میراث مکتوب- یکی از کلیشههای فکری در میان علاقهمندان به مباحث فکری و فرهنگی در روزگار ما آن است که ایده یا اندیشه پیشرفت یا ترقی (progress) از ایدهها و اندیشههای مرکزی و محوری و بنیادین مدرن است و در دوران پیشامدرن کسی به پیشرفت نمیاندیشیده. حسین معصومی همدانی، پژوهشگر شناختهشده فلسفه و تاریخ علم در ایران در گفتار حاضر با این نگرش مقابله میکند و با استناد به آثاری دسته اول از دانشمندان و علمای بزرگی چون زکریای رازی و ابن هیثم و ابوریحان بیرونی نشان میدهد که در میان ایشان نیز درک و دریافتی روشن و واضح از تحول و بلکه پیشرفت کمی و کیفی در علم وجود داشته است. در این گفتار همچنین معصومی همدانی نکاتی جذاب درباره اصل ایده پیشرفت و تحول آن از ایده به ایدئولوژی پیشرفت بیان میکند که بسیار راهگشا و قابل توجه است. این گفتار در مدرسه «اندیشه پیشرفت: مباحثی در فلسفه، علم و تاریخ» ارایه شد که موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران آن را برگزار کرد و اکنون گزارشی از آن از نظر میگذرد.
بهتر است به جای تعبیر «مفهوم» پیشرفت، از تعبیر «ایده» پیشرفت بهره بگیریم زیرا مفاهیم (concepts) تعریفی دارند که معمولا در چارچوب نظریهها مطرح میشوند. امروز لغت «پیشرفت» در فارسی در مقابل progress فرنگی به کار میرود. قبل از آن از کلمه «ترقی» استفاده میکردیم. در عنوان کتاب مشهور فریدون آدمیت درباره عصر سپهسالار، یعنی «اندیشه ترقی و حکومت قانون»، «ترقی» معادل همان «پیشرفت» در زمانه ماست.
ایده به جای مفهوم
یک ایدهآلیست در فلسفه تعریف مشخصی از خودش دارد، در حالی که یک «پروگرسیست» (پیشرفتگرا یا ترقیخواه) نمیتواند تعریف مشخصی از خودش ارایه کند و در نهایت میتوان گفت کسی است که چیزهایی را خوب و چیزهایی را بد میداند و برای رسیدن به آن چیزهای خوب و پرهیز از آن چیزهای بد، حاضر است فداکاری و در امور جامعه دخالت کند. همچنین توافق درباره مفهوم و معنای پیشرفت و نشانههای آن به سختی حاصل میشود. بنابراین بهتر است به جای مفهوم پیشرفت از ایده پیشرفت سخن گفت. این ایدهها و اندیشههای پیشرفت به علم یا تخصص ویژهای وابسته نیستند و دامنه رواج آنها بسیار وسیع است و تعبیر پیشرفت را همگان از فلاسفه و جامعهشناسان تا عالمان و دانشمندان به کار میبرند. اختصاص به یک گروههای اجتماعی خاصی هم نیست. به دلیل ابهامی که در اصطلاح پیشرفت هست، گروههای اجتماعی مختلف با اهداف و معانی متفاوت آن را به کار میبرند. در نتیجه وقتی بکوشیم آنها را تدقیق کنیم، شمول و همگانی بودن خود را از دست میدهند و به مفهوم بدل میشوند و در یک نظریه خاصی جذب میشوند. مثلا اگر به جای تعبیر عام «پیشرفت» از «پیشرفت اقتصادی» سخن بگوییم، وارد علم اقتصاد شدهایم و ملاکهای مشخص و حتی کمی برای آن پدید میآید. در نتیجه واژه پیشرفت که در قرن هجدهم واژهای کلیدی بود، به تدریج در حوزههایی چون اقتصاد و سیاست، جای خود را به تعبیر «توسعه» (development) داد، زیرا تعبیر «پیشرفت» مبهم است و مدلول واقعی آن روشن نیست و به خصوص به اموری اشاره میکند که سنجشپذیر نیستند. خصوصیت دیگر ایدهها که مفاهیم ندارند، این است که انگیزش دارند، یعنی میتوانند مردم را به عمل وادارند و اعتقاد راسخ ایجاد میکنند. مثلا صرف قبول ایده پیشرفت، موجب میشود به دنبال تحقق آن برویم و بگوییم باید پیشرفت کنیم. به همین علت ایدهها و اندیشهها، مستعد تبدیل به ایدئولوژی به معنای مذموم آن هستند. در مورد ایده پیشرفت هم ممکن است پا را از اینکه «باید پیشرفت کنیم» فراتر بگذاریم و بگوییم «ما ناگزیر پیشرفت میکنیم»! پیشرفت در پهنه عمل یک نوع احساس است که در عدهای از کنشگران اجتماعی در نتیجه مقایسه دست میدهد، مثلا دو جامعه یا دو وضعیت را مقایسه میکنند و از آن به عنوان پیشرفت یاد میکنند. اما اگر از آنها بپرسیم که مشخصا منظورتان چیست، اگر مراد یک قلمرو خاص یا امور قابل سنجش نباشد، درمییابیم که از تعابیر همان گویانه بهره میگیرند. از این نظر تعریف پیشرفت مثل تعریف وجود در فلسفه است. البته کسی که به پیشرفت قائل است و احساس آن در او وجود دارد، سعی میکند شواهدی عینی برای آن عرضه کند، اما مشخص نیست که شواهد دو نفر در این باره یکسان باشد.
