میراث مکتوب- ۱۶ مهر ماه تولد استاد زنده یاد ایرج افشار است. به همین مناسبت نامهای چاپ نشده از او خطاب به شرفا شرفایی در وبلاگ حاصل اوقات درج شده است.
۱۶ مهر تولد ایرج افشار است. اگر بود ۸۷ ساله می شد. اما نیست و تنها آثار و یاد عزیزش برای ما مانده است؛ یادی که همیشه زنده خواهد بود. به مناسبت سالگرد تولدش نامهای چاپ نشده از او را که خطاب به شرفا شرفایی۱ نوشته شده در اینجا میآوریم. در این نامه می بینیم که سادهزیستی و طبیعت تا چه اندازه جزئی از وجودش بود و چطور می توانست احساساتش را در نامه ای شخصی با نثری صمیمی بیان کند.
۸ اردیبهشت ۱۳۶۶
دوست عزیز مکرّم، امروز عصر در خیابان های خلوت و پردرخت گوشهای از لوسآنجلس به پیادهروی معمولی و روزانه پرداخته بودم. دو طرف آن خیابان درخت هایی بود که بسیار به گزهای بلندبالا و سیاه رنگ ولایت دلچسب شما شباهت داشت. فوراً به یاد «جَنه» و زیبائی ها و طراوت اطراف آن و مخصوصاً صفای خاطر و محبت بیشائبهء خاندان اصیل و کریم جناب عالی افتادم. دلم هوای آن روز بارانی کرد که با دوستان پیاده به آن باغچهء سبزی کاری و خرماستان نزدیک جنه رفته بودیم و مقداری پیازچه و شوید تازه خریدیم. هوای طربناک آن روز مرا مست و شادان و شاداب کرده بود. فردایش بود که حرکت کردیم و «مینیبوس» در رودخانه گیر کرد، ولی باز هم سرسبزی آن پهنه و نسیم فرح بخش معتدل مرا در میان رودآب و سنگلاخ سیلاب سرزنده کرده بود و غم عالم به دلم نبود. اما امروز عصر در پاک ترین خیابانها قدم می زدم. زیباترین خانه های منطقهء «بورلیهیلز» با گلکاریهای پر از ظرافت و صدها رنگ گل و صدها نوع درخت آرایشی منظرهء دو طرفم بود. گاه گاهی پیرمردی و پیرزنی به آرامی و قدم زنان می گذشتند. گاه گاهی دو سه بچه دیده می شدند که گرم بازی اند و همه به شسته ترین و شکیل ترین لباسها پوشیده بودند. شیشهء خانه ها همه پاک و تابناک بود. در و دیوار خانه ها ذوق و ثروت و هنر را مینمایاند. کنار هر خانه ای دو سه اتوموبیل بلندبالا و کشیده پارک شده بود. حتماً قرینه ای از بهشت بود، ولی به محض اینکه به یاد جنه که جنت است و درختهای گز و خرمابنان آنجا افتادم حالی دیگر یافتم. راه می رفتم و منظرهء جنه پیش چشمم مجسّم شد و در مخیّله ام زنده. تمام زیبایی «بورلیهیلز» هیچ شد. یادم آمد که آنجا برعکس اینجا کوچه ها ریگ بوم است و آسفالتناشده است. گل و گیاه کنار خانهها نیست. بچه ها در خاک و خل بازی می کنند. تمام اتوموبیل های جنه لندلور است و جیپ و وانت و از رولسرویس۲ و کرایسلر و دهها اتوموبیل لوکس و راحت دیگر خبری نیست. اما آنجا شرفایی دارد که یک تای مویش به همهء مردم این شهر فرشتگان می ارزد. یک شرفایی دارد که با خوشرویی و متانت و گشاده دستی و لطف محضر و شادابی «غوزی» در تنور می گذارد و برای دوستان و ارادتمندان می پزاند و دهها گونه محبت و مهر به مهمانان خود می کند و خم به ابرو نمی آورد. اما در اینجا کسی به رویم نمیخندد. من غریبم و مردم غریب نواز نیستند. از در و دیوار آوای غربت به گوش می رسد. البته اگر سه فرزند دلبندم در این دیار نبودند مرا با اینجا چه کار بود! با خود گفتم هم اکنون به خانه بازمیگردم و با نگاشتن نامه ای به حضرت شرفایی دل شکسته و روحیهء خسته را مددی می رسانم و این است که اکنون به هوای دمی همصحبتی با آن دوست عزیز به قلمی کردن این سطور پرداختم و از آوردن مکنون خاطر به صحیفهء حاضر شاد شدم.
