بهرغم حوادث خونباری که هجوم وحشیانه مغول در پی داشت، ایرانیان توانستند بهتدریج آنان را رام کنند و فرهنگ اصیل خود را جلوهگر سازند. آنچه در پی میآید، بهاختصار به همین موضوع در روزگار پس از چنگیز میپردازد و نشان میدهد که چگونه میشود از تهدیدها، فرصت ساخت
زمامداری قوبیلای قاآن آغاز عصر جدیدی درامپراتوری جهانی مغول به شمار میآید و با دوران سیساله قبل از آن تفاوت بسیار دارد: دوران گذشته، زمان کشورگشاییها، ایجاد حکومتهای موقت در مناطق اشغالی شرق و غرب، اطمینان نداشتن از پشت مرزها و رویارویی با تشنجها و شورشها در مناطق اشغالی بود؛ همه این موارد سبب میشد که دستگاه گرداننده فاقد سکون و آرامش لازم برای رویارویی و تطابق با تحولات جدید و متوالی، و استقرار اصول و موازین تازه و یکدست در سراسر امپراتوری باشد؛ ولی سرانجام با فتح سراسری چین و سپس ایران در آخرین سالهای زندگی مُنگو قاآن و وضع قوانین جدید اقتصادی و اجتماعی به دستور او که آمیزهای از سنن مغولی و قوانین رایج در ممالک مفتوحه بود، دوران سکون و آرامش و شکل گرفتن کامل حکومت آغاز شد. دوره قوبیلای، عصر سروری عنصر مغول بر نیمی از جهان محسوب میشود.
حکومت مغولان پس از فتح کامل چین، مجذوب فرهنگ و تمدن کهن و اصیل آن مملکت وسیع، دستنخورده، متمدن و ثروتمند شد و با انتخاب پکن به پایتختی، مرکزیت از مغولستان به چین انتقال یافت. ممالک متصرفی جدید در جهان به فرزندان و خویشان امپراتور واگذار گشت، و خلاصه برای مغولان برخورداری از نعمات و برکات ناشی از سلطه بر بخش وسیعی از جهان آغاز شد که تا آن زمان بیسابقه بود.
بدین ترتیب امپراتوری مغول که در این دوره از اقیانوس کبیر تا فاصلهای نهچندان دور از دریای مدیترانه را شامل میشد، به تعبیر امروزی به صورت کنفدراسیونی درآمد که ممالک فدرال با حفظ استقلال داخلی، در موارد بسیار کلی و عمومی، از مرکز امپراتوری فرمان دریافت میداشتند؛ خراجهای متداول را میپرداختند، در جشنها و قوریلتاها (=جلسات مشورتی) همراه با هدایای گرانبها و فراوان شرکت میکردند و قوای انسانی و مادی در اختیار سپاه امپراتوری قرار میدادند.
امپراتوری مغول در دوران طولانی حکومت قوبیلای قاآن (۶۵۸ ـ ۶۹۳ق) طبیعتاً چنان مجذوب فرهنگ و تمدن چینی گردید که تقریباً ماهیت مغولی خویش را از دست داد و چینیمآب شد.
آداب و رسوم مغولی تحتالشعاع سنتهای چینی قرار گرفت. مغولستان که با وجود نقل و انتقالات جانشینی، کموبیش طبق تقسیمات اولیه در دست شاهزادگان چنگیزی باقی مانده بود، و با قرار گرفتن بر سر راه چین به ایران و اروپا، نفوذ فرهنگها و تمدنهای شرق و غرب را در خود پذیرفته، دستخوش دگرگونیهای مادی و معنوی فراوان شده بود، پس از انتخاب پکن به پایتختی و از اعتبار افتادن قراقروم، و با اولویتی که حکومت برای چین قائل شد، بهتدریج به انزوای گذشته خزید و تا امروز تقریباً حالت سنتی خود را حفظ کرده است.
امپراتور با آنکه از مدتها پیش بر اثر تبلیغات رهبانان چینی رسماً بودایی شده بود، سیاست نیاکانی را که اعطای آزادی مذهبی بود، دنبال کرد و دستور داد متون بودایی، انجیل، تورات و قرآن را به زبان مغولی ترجمه کردند. آزادی مذهبیی که قوبیلای با شیوه مغولی در چین رواج داد، در آن مملکت بیگانه نبود و سابقهای طولانی داشت؛ ولی آنچه در حکومتهای چینی و مغولی بیسابقه بود، نحوه کاربرد این آزادیها بود: چینیها از فرهنگ و تمدن ادیان گوناگون برای پیشبرد هنر و صنعت خود استفاده میکردند؛ در حالی که مغولان اقوام گوناگون را برای هدفهای توسعهطلبانه و اقتصادی به کار میگرفتند.