ایده پیشرفت علمی
وقتی لااقل در مرحله پیدایش، پیشرفت را از مقوله احساس بدانیم، میتوانیم نظریههایی را که اصولا پیشرفت را قبول ندارند، یا از «ناهم سنجشپذیری» (incommensurable) نظریههای علمی سخن میگویند، کنار بگذاریم. فرض من این است که چیزی تحت عنوان پیشرفت علمی وجود دارد یا لااقل وجود داشته و کاربرد آن مشروع است. دلیل تاریخی آنهم این است که در حوزه علم، احساس تفاوت در دورههایی وجود داشته است و چنین نیست که این احساس تفاوت در دوره مدرن پدید آمده و بهرغم نظرات فیلسوفان متاخر هنوز هم وجود دارد. یعنی پیش از آنکه فلاسفه علم در اصل پیشرفت تردید کنند، دانشمندان از روی سادهدلی یا به هر دلیل دیگر، چند قرن به این مفهوم اعتقاد و این احساس را داشتند. این اعتقاد و احساس دو وجه دارد که فلسفههای علم معتقد به پیشرفت این دو را صورتبندی نظری کردهاند: ۱٫ دانشمندان و مردم عادی شاید تحتتاثیر القائات دانشمندان معتقدند بیشتر از گذشتگان میدانند و جزییات داناییشان بیشتر است (knowing that)، ۲٫ ایشان معتقد بودند که بهتر از گذشتگان خود میدانند و نظریههای بهتری در اختیار دارند (knowing why). اولین جایی که این احساس پدید آید، پیش از سیاست و اقتصاد، در علم بود. یعنی پیش از آنکه ایده پیشرفت به صورت یک ایدئولوژی یا انگیزهای برای عمل شود و به کل جامعه و تمدن تسری داده شود و مثلا کندورسه فیلسوف فرانسوی زمانی که در زندان انقلاب فرانسه منتظر بود اعدام شود، این نظریه را مطرح کرد که کل جوامع بشری از مراحل مختلفی عبور میکنند و تابلویی تاریخی از پیشرفت جوامع بشری به دست داد که هر مرحله از مرحله پیشین پیشرفتهتر است. این مفهوم بعدا در فلسفه هگل معنای عمیقتر و اساسیتری یافت. بعدا در نیمه دوم قرن نوزدهم، آگوست کنت کوشید مراحل پیشرفت را براساس وجوه پیشرفت معرفتی مشخص کند. بنابراین نه فقط ایده پیشرفت که ایدئولوژی پیشرفت بر اساس تحولات علم طرح شد. دو گونه میتوان راجع به پیشرفت صحبت کرد: ۱٫ پیشرفت به عنوان امر واقع یا احساس یا اعتقادی نزد گروههایی از آدمها؛ ۲٫ پیشرفت بر اساس پژوهش بعد از گذشتن یک دوران براساس ملاکها یا شاخصهایی که معمولا از علوم انسانی اتخاذ میشود. مثلا ممکن است محققان میزان مصرف پروتئین را ملاک پیشرفت در امر تغذیه معرفی کنند و بگویند مثلا در طول قرن هجدهم، میزان مصرف پروتئین آلمانیها ۱۲ درصد افزایش یافته است این امری محسوس برای مردم آن زمان نیست، چون هم سنجش آن دشوار و هم بسیار کند و تدریجی است.
