میراث مکتوب- در همۀ اعصار و روح تاریخ گاهی آتشفشان یأس و نومیدی در سینۀ بیدلان چنان فوران میکند که شاعران و ادیبان را به اندیشه وا می دارد تا بر سر آن باشند که گر ز دست ایشان برآید، دست به کاری زنند که غصه سرآید و از این رو غالباً در تأثیر و تأثر متقابل از یکدگر؛ با پیوستن در مجالس و نهضات استقبالی و پیروی از اوزان، قوافی و مضامین و مکاتب یکسان به خلق مجالس و مجامع ماندگار ادبی نائل می گردند.
مجلس استقبال در ادب پارسی فراوان است و برخی از آنها از منظر تاریخ ادبیات، کشف ما فی الضمیر و درونیات شاعر و اوضاع و احوال اجتماعی حاکم بر شاعران در یک دورۀ ادبی مشخص (Social context) اهمیّت علمی بسیار دارند. اما مجالس استقبالی شاعران چیست و اساساً چه تعریفی می توان از آنها ارائه داد؟
در ابتدا باید خاطر نشان نمائیم که در ادبیات ایران از دیرباز مرسوم بوده است که یک یا چند شاعر، متأثر از شعر شاعری متقدم یا معاصر با خویش در اسلوب، اوزان، قوافی، ردیف و مضامین مشابه یا بسیار نزدیک، شعر تازه ای را در استقبال از شعر دیگران می سرایند. انگیزههای شاعران در استقبال از یکدیگر متفاوت است. گاه استقبال ممکن است با انگیزۀ رقابت یا به رخ کشیدن فصاحت و بلاغت به مخاطبان باشد، گاه در موافقت و مواصلت و عرض ارادت است و البته در مواقعی نیز ظاهرِ استقبال، باطنی در مخالفت و الغای حس مغایرت با مبادی شعر مربوطۀ در مبدأ دارد. حتی در کار برخی از شاعران چون نیک بنگری؛ استقبال در شرایطی می تواند به عنوان یک «سرقت ادبی» در مطمح نظر قرار گیرد. زیرا نخستین قانون نانوشتۀ استقبال آن است که وقتی کسی اشعار استقبالی را می خواند باید به وضوح عزم و ارادۀ استقبال را در روح کلام متأخرِ شاعران استقبال کننده دریابد. یعنی شاعری که فاعل یک استقبال است باید با ظرافت و دقت؛ مضامین و واژگانی را بعنوان « شاه کلید استقبال» در کار خود بعنوان نشان و علامت استقبالی درج نماید۱٫
اما مجلس یا ضیافت استقبال چیست؟
به اعتقاد نگارندۀ این سطور وقتی پای فرد ثالثی به رابطۀ استقبال دو شاعر باز می شود و تعداد شاعران از دو نفر در میگذرد، استقبالِ منفرد، تبدیل به مجلس استقبال می گردد. یعنی هرگاه ما در یک سبیل خاص شعری شاهد حضور سه، چهار، پنج و الی ما لا نهایه؛ شاعر باشیم به گردهمایی غیر فیزیکی و شاعرانۀ ایشان نام «مجلس استقبال» می دهیم.
تعیین نخستین شاعر که پایه گذار یک مجلس استقبالی است البته همیشه آسان نیست و معمولاً به دلیل فقر یا سکوت در منابع موجود، ما قادر نخواهیم بود تا دقیقاً تشخیص دهیم که چه کسی سرایندۀ شعر نخستین مبدأ و چه شاعر یا شاعران دیگری؛ تابع مؤخر و یا فاعل در استقبال از شعر آغازین می باشند. لازم به ذکر است که دانستن زمان عهد حیات و هنگامۀ بلوغ فکری شاعران می تواند در کشف شعر بدوی مبدأ یا بعبارتی «شعر مفعول شده در استقبال» راهگشا باشد. مثلاً در مجلس استقبالی پیش در روی ما در این مقالت؛ شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری پیش از سایر شاعران این مجلس در سنۀ ۶۹۰ هجری قمری رحلت کرده و بر اساس منابع موجود اولین شاعری است که شعر او سایر شعرای نزدیک و بعد از وی را متأثر نموده و دیگران تحت تأثیر وی پای به عرصۀ ضیافت استقبال نهاده اند. لذا بر اساس زمان حیات و ممات شاعران می توان توالی و ترتیب سرایش اشعار ایشان در مجالس استقبالی را حدس زد و تقدم و تأخر حضرت ایشان را در آنها تعیین نمود. اما پوشیده نخواهد بود که این ارزیابی در زمانی که جمیع سرایندگان یک مجلس معاصر و هم عصر یکدیگر باشند بسیار دشوار و گاه از اساس، ممتنع می باشد.
