کد خبر:17456
پ
D8A8DB8CD987D982DB8C204

بیهقی؛ قصه‌گویی متعهد به تاریخ

بیهقی همچون یك داستان‌نویس امروزی، از دغدغه انسان و تألماتش در مواجهه با صعوبت تاریخ، مبرا و غافل نبود.

میراث مکتوب- «حسنک پیدا آمد بی‌بند، جبه‌ای داشت حبری‌رنگ (تیره) با سیاه می‌زد، خلق‌گونه، دراعه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه (کفش) میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده، زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه (کمی از مویش) پیدا می‌بود…»

این پاره‌گفتار را که از تاریخ بیهقی می‌خوانی، تو گویی قصه‌گویی به وصف شمایل ظاهری قهرمان قصه‌اش نشسته‌ است، توصیفی پیراسته و مملو از جزئیات، رنگ و عطر و نوا، و این ویژگی نثر و قلم مورخ بزرگ تاریخ ایران میانه، تاریخ‌نگار دربار غزنوی، ابوالفصل محمدبن حسین بیهقی‌ست كه امروز را به نام او و كلماتش، كه طنین دارند و موسیقیایی‌اند، آذین بسته‌اند؛ او كه افزون بر شهرتش در وادی تاریخ‌نگاری پدر نثر فارسی هم لقب گرفته‌است و این ارج و منزلت ادبی، نه به خاطر كلمات پرطمطراق نهفته در ادبیات روایی‌اش، كه نتیجه كوشش آگاهانه او در كاربست درست و پیراسته كلمات و عبارات است در آن اثر وزین تاریخ بیهقی كه مهم‌ترین منبع تاریخی درباره روزگار غزنویان به شمار می‌آید؛

در واقع هرچند كه در میان مورخانی كه می‌شناسیم و در نگاهی گذرا به سیر كلی تاریخ‌نگاری ایرانی، از تاریخ اساطیری تا روزگار قاجار، دلدادگی به آرایه‌های ادبی و نگاشتن متنی آراسته به ادبیات، رسمی محبوب و دیرپا بوده‌است؛ تا بدان جا كه مورخان گاه به ورطه‌ تكلف‌نویسی نیز در می‌غلطیده‌اند، اما بیهقی در این میان، به راستی پیشتاز آن شكل از تاریخ‌نگاری‌ست كه در پرتو كوشش‌های پست‌مدرنیسیتی و اعتبارافزایی به روایت در تاریخ‌نگاری، امروز بیش از هر زمان به بحث و دغدغه‌ای چالش‌برانگیز در گستره‌ تاریخ‌نگاری و تاریخ‌پژوهی بدل شده‌ است.

در واقع به ضرس قاطع و با اتكا به تاریخی كه بیهقی قلمی كرده‌است، می‌توان اذعان داشت كه او، سال‌ها پیش از این جدال‌های برخاسته از مكاتب نظری در حیطه تاریخ، جدال‌های ساختارگرایانه و روش‌شناسانه، همچون داستان‌سرایی واقعیت‌بین و اجتماعی‌نویس، در برابر آنچه می‌دیده و می‌آزموده‌است، قرار گرفته و متن تاریخی بی‌بدیلی آفریده‌است كه در آن افزون بر بافت قدرت، حاكمیت و حاكمان، و شرح جزئیات سیاسی و نظامی، گفتمان‌های اجتماعی و انسان‌شناسانه را هم می‌توان به تماشا نشست، از آن جمله مثلا در همین توصیف ریز به ریز پوشش حسنك، دستار و موزه و جبه‌اش و فراتر از آن، واكنش‌هایش در مقام انسانی مستاصل اما آزاده، در آستانه‌ مرگ، در تقابل با سرنوشت:

«و حسنك را به پای دار آوردند و دو پیك را ایستانیده‌بودند (یعنی) كه از بغداد آمده‌اند. و قرآن‌خوانان قرآن می‌خواندند. حسنك را فرمودند كه جامه بیرون كش. وی دست اندر زیر كرد و ازاربند (بند شلوار) استوار (محكم) كرد  و پایچه‌های ازار را ببست و جبه و پیراهن بكشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دست‌ها در هم گره زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار و همه‌ی خلق به درد می‌گریستند. خودی، روی‌پوش، آهنی بیاوردند عمدا تنگ…»

