میراث مکتوب- ایران آشناترین نامى است که خواننده شاهنامه با آن روبرو میشود و بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه تکرار شده است. خوانندگان دقیق شاهنامه به ابهامى که از نظر جغرافیایى در کاربرد این واژه هست، توجه کرده و از خود پرسیدهاند: ایران در شاهنامه با چه مرزهایى مشخص میشود؟ این ابهام در وهله نخست از آنجاست که در شاهنامه مانند دیگر حماسههاى طبیعى و ملى، زمان و مکان را ارج و اهمیتى نیست؛ چنانکه گفتهاند: منظومه حماسى نباید در زمان و مکان محدود باشد؛ زیرا هر چه صراحت زمان و مکان بیشتر باشد، صراحت و روشنى وقایع بیشتر است و در نتیجه وقایع داستانى و اساطیرى به تاریخ نزدیک میگردد و از ارزش حماسى آن کاسته میشود. ابهام در جایگاه نامهاى جغرافى از نامى به نامى دیگر سرایت میکند؛ مثلا اگر ندانیم البرزکوه در کجاست، بسیارى از نامها که با آن پیوند دارند، در بوته ابهام خواهد ماند. ابهام در چگونگى کاربرد این واژههاست؛ مثلا اگر البرز کوه در ایران است، چرا رستم به کیقباد که در کوه مزبور زندگى میکند، میگوید:
کنون خیز تا سوى ایران شویم
به یارى به نزد دلیران شویم
معقول نیست که در داخل ایران گفته شود: «برخیز تا به ایران برویم»! همچنین است در مورد مازندران و زابلستان و… علت دوم ابهام شاید از آنجا باشد که سرزمینهاى ایرانى جز در جنوب، مرز طبیعى ندارد و مثل برخى از کشورها که به صورت جزیره یا شبهجزیره هستند، با مرزهاى طبیعى تحدید نمیشود. و علت سوم را در نکته زیر باید جستجو کرد:
اجداد ایرانیان پیش از آنکه به فلات ایران بیایند، در سرزمینى میزیستند که در اوستا به آن airyana vaejah گفتهاند و صورت جدید آن را به صورت «ایرانویج» به کار بردهاند. ایرانویج را پژوهندگان سابقاً بر جلگههاى شمال قفقاز و بر خوارزم قدیم انطباق داده بودند و امروزه بیشتر نظر این است که در بخش علیاى رود ینیسئى بوده است. نامهاى جغرافیایى که ایرانیان در ایرانویج یا در سرزمینهاى میان راه به کار میبردهاند، در اوستا انعکاس دارد. این نامها را که در اوستا جنبه اساطیرى یافته، در کتابهاى دوره ساسانى با امکنه فلات ایران انطباقیافته میبینیم و احتمالا انطباق در زمانهاى پیش از ساسانیان انجام گرفته باشد. برای مثال البرزى که در اوستا از آن نام برده شده و قطعاً سلسله جبالى که امروزه معروف به البرز است نیست، بر این سلسله جبال اطلاق گردیده. البرز شاهنامه نیز ناظر به البرز اوستاست. در این مقاله میخواهیم به این پرسش پاسخ دهیم که در ذهن پردازندگان داستانهاى کهن و خود فردوسى، ایران به کجا اطلاق گردیده و با چه مرزهایى مشخص میشده است.
*
نخستین بار که در سلسله روایات شاهنامه نامى از ایران به میان میآید و به عنوان سرزمینى در مقابل سرزمین دیگر قرار میگیرد، در زمان پادشاهى جمشید است. پیش از آن در روزگار گیومرث، هوشنگ و تهمورث از ایران نام برده نشده و از اینان با عنوان مطلق پادشاه یا پادشاهجهان یاد شده است؛ چنان که هوشنگ میگوید: که بر هفتکشور منم پادشار جهاندار پیروز و فرمانروا.
اینان نمایندگان نخستین افراد انسانى هستند و دوره آنان سرآغاز تمدن به شمار میرود. گیومرث از پوست جانوران جامه میدوزد، هوشنگ آتش را کشف میکند و با آتش از سنگآهن بیرون میآورد و با آن ابزار کار و زندگى میسازد، و تهمورث از پشم گوسفند پارچه بافتن و لباس دوختن را معمول میسازد و جانوران را اهلى میکند و… از این رو تعلق به کل بشریت دارند و سازندگان تمدن قلمداد شدهاند، چنانکه پس از این سه، جمشید نیز ازآهن جنگافزار میسازد و زر و سیم از کان میآورد و کشتى میسازد و مصنوعات دیگرى اختراع میکند. در روزگار پادشاهى جمشید نیز نامى از ایران برده نمیشود، مگر در اواخر روزگار او که ضحاک در صحنه شاهنامه ظاهر میشود و خواننده درمییابد که دو سرزمین وجود دارد: ایران و کشور تازیان که با عنوان کنائى «دشت سواران نیزهگذار» از آن نام برده میشود، و آنگاه که جمشید در مقابل پروردگار ناسپاسى میکند و فرّ یزدان از او میرود و مردم از وى روى میگردانند و به سوى ضحاک میروند، عنوان «شاه ایرانزمین» نخستین بار مطرح میشود: به شاهى بر او [= ضحاک] آفرین خواندندر ورا شاه ایران زمین خواندند.