رقابت دو عنصر چینی و ایرانی
سیاست آزادی مذهب، سبب گردید که با وجود رخنة کامل اداریها و نظامیان چینی در دستگاه حکومت، ایرانیان طبق روش خاص خود، و با سابقهای که در دوران گذشته کسب کرده بودند، نفوذ خویش را گسترش دهند. سلطنت طولانی قوبیلای، عصر رقابت و رویارویی خطرناک دو عنصر چینی و ایرانی در دستگاه مغول است که با وجود بعد مسافت و بیگانه بودن ایرانیان، میتوان به جرأت ادعا کرد که تفوق و برتری با عنصر ایرانی بوده است.
در اولین فتوحات در چین شمالی، اداره مناطق مفتوحه به دست یک شخصیت ایرانی به نام محمود یَلَواج سپرده شد؛ و از آن زمان بود که پای ایرانیان در کار حکومت چین گشوده گردید. سبب راه یافتن ایرانیان کارآزموده در چین، این بود که در زمانی که مغولان هنوز بر سراسر چین مسلط نشده بودند، سپردن حکومت نواحی اشغالی به چینیها را دور از حزم و احتیاط میدیدند، ضمناً در بین افراد خود نیز اشخاص کاردان و با کفایتی که بتوانند چنین شغلهای حساسی را بر عهده گیرند، نمییافتند.
اینک برای روشن شدن بهتر موضوع، به شرح چگونگی استقرار خاندانهای بزرگ ایرانی در چین میپردازیم: گذشته از خاندان محمود یلواج که پسران و نوادگانش نسل به نسل دستاندرکار سیاست بودند، یکی از شخصیتهای دیگر که خود و افراد خانوادهاش تا چند نسلدر چین مهمترین شغلها را داشتند، سیّد اجَل بُخاری نام داشت که کار خود را از زمان مُنگو قاآن شروع کرده بود. جد سید اجل، که از خاندانهای متنفذ و اصیل بخارا محسوب میشد، در زمان سلجوقیان به علت اختلافات سیاسی با حکومت، از موطن خود گریخته و به چین پناهنده شده بود و بهتدریج پس از تهاجم مغول، نوادگانش به خدمت آنان درآمدند و در زمره کارگزاران مهم قرارگرفتند.
سید اجل با تجربههایی که در چین اندوخته بود، از جانب منگو قاآن به حکومت قراچانگ منصوب گشت و مأموریت وی سبب شد که مسلمانان پراکنده در این ایالت گرد آیند و مرکزیتی ایجاد کنند. قراچانگ همان یون.نان (Yon – Nan) امروزی است، و به همین دلیل اکثر مسلمانان چین امروزی را در خود جای داده است و در آن روز نیز ایالتی بزرگ و آباد بود که اکثر قریب به اتفاق اهالی اش را مسلمانان تشکیل میدادند. حکومت این ایالت ابتدا با یعقوببیگ، پسر علیبیگ، از نوادگان محمود یلواج، بود که یکی پس از دیگری به حکومت رسیدند.
پس از آنکه قوبیلای مغولستان را ترک کرد و در چین مستقر شد، سید اجل بخاری را به علت کفایت و تجربه کافی به مقام وزارت منصوب کرد، و پسرش ناصرالدین را به حکومت قراچانگ فرستاد. سید اجل مدت بیست و پنج سال وزیر قاآن بود و به قول خواجه رشیدالدین فضلالله: «به اجل مُسمّی وفات یافت و این از نوادر است!» بهراستی شخصیتی که چنین مدتی طولانی حساسترین شغلها را در دستگاه مغول به عهده داشته باشد و به مرگ طبیعی از دنیا برود، جزء استثناهای کمنظیر است.
پس از مرگ این وزیر، نوهاش ابوبکر به این مقام رسید و مانند جدش لقب سید اجل گرفت. او نیز بسیار مورد مهر قاآن بود؛ مدت وزارتش دو سال طول کشید و آنگاه درگذشت.
این وزیر هفت برادر داشت که هر یک عهدهدار شغل مهم و حساسی بود. خاندان سید اجل نهتنها در چین، بلکه در ایران نیز شهرتی فراوان کسب کرد و به همین دلیل «سیداجل» در دستگاه مغول خود لقبی شد از «معتبرترین القاب و اسامی» که در مواقع بخشیدن امتیاز به وزیری، او را به این عنوان ملقب میکردند!