بر این پایه در ضیافت ناب و بسیار پر اهمیت جاری؛ نخست به دو غزل مسبب بدوی از سعدی علیه الرحمه می پردازیم و سپس فارغ از ورود به بحث تقدم و تأخر شعر سایر شعرا در این همایش استقبالی و احالۀ آن به قضاوت خوانندگان ارجمند؛ اشعار مربوطه را در ادامت سخن منعکس می نماییم. نکتۀ بسیار مهم در این مجلس کشف غزلی تازه از مولانا خواجه عبید زاکانی است که در کتب چاپی وی و نسخ خطی شناخته شده از کلیات آثار او از جمله تصحیح عباس اقبال و محمد جعفر محجوب مشاهده نگردید ولی پس از بررسی در دو نسخۀ بسیار معتبر و کهن خطی از منبع کهنی به نام «مجموعۀ لطایف و سفینۀ ظرایف» تألیف سیف جام هروی از وجود این غزل بکر و مغفول مانده کاشف بعمل آمد. این کتاب که بیگمان در اوخر قرن هشتم و اوان قرن نهم هجری خاصه در عهد «فیروزشاه تغلق» یعنی ۷۵۲ الی ۷۹۰ هجری قمری با موضوع صنایع بلاغی ادبی نوشته شده توسط دانشمند گمنام هروی در هندوستان گردآوری و تألیف گردیده و اشعار بسیاری از شاعران مشهور و گمنام در آن درج گردیده است. از این کتاب ارزنده تا به امروز تنها دو نسخه در جهان شناسایی شده است. یکی نسخه اروپا به شماره ۴۱۱۰ در کتابخانه ملی بریتانیا که بر اساس اسلوب خط و علائم نسخه شناسی تحریر آن از اواخر قرن هشتم تا سال ۸۰۴ هجری ادامه داشته۲ و دیگری نسخه ای فاقد شماره که سابقاً در دانشگاه کابل نگاهداری میشده اما در اثر کوران حوادث دهر امروز به پاکستان رسیده و در کتابخانه ای خصوصی نگاهداری می شود. این نسخۀ که عکس اوراق آن پس از جستجوی مدید با کرم دانشمندی ایرانشناس در هند به دست نگارنده این سطور رسیده است به زعم ما در نیمۀ اول از قرن نهم هجری کتابت گردیده و از عهد حیات عبید چندان دور نیست و به هر تقدیر در هر دو نسخه مذکور غزل مورد بحث ما از عبید زاکانی وجود دارد. ابیات عیبد متأسفانه در دو موضع جزئی به دلیل طغیان قلم کتابان واژگانی ناخوانا یا متفاوت داشت و لذا در شرایط عدم دسترسی به منابع دیگر برای مقابله؛ مجبور به حدس و تصحیح قیاسی دو کلمه در ابیات آن شدیم و آنها را داخل گیومه قرار دادیم. همچنین تصویر این غزل در هر دو نسخه به دلیل اهمیت علمی آن در این نوشتار ارائه می گردد.
سعدی فرماید: ((برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرقفام را/بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را/هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود/توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را/می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند/تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را/از مایۀ بیچارگی قطمیر مردم میشود/ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را/زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد/کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را/غافل مباش ار عاقلی، دریاب اگر صاحبدلی/باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را/جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد/ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیماندام را/دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل/نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را/دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش/جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را/باران اَشکم میرود وز اَبرَم آتش میجهد/با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را/سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود/صوفی گرانجانی بِبَر ساقی بیاور جام را)).
باز سعدی فرموده است: ((امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را/ یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را/یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد/ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را/هم تازهرویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل/کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را/گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی/جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را/چون بخت نیکانجام را با ما به کلی صلح شد/بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را/سعدی عَلَم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان/ما بت پرستی میکنیم آن گه چنین اصنام را)).