اولین کسى از ایران که خود را صریحاً ایرانى (= از ایران) مینامد، فرانک مادر فریدون و پس از او پسرش فریدون است. تشخص ایران به عنوان سرزمینى خاص، از همین اوان قیام کاوه و فریدون و از اواخر روزگار ضحاک است که کمکم در ذهن خواننده شاهنامه جا میافتد و از کشور تازیان و سپس از هندوستان جدا میشود. در اواخر روزگار فریدون، جغرافیاى شاهنامه بیشتر شکل میگیرد. بدینسان که معلوم میشود فریدون پادشاه جهان است، اما مقر او در ایران است و سرزمینهاى دیگرى وجود دارند که عبارتند از: توران و چین و مغرب و روم، و فریدون جهان را میان پسرانش تقسیم میکند: روم و مغرب را به سلم، توران و چین را به تور، و ایران و دشت نیزهوران [= کشور تازیان] را به ایرج میدهد. از این دوره به بعد است که ایران جایگاه جغرافیاى خود را در پهنه شاهنامه پیدا میکند و بهخصوص اندک اندک مرز شمال شرقى آن مشخص میشود و معلوم میگردد که رود جیحون [آمودریا] ایران و توران را از هم جدا میکند. افراسیاب پادشاه توران تصریح میکند: زمین تا لب رود جیحون مراستر به سَُغدیم و این پادشاهى مر است.
مرز شرقى
جیحون مشخصترین مرز ایران با یک سرزمین بیگانه در شاهنامه است؛ اما مرز شرقى کجاست؟ در این باره نکتههاى زیر گفتنى است:
۱ـ در داستان رستم و سهراب که در زمان کاوس روى میدهد، رستم در مرز توران به شکار میپردازد. سواران توران رخش را به سمنگان میبرند. سمنگان جزء تورانزمین شمرده میشود. طبق نوشته حدودالعالم کهنترین کتاب جغرافى به زبان فارسى که در اوقاتى تنظیم شده که فردوسى مشغول سرودن شاهنامه بود، سمنگان در تُخارستان واقع است و در قرن چهارم شهرى آباد بود و به احتمال زیاد سمنگان مذکور در حدودالعالم همان سمنگان داستان دانسته میشده است؛ از این رو مرز غربى تخارستان و یا حوالى آن، مرز شرقى ایران بایست تلقى شده باشد. این مرز درامتداد به سوى شمال به رود جیحون میپیوندد.
۲ـ از تخارستان که به سوى جنوب سرازیر شویم، به سرزمینهایى میرسیم که تحت فرمانروایى خاندان سام بود. منوچهر پادشاه پیشدادى که پس از فریدون به پادشاهى میرسد، فرمانروایى کابل و زابل و ماى و هند و سرزمینهاى میان دریاى چین تا دریاى سند و سرزمینهاى میان زابلستان تا بُست را به سام میدهد. مرکز فرمانروایى خاندان سام، زابلستان و سیستان است و بهخصوص خاندان سام جایى اقامت داشتند که در کنار رود هیرمند بود. زابلستان و سیستان در روزگار فردوسى به سرزمینهایى اطلاق میشد که امروزه بخش اعظم افغانستان را تشکیل میدهد. به گفته مؤلف حدودالعالم: «غزنین و آن ناحیتها که بدو پیوسته است، همه را زابلستان بازخوانند.» و سرزمینهاى جنوبى زابلستان، سیستان نامیده میشده؛ اما در شاهنامه زابلستان و سیستان اغلب یکى قلمداد شده است. آیا زابلستان و سیستان در شاهنامه جزء ایران دانسته شده؟ در زیر به این موضوع رسیدگى میکنیم:
الف) چون گیو نامه کاووس را به رستم که در زابلستان است، میبرد و او را براى مقابله با سهراب فرا میخواند، رستم از گیو استقبال میکند:
ز اسب اندر آمد گو نامدار
از ایران بپرسید وز شهریار
اگر رستم در ایران بوده باشد، یعنى زابلستان جزء ایران شمرده شده باشد، معقول نیست رستم از ایران پرسش کند.