می‌بینید؟ نویسنده پاره‌گفتار فوق، بی‌آنكه از واقعیت تاریخمند حادثه‌ای كه نقلش می‌كند، به زیاده‌گویی و خیالپردازی بلغزد، چنان با دقتی انسان‌شناسانه به جزئیات توجه كرده‌است كه روایتش به كلی از خشكی و خشونت توصیف یك صحنه اعدام فراتر رفته و نوعی تاریخ‌نگاری شاعرانه را به منصه ظهور رسانیده‌ است؛ یك ویژگی كمك‌كننده به این موفقیت بیهقی، كه او را به تاریخ‌نگاری قصه‌گو، جزئی‌نگر و دلداده‌ وصف جزئیات رفتار و كنش و پس‌زمینه‌های انسان‌شناسانه تبدیل كرده‌ است، این موضوع دانسته‌اند كه وی، ناظر بی‌واسطه‌ی بسیاری از رویدادها و حالات و سكنات آدمهایی‌ست كه معاصر وی بوده‌اند و آنچه بر آن‌ها می‌گذشته‌ است، مستقیما در برابر دیدگان او قرار داشته و نیازی به مراجعه به اقوال دیگران، و یا سند و ماخذ به شیوه‌ی كتب تاریخی امروزی نبوده‌است او از این منظر بیهقی مثل داستان‌نویسی‌ست كه واقعیت را و تجربه‌ آزموده خود را می‌نویسد این رویکرد را در تنها یک جمله از بند بالا، آنجا که می‌نویسد «همه خلق به درد می‌گریستند»، می‌توان بازیافت و در آن وصف اسطوره‌انگارانه‌ای که درباره صورت ظاهری حسنك در آستانه مرگ به رشته نگارش درمی‌آورد شاید بدین منظور كه درونیات او را به عنوان كسی كه صعوبت مرگ را پذیرفته بوده‌است، به مخاطب خود بنمایاند: «رویی چون صدهزار نگار»

از حسنک وزیر بیهقی تا ملا مناف غلامحسین ساعدی

این همه چقدر یادآور آن کوشش داستان‌نویسان تاریخ‌گرایی‌ست که سالها و سده‌ها پس از او برخاستند و با آنچه از تاریخ می‌دانستند، صحنه‌هایی از مرگ تحمیل‌شده از انسانی به انسان دیگر را وصف کردند از آن جمله غلامحسین ساعدی در قصه‌ها و بیش از آن در نمایشنامه‌هایش مثلا در «از پا نیفتاده‌ها» که صحنه مرگ و تعامل انسان در برابر مرگ تحمیلی را توصیف می‌كند؛ روایت درباره متولی مقبره‌ای‌ست ناظر مرگ انسان‌ها كه هر از گاه حاكمان محلی، سفره و ساطور در صحن قبرستانش می‌گسترانند و بیگناهی را گردن می‌زنند تا بلافاصله در گور شود و توصیف نویسنده چقدر یادآور آن صحنه‌آرایی دلكشی‌ست كه خلف داستان‌سرای تاریخنگار او، بیهقی، از به دار آویختن حسنك می‌آراید:

«گوركن (داخل حرم می‌آید و با صدای مضطرب و محتاط) بازم یكی را دارن میارن اینجا تو قبرستون. متولی: خب؟ گوركن: مرده نه، یه آدم زنده. متولی: واسه چی؟ (صدای طبل شنیده می‌شود.) گوركن: معلومه دیگه واسه چی! مگه صدای دهلو نمی‌شنوی؟ (سكوت است تنها صدای طبل شنیده میشود) من داشتم قبر می‌كندم، یك دفعه دیدم فراشا ریختن و سفره و ساطور پهن كردند، منتظرن كه بیارن و سرشو بزنن. متولی: آه كه این كار تمومی نداره! گوركن: مردم هم دو پشته سه پشته جمع شده‌ن، رفتن رو دیوارها و بالای درختها. {…} عجب روزگاری شده، آدم زنده را می‌آرن تو قبرستون، بی‌جونش می‌كنند و می‌دنش دست ما. آخه مگه ما چه گناهی كردیم كه باید سرو جدا خاك كنیم و تنو جدا؟»

برای فهم این اتصال گفتمانی، میان مورخ قصه‌گرای تاریخ ایران میانه و قصه‌نویس تاریخگرای تاریخ معاصر، خوب است این بریده از روایت بیهقی را از روزهای پس از مرگ حسنك بخوانیم تا به نقاط مشتركی كه در نگرش این دو نویسنده انسانگراست، بیشتر پی برده‌باشیم، دو نویسنده‌ای كه در تعامل با مرگی غیرطبیعی، و خشونت و صعوبت آن، از شكنندگی انسان و رنج و استیصالش نمی‌توانند سخن نگویند چه مورخ باشند و چه داستان‌نویس:

«پس از آن شنیدم از ابوالحسن حربلی كه دوست من بود و از مختصان(نزدیكان) بوسهل، كه یك روز بوسهل شراب می‌خورد و با وی بودم. مجلسی نیكو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش‌آواز؛ در آن میان فرموده‌بود تا سر حسنك پنهان از ما آورده‌بودند و بداشته در طبقی با مكبه (سرپوش) پس گفت: نوباوه (میوه نوبرانه) آورده‌اند از آن بخوریم. همگان گفتند: خوریم. گفت: بیاورید. آن طبق بیاوردند و از او مكبه برداشتند. چون سر حسنك را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال رفتم و بیهوش بشدم و بوسهل بخندید…»