در این دوره، در دستگاه حکومتی یک عنوان چینی نیز متداول گردید که فنچان خوانده میشد و به معنی وزیر بود. وزیر بزرگ را «شوفنچان» میگفتند، به معنی «زبده وزرا و وزیر بیدار»؛ و همچنین «بایانفنچان» به معنی «وزیر توانگر و ثروتمند».
سید اجل بخاری لقب بایانفنچان نیز داشت و برادران و برادرزادگان و نوادگانش نیز، که هر یک در شهری حاکم بودند، عنوان فنچان داشتند.
پس از مرگ ابوبکر، امیر احمد بناکتی، ایرانی دیگری، به مقام وزارت رسید. وی در مدت تصدی در این مقام، پس از قاآن، بزرگترین و ثروتمندترین شخصیت در چین به شمار میرفت، و دوره وزارتش اوج قدرت ایرانیان در دستگاه امپراتوری مغول بود. مارکوپولو درباره اهمیت و شهرت وی میگوید: «مردی بود گستاخ، محتال و در خان نفوذ بسیار داشت؛ به اندازهای که خان به او هر گونه آزادی عمل داده بود.
او به ادارات رسمی اعتنایی نداشت و هر که دشمنش بود یا برخلاف میلش قدم برمیداشت، کارش ساخته بود. با این وضع احدی جرأت مخالفت با او را نداشت. همه حتی رجال درجه اول مملکت، همیشه در حال وحشت به سر میبردند… احمد مرد مطلقالعنان چین بود.» این وزیر دارای از جانب سلطان لقب شوفنچان داشت. تعداد پسرانش به بیست و پنج تن میرسید که هر یک شاغل مقامی بزرگ در مملکت بودند. به این ترتیب میتوان ادعا کرد که چین تا حدی در تیول خاندان امیر احمد بناکتی بود.
به فکر ایران باش
در اینجا با سؤالی روبرو میشویم که حائز اهمیت است و منابع ما چیزی درباره آن نگفتهاند و آن اینکه: آیا این وزیران ایرانیالاصل مقیم مرکز امپراتوری، به اوضاع موطن اصلی خود هم میاندیشیدند؟ به این پرسش میتوان چنین پاسخ داد که: هرچند بهعلت اشتغالات داخلی و جدایی روزافزون دستگاه مرکزی از ایران و بُعد مسافت، مجال زیادی برای بروز چنین عُلقههایی باقی نمیماند، و ماندگار بودن در چین و با خود داشتن همة افراد خانواده، موجب بود که از وطن اصلی ترک علاقه کنند، با این حال دور از تصور نیست که توانسته باشند مانع دخالت بیرویه سلاطین در ایران شده باشند، و همچنین حکومت ایران توانسته باشد از طریق اینان آسانتر به خواستهای خود جامه عمل بپوشاند و به امتیازاتی دست یابد.
شاید همین عامل کمک کرده باشد تا حکومت مرکزی از کارهای داخلی ایران فارغ بماند و حکومت مغولی مستقر در این سرزمین را به حال خود واگذارد؛ بدان حد که در حدود پنجاه سال پس از چنگیزخان، وابستگی ایران به پایتخت در حد تشریفات و رد و بدل کردن سفیران و هدایا و خراج سالیانه تقلیل یافت و چندی نگذشت که پس از قوبیلای، این رشته ارتباط باز هم باریکتر شد.
بنا به آنچه گذشت و با نیرو گرفتن روزافزون عنصر ایرانی، کارگزاران چینی و مغولی که موقع و مقام خویش را متزلزل میدیدند و به هراس افتاده بودند، همواره در جستجوی راهی میگشتند تا به نوعی در تضعیف این گروه بکوشند، و از هر حادثهای برای تحریک و دسیسه چینی برضد ایرانیان بهره گیرند؛ برای نمونه بلوایی را که در دوران وزارت بناکتی اتفاق افتاد، نقل میکنیم تا شاهدی بر این معنی باشد:
در خلال وزارت امیر احمد بناکتی، در ایران، یهودیان که به دنبال فتوحات هلاکو درصدد کسب قدرت بودند و پیوسته به دنبال بهانه میگشتند، به اباقا که ولیعهد بود، گفتند: «در قرآن آیهای وجود دارد که میفرماید: اُقتلوا المُشرکینَ کافَّه؛ یعنی همه مشرکان شایسته کشتناند!» اباقا که به هراس افتاده بود، طی نامهای قوبیلای را از این موضوع آگاه کرد و از وی نظر خواست.