تقابل پیشرفت و پسرفت
ما معمولا ایده پیشرفت را به شروع دوران مدرن باز میگردانیم و این شروع را همعصر رنسانس معرفی میکنیم. در حالی که دوگانگی ایده پیشرفت، از همان دوران رنسانس مشهود است، در این دوران چنانکه از عنوانش بر میآید، قرار بود نوعی نوزایی و تولد مجدد رخ دهد. یعنی در عین حال که به بهتر شدن شرایط به خصوص علم و ادبیات و رفتار و زندگی مردم میاندیشیدند، به رجوع به الگوهای پیشین هم فرا میخواندند و مثلا از احیا یا بازگشت به الگوهای معماری یونانی و رومی صحبت میکردند. یعنی ایده پیشرفت در بسیاری از مراحل با بازگشت به امری که در گذشته بوده، همراه بوده است. مثلا هانا آرنت میگوید که در انقلاب فرانسه، معتقد بودند ما فقط نباید با نیروهایی که تاریخ را پیش میرانند، حرکت کنیم، بلکه میگفتند ما باید برگردیم. اتفاقاتی که در تاریخ رخ داده، جامعه را رو به تباهی برده و ما باید به وضعی پیش از این تباهی بازگردیم و این بازگشت از طریق انقلاب ممکن است. بنابراین نوعی دیالکتیک میان ایدههای پیشرفت و پسرفت یا بازگشت وجود دارد که معمولا پیشرفتگرایان سفت و سخت به آن نمیاندیشند. این رابطه دیالکتیکی در علم حتی تا زمان نیوتن وجود دارد. مثلا برای نیوتن ارشمیدس یک الگو بود و ما باید به گذشته برگردیم. مثلا در دوره رنسانس بسیاری از اومانیستها طرفدار پیشرفت دادن زبان لاتینی به این معنا بودند که ما باید به زبان ویرژیل و سزار و… بازگردیم، زبانی که به نظر ایشان لاتین کلیسایی آن را خراب نکرده بود.
از رنسانس تا انقلاب علمی: از بیشتر تا بهتر
آنچه در رنسانس پیدا میشود و بهترین تعبیر آن در آرای فرانسیس بیکن بیان میشود، یک مفهوم پیشرفت بر هم فزاینده است، یعنی پیشرفت در وجه اولش یعنی ما بیشتر میدانیم. هنوز تلاشی برای توضیح اینکه چطور بهتر میشود، نداریم. این امر با اتفاقاتی همراه است، مثلا دوران دریانوردیهای اروپاییان و کشفیات بزرگ جغرافیایی. تارتالیا (۱۵۵۷-۱۵۰۰) ریاضیدان ایتالیایی در خودزندگینامهاش میگوید زمانی که من متولد شدم، دنیا نصف الان بود. در طول زندگی او بخش بزرگی از امریکا و جنوب آفریقا کشف شد. از همان زمان تمایل تفحص در انواع و اقسام موجودات و جانوران و گیاهانی که قبلا ناشناخته بودند، گسترش یافت. بنابراین نباید دوره رنسانس را با دوره موسوم به «انقلاب علمی» (به حق یا ناحق) یکسان پنداشت. پایان دوران رنسانس، دوران پیشرفت کیفی رخ میدهد یعنی دورهای آغاز شد که در آن چارچوبهای تازهای برای تبیین امور طرح شد و بیشتر دانستن ذیل بهتر دانستن اهمیت پیدا کرد. وقتی بهتر بدانیم خودبهخود راهمان برای بیشتر دانستن هم هموار میشود و قدرت پیشگوییمان بیشتر میشود.