بنده سه هفته است در اینجایم و ده روز دیگر انشاءالله به طهران بازمیگردم و امیدوارم هرچه زودتر سعادت دیدارتان را در طهران بیابم. سعادت و سلامت جناب عالی را خواستارم و خدمت سرکار علیه خانم به عرض سلام مصدع هستم و کتباً هم از آن همه زحمت که مخصوصاً به شخص ایشان دادیم عذرخواهم. دلم نمی خواهد که قلم را که ماژیک است در جلدش فرو کنم و نامه را ببندم، ولی سفیدی کاغذ رو به اتمام است. پس مکتوب را به این شعر پایان می دهم:
از در و دیوار می گیرم سراغ مرگ را/ رهنورد مانده ام در آرزوی منزلم
(کلیم)
به جان اگر دگران راست زندگی صائب/ حیات من به ملاقات دوستان باشد
(صائب)
جانا به غریبستان چندین بنماند کس/ بازآی که در غربت قدر تو نداند کس
(انوری)
با عرض ارادت و اخلاص، ایرج افشار
توضیحات
۱. «شرفا شرفائی، فاضل کتابخوان و کتابدوست جنهای در بهمنماه ۱۳۸۳ در جنه درگذشت. جنه یا به لفظ اداریها «جناح» شهرکی است میان لار و لنگه. نخستین بار او را در «کتابفروشی تاریخ» دیدم، حدود سال ۱۳۶۱٫ آنطور که بابک میگفت شرفائی هر وقت در تهران بود هفتهای دو سه بار به کتابفروشی سر میزد و منظماً کتاب تازه میخرید و سر سخن با ادبایی – که به آنجا رفتوآمد داشتند- باز میکرد. بیشتر مقیم دبی بود و در آنجا تجارت میکرد. در جنه هم خانه و زندگی خاندانی خود را نگاه داشته بود. کتابهایی که میخرید به آنجا میبرد. قسمتی از خانهء پدری را به کتابخانه تخصیص داده بود. جز کتاب های ایران از بلاد عربی هم کتاب میخرید و بر مجموعهء خود میافزود. کتابخانهاش به پانزدههزار جلد بیش بالغ شده بود که تصمیم کرد آن را بر آبادی خود وقف کند. بدین نیت ساختمانی خاص کتابخانهاش کنار دبیرستان دخترانهای که همسرش ایجاد کرد بر پا ساخت و متعاقباً کتابخانه را به آنجا منتقل کرد و با مراسمی افتتاح شد. از هنگامی که نیّت سرانجام دهی به سرنوشت کتابخانه برایش پیش آمد غالباً در دیدارها به من میگفت چه کنم و کتابخانه را به کجا بدهم. در آن ایام فکرش گاه به سوی بندر لنگه میرفت و گاه بندر عباس. حتی گاهی فکر میکرد که به مجموعهء اکباتان (محل اقامت خود در تهران) بدهد.عاقبت مولد و موطن خود را بهترین جای برای این کار خیر دانست و کتابخانهء آبرومندی را به آنجا تقدیم کرد که درست گفتهاند «به شهر خود روم و شهریار خود باشم» و پیکرش در همان شهر به خاک رفت. چند بار در جنه مهمان او بودم. هرگاه نبود به خویشان عزیزش وارد میشدم. مردی بود دستگشاده و صاحب ادب و مناعت در آن منطقه، خوشسخن و شعردوست و تاریخ دان» (ایرج افشار، «تازهها و پارههای ایرانشناسی (ش۴۶، نمرهء ۹۹۸)»، بخارا، ش۴۲، خرداد و تیر ۱۳۸۴، صص ۱۴۳ و ۱۴۴).
۲. اصل: رولس و رویس.
به نقل از وبلاگ حاصل اوقات