ب) رستم و اسفندیار در زابلستان در مقابل هم قرار گرفتهاند. رستم به اسفندیار میگوید:
چو خواهى که لشکر به ایران بری
به نزدیک شاه دلیران برى
گشایم در گنجهاى کهن…
ج) در همان داستان اسفندیار خطاب به رستم میگوید:
چو از شهر زاول به ایران شوم
به نزدیک شاه دلیران شوم
هنر بیشبینى ز گفتار من…
د) در همان داستان هنگامى که رستم با تیرهاى اسفندیار زخمى شده است، زال به سیمرغ میگوید: گر ایدون که رستم نگردد درستر کجا خواهم اندر جهان جای جست؟
همان سیستان پاک ویران کنند
به کام دلیران ایران کنند
هـ) باز در همان داستان اسفندیار در دم مرگ به برادرش پشوتن میگوید:
چو رفتى به ایران، پدر را بگوى
که چون کامیابى، بهانه مجوى
و) پس از مرگ رستم، بهمن به کینه اسفندیار لشکر به سیستان میبرد و گنجهاى زال را غارت میکند، چون میخواهد برگردد، فردوسى میگوید:
سپه را ز زابل به ایران کشید
به نزدیک شهر دلیران کشید
چنانکه ملاحظه میشود، در این موارد زابلستان و سیستان در تقابل با ایران قرار گرفته است، نه جزئى از آن. بنابر اینها زابلستان و سیستان نباید جزء ایران شمرده شود؛ اما نکتههاى زیر این فرض را متزلزل میکند:
الف) ایران را در این قبیل موارد به جاى «پایتخت» و «دارالملک» ایران بدانیم. نکته زیر مؤید این فرض است: ساسان پسر بهمن چون میشنود پدرش، هماى چهرزاد را ولیعهد کرده، دلآزرده میشود و روى میگرداند:
به دو روز و دو شب بهسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ
دمان سوی شهر نشابور شد
پر آزار بُد، از پدر دور شد
آیا بنابر این گفتار، نشابور را باید جایى جدا از ایران بدانیم؟ قطعاً در ذهن پردازندگان داستانها و فردوسى، نشابور جزئى از ایران دانسته میشود؛ اما این که میگوید ساسان از ایران به نشابور رفت، مؤید این است که مراد از ایران، پایتخت و مقر سلطنت است. بهخصوص باید توجه داشت که پایتخت و مرکز حکومت در شاهنامه اغلب مشخص نیست و در مواردى با حدس و گمان باید پایتخت را شناخت.
ب) اگر زابلستان جزء ایران نباشد، زابلیان نیز نباید ایرانى شمرده شوند؛ اما اگر از تمام شاهنامه یک تن به عنوان ایرانى کاملعیار و فرد اعلى برگزیده شود، قطعاً رستم زابلى خواهد. پس نمیتوان زابلستان را خارج از ایران دانست. بر اینکه رستم مظهر ایرانیت و فرد شاخص قوم ایرانى است، از جاى جاى شاهنامه میتوان شاهد آورد. به چند نمونه اکتفا میکنم:
۱ـ چون رستم رخش را مناسب خود مییابد، از چوپان بهاى آن را میپرسد، پاسخ چوپان بسیار معنیدار است:
چنین داد پاسخ که: گر رستمی
برو راست کن روی ایرانزمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
بدین بر تو خواهی جهان کرد راست
۲ـ کیخسرو خطاب به رستم میگوید:
ز هر بد تویى پیش ایران سپر
همیشه چو سیمرغ گسترده پر
۳ـ کتایون درباره رستم و اسفندیار میگوید:
نکوکارتر زو به ایران کسى
نیابى و گر چندیابى بسى
اسفندیار درباره او میگوید:
همه شهر ایران بدو زندهاند
اگر شهریارند، و گر بندهاند
خود رستم میگوید:
نگهدار ایران و شیران منم
به هر جاى، پشت دلیران منم
علاوه بر زابلستان، منوچهرـ پادشاه پیشدادى ـ فرمانروایى ماى و هند و سرزمینهاى میان دریاى چین تا دریاى سند را نیز به خاندان سام داده بود. آیا این سرزمینها نیز در ذهن پردازندگان داستانهاى کهن جزء ایران دانسته میشد؟ دلیلى روشن بر این امر نداریم؛ اما رستم چون میخواهد به خونخواهى سیاوش به توران لشکر ببرد:
سپاهى فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
پس کشمیر و کابل جزء فرمانروایى رستم است؛ اما در روزگارى دیرتر در جنگ دوازدهرخ، رستم از سوى شاه ایران مأمور گشودن کشمیر و کابل میشود و در همان جنگ ضمن نامهاى که کیخسرو به گودرز مینویسد، گشوده شدن کشمیر و کابل را به دست رستم اطلاع میدهد. پس کشمیر و کابل گاهى جزء متصرفات ایران بود و گاهى نبود و به طور کلى میتوان اینطور نتیجه گرفت که مرز شرقى ایران در ذهن شاهنامهنویسان و از آن جمله فردوسى همان سرحدات شرقى زابلستان و بنا به آنچه ذیلا گفته میشود، دامنههاى غربى هندوکش باید بوده باشد.
