میراث مکتوب- «رحيق التحقيق» اثری است تألیف فخرالدين مبارکشاه مرورودی که به تصحيح و تحقيق نصرالله پورجوادي، نخستین بار در سال 1381، از سوی مرکز نشر دانشگاهی منتشر شده است. در ادامه یادداشتی را در ارتباط با این کتاب میخوانید.
چند وقت است که با کتاب عزیز «رحیق التحقیق» سخت درگیرم و هر بار خواستهام شوق خودم را از مواجهه با این متن بنویسم، از عهده برنیامدهام. این کتاب و متن و حواشیاش چنان استعداد ابراز معنا و بازی در گفتوگو را دارند که شاید از فرط امکان گفتوگو، من در کلافی افتادهام که نمیدانم باید سخن را از کجا شروع کنم.
با این همه بیش از هر چیز برای من نوع مواجهه با جهان برای فهم و شکلِ فهم و زایایی سنت در این متن مهم بوده است و خود این امور ناگزیر دامن بحث را به ساحت هرمنوتیک خواهد برد. علیالخصوص به «میدان بازی» گادامر و علیه روش بودنش؛ اما در معرفی کتاب همینقدر بگویم که مبارکشاه مرورودی داستانی از کتاب احیا علومالدین امام محمد غزّالی را میگیرد و در روایتی شاعرانه، دوباره جانی تازه به قصه میدهد: قصه چیست؟ مواجهه «سالکی» با کاغذی:
«بر رخ کاغذش فتاد نظر/ از پس آنکه دیده بود سفید/ روی او چون در آینه خورشید/ دید ناگاه جمله گشته سیاه/ همچو رخسار عاصیان ز گناه/ تنگدل گشت و گفتای قرطاس/ به چه کردی حریر خویش پلاس…»
اهمیت چندگانه متن هم در اندیشههایی است که در خود میپرورد و هم شکل و سازمان مناظرهای و گفتوگویی متن است. پرسنده و سالک برای فهم جهان است که پرسنده است و این متن که در آن ما با فهم و رفتار فهمی سالک مواجهیم خود فهم کسی است که این حکایت را در سازمانی نو برایمان روایت کرده است و ما نیز در افق امروز و اکنونمان فهمی از آن خواهیم داشت و این پردههای فهم برهمافتاده خود سخت فریباست؛ اما مواجهه سالک چه نوع مواجههای است؛ مواجههای پرسشگرانه و پاسخگو. او درصدد پاسخ دادن به خود است تا فهمش از جهان را سامان دهد از این رو از جهانش میپرسد.
«تنگدل گشت و گفت ای قرطاس/ به چه کردی حریر خویش پلاس/ روز را چون زبون شب کردی/ ظلمت رفته را طلب کردی/ آرزوت از چه شد سیهرویی/ پاسخ این سخن چه میگویی؟»
و داستان از اینجا آغاز میشود. کاغذ هم میگوید: مگر من خود کردم که تازه از نور خورشید رو سفید بودم؟ که «نور او در نهاد من آمد/ همه تردامنی ز من بستد» و این سیاهکاری کار مرکب است. سالک میرود سراغ مرکب؟ مرکب میگوید: کار از من نیست و از «قلمی با زبان همچون سنان» است. سالک میرود سراغ قلم و قلم میگوید: «حرکت کی بود مرا از خویش/ اندرین کار نیکتر اندیش…» کار کار دست است. برای همین «مرد درکار دست پای نهاد/ جُرم او پیش روی و رای نهاد» با این همه دست هم، چنین گفت که:
«هین مشو در سخن بدینسان گرم/گر کنی تو به چشم عقل نظر/ بینی از من یکی دگر برتر/ کرده از غیب نام او قدرت/ من مر او را مسخر از فطرت/ مر مرا دایم او بجنباند/ جسم کاری به خویش نتواند/ حرکت از قوای روحانی است/ دیدن از جسم، محضِ نادانی است»