حافظ ( رحلت در ۷۹۱ قمری) فرموده:
ساقیا برخیز و دَر دِه جام را/خاک بر سر کن غم ایام را/ ساقیا برخیز و دَردِه جام را/ساغر می بر کفم نِه تا ز بر/برکشم این دلق ازرقفام را/گر چه بدنامیست نزد عاقلان/ما نمیخواهیم ننگ و نام را/باده در ده چند از این باد غرور/خاک بر سر نفس نافرجام را/دود آه سینۀ نالان من/سوخت این افسردگان خام را/محرم راز دل شیدای خود/کس نمیبینم ز خاص و عام را/با دلارامی مرا خاطر خوش است/کز دلم یک باره بُرد آرام را/ننگرد دیگر به سرو اندر چمن/هرکه دید آن سرو سیماندام را/صبر کن حافظ به سختی روز و شب/عاقبت روزی بیابی کام را)).
سلطان احمد جلایری (رحلت در سنۀ ۸۱۳ قمری) می فرماید: ((ساقیا برخیز و در ده جام را /پخته کن این خام نا فرجام را /شام کن این صبح را با زلف یار /صبح کن با عارضش این شام را /جان به می ده جام می آشام کن/جان نیرزد لذت آشام را /از غم دنیا چو رستی غم مخور/خوش بنوش و خوش بدار ایام را /باده می کن نوش عبدالقادرا/سجده کن آخر چنین اصنام را)).
هرچند در این مجلس شاعران دیگر از جمله خود حافظ نیز در اوزانی متفاوت، قوافی یکسان و مضامین نزدیک؛ اشعاری در دواوین خویش دارند. اما نکته بسیار مهم در این مجلس آن است که «مصرع نخست» در مطلع غزل احمد، شباهت تامه به مطلع غزل حافظ دارد و روشن است که یکی دیگری را علاوه بر استقبال، تضمین کرده است. در عین حال تنها این حافظ و احمد هستند که در وزن مثنوی یعنی رمل مسدس محذوف شعر خود را سروده اند و اوزان شعر سایرین با وزن شعر ایشان در این مجلس تفاوت دارند.
حافظ غزل دومی نیز در این مجلس دارد. وجود غزلی دیگر از وی در وزنی متفاوت اما با همین قافیه و ردیف و مضامین مشابه می تواند اماره ای بر آن باشد که حافظ در غزل فوق؛ فاعل در استقبال از شعر متقدم احمد بوده است و او است که مصرع نخست شعر احمد بغدادی را تضمین کرده. اما این تنها یک ظن محتمل است و به دلیل فقدان دلایل مستند در تاریخ ادبیات، عکس آن نیز ممکن میباشد. به هر تقدیر با وجود مصرع اول کاملاً مشابه در ابیات مطلع در اینکه حافظ و احمد در غزلیات بالا نظر مستقیم بر یکدگر داشته اند هیچ شک و شبهه ای وجود نخواهد داشت.
حافظ در غزل دوم خود در این ضیافت جام گفته است: ((صوفی بیا که آینه صافیست جام را/ تا بنگری صفای می لعلفام را/ راز درون پرده ز رندان مست پرس/کاین حال نیست زاهد عالیمقام را/عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین/کآنجا همیشه باد به دست است دام را/در بزم دور، یکدو قدح درکش و برو/یعنی طمع مدار وصال دوام را/ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش/پیرانهسر مکن هنری ننگ و نام را/در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند/آدم بهشت، روضۀ دارُالسَلام را/ما را بر آستان تو بس حق خدمت است/ای خواجه بازبین به ترحم غلام را/حافظ مرید جام می است ای صبا برو/وز بنده بندگی برسان شیخ جام را)).
همام تبریزی (رحلت در ۷۱۴ هجری) سروده است: ((ساقی همان به که امشبی در گردش آری جام را/ وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را/ می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بیخبر/چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را/کار طرب را ساز ده و اصحاب را آواز ده/در حلقۀ خاصان مکش این عام کالانعام را/زان حلقههای عنبرین آرام دلها میبری/آشوب جانها کردهای آن زلف بیآرام را/ای آفتاب انجمن از عکس روی و جام می/در جان ما زن آتشی تا پخته یابی خام را/ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی/در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را/هر دل که هست اندر جهان رغبت به زلفت میکند/نخجیر دیدی کو به جان جوینده باشد دام را؟/صوفی چو لفظت بشنود دیگر نگوید ماجرا/حاجی چو بیند روی تو باطل کند احرام را/هر گه که دشنامم دهی آسوده گردد جان من/کز لهجه شیرین تو ذوقی بود دشنام را/من دست بوسی میکنم مرد لب و چشمت نیم/نقل لب مستان مکن آن شکر و بادام را/دارد همام از روی تو خورشید در کاشانه شب/بر راه صبح از زلف خود امشب بگستر دام را)).