البرز کوه
نام جغرافیایى دیگرى که در بحث مرز شرقى باید به میان آید، البرزکوه است. رستم براى آوردن کیقباد به البرزکوه میرود. سواران افراسیاب در راه با او نبردى کوتاه دارند، چون رستم با کیقباد برمىگردد، دوباره با تورانیان برخورد میکند. پس البرزکوه باید در جایى باشد که براى رسیدن به آن باید از کنار سواران تورانى گذشت. چنین کوهى باید با هندوکش انطباق داده شود. پیش از این نیز فرانک فریدون را براى در امان بودن از گزند ضحاک، به دورترین نقطه شرقى باید برده باشد که ضحاک را که در غرب کشور، در آن سوى اروند رود است، به او دسترس نباشد؛ این است که او را به البرزکوه برد. استاد مجتبى مینوى حدس زده است مراد از البرز، کوههاى شمال هند است. البرز در اوستا به صورت Haraiti آمده است. «هرائیتى» در زبان پهلوى «هربرز» و در فارسى «البرز» شده است. هرائیتى به نظر شادروان پورداود باید کوهى اساطیرى یا بنا به تعبیر خود ایشان کوهى معنوى و مذهبى بوده باشد.
مرز غربى
اگر مرز شمال شرقى و شرقى در شاهنامه تا حدودى مشخص است، مرز غربى بهکلى مبهم و نامشخص است. نخستین بار که به مرز غربى اشارهگونهاى میشود، زمانى است که فریدون پس از قیام کاوه براى سرکوبى ضحاک به پایتخت میرود. پایتخت ضحاک در شاهنامه «بیتالمقدس» است و در کتب دیگر از جمله در مجملالتواریخ والقصص، «بابل». فریدون براى رسیدن به جایگاه ضحاک میخواهد از اروندرود بگذرد. نگهبان رود به دستور ضحاک براى عبور از اروندرود جواز و مهر درست میطلبد:
چنین داد پاسخ که: شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
که مگذار یک پشّه را تا نخست
جوازی بیابی و مهری درست
آیا این بدان معناست که اروندرود دشت سواران نیزهگذار را از ایران جدا میکند یا صرفاً براى محافظت از محدوده نشستگاه ضحاک است؟ با توجه به آنچه در ذیل خواهد آمد، شاید شق دوم درستتر باشد. کاوس به هاماوران و مازندران لشکرکشى میکند. او براى رسیدن به هاماوران و مازندران، از سرزمین بیگانه دیگرى عبور نمیکند. پس باید نتیجه گرفت که هاماوران و مازندران با ایران هممرز دانسته میشد. این دو سرزمین در کدام سوى ایران قرار داشتند؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گوییم، بد نیست اشارهاى شود به آنچه در سرآغاز داستان رزم کاووس با شاه هاماوران هست و شاهد بسیار خوبى است براى ابهام مکان در آثار حماسى:
کاوس از ایران به توران و چین میرود و از چین به مکران [میان کرمان و سند] میآید و از مکران به زره [ظاهراً بخش غربى سیستان] و از زره به بربر [در شمال آفریقا] میرود. در آنجا با شاه بربرستان میجنگد و آن سرزمین را مسخر میکند و از آنجا دوباره به مکران میآید و از سوى کوه قاف و باختر [شاید مراد مناطق شمالى زمین باشد] میگذرد و سرانجام به زابلستان میرود و یک ماه مهمان رستم میشود. تا اینکه خبر میرسد تازیان در مصر و شام طغیان کردهاند. بدان سو حرکت میکند و از راه دریا بهجایى میرسد که در پیش روى، هاماوران، در سمت راست بربرستان و در سمت چپ، مصر قرار دارد و شگفت آنکه دریایى که کاوس از آن گذر میکند، آب زره [دریاى زره] نامیده شده است. با تمام ابهامى که در سیر و گذار کاوس هست، باز میتوان حدس زد که در نظر پردازندگان قصههاى کهن، کنارههاى شرقى دریاى مدیترانه و حدود شام و مصر، مرز غربى ایران تصور میشده است.
مازندران
سرزمین دیگرى که با مرزهاى غربى کشور در شاهنامه ارتباط دارد، مازندران است. مازندران در ذهن پردازندگان داستانهاى کهن، در خارج از ایران تصور شده و