کد خبر:32025
پ
شاهنامه۲

دو گفتار در شناخت شاهنامه

میراث مکتوب- گفتار نخست: «پیش از آن‌که این در برای همیشه بسته شود» پیش از آنکه این در برای همیشه بسته شود و جهانِ ما پشتِ درِ نیستی و نسیان بماند، و پیوندِ امروز با دیروز، و فردا با امروز به‌تمامی بگسلد، خطِ سبزِ روایت‌هایی از این در گذر کرد که باغ و بوستانِ فرهنگ […]

میراث مکتوب- گفتار نخست: «پیش از آن‌که این در برای همیشه بسته شود»

پیش از آنکه این در برای همیشه بسته شود و جهانِ ما پشتِ درِ نیستی و نسیان بماند، و پیوندِ امروز با دیروز، و فردا با امروز به‌تمامی بگسلد، خطِ سبزِ روایت‌هایی از این در گذر کرد که باغ و بوستانِ فرهنگ و هنر ایرانی از جان و خردِ آن‌ ریشه گرفته است و از جوهره آن جسم و جان. اگر به یاد آوریم که این در تا به امروز بارها و بارها و بارها به روی ما بسته شده و میان ما و دیروزمان دیوار کشیده و بسا گنج و رنجِ فکر و فرهنگ را که به خاکِ سیاهِ نیستی و فراموشی سپرده است، قدر و مقام شاهنامه که بازمانده متن‌های فنایافته دیرین است آشکاره‌تر می‌شود و درکِ معمای ماندگاریش سخت‌تر؛ بخصوص که بدانیم از آخرین تدوین شاهنامه تا اولین نسخه موجودِ آن دویست سال فاصله بوده است. و قدیم‌ترین نسخه بجا مانده از آن نیز ترجمه عربیِ آن است، و همین‌طور بدانیم از سنت شاهنامه‌نویسی و شاهنامه‌سراییِ عصرِ فردوسی، یعنی کتاب‌هایی که در دورانِ خودِ او یا بسیار نزدیک به زمان او شکل گرفته‌اند، اثری بجا نمانده است.

از مسعودی مروزی، شاعر اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم، همین نامش به ما رسیده است و از شاهنامه منظومش تنها سه بیت. از ابوالموید بلخی، نویسنده قرن چهارم، فقط می‌دانیم شاهنامه بزرگی به نثر بازنوشته بود. شهمردان ابن ابی‌الخیر در کتاب نزهت‌نامه علایی درباره او نوشته است: «و ابوالموید بلخی بسیار به‌هم آورده است»*، و از این روایت‌ها که ابوالموید بلخی بسیار به‌هم آورده بود کلمه‌ای هم به ما نرسیده است. همین‌طور یک کُراسه (دفتر) از پانصد کراسه «شاه‌گردنامه» نوشته رستم لارجانی، که از عهد کیومرث تا پادشاهی شمس‌الدوله ابوطاهر دیلمی را روایت کرده بود، هیچْ جز نقل به ما نرسیده است. شهمردان درباره آن نوشته است: «و از قیاس مجلدی چند که من دیده‌ام همانا پانصد کراسه بزرگ تمام برآید»*. و از کتاب پیروزان‌نامی که معلم شمس‌الملک فرامرز بن علاء‌الدوله بود و «پارسی و پهلوی نیک دانستی» و شمس‌الملک فرامرز به او «فرموده بود تا از پهلوی به پارسی دری نقل همی‌کرد و از آن کتابت بدین کتابت باز همی‌آوَرد… و همانا هزار و پانصد و بیشتر تا دو هزار ورق بودی»* و شهمردان این کتاب را در اصفهان دیده بود هم چیزی به دستمان نرسیده است. از نام مولف و از کتاب دوازده مجلدیِ «اخبار فرامرز» هم اثری نمانده است جز یادکردی در متنی؛ همچنان‌که از شاهنامه ابومنصوری، منبع اصلی شاهنامه فردوسی، که با فراخواندنِ راویان و گروهی از مولفان از شهرهای مختلف، با اراده‌ای معطوف به ثبت و ضبط و حفظ و نگه‌داریِ این روایات به سرپرستی ابومنصور معمّری گردآورده شد نیز جز چند برگ چیزی به‌جا نمانده است.

این در، در مرگ، دری که میان ما و گذشته دیوارها کشیده‌ است، و چنان که فردوسی می‌گوید چاره‌ناپذیر است: «همه کارهای جهان را در است / مگر مرگ کان را دری دیگر است»، به اراده افراد و تدبیرهایشان بی‌اعتناست، حتی اگر این افراد سپهسالار ابومنصور عبدالرزاق طوسی و پیشکارش ابومنصور معمّری و سالخوردگانی باشند که به امید جاودان کردنِ روایت‌هایشان در شهر طوس گرد آمدند؛ و چه بسیار خواست‌ها و خونِ دل‌ها و رنج‌ها و گنج‌های دیگر که این درْ در آن سویِ خود نهفته و مدفون کرده است.