امیرخسرو دهلوی (رحلت در سنه ۷۲۵ قمری) در هندوستان می فرماید: ((بهر تو خلقی می کُشد آخر من بدنام را/بس می نپایم چون کنم وه این دل خودکام را/یک شب به بامی دیدمت آنگه به یاد پای تو/رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را/خواهم که خون خود چو مِی در گردن جامت کنم/دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را/تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو/آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را/گر آب چشمی نیستت باری کم از نظاره ای/این دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را/نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره ای/دوزخ مگر پخته کند این شعله های خام را/من عاشقم ای پندگو، نبود گوارایم که تو/از عافیت شربت دهی جانِ بلا آشام را/زینسان که دل در عاشقی بگسست تقوی را رسن/نتوان لگام از شرع کرد این توسن بد رام را/گر کشته شد خسرو ز غم تهمت چه بر خوبان نهم/چون چرخ خنجر می دهد در کشتنم بهرام را)).
عبید زاکانی (رحلت به احتمال زیاد در سنه ۷۷۲ قمری) در غزل مغفول مانده خود فرموده است: ((از چرخ، دور خوشدلی بگذشت خاص و عام را/اینک درآمد دور غم ساقی بگردان جام را/پیمانه پُر کن می بده آبی که آتش رنگ شد/زان آب در آتش فکن این خرمن ایام را/ بر پیچ نامه پیش از آن کین هفت هیکل آسمان/طومار گورستان کند این جلد هفت اندام را/از دوری یاران خود می سوزم اکنون چون کنم/می باید اکنون سوختن با سوز خود ناکام را/من بلبل بیچاره ام از بوستان مانده جدا/وز جانب گل روی من ناورد کس پیغام را/چشمم ز خونِ گرمِ دل چون چشم گریان پر شده/وین صورت دل در میان نقشی است [مر حمّام] را۲/هر شب به جایی دیگرم هر روز بر شاخ دگر/صیاد مرگ از بهر من می بافد اینک دام را/بی روی آن آرام جان، [جان] من از تن می رود/یا رب چگونه دل دهم این جان بی آرام را/مائیم و فقر و خرقه ای در حلقۀ اهل صفا/بگذر عبید از جملگی، بگذار ننگ و نام را)).
خواجوی کرمانی ( رحلت در ۷۵۲ هجری) می فرماید: ((ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را/ وین جامۀ نیلی ز من بستان و در ده جام را/چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده ای/در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را/خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته/گر پخته ای خامی مکن و ای پخته در ده خام را/در حلقۀ دُردیکشان بخرام و گیسو برفشان/ در حلقۀ زنجیر بین شیران خون آشام را/چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشته ام/آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را/یک راه در دیر مغان برقع برانداز ای صنم/تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را/گر در کمندم می کشی شکرانه را جان می دهم/کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را/خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن/باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را/گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب/ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را)).
باز خواجو در غزلی زیبای دیگر می گوید: ((ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را/می پرستانیم در ده بادۀ گلفام را/زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست/پس نشاید عیب کردن رند دُرد آشام را/احتراز از عشق می کردم ولی بی حاصل است/هر که از اول تصور می کند فرجام را/من به بوی دانۀ خالش بدام افتاده ام/گرچه صید نیکُوان دولت شمارد دام را/هر که او را ذره ئی با ماهرویان مهر نیست/هر که او را ذره ئی با ماهرویان مهر نیست/بر چنین عامی فضیلت می نهند انعام را/شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق/چون مه ام پُر چین کند بر صبح صادق شام را/گر بدینسان بر در بتخانۀ چین بگذرد/بت پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را/بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک/هم بلطف عام او اومید باشد عام را/چون بهر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست/حیف باشد خواجوار ضایع کنی ایام را)).