تا اینجا سالک در عالم ماده است. دست میگوید: از من بگذر و سوی جهان دگر برو البته نه با چشم سر که «سخن اینجا ز جسم شد بیرون/ جسم بی کار گشت نیز اکنون/ در درون تو نورمندانند/ دل فریبان و عقل بندانند…» ما در دل یک معراج و سفریم آن هم در بستر تاریخی استعاری، نه تاریخی اینجایی و واقعی و اگرچه نظام سببجویی، عقلانی و خردورزانه است؛ یعنی شخصی با امری روبهرو شده و در پی فهم چرایی رخ دادن آن رخداد برآمده است و پلهپله میرود تا سبب و دلیل اصلی را بیابد و در این جستوجو طریق تحقیق را رعایت میکند؛ یعنی میپرسد و پاسخ میطلبد و پرسش او پاسخی است به خودش برای فهم جهان اما جالب اینکه نام کتاب خود را رحیقالتحقیق گذاشته است. اگرچه با روش میرود اما انگار بعد از پایان سفر و معراجش تو گویی به این رسیده است که حقیقت در چنگ روش نیست بلکه تحقیق ناب چون باده ناب است که گشایش میآورد و اگر «ره» را نماد و استعاره روش درست تحقیق بدانیم، دست میگوید بعد از من شیوه و روش دگر میشود و اگر مرد میدان نیستی و «چشم عقلت تاریک است» ترک ره گوی و ادامه مده تحقیق را.
بعد از توضیحات مفصل دست، سالک سراغ قدرت میرود:
«گفتش ای کاردار پنهانی/ رخ نهان کرده کار میرانی/ گنه از تو بهانه بر دگران/ عالمی از تو پر ز بیخبران» قدرت هم باز انگشت اشاره به سوی دیگری میگیرد و خود را بیگناه میداند: «تا بدانی که من به خویش نیم/ پسروِ دیگری و پیش نیم/ من به امرش نشینم و خیزم/ در بد و نیک هیچ ناویزم/ تا نیارد به من ارادت روی… قدرت از خواست آید اندر کار/ خواست همچون دمست و قدرت نار»
سالک سرگردان میرود سراغ «اراده» که:
«این همه فتنهها تو میخواهی/ کس ندارد ز حالت آگاهی»
اراده که میبیند سالک خسته و خشمگین است میگوید:
«گفت ارادت که بگذر و منشین/ دیگری را که اصل اوست ببین/ مایهداری که علم خوانندش/ که ز بی دانشی ندانندش/ تا که او نقش کار ننهد راست/ خواست گرچه منم ندانم خواست…»
مرد بار سفر میبندد و سراغ علم میرود اما اینبار با تواضع و فروتنی که:
«هست با جان من سوالی جفت/ زین کسانی که در پرست تواند/ به همه حکم زیر دست تواند/ چون که گهگه فساد میآید/ یا بهضدّ مراد میآید/ من بپرسم همی چرایی آن/ دل چو خواهد گرهگشایی آن… عزم دارم به آشنایی تو/ خبرم ده که از کجایی تو/ بد و نیک از تو میبرون آید/ چون تو نیکی بد از تو چون آید؟»
تمام قصد سفر سالک و ره تحقیق زدنش در عالم ملک و شهادت تا خروج از این عالم و رفتن به عالمهای دگر این است که بفهمد: اگر مبدا آفرینش جهان خیر است، پس منشأ شرّ در جهان از کجاست؟
علم اما با ارجاع به آیه قرآنی «علم بالقلم» خود را خطِ خامه الهی معرفی میکند. با این ارجاع پاسخها کمی قابل حدستر میشوند. پاسخهایی از این دست که حالا که من علم نیستم و خطم «من بد و نیک از کجا دانم/ چون خطم، خط چگونه برخوانم… ای بسا کارها که در عالم/ رود و عالمی زند برهم/ نزد تو آن گران و بد باشد/ خیر عالم ولی در آن باشد» بعد هم مثالی میآورد که اگر کسی از اسرار کارهای تو بپرسد «جنگ سازی که عقل و جان دارم/ بر همه کارها توان دارم/ من صلاح سرای خود دانم/ پیش تو بر زبان چرا رانم؟/ ز آفریننده زمان و زمین/ مشنو آخر جواب خود کم از این» راه تحقیق به جایی رسیده است که انسان تنها در حدود فهم خود میتواند بفهمد. او میپرسد تا پاسخی برای خود بیابد و جهان را بفهمد و خود را نیز همزمان دریابد اما اکنون که حتی از عالم واقعیت نیز جدا شده، علم در قیاسی انسانی میگوید همانطور که تو برای کارهایت میگویی خودم عقل دارم خدا هم میتواند جوابی چنین بدهد که چه کار داری شر از کجا آمده و خطاها دلیلشان چیست؟ من خودم میدانم.