نویسندگان و کتاب‌هایی که در این چند سطر ذکرشان رفت فقط نمونه‌ای هستند از پیشینه نگارش شاهنامه در عصر سامانیان و زمانه خودِ فردوسی، و نه اشاره به کتاب‌ها و روایت‌هایِ پیش از اسلامیِ اشکانی و ساسانی. چون با این وصف، دیگر باید نبودِ نگارش‌هایی از تواریخِ ایامِ پادشاهانِ ماد و پارس را بدیهی گرفت که در عهد عتیق، در کتاب‌های استر و عزرا و در نوشته‌های کتزیاس و گزنفون و هردوت ذکرشان رفته است و به سده‌ها قبل از میلاد مسیح برمی‌گردند.

گویی نام نویسنده‌ای، کتابی، برگ‌هایی از متنی بزرگ از لای این در خود را به ما رسانده‌ است تا پیام و سلام قافله‌ای را بدهد که «در غبارِ کوچِ تاریخ» به‌سلامت به ما نرسیدند. سلامِ بی‌سلامتِ حسرتباری که این نام‌های بی‌نشان و نشانه‌های بی‌نام به ما می‌رسانند شاهنامه فردوسی را غنیمتی به‌درجَسته از جنگ و چنگِ مرگ معنا می‌کند و شکرانه نعمت ماندگاری‌اش را از زبان تا ریشه‌های جان پیوسته می‌دارد.

گفتار دوم: «گفتار در آفتِ‌ شیفتگی به دانشِ خویش»

یادداشتی در حاشیه بیتی از شاهنامه فردوسی

آفت‌ها خود را به شیارهای ریز پوست درخت می‌خلانند و در عیشی مدام درست در درونِ خوراکشان خانه می‌کنند و هرچه بیشتر می‌خورند، بیشتر می‌شوند و خانه‌شان جادارتر می‌شود و درخت از درون پوک‌تر.

هرقدر آفت‌زدنِ درخت و کوششِ پیشگیرانه برای دفعِ آفاتِ درختِ ریشه‌درخاک بدیهی است، در مورد درختِ ریشه‌دراندیشه برعکس آن است. اغلب چنان رفتار می‌شود که گویی آفتی تا این حد خطرناک و همه‌گیر اصلاً وجود ندارد. و این درحالی است که قدیم‌ترین متنِ ایرانیِ موجود که از آفتِ درخت گفته است و با هشداردادن به وجود این آفتْ راهِ پیشگیری آن را هم نشان داده، از «درخت دانش سخن» رانده است، نه از درختِ ریشه‌درخاک.

دانش و دانایی را آیینی و آدابی است ناظر بر مراقبتِ آن از آفات و شرایطِ بهترِ مثمرِ ثمربودنش. و از شاهنامه، قدیم‌ترین متن ایرانی، که آیین دانشوری را مدوّن کرده و متنِ مرجعِ آیینِ دانشوری و آداب دانایی است و خود ماخوذ از سنت کهن تفکر باستان، تا جوهره برخی از رهنمودهای روش تحقیق‌های امروزیْ این آفت شناخته‌شده و دفع آن منظورِ نظر بوده است، اما باز هم گویی تهدیدِ این آفت نادیده انگاشته می‌شود.

بیتی از شاهنامه که در این گفتار بازخوانی می‌شود از همین آفتْ آگاهی و پرهیز می‌دهد که بر تنه دانسته‌ها و اندیشه‌ها می‌تند و توان سنجش و نقد را از محققرنویسنده می‌گیرد و شیره تحقیق و اندیشه را از آوندهای دانش می‌مکد و باروبرِ فکر را پیش از آنکه به‌کمال رسد سقط می‌کند و تحقیق‌های مبتنی بر پرسش‌های مهم و کوشش‌های بسیار را بی‌اعتبار می‌سازد. و آثار تحقیقی را از ساحتِ تحقیق به وادی رئالیسم جادویی و گفته‌های مبتنی بر تخیلِ صرف و آرزو‌اندیشی می‌رساند.

بزرگمهر حکیم در داستان کسری نوشین‌روان، آنجا که از آداب دانایی و آیین‌ دانشوری می‌گوید، به این آفتْ به‌اجمال اما به‌کمال اشاره می‌کند: «چو بر دانش خویش مهر آوریر خرد را ز تو بگسلد داوری».

«مهر آوردن بر دانش خویش» یعنی عشق‌ورزی و شیفتگی به دانش و اندیشه خود، و نه عشق‌داشتن به کشف حقیقت، و این یعنی گشوده‌نبودن دربرابرِ آنچه به‌واقع و به‌معاینه وجود دارد و این یعنی دیدنِ حقیقت از ورایِ سودا و شیفتگی به چیزی در برابرِ چیزی دیگر، و این یعنی مخدوش‌شدنِ میدان دید و این یعنی چشم‌بسته سر در پیِ مرادِ خویش نهادن، مرادی که البته هر چیزی هست جز هدایت به حقیقت و نور افشاندن به آن.

