المعارف بزرگ اسلامی،جلد۱۱،تهران:مرکزدایره المعارف بزرگ اسلامی.آآ

-صدرضیاء، شریف جان مخدوم،(۱۳۸۰)،تذکار اشعار(شرح حال برخی از شاعران معاصرتاجیکستان و نمونه هایی از شعرآنان) به کوشش محمدجان شکوری بخارایی،تهران:سروش.

-صدرضیاء،شریف جان مخدوم،(۱۳۷۷)،نوادرضیائیه،به کوشش میرزا شکورزاده،تهران:سروش.

-مراداف،ف،(۲۰۰۶)، فولکلور وحاجی حسین ختلانی،رودکی(پژوهش های زبانی و ادبی در آسیای مرکزی)،جلد۷،شماره۱۳،صص۱۲۳-۱۲۸٫

-مسعودی، عبدالله،(۱۳۸۵)،«تذکره نویسی»،در:دایره المعارف بزرگ اسلامی، جلد۱۴، تهران: مرکزدایره المعارف بزرگ اسلامی.

-وفایی،عباسعلی،(۱۳۸۴)،سیمای فرهنگی ازبکستان،تهران:انتشارات بین المللی الهدی.

-نگاهی به تاریخچه علم وادب درتاجیکستان.(۱۳۹۲ ،۲۰تیر)برگرفته از

http://www.yjc.news/fa/amp/news/4460472

 پاورقی

—————————————————————————————–

[۱]- این مقاله  حاصل کار درس ” آشنایی با خطوط و کتیبه های اسلامی” با راهنمایی دکتر سعید خودداری نایینی در سال ۱۴۰۰در دانشگاه هنر می‌باشد. و خلاصه آن مورخ ۲۰/۶/۱۴۰۱ در وبگاه تاریخ پژوهی و نظریه پژوهی معماری و هنر آسمانه با آدرس https://asmaneh.com/posts/2bfnb/   به اشتراک گذاشته شد. همچنین متن حاضر در فصلنامه میراث شهاب، شماره۱۰۸، تابستان ۱۴۰۱ منتشر شده است.

-ازخانم نرگس صادقی تبار برای همکاریشان در تکمیل این نوشتار تشکر می‌‌نمایم.

[۲]- نام هنرمندان خوشنویسی که در رساله از آنها نام برده شده است.

[۳]- درمتن اصلی”نفخه” نوشته شده است.

 [۴] -مقراض: قیچی

[۵] – فتراک:زین

[۶]-  در متن”فخرگل” به کار رفته است.

[۷] – داج: تاریکی شب

[۸] -کلمه ی”می ای”در کل نسخه اصلی به صورت”مئی”نگارش یافته است.

[۹]  -معن: ثروتمند

[۱۰]  – برای تصحیح وزن شعر”ای”اضافه شده است.

[۱۱] – کندل: نام گیاهی ست به رنگ زرد و بوی معطر وطعم گس.

[۱۲] -[حاشیه]:یعنی پوست قره کلی

[۱۳] -مثواه: جایگاه

[۱۴] -صباحت: زیبایی

[۱۵] -در متن، گل نوشته شده است

[حاشیه]:غیرمنقوطه -[۱۶]

[۱۷]-چلک: کاسه

[۱۸] -در متن  اصلی”آسمانی ست”نوشته شده است.

[۱۹] – در متن اصلی “نازک نهاللیست”نوشته شده است.

[۲۰] – در متن اصلی کلمه”در”(احتمالا توسط نویسنده ی دوم)خط خورده است.

[۲۱] – درمتن اصلی”شگفته”نوشته شده است.

[۲۲] -شپر:خوب و نیک

[۲۳] -[حاشیه]:غیر منقوطه

[۲۴] -چپود:حرف بیهوده

[۲۵] -درمتن اصلی “نازگی”نوشته شده است.

[۲۶] -مواسا: آسایش و راحت و نیکخواهی

[۲۷] -فریه: نفرین کردن

[۲۸]-درمتن اصلی”تذویر”نوشته شده است.

[۲۹] -مهموم:محزون

[۳۰] -[حاشیه] : عاطله

[۳۱] -گلخن: جای انداختن زباله

[۳۲] -[حاشیه] : عاطله

[۳۳] – درمتن اصلی “ماکوی” است.

[۳۴] -ندّاف: پنبه زن.

[۳۵]- در متن اصلی “نقطه” است.

[۳۶] – “گشت” بعدا به متن اضافه شده است.

[۳۷] -نَکال:عقوبت،سزا،آزار.

[۳۸] -ذبله: خوشیدن لب از تشنگی.

[۳۹] -فطانت: هوشیاری.

[۴۰] -جَفر: علم حروف.

[۴۱] -صبطک: از آلات کشاورزی ست.

[۴۲] -عکه:۱-نام شهری ست.۲-سختی گرما همراه نوزیدن باد.

[۴۳] -عکاشه:تننده، عکبوت.

[۴۴] – در متن اصلی”میشودند” بوده است.

[۴۵] -مطموس:ناپدیدشده.