چنانچه پیداست بیهقی سال‌ها پیش از آنكه تاریخ را افزون بر رویدادنگاری و تمسك به صله و نهاد قدرت، انسان‌مدارانه و اومانیستی ببینند و جای مخصوصی را در روایت برای انسان و درونیاتش و روانشناسی اجتماعی قایل باشند، به چنین نگرشی در ساختار و بافت روایت تاریخی خود رسیده‌بوده‌است حال یا در وصف آنچه خود به عینه می‌دیده یا آنچه از قول دیگری در ذهن مجسم كرده و بر كاغذ می‌آورده‌است و از این رو منظومه‌ی روایی بیهقی را به حق می‌توان فراتر از زمانه‌ای كه راوی در آن می‌زیسته‌است، دید و دریافت اما در این میان این را هم باید اضافه كرد كه بیهقی تاریخ‌نویس قصه‌گویی ا‌ست و نه قصه‌گوی تاریخ‌گرا، كه بیش از آنكه به عناصر داستان وامدار باشد، به سندیت تاریخی متعهد است و از این رو فرق روایت او با داستان‌نویسی در كمبود حس‌برانگیزی و تخیل در روایت اوست هرچند كه او با ذكر جزئیات ذهن مخاطب را به سمت نوعی تجسم خیالین رویدادها سوق می‌داده‌ است مثلا این بریده از وصف همان روز برداركردن حسنك را بخوانید:

«پس (به منظور تحقیر وی) آواز دادند او را كه بدو. دم نزد و از ایشان نیندیشید (نهراسید) همه گفتند: شرم ندارید مردی را كه می‌خواهید بكشید، به دو به محل چوبه دار می‌برید. و خواست شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را به سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند و بر مركبی كه هرگز ننشسته‌بود (یعنی چوبه دار) بنشانیدند.»

چنانچه پیداست بیهقی در وصف این منظره، آنچه كه خود ناظر بی‌واسطه‌اش بوده‌است، راه افراط را پیش نمی‌گیرد، خیال و توصیف و حشو و زواید را وارد نمی‌كند و تنها با دیدن و توصیف جزئیاتی كه شاید از نگاه مورخی دیگر با معرفت‌شناسی و مشی و نگرشی دیگر پنهان می‌ماند، به روایت تاریخنگارانه خود وجه و صبغه‌ای داستان‌وار و انسان‌گرایانه‌ می‌بخشد، رویكردی كه وقتی یك قصه‌نویس با تعهداتی بیش از تاریخ به عناصر داستان و عواطف داستانی، وصفش می‌كند، باعث می‌شود كه روایتش واجد حس‌برانگیزی و اكت بیشتری‌ نسبت به آنچه بیهقی متعد به تاریخ می‌نویسد، شود؛ برای فهم این موضوع برگردیم به روایت ساعدی در نمایشنامه ازپانیفتاده‌ها، آنجا که مردی که مثل حسنک قرار است بمیرد، از جلادان خود فرار می‌کند و به آستانه امامزاده ابراهیم و ضریح و صندوق بقعه پناه می‌برد، همان همهمه جمعیت، همان شور و سوز و گداز اما اینجا در یک توصیف داستانی‌تر، با تخیل و شاخ و برگ بیشتر، چیزی که بیهقی در مقام مورخی متعهد به واقعیت‌نویسی محض، از آن اجتناب می‌ورزد:

«همهمه جمعیت شنیده می‌شود که رفته رفته زیادتر شده، ناگهان یک دفعه خاموش می‌شود. تنها صدای پریدن و آواز کبوترها از بیرون شنیده می‌شود. همهمه جمعیت دوباره اوج می‌گیرد. صدای نعره طبلها هر لحظه بیشتر و بلندتر می‌شود. یک دفعه صداها همه قاطی می‌شود  و فریاد عده‌ای که نعره می‌زنند: «آهای بگیریدش، بگیریدش، نذارین تو بره، هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود. ملا مناف (که قرار است سرش بریده‌شود) با یک تا پیراهن و شلوار پاره، موهای ژولیده و پای برهنه با عجله وارد می‌شود. به طرف مقبره می‌دود و صندوق را محكم در آغوش می‌كشد. (در حال بغض و نفس زدن) آقا، آقا به دادم برس. منو از دست اینا نجات بده…»

و به این ترتیب امروز را به یاد مورخی پاس می‌داریم كه هرگز تخیل را برای مزین كردن روایتش به كار نبست اما در عین حال همچون یك داستان‌نویس امروزی، از دغدغه انسان و تالماتش در مواجهه با صعوبت تاریخ مبرا و غافل نبود.

نسیم خلیلی

منبع: ایبنا

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612