ضد اسلامیها و ضد ایرانیهای مقیم دربار که منتظر بهانه بودند، این قضیه را بزرگ کردند و به وی چنین فهمانیدند که چون مسلمانان نیروی بسیار یافته و بر امور مملکتی مسلط هستند، با توجه به این آیه، همواره خطر بزرگی برای حکومت محسوب میشوند و باید برای این کار فکری اساسی کرد. قاآن که او نیز هراسان شده بود، مجلسی ترتیب داد و علمای اسلام را دعوت کرد و از مقتدای آنان، بهاءالدین بهایی، قاضیالقضات، سؤال کرد: «آیا این قضیه صحیح است؟» وی جواب داد: «صحیح است.» قاآن پرسید: «پس چرا کفار را نمیکشید؟» جواب داد: «هنوز وقت درنیامده است و ما را دست نمیدهد!» قاآن خشمگین شد و گفت: «مرا باری، دست میدهد» و فرمود تا او را بکشند! بناکتی مانع شد و گفت: «قاضی جواب درستی نداده است. باید از شخص دیگری پرسید.»
این بار قاضی علاءالدین طوسی را به همراه چندتن از علمای دیگر آوردند و برای روشن شدن کامل قضیه، جلسه مناظرهای تشکیل دادند. در این مجلس قاآن خود شرکت کرد و گفت: «محمد را که آفریده است؟» گفت: «خدا.»
پرسید: «چنگیز را که آفرید؟» گفت: «خدا.»
قاآن گفت: «پس چنین معلوم است که خدا به بندگان دو نظر دارد: یکی نظر لطف و دیگری نظر قهر. محمد را به نظر لطف آفریده است و چنگیز را به نظر قهر؛ و نسبت به هر دو صفت نظر مساوی دارد. پس شما چگونه طرف لطف او را بر قهر ترجیح میدهید؟» علما جوابی ندادند.
قاآن گفت: «مگر در کتاب شما نیامده که هر که فرمان اولوالامر را خلاف کند، مجرم است؟» قاضی پاسخ داد: «آری، چنین است.» گفت: «چطور است که شما از فرمان چنگیز و از حکم من تجاوز، جایز میشمرید؟» قاضی گفت: «از احکام شما آنچه موافق کتاب است، قبول داریم و هر چه نیست، قبول نداریم.» قاآن در خشم آمد و فرمان داد همه قضات ولایات را معزول کنند؛ واعظان بر سر منابر نروند؛ مؤذنان اذان نگویند و ذبح اسلامی ممنوع شود و به این مضمون قرب یک خروار یرلیغ (=فرمان) نوشتند.
سرانجام چون کار سخت شد، امیر احمد و سایر مسلمانان متنفذ تقاضا کردند جلسه دیگری تشکیل شود و روحانی دیگری طرف سؤال قرار گیرد. این بار قاضی حمیدالدین سابق سمرقندی را که روحانی بزرگ و شهیری بود، آوردند. وی در جواب سؤال قاآن گفت: «این آیه وجود دارد.» قاآن گفت: «پس چرا مشرکان را نمیکشید؟» وی جواب داد: «چون شما نام خدا بر سر یرلیغ مینویسی، مشرک نباشی. مشرک کسی است که خدا را نشناسد.»
قاآن از این جواب خوشش آمد و قانع شد. به وی انعام بخشید و دستور دادن یرلیغهایی که برای آزار مسلمانان نوشته بودند، باطل کردند. آنگاه همگان خلاصی یافتند و بار دیگر کار اسلام رونق گرفت.
امرای چینی و مغولی به دنبال این توطئه، دست از تحریکات برنداشتند و همچنان دشمنی خود را با ایرانیان و بهخصوص وزیر بزرگ، امیراحمد، که سردسته آنان بود، ادامه دادند. به قول رشیدالدین: «امیراحمد وزارتی به ناموس کرد، قریب بیست و پنج سال.» چون دشمنان از برکناری وی عاجز شدند، تصمیم به قتلش گرفتند و به دنبال توطئهای، او را از میان برداشتند.
قوبیلای قاآن که از خبر مرگ وزیر متأثر شده بود، دستور داد با احترام به خاکش سپارند؛ ولی دستاندرکاران که میخواستند خاندان وزیر را که در سراسر چین ریشه دوانیده بودند، از میان بردارند، به قاآن خبر دادند که امیراحمد در زمان حیات، گوهری بزرگ و بسیار قیمتی از جواهرفروشان خریده و به قاآن عرضه نداشته است؛ و اینک نزد همسرش نگهداری میشود.