باور به ایده پیشرفت در میان متفکران مسلمان
آیا چنین احساس یا ایدهای در دوره اسلامی وجود داشته است؟ دو راه داریم، اول ببینیم آیا ما امروزه با ملاکهای تاریخنویسی علم امروز، پیشرفتی در این دوران میبینیم یا خیر؟ مثل همان داستان بالا رفتن پروتئین در آلمان قرن هجدهم. جفری لوید، ارسطوشناس و متخصص تاریخ علم در چین و ناتان سیوین در مقدمه کتابی با عنوان «The Way and the Word: Science and Medicine in Early China and Greece» (راه و کلمه: علم و پزشکی در چین و یونان آغازین) مینویسند: «علم طبیعی جدید وارث مستقیم فلسفه طبیعی یونانی نیست، بطلان این افسانه مدتها پیش معلوم شده، وقتی که مورخان به مساله زمینه اکتشاف (context of discovery) توجه کردند. به جای آن مورخان الان منشأ پیدایش تخصصهای مدرن یا شاخههای علمی مدرن را در ترکیبی جستوجو میکنند که در جهان اسلام بر پایه سنتهای سریانی، ایرانی، هندی، یونانی و رومی و نیز سنتهای خاورمیانه و آسیای شرقی به وجود آمد. این آمیزه از حدود سال ۱۰۰۰ وارد اروپا شد و با خود عواملی را آورد که علم یونانی حتی خواب آنها را هم نمیدید و این امر تغییراتی را برانگیخت که سرعت آن تا زمان ما افزایش پیدا میکند.» برای این دیدگاه مثالهای مشخصی میتوان ارایه کرد. به هر حال در این دوره اتفاقاتی رخ داده و اموری پدید آمده که قبلا وجود نداشته، مثل پیدایش علم جبر که متعلق به این دوره است و تاثیر پیدایش این شاخه جدید هم در فلسفه ریاضی و هم در خود ریاضیات بسیار زیاد است. اما آیا واقعا احساس پیشرفت در میان خود عالمان مسلمان وجود داشته است؟ دکتر سید حسین نصر، بیش از هر کسی بر این نکته تاکید کرده که در علم دوره اسلامی، پیشرفت به معنای جدید وجود نداشته است. آقای نصر الگوی علم را در علوم خفیه و اموری چون کیمیا و احکام النجوم جستوجو میکرد و از دوران اسکندرانی درون این علوم نوعی تاریخنویسی مقدس پدید آمده بود، خواه آنها را به بزرگان پاگانیست یا بزرگان ادیان ابراهیمی یا بزرگان ایرانی منسوب کنند. در این دیدگاه، از آنجا که یک حکمت خالده داریم، غایت علم و کار عالم آن است که یک حقیقت جاودانه را بیان کند. این نقطه مقابل ایده پیشرفت علم است.
در مقابل این دیدگاه استناد به آثار دانشمندان در جهان اسلام نشان میدهد که این احساس پیشرفت و تحول خواهی در میان آنها وجود داشته است. برای مثال ابوریحان بیرونی (۴۴۲-۳۶۲ ه.ق.) در مقدمه کتاب «مقالید علم الهیئه» مینویسد: «با گذشت روزگار به زمان ما رسیدیم که زمان عجایب و غرایب است و اضداد در آن با هم یکجا گرد آمدهاند. از یکسو چشمههای علم در این زمان جوشان است و طبیعت مردم این زمان آماده پذیرش چیزهایی است که بعید نیست نهایت و کمال هر علمی باشد و نیز (از نشانههای این زمان) همهگیر شدن فضل در میان مردم و قدرت استنباط چیزهایی که عموم قدما از استنباط آن ناتوان بودند.» ابن هیثم (۴۳۰-۳۵۴ ه.ق.) هم در «الشکوک علی بطلمیوس» (اشکالهایی بر بطلمویس) مینویسد: «حق به خودی خود مطلوب است و جوینده هر مطلوبی در پی رسیدن به آن است اما رسیدن به حق دشوار و راه آن پر پیچ و خم است، زیرا حقایق در دل شبههها غوطهورند. طبیعت آدمها چنان است که در حق دانشمندان گمان نیکو میبرند. پس هر کسی تنها به صرافت طبع در نوشتههای دانشمندان بنگرد و منظورش این باشد که نوشتههای ایشان را بفهمد حقایق به صورت همان اندیشههایی که ایشان قصد بیان آن را داشتند، بر او آشکار میشود، در حالی که خداوند علما را از لغزش ایمن نکرده و علم ایشان را از کاستی و خلل بیبهره نگذاشته است، زیرا اگر چنین بود میان دانشمندان در هیچ مساله علمی اختلاف نمیافتاد و در مورد هیچیک از حقایق چیزها سخنان متفاوت نمیگفتند، پس جوینده حق کسی نیست که وقتی به کتابهای گذشتگان مینگرد، عنان طبع خود را بر حسن ظن به ایشان رها کند، بلکه جوینده حق کسی است که در گمانی که درباره ایشان دارد، به دیده تردید بنگرد و در آنچه از سخن ایشان در مییابد درنگ کند و پیرو حجت و برهان باشد نه پیرو سخن گوینده که او هم انسانی است و بنابراین از انواع خللها و کاستیها بینصیب نیست».
بهطور خلاصه، احساس پیشرفت در گذشتگان ما و در میان دانشمندان مسلمان، مثل ابوریحان و ابنهیثم و ساموئل وجود داشته است. واقعیت پیشرفت هم وجود داشته است. نقش دیگر ایده پیشرفت هم که انگیزه کارهای جدید در حوزه علم باشد، وجود داشته است. آنچه وجود نداشته، ایدئولوژی پیشرفت است. یعنی اینکه پیشرفت ناگزیر است و در هر حال رخ میدهد و متوقف نمیشود.
محسن آزموده
منبع: روزنامه اعتماد