… اما در این بسته شدن راه تحقیق شکافهایی میماند که چون روزنی نور از آنها بتابد. روزنی برای تغییر تعریفها: «تو بد و نیک از کجا دانی/ همه خطهای راست کژ خوانی/ پهلوی از استخوان کژ آراست/گر نبودی کژ آن نبودی راست» اینجا نه قدرت سیر استدلالی بلکه این زبان است که سیر سخن را از پیچی تند میچرخاند. دقت کنید که چگونه با استخوانهایی کژ، پهلوها به سامان درست ساخته میشوند. علم برای جا انداختن بیشتر حرف، حکایتی هم میآورد اما سالک درهم میشود که:
«این سخنها خوشست میشنوم/ لیک هرگز کجا بدین گروم؟» علم اما میکوشد که سالک را روشن به فهم حرف کند و در این راه بسیار میکوشد. از سبب و قابلیت نقشپذیری میگوید تا از دوری که دوزخ است و نزدیکی بهشت، از روح و کارهای بی آلت کردن و سالک را به محالاندیشی و خیالاندیشی میخواند:
«چون شوی اندرین محالاندیش/ هم تو خوانی ترا خیالاندیش…/ هست فعلش ز امر، زآلت نیست/ تعب و فکرت و ملالت نیست/ روح انسان به امر او نسبت/ دارد و یافتست آن رتبت/ که کند کارهای بی آلت/ در زمانها به قوت حالت» این قوت حالت این نیروی حالت حتما همزبان خاص خودش را دارد: زبان حال!
بعد میخوانیم که همه این حکایتها برای این است که: «خوشخوشیی به باطن از ظاهر» بعد از کوشش فراوان علم و مثالهایش انکار از جان سالک میرود و «ولایت انوار» را تصدیق میکند اما علم پایه حرف را یک پله بالاتر میبرد:
«علم گفتا بدان که یزدان را/ خالق و کردگار دو جهان را/ قلمی هست کان نه ز اجسامست/ لیک در رتبتش چنین نامست/ در دل هر یکی ز نوع بشر/ آن قلم را بود سری دیگر…»
سالک این بار سراغ قلم الهی میرود: «کفر و دین نقش کار تواند/ خیر و شر جهان به کار تواند» اما قلم الهی هم میگوید، پاسخ من به تو همان پاسخ قلم جسمانی است که قلم بدون دست چکار تواند کرد؟ «دست جنبد به نفس حیوانی/ نفس حیوان به امر ربانی/ چیست آن امر، روح انسانست/ در همهچیزها همه آنست»… سالک دوباره سراغ «یمین» یا دست الهی میرود و دست هم میگوید پاسخ همان است که دست زمینی گفت: کار، کار قدرت است و «جسم خود را جهان نمیبینی/ پادشاهی جان نمیبینی/ او ترا نیز هم جهانی داد/ وز همهچیزها نشانی داد» سالک باز سراغ قدرت میرود و قدرت میگوید: «صفتم صاحب صفت باید… عقل از افعال بر صفات رود/ وز صفات آنگهی به ذات رود… رخ سوی ذات کن که من صفتم» و سالک رخ سوی ذات میگرداند و لنترانی میشنود و از هیبت این شنیدن از هوش و حال میرود: «هیبتش نیک در کنار گرفت/ هوش از جان او کنار گرفت/ در باطل شدن زدش هستی/ لیک دستش گرفت بیدستی/ شاه از مست خویش نازارد/ مست خود را قوی نگه دارد»
و قصه با چند حکایت به پایان میرسد. این خلاصه کردن چاشنیهای شیرین زیادی را کنار گذاشته است که دامن حرف را فراهم آورد اما به قول مبارکشاه «شد پریشان سخن، به هم آییم/ دور رفتیم با قلم آییم».