ماجرا از جانب قاآن دنبال شد و هنگامی که صحت قضیه معلوم گردید، آتش خشم قوبیلای زبانه کشید و این بار از دشمنانش پرسید: «چه کار باید کرد؟» گفتند: «باید نعش وزیر را از گور بیرون کشید و رسوایش کرد.» چنین کردند و طناب بر پای جسد بستند و بر سر چهارسوی بازار بزرگ شهر پکن به دار آویختند، اموالش را به خزانه امپراتور منتقل کردند، همسرش را به منزله شریک جرم کشتند و زنان حرمش را بین بزرگان تقسیم کردند و دو پسر بزرگش را پوست کندند!
پس از این واقعه، ستاره اقبال ایرانیان برای مدتی رو به افول گذاشت و شخصیتی ایغوری به نام سنگه به وزارت رسید. او و یارانش برای درهم کوبیدن نفوذ ایرانیان از هیچ کوششی دریغ نکردند و بهانههای گوناگون را چون سلاحهای برندهای به کار انداختند. در این مدت که شاید بتوان آن را عهد کسوف اسلامی در چین دانست، دشمنان به هر طریق صدماتی بر مسلمانان وارد آوردند و دست به تصفیهای عظیم در بین شخصیتهای بزرگ و عمده دینی زدند و روحانیان را تار و مار کردند. ازجمله امام برهانالدین بخاری را که در پکن امام جماعت بود و جلسات وعظ داشت و مریدان و نفوذ زیادی کسب کرده و چینیان بسیاری را به دین اسلام گروانیده بود، نزد سلطان خطرناک جلوه دادند. تا بدانجا که به چین جنوبی تبعید شد و در تبعید درگذشت.
سرانجام عرصه چنان بر مسلمانان تنگ شد که لاجرم بسیاری از اهل اسلام جلای وطن اختیار کردند. مدت خذلان کار مسلمانان به قولی چهار سال و به قول دیگر هفت سال به طول انجامید و گذشته از عواقب اجتماعی، نتایج اقتصادی مهمی به بار آورد؛ زیرا تجارت عمده بینالمللی در دست بازرگانان ایرانی بود، و چون آنان چین را ترک کردند و تجار جدید نیز از آمدن به آن کشور سر باززدند، در امر بازرگانی رکود چشمگیری پدید آمد. سرانجام اجازه قاآن مبنی بر لغو فرمان گذشته صادر شد، و بار دیگر مسلمانی رونق گرفت.
این بار دولتمردان ایرانی درصدد انتقام برآمدند و سرانجام عنصر ایرانی در دستگاه امپراتوری فایق آمد، و گذشته از آنکه وزیران و کارگزاران درجه یک حکومتی همچنان از میان ایرانیان انتخاب شدند، اینان توانستند شاهزادگانی را مسلمان کنند. نفوذ در بین خاندان سلطنتی بزرگترین توفیق اینان بود.
عصر رونق مسلمانی
پس از مرگ قوبیلای، نوهاش تیمور بر تخت نشست که هرچند دین بودایی داشت، دوره کوتاه حکومتش همچنان عهد اوج قدرت ایرانیان در چین بود. در دوره ولیعهدی او، روحانی دانشمندی به نام مولانا رضیالدین بخاری به دستگاه وی راه یافت و بهزودی مشاور و همدم تیمور گردید. وجود این شخص سبب شد که امپراتور جدید نظر بسیار مساعدی نسبت به مسلمانان داشته باشد. به طور کلی در عهد تیمورقاآن، حکومت به وسیله ایرانیان اداره میشد: یک ایرانی با القاب «سید اجل» و «بایانفنچان» مقام وزارت وی را داشت. شهابالدین قندوزی حاکم یکی از ایالات و ایرانیان معتبر دیگری، چون امیرعبدالله، امیرخواجه، قطبالدین و مسعود، کارهای بزرگ دیوان میساختند و تدابیر امور ممالک میکردند.
در این دوره، اسلام از نظر چینیها خطری جدی محسوب میشد و چیزی نمانده بود که اسلام سراسر این سرزمین را فرا بگیرد؛ زیرا علاوه بر مواردی که ذکر شد، شاهزادهای مهم از نوادگان قوبیلای به نام اَنَندَه مسلمان شده بود. زمانی که او به دنیا آمد، مسلمانی به نام مهترحسن اقتاچی سمت اتابکی وی را یافت و همسرش به دایگی برگزیده شد و او را شیر داد و پس از آنکه به سن رشد رسید، تحت تعالیم ایرانیان با فرهنگ ایرانی آشنا گردید و سرانجام رسماً مسلمان شد.