[۴۶] -هبا: نابود، تباه.

[۴۷] هشام: سخاوت، جوانمردی.

[۴۸] -هفوت: خطا کردن.

[۴۹] -هودج: کجاوه.

[۵۰] – بعداز کلمه”حروفات” جای کلمه یا کلماتی خالی ست.

[۵۱] -این کلمه را با اینکه یک دندانه کم دارد،”سپهر” هم می توان خواند.

[۵۲] -در متن اصلی “صاقی” نوشته شده است.

[۵۳] -[حاشیه] : احمد مخدوم دانش منجّم

[۵۴] -لآلی: جمع لؤلؤ،مرواریدها.

[۵۵]- بعداز” بود”جای یک کلمه خالی ست.

[۵۶] -کنایه از کلام موزون و فصیح و اشاره به مثنوی سحرحلال.

[۵۷] -اخوتجاه: خواهرزاده.

[۵۸] – [به خطی جدیدتر در حاشیه نگارش شده است]: برادرمؤلف

[۵۹] – منظور تخلص میرزابدرالدین است.

[۶۰] – سال فوت میرزابدرالدین

[۶۱]-[حاشیه]: عبدالله خواجه مفتی عسگر

[۶۲] – در متن اصلی “هرفست”

[۶۳] – [حاشیه]: دبیری میرزا آستانه قل کته قورغانی میرزای قوشبیگی، در ثانی منشی ریاست جمهوری بخارا

[۶۴] -مهابت:عظمت،شکوه

[۶۵] – [حاشیه]: حاجی حسین ختلانی

[۶۶] -برای تصحیح وزن شعر حرف “و” اضافه شده است.

[۶۷] – [حاشیه]: میرزا سعدالله اوراق عالمیان

[۶۸] -کلمه ی”اندر”توسط نگارنده ی دوم جایگزین کلمه ی”رود”شده است.

[۶۹] -[حاشیه]: میرزا محمد شریف صدرضیا قاضی کلان بخارا ولد قاضی عبدالشکور قاضی­­القضات بعد از انقلاب کبیررییس محکمه شرعیه بخارا

[۷۰] -[حاشیه]: تصنیفات او زیاد است.

[۷۱] -[حاشیه]: سید صدیق خان حشمت ولد سید امیرمظفرخان کاکای سید امیر عالم در مدینه منوره فوت شده اند.

[۷۲] -[حاشیه]: خطیب مسجد کلان بخارا بعد از انقلاب کبیر بخارا

[۷۳] -نوحه تخلص مخدوم صالح بوده است.

[۷۴] – [حاشیه]: صالح مخدوم نوحه

[۷۵] – [حاشیه]: میرزا غیاث کاتب قاضی­­القضات بخارا

[۷۶] – [حاشیه]: میرزا قمر بگذر خواجه پارسای بخارا

[۷۷] – [حاشیه]: میرزا جهانگیر صهبا

[۷۸] -“ر” به لحاظ رعایت املای درست کلمه اضافه شده است.

[۷۹] -[حاشیه]: حبیب­­الله اوحدی بخاری، همشیره زاده راجی بخاری، بعد از انقلاب مدیر کتابخانه بوعلی­­سینادر بخارا

[۸۰] – [حاشیه]: متخلص به ذوفنون

[۸۱] -تاریخ وفات عبیدالله استادبدخشی

[۸۲] – [حاشیه]: استاد عبدالله بیک از خان­­زادگان شهر سبز(کیش) به طور اسارت بعد از فتح شهر سبز در بخارا آورده شده در زندان بخارا، تعلیم خط قرآنی و کتابی را نزد قاری احمد کاتب کرده است.

[۸۳] – [حاشیه]: میرعماد کاتب

[۸۴] – [حاشیه]: میرزا عظیم سامی بوستانی منشی امیر عبدالاحد،مؤلف مرآت­­الیقین، کتاب مذکور نزد بنده موجود است. سؤال امیر عبدالاحد از سامی: ای که با عقل و هوش تمهیدی/ سخنی گویمت که نشنیدی/اشتری در میانه­ی دو خدا/ راست میگو که در کجا دیدی/ جواب سامی بالبداهه: سخنان تو باصفا باشد/هر کلام تو کیمیا باشد/اشتری در میانه­ی دو خدا/ سوره والشَّمس و الضُّحی باشد/ (رسول الله ناقته الله)

[۸۵] – [حاشیه]: عبدالله بیک سودا معلّم خط مدرسه عالی بخارا

[۸۶]- [رئیسی]؛ این کلمه در متن اصلی به دلیل منتقل شدن جوهر صفحه روبه­رو ناخوانا می­باشد.

[۸۷] -انامل: سرانگشتان

[۸۸] -حاشیه نویس در تصحیح متن واژه ی “واحد” را جایگزین “الرحمن” کرده است.

[۸۹] -[حاشیه]: قاری عبدالواحد کاتب کلام الله چاپ اول و ثانی و ثالث

[۹۰] – حرف “ر” توسط حاشیه نویس اضافه شده است.