زمانی باور من این بود که ما سنت پیوستهای نداشتهایم بلکه قلههای بلند منفصل داشتهایم اما اکنون به همت صاحب سخنان و اهل فضل دریافتهام که از قضا بسیار سنت پیوسته و در گفتوگویی داشتهایم. مصداق همان سخن که از آدم به اینسو همه ما در پرسش از آدم یا در حال پاسخ دادن به سخن اوییم. در این ساحت از سخن و آنچه این متن در حال تحقق بخشیدن آن است، ما در ساحتی گادامری قرار داریم. به این معنا که متن در تلاش برای فهم جهان در مقام متنی الهی است. این تلاش در قالبی گفتوگویی، پرسشگرانه و پاسخگویانه
پیش میرود و همزمان همان «پاسخگویی پرسشگرانه» است نسبت به سخنهای پیش از خودش. اهمیت این متن نسبتی است که بین روش و شیوه دستیابی به حقیقت برقرار میکند. گادامر بر این باور است که حقیقت در چنگ روش نیست بلکه در یک گفتوگو و دیالتیک به دست میآید و اکنون و امروز ما نیز در حال خواندن متنی هستیم در افقی دیگر و از افق امروزمان میخواهیم با آن ارتباط برقرار کنیم اما تمام این افقها و بودن ما در چیزی است که گادامر آن را «سنت» مینامد. سنت طریق و شکل و شیوه بودن ماست و ما در دل آن قرار داریم. در همین فهم پیوستگی وجود دارد و هم اینکه میبینیم چه داستانها و حکایتها در هر عصری بازنویسی و بازگویی و بازتعریف شده و هر تعریفی شرح تازهای از روایت است. همین داستان «رحیق التحقیق» از کتاب احیا العلوم غزالی گرفته شده و بازتعریف و شرح شده است و نمونههای درخشان از این دست فراوانند. پس با تکیه بر مفهوم گادامری سنت، پیوستگی همیشه وجود دارد و با تکیه بر این نشانهها نیز پیوستگی سنت ما میتواند تایید شود.
اما شبکه گفتوگو در این متن چنان گسترده و وسیع است که ما چندین ساحت و صدا و گفتوگوی همزمان را در آن میتوانیم دریابیم. از شکل و سازمان اثر تا آنچه در پی بیان شدن است. گفتوگو با قرآن، گفتوگو با متون اشراقی، گفتوگو با جهان فکری غزالی و… از طرفی خود قالب مناظرهای ما را به یاد رسالات افلاطون میاندازد و در نهایت میتوانیم اثر را در دل ژانر معراجنامهها بررسی کنیم و عوالمی که در آن طی میشود اما بیش از همه تلاش روشمند و پرسش و پاسخی و آن پیچش زبانی در دل متن و نام کتاب در حال گفتوگویند. تو گویی مبارکشاه برای رسیدن به حقیقت در روشی متقن و تحقیقی پیش میرود اما از جایی زبان تمام بار را برعهده میگیرد و برمیرساند که حقیقت در چنگ روش نیست و تنها از ره رحیق: باده ناب به دست میآید. پس تحقیقی سرخوشانه و مستانه و ناب باید تا بتواند پرسشهای پاسخگو طرح افکند و پاسخهای پرسشگرانه بدهد و از این میان حقیقت را در زبان عیان کند و خود از میان برخیزد.
فریاد ناصری
منبع: روزنامه اعتماد