آنگاه خانواده و سپاهیان تحت فرماندهی خود را نیز مسلمان کرد. خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی میگوید: «او قرآن آموخته و خط تاجیکی (=فارسی) بهغایت نیکو نویسد، و همواره روزگار به طاعت و عبادات مصروف دارد، و قرب ۱۵۰هزار لشکر مغول، که به وی تعلق میدارند، اکثر را مسلمان گردانید.»
زمانی که تیمور قاآن به سلطنت رسید، شاهزاده اننده را از جانب خود به نیابت سلطنت سرزمین تنگغوت منصوب کرد. این منطقه حساس که در شمال غربی چین و بر سر راه شرق به غرب واقع است، قبلاً بر اثر تماس با ایالات اسلامی مجاور، تحت تأثیر فرهنگ ایرانی قرار گرفته بود و جمع چشمگیری از تنگغوتیان مسلمان شده بودند. قرار گرفتن یک فرمانروای مسلمان در رأس این منطقه، سبب رونق هرچه بیشتر این دین شد و سرانجام به کوشش وی و یارانش تقریباً همه اهالی به اسلام روی آوردند.
بدیهی است که امرا و بزرگان چینی و مغولی که از این جریان بیمناک و خشمناک بودند، بیکار ننشستند و به چارهجویی مشغول شدند. تا آنجا که یکی از فرماندهان بزرگ تیمور به نام سرتاق، نزد وی شکایت برد که شاهزاده همواره اوقات را در مسجد به نماز و روزه و قرائت قرآن میگذراند و «بیشتر مغولبچگان را سنت کرده و اکثر لشکر را به اسلام درآورده» و خطرهای این مسأله را به وی گوشزد کرد.
تیمور پیامهای شدیداللحنی برای اننده فرستاد؛ ولی چون چاره کار نشد، دستور داد تا به زندانش انداختند. زندان نهتنها دردی را دوا نکرد، بلکه سبب بروز تشنجاتی در بین تنگغوتها و مسلمانان ساکن پایتخت و سایر نقاط شد. از طرف دیگر، زمان این اتفاقات در چین مقارن است با اسلام آوردن غازانخان در ایران که این دو با هم بیارتباط نیست. به همین جهت قاآن که مصلحت وقت را در بدرفتاری با مسلمانان نمیدید و از شورش تنگغوتیان بیم داشت، اننده را از زندان آزاد ساخت و با دلجویی و رفع کدورت از وی، بر سر مقام قبلی بازش گردانید.
گسترش اسلام
نتیجه این ماجرا اسلام را شکوفاتر کرد و مسلمانان را شهامت و جسارت بیشتری بخشید. پسران و نوادگان مهترحسن اقتاچی، همگی بزرگترین شغلها را احراز کردند و بعضی از آنان نزد مادر قاآن مقرب شدند و در پایتخت به نشر اسلام پرداختند. از آن پس چینیها و مغولها، گروه گروه آزادانه مسلمان شدند و تعداد مسلمانان روز به روز افزایش مییافت.
تیمور بنا به مصالح سیاسی روز و با توجه به قدرت روزافزون غازانخان مسلمان و پیروزیهای وی در جبهههای شرق و غرب ایران، جلسه بزرگی با شرکت شاهزاده اننده تشکیل داد (به مغولی: قوریلتای )و در استمالتش کوشید و گفت: «اننده در مسلمانی، پیرو غازانخان گشته است. او نیز چنانچه خاطرش خواهد، مسلمانی کند؛ چه اندیشه کردهام، مسلمانی راهی و دینی نیکوست.» اننده نیز که موقع را مناسب و همه بزرگان و دستاندرکاران را حاضر یافته بود، در طول قوریلتای که چند روزی به درازا کشید، در تظاهر به اسلام سعی فراوان کرد و به نتیجهای خوب دست یافت.
گسترش اسلام به قدری شدید بود و از جانب ایران چنان تقویت میشد که سرتاق، همان فرمانده بزرگی که از اننده نزد قاآن شکایت برده و موجب بلوا شده بود، خود مسلمان شد، و امرای باقیمانده نیز به همین ترتیب دست از دین آبا و اجدادی کشیدند. کار بنای مساجد و خانقاهها و به راه افتادن مدارس علوم دینی رونقی بسزا یافت و مهاجرت روحانیان و علمای ایرانی به چین افزایش یافت، و سرانجام «در آن ولایات کار مسلمانی به کمال رسید.»
گسترش اسلام به قدری شدید بود و از جانب ایران چنان تقویت میشد که سرتاق، همان فرمانده بزرگی که از اننده نزد قاآن شکایت برده و موجب بلوا شده بود، خود مسلمان شد، و امرای باقیمانده نیز به همین ترتیب دست از دین آبا و اجدادی کشیدند. کار بنای مساجد و خانقاهها و به راه افتادن مدارس علوم دینی رونقی بسزا یافت و مهاجرت روحانیان و علمای ایرانی به چین افزایش یافت، و سرانجام «در آن ولایات کار مسلمانی به کمال رسید.»