[۹۱] – کلمه “کیش” در متن اصلی “کهیش” نوشته شده است.

[۹۲]- مجوف: توخالی

[۹۳] – [حاشیه]: میرزا قابل سودا منشی قاضی غجدوان

[۹۴] -[حاشیه]: قاری میرفیض کاتب

[۹۵] – [حاشیه]: میرزا مراد بی منشی قوشبیکی در بخارا

[۹۶] -[حاشیه]: قاری محمد امین مذنب قرآی، مدرسه خواجه پارسا در بخارا

[۹۷] -[حاشیه]: محسن جان زرگر مُهرکن

[۹۸]-[ حاشیه]:قاضی نذرالله لطفی مصاحب امیرعبدالاحدخان شاه بخارا

[۹۹]- [حاشیه]: قاضی نعمت­­الله محترم، صاحب تذکره محترم، تذکرهالشعرایِ مذکور نزد قاری هاشم افندی شایق موجود است.

[۱۰۰] -برای تصحیح وزن شعر حرف “ی” اضافه شده است.

[۱۰۱] -کشح:دشمنی نمودن.

[۱۰۲] – “عزیزانی که” توسط نگارنده دوم به جای “عزیزان”نگاشته شده است.

[۱۰۳]- بعداً (و) بعد از طفل درمتن اصلی اضافه شده که درست نیست و وزن شعر را برهم می­­زند درنتیجه جهت تصحیح مجدد حذف می­­گردد.

[۱۰۴] -مهتم: غمخوار، اندوهمند

[۱۰۵]-کلمه ی”سست”به لحاظ معنایی شعر باید حذف گردد.

[۱۰۶] – کلمه (نمود) توسط نگارنده دوم اضافه شده است.

[۱۰۷] -[حاشیه]:علم صرف

[۱۰۸] -[حاشیه]: علم نحو

[۱۰۹] -[حاشیه]: منطق

[۱۱۰] -[حاشیه]:شمسیه

[۱۱۱] -[حاشیه]:حاشیه عقاید خیالی

[۱۱۲] – [حاشیه]: حکمت­­العین

[۱۱۳] -[حاشیه] :طبیعیات

[۱۱۴] -[حاشیه]: ریاضی

[۱۱۵] -[حاشیه]: تتمه ملاجلال

[۱۱۶]- [حاشیه]: تلخیص­­المعانی

[۱۱۷] -کلمه “ذکر” در متن اصلی بدون نقطه نوشته شده است.

[۱۱۸] – در متن اصلی کلمه “از” ،”ار” نوشته شده است.

[۱۱۹] – [حاشیه]: مختصرالمعانی

[۱۲۰] – [حاشیه]: جامع­­الرموز

[۱۲۱] -[حاشیه]: غواص­­البحرین

[۱۲۲] -[حاشیه]: هدایه

[۱۲۳] -[حاشیه]: عنایه

[۱۲۴] – [حاشیه]: خزانه  الفتادی

[۱۲۵] -[حاشیه]:مجمع النهر فتادی عالمگیری

[۱۲۶] -“از” توسط نگارنده دوم اضافه شده است.

[۱۲۷] -رایض: رام و دست آموز

[۱۲۸] – [حاشیه]: صحیح بخاری

[۱۲۹] -[حاشیه]: تفسیر قرآن

[۱۳۰] – “بایست” در متن اصلی “بائست” نوشته شده است.

[۱۳۱] – (ی) به خط جدیدتر توسط نگارنده دوم اضافه شده است.

[۱۳۲] – کلمه “در” در متن اصلی توسط نگارنده دوم حذف و (هر) جایگزین آن شده است.

[۱۳۳] – “از” در متن اصلی توسط نگارنده دوم بعد از آنچه حذف شده است.

[۱۳۴] – (از) بعد از مقصد در متن اصلی توسط نگارنده دوم اضافه شده است.

[۱۳۵] -(بود) در متن اصلی توسط نگارنده دوم اضافه شده است.

[۱۳۶] – [و] جهت تصحیح وزن شعر اضافه شد.

[۱۳۷] – [و] جهت تصحیح وزن شعر اضافه شد.

[۱۳۸] -نعم البدل: بدل خوب،بهتر از آن

[۱۳۹] – اُخرُس: گنگ، لال

[۱۴۰]-  [و] به لحاظ تصحیح وزن شعر اضافه شد.

[۱۴۱] – [ا] به لحاظ تصحیح وزن شعر اضافه شد.

[۱۴۲] -[حاشیه]: دیوان راجی علاحده ست.

[۱۴۳] – منظور نگارنده دوم از اضافه کردن (خود) به متن این است که توضیح دهد: عرب هرگز نگوید دوغ خود ترش.

[۱۴۴] -[ا] برای تصحیح وزن شعر اضافه شد.

[۱۴۵] – سال پیروزی شاه خان غازی

[۱۴۶] -ژاژخایی: بیهوده گویی

[۱۴۷] – [ای] بنا به تصحیح وزن شعر اضافه شده است.

سودا بشتی

منبع: پایگاه اطلاع‌رسانی کتابخانه مجلس

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612