چون وقتی پای مهر به میان آید و بدتر از آن پای تملّک و تعلق چیزی ‌ـ ولو دانش‌ـ به خویشتن، دوگانه متضادش هم فراخوانده می‌شود، و پرهیز و بیزاری‌جستن از دانشِ «دیگری» یا دانشی «از گونه‌ای دیگر» یا «دانش رقیب» هم از راه می‌رسد. وقتی مهر در کار باشد، حاکم اوست و همه‌چیز در بندِ اراده و مشیّت او، و دانش بی‌اختیارْ به‌پایِ خود سر بر آستانِ تحقق و اثباتِ آن چیزی می‌گذارد که مِهر حکم کرده است، خلاف آنچه رقیب می‌خواهد به کرسی بنشاند.

اگر آنچه دریافته‌ و دانسته‌ایم و بدل به دانش ما شده است محمولِ عشقِ ما قرار ‌گیرد، پس یعنی بواقع آنچه را که به آن عشق داشته‌ایم ثابت و مسجّل کرده‌ایم. این هر دو یکی است و حاصلی هم ندارد جز این‌که، به‌خاطر این خطا، خرد، یعنی قوای نقد و تمییز و سنجش ما همچون فرّه‌ از وجودمان بگسلد و ما بمانیم با عشقی که فرمانرواست و اراده می‌کند که اثبات کند و از خردِ منفصل‌ازخدمت هم دیگر جز تایید کاری ساخته نیست.

پرسش اینجاست که واقعا به زحمتش می‌ارزد که بکوشیم آنچه را که مورد مهرمان است اثبات کنیم یا چنان به آنچه می‌خواهیم اثبات کنیم مهر بورزیم که موارد نقض و نقصش را نبینیم؟ گویا پاسخِ آن مثبت باشد، به‌گواهِ کوشش‌هایِ مصرانه و حتی گاه فریبکارانه و غیر اخلاقی که در طول تاریخ برای شکل‌دادن به واقعیت صرف شده است، شکل‌دادن به واقعیت آن‌گونه که دلبخواهِ افراد یا مورد‌ نیازشان بوده است.

بدی قضیه این است که این آفتِ «مهرآوردن به دانش خویش»، این شیفتگی به دانشی که خویشتنِ ما تمنای موجودیتش را دارد، خاصیتی آدمیزادی است که فقط دامنگیر مولف نیست و مخاطبانِ دانش را هم درگیر می‌کند و آن‌ها هم با همین معیارِ مهر و کین به جست‌وجوی دانش می‌روند. یعنی به‌طور مشروط در طلب دانش‌اند و هرکس در جست‌وجوی آن چیزی است که همسوست با شاکله کلیِ فهمِ او از مسائل. این مسئله ما را در موقعیت بغرنج خاصی قرار می‌دهد. موقعیتی که ماییم و دایره بسته سودای مهر و کین‌مان، بی‌آنکه بتوانیم از قیدِ تعلقِ آن آزاد شویم و به شاهراه دانشِ غیرخود و غیرخودی و گشوده به جهان پا بگذاریم.

آنچه فردوسی به نقل از بزرگمهر یا بزرگمهر به واسطه کلام فردوسی می‌گوید و در فاصله‌گذاری‌های توصیه‌شده در روش تحقیق‌هایِ امروزی نیز مورد توجه و تاکید قرار گرفته است، توامان هم به هستی و وجودِ این آفت آگاهی می‌دهد و هم از راهکارِ دفعِ آن خبر. چون آگاهی، به‌منزله فهمِ آفت و مرض‌بودنِ «عشق به دانش خود»، و نه آن را فقط در انبارِ اخبار و اطلاعاتِ ذهن گذاردن، آغازِ درمانِ اصلی‌ترین آفتِ دانش و آسیب‌‌زدایی از آن است؛ تا مگر شیفتگی‌ به «دانش خویش»، این خاصیت روح آدمیزادی، ولو به‌اندازه‌ای اندک به شیفتگی به عینیت و حقیقت بگراید، تا مگر دست‌کم تعادلی میان عشق به دانش خود و عشق به حقیقت پدید آید، یا راهی به گفت‌وگو میان آنچه می‌خواهیم و می‌جوییم و آنچه حقیقت است گشوده شود.

https:ررt.meرdaftarebastan

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*نزهت‌نامه علایی، شهمردان ابن ابی الخیر، تصحیح فرهنگ جهانپور،موسسه مطالعات تحقیقی، ۱۳۶۲.

مهری بهفر

منبع: روزنامه اطلاعات

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612