کمال خجندی (رحلت به احتمال زیاد در ۸۰۸ قمری) می فرماید: ((کردند صید آن زلف و رخ دلهای بی آرام را/ بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را/ پیش گُلِ اندام تو دارد گُل اندامی ولی/لطفی نباشد آنچنان اندام بی اندام را/ساقی رسید ایام گل خالی است از می جام مُل/ آن به که در دوری چنین خالی نداری جام را/گفتی دهیم ات عاقبت می از کف سیمین خود/جان سوختی تا کی دهی این وعده های خام را؟/حسن جهانگیرت چو کرد آن زلف دور از پیش رو/دادی به یغما روم را کردی پریشان شام را/گه گه که از لب چاشنی با هر دعاگوئی دهی/از بهر من داری نگه زیر زبان دشنام را/او زلف بشکست و کمال از توبه و زهد و ورع/زُنار چون ببرید یار او هم شکست اصنام را)).
نسیمی حلبی (رحلت در ۸۱۱ قمری) فرموده است: ((صبح از افق بنمود رخ در گردش آور جام را/ وز سر خیال غم ببر این رند دُردآشام را/ای صوفی خلوتنشین بستان ز رندان کاسهای/تا کی پزی در دیگِ سر ماخولیای خام را؟/ایام را ضایع مکن امروز را فرصت شمار/بیدادی دوران ببین دادی بده ایام را/ای چرخ زرگر خاک من زر ساز تا جامی شود/باشد که بستاند لبم زان لعل شیرینکام را/شد روزهدار و متقی امروز نامم در جهان/فردا به محشر چون برم یا رب ز ننگ این نام را/تا کی زنی لاف از عمل بتخانه در زیر بغل/ای ساجد و عابد شده دائم تو این اصنام را/ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش/از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را/کای از شب زلفت سیهروز پریشان بخت من/کی روز گردانم شبی با صبح رویت شام را/ای غرۀ فردا مکن دعوت به حورم زان که من/امروز حاصل کردهام محبوب سیماندام را/ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل/وه وه که خوب آوردهای این دانه و آن دام را/بیآن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم/پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟/خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته/ای ساقی مهوش بیار آن آب آتشفام را/می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا میکند/تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را)).
«ضیافت جام» فی ما بین شاعران شهیر در قرن هفتم و هشتم هجری تمام گشت اما باز در قرون بعد شاعران دیگری چون اسیری لاهیجی، نظیری نیشابوری و غیره به این مجلس پیوسته اند و اشعاری را در استقبال از آن ایجاد کرده اند. اما از جهت رعایت قاعدۀ ایجاز، نقل آنها در این مقام به میان نیامد. در پایان همانا بر خود لازم می دانم تا مراتب قدردانی و سپاس خود از برادر ارجمندم استاد «سید نقیعباس کیفی» شاعر پارسی گوی و نسخه شناس هندی در دهلی نو را به ایشان اعلام می نمایم. اگر مساعدت همیشگی ایشان از راه لطف مشمول حال این حقیر نبود؛ دستیابی به تصویر سفینۀ مفقوده دانشگاه کابل هرگز بر من میسر نمی گشت. همچنین اظهار امتنان و تشکر از کتابدار فرهیختۀ کتابخانه سلطنتی کاخ گلستان طهران؛ سرکار استاد نسرین مرجانی به جهت ارشاد و همیاری دائمی ایشان نسبت به این بندۀ همیشه مزاحم را در پایان این مقال ضروری می دانم و با همین ترتیب از توجهات، عنایات و همیاری دائمی طبیب مسیحا دم و ادیب؛ استاد سرکار خانم دکتر مریم سلیمانی در اطریش قدردانی می نمایم.
مگر صـــــــــاحب دلی روزی به رحمت
کند بر حال درویــــــــــــشان دعایی
……………………………………………
۱- سعید کافی انارکی- روزنامه اطلاعات – وادی ادبیات- حافظ در خمسه تقدیر- پنج شنبه نهم اسفند ماه ۱۳۹۷-در مقالۀ مذکور واژگان ((تدبیر و تقدیر)) کلید کاشف از یک مجلس استقبال است.
۲- در اینجا ((حمام)) به کسر ح در معنای امر مقدر، امر محتوم، قضا، قدر و سرنوشت است و به فتح ح در معنی مرسوم گرمابه. پس از شور با استاد دکتر مهرداد چترایی عزیز آبادی ایشان با فراست؛ مر حَمام در معنای گرمابه را در نماد یک صورت بی جان و عاری از روح بر حِمام ارجح دانستند. مولانا در مثنوی می گوید: خود بدانی چون بر من آمدی/که تو بی من نقش گرمابه بُدی.
سعید کافی انارکی
منبع: پایگاه اطلاعرسانی مرکز دائره المعارف بزرگ اسلامی