مرگ زودرس تیمور قاآنِ چین، این کشور وسیع و کهن را تا آستانه مسلمان شدن پیش برد. اننده به کمک مسلمانان و یارانش و به پشتگرمی ایران و همچنین اولوس جوجی، که ازبک مسلمان و مقتدر در رأس آن قرار گرفته بود، کوشید تا بر تخت امپراتوری جلوس کند؛ ولی سنتگرایان چینی، بهخصوص بودایی و مغولی با آخرین نیروی خود به مقاومت پرداختند. شاهزاده کیشان بودایی، پسرعموی اننده، سردسته مخالفان شد و طی جنگی اننده به قتل رسید. سرانجام نبرد بین دین اسلام و بودایی و درنتیجه بین عنصر ایرانی و چینی، در چین، به نفع بوداییها و چینیها پایان گرفت. اگر اننده پیروز میشد، بدون تردید اسلام سراسر چین را فرامیگرفت.
اقلیت ایرانی ساکن چین
با آنچه گذشت، میتوان دریافت که در طول تاریخ، هیچگاه نفوذ ایران در چین به حد دوران مغول نبوده و درنتیجه هیچگاه فرهنگ و تمدن ایرانی تا اقصی نقاط دنیای شرق دور چنین گسترشی نیافته بود. ایرانیان ساکن چین علاوه بر نشر فرهنگ و تمدن، از لحاظ اقتصادی نیر نقشی اساسی بر عهده داشتند. بازرگانی چین بهخصوص در دست بازرگانان سمرقند و بخارا بود؛ اینان گذشته از آنکه از این طریق بازارهای جهانی را در انحصار گرفتند، بسیاری از قوانین تجاری خود را نیز در آن سرزمین وارد کردند. اغلب مراکز مهم بازرگانی در جنوب چین متمرکز بود، تا دادوستد از طریق دریا و با سهولت بیشتری انجام گیرد. این دادوستد بازرگانی، مبادلات فرهنگی را نیز به دنبال داشت و چینیها نهتنها از ایران، بلکه از آن راه، از ممالک کنار دریای مدیترانه و اروپا آگاهی یافتند؛ در حالی که اطلاع آنان از دنیای غرب تا پیش از آن تاریخ، بسیار اندک و محدود بود.
در عصر مغول در سراسر چین، به تعبیر امروزی، کُلُنیهای ایرانی یکی پس از دیگری در شمال و جنوب (ختا و منزی) به وجود آمد و در هر یک از شهرها، کانونی برای اشاعه فرهنگ و تمدن و نحوه زندگی اجتماعی ایرانی فراهم شد. ابنبطوطه که در قرن هشتم هجری از بسیاری از نقاط این سرزمین دیدار کرده است، میگوید: «در هر یک از شهرهای چین، مسلمانان مرکز جداگانهای دارند که در آن به طور مجزا زندگی میکنند، و در محله خود مساجدی برای اقامه نماز و غیره دارند؛ و با احترام و عزت تمام به سر میبرند… در هر یک از شهرهادر سراسر چین، مسلمانان برای خود شیخالاسلام و سایر طبقات روحانی، یک قاضی برای رسیدگی به دعاوی، بازار جداگانه، مسجد، خانقاه و مدرسه و غیره دارند.» ابنبطوطه سپس وارد جزئیات میشود و ابتدا زندگی ایرانیان در چین جنوبی (منزی) را توصیف میکند؛ زیرا بنادر جنوبی که مهمترین پایگاههای بازرگانی ایرانی و به طور کلی از عمدهترین مراکز تجارتی دنیای زمان خود محسوب میشدند، بیشترین ایرانیان را در خود جای داده بودند. او میگوید: «در شهر زیتون که بزرگترین بندر دنیا و شهری ثروتمند است، قاضی مسلمانان، تاجالدین اردبیلی و شیخالاسلام کمالالدین عبدالله اصفهانی میباشند که هر دو از صلحا و فضلای روزگار به شمار میروند. از مشایخ بزرگ، برهانالدین کازرونی در خارج شهر زاویهای دارد که بازرگانان، نذورات خود را به آنجا میفرستند. هنگامی که مسلمانی به این شهر وارد میشود، با شادمانی مورد پذیرایی قرار میگیرد و مردم زکات اموال خود را به او میدهند. در کانتون، یک طرف شهر مخصوص مسلمانان است که دارای مسجد جامع و زاویه و بازار میباشد.» ابنبطوطه در کانتون شیخی بسیار سالخورده و صاحب کرامات را میبیند که در غاری خارج شهر زندگی میکرد و همواره روزه داشت.
ابنبطوطه از شهر خنسا که شاید کانسوی امروزی باشد، نیز دیدن کرده و در بین شهرهایی که خود در سراسر دنیا درنوردیده، آن را بزرگترین آنها یافته است. قسمت مسلماننشین شهر را چنین توصیف میکند: «این قسمت بسیار عالی و بزرگ است. بازارهای آن به ترتیب بازارهای بلاد اسلام میباشد. مسجدها دارد و مسجد جامع و زاویه و موقوفات برای زاویه؛ و عده مسلمانان آن بسیار زیاد است. امیر چینی شهر مرا دعوت کرد و آشپزهای مسلمان را استخدام کرد تا به طریق اسلامی ذبح کنند و غذا بپزند. سپس به پسرش گفت تا میهمانان را به کنار خلیج ببرد و سوار بر قایق تفریحی کند. خنیاگران نیز با او بودند و به چینی و عربی و فارسی آواز میخواندند. امیرزاده آوازهای فارسی را خیلی دوست میداشت و آنان به فارسی شعر میخواندند. چند بار به فرمان امیرزاده آن شعر را تکرار کردند؛ چنانکه من از دهانشان فراگرفتم و آهنگ عجیبی داشت و چنین بود:
تا دل به محبت دادیم، در بحر فکر افتادیم
چون در نماز استادیم، گویی به محراب اندری»
که بیتی است از سعدی و صحیحش چنین است:
تا دل به مِهرت دادهام، در بحر فکر افتادهام
چون در نماز اِستادهام، گویی به محراب اندری
اینک که سخن از سعدی به میان آمد، بیمناسبت نیست تذکر داده شود که این شاعر نامی از دوران حیات تا به امروز در چین شهرت بسیار داشته و در آن روزگاران، مورد ستایش ایرانیان مقیم این سرزمین بوده و گلستانش از قرن هشتم هجری به بعد جزء کتب درسی مسلمانان به شمار میرود. مردم چین امروزی در کاشغر (سینکیانگ) هنوز یاد سعدی را گرامی میدارند؛ زیرا او که طی مسافرت به سرزمینهای شرقی تا کاشغر پیش رفته بود، در مسجد جامع این شهر، که به «مسجد آذینه» معروف است، نماز گزارده بود. امروزه شهرت این مسجد به خاطر همین موضوع است.
ابنبطوطه در چین شمالی (ختا) نیز با اقلیتهای ایرانی که شیوه زندگی خاص خود را داشتند، برخورد کرده است. در پکن به دیدار شیخ برهانالدین ساغرچی که پیشوای مسلمانان ختا بوده و لقب «صدر جهان» داشت، رفت. در چین شمالی، شهرهای گوناگون دیگری مسکن اقلیتهای ایرانی بود. خواجه رشیدالدین فضلالله در حدود پنجاه فرسنگی پکن، از شهری به نام سیمالی نام میبرد که اکثر اهالی آن سمرقندی بوده و باغهای بسیاری در آن شهر به رسم سمرقندیها ساخته بودند. همچنین از شهر یاچی یاد میکند که حکمرانی مسلمان داشت و اهالی آن همه مسلمان بودند.
مارکوپولو در شهرهای متعدد چین از مسلمانان به تفصیل سخن میراند. روبروک نیز در شهری که خود اکیوس (Equius) مینامد و تصور میرود ای.یون (Y-Yun) جدید باشد، با ایرانیانی روبرو شد که به کسب و کار مشغول بودند و سبب نشر حرفهها و پیشههای ایرانی در چین میشدند. امروزه نیز نگارنده در بازدید از چین، در شهر نانکن (نانکینگ) به باقیمانده مسجد یا زاویهای و همچنین مجسمه شیری برخورد که یادگاری از تأثیر تمدن ایران در آن سرزمین است و ضمناً اقلیتهای کوچک مسلمان چینی را نیز دید که در شهرهای مهم، بهخصوص پکن ساکن هستند. امروزه مسلمانان در چین یک اقلیت محسوب میشوند. آنان از خوردن گوشت خوک که در چین بسیار متداول است، پرهیز میکنند، در مساجد نماز میگزارند و فرایض دینی را انجام میدهند. در سراسر چین در حدود پانزده میلیون مسلمان وجود دارد که در پکن تعدادشان در حدود ۱۶۰هزار نفر است.
شیرین بیانی
منبع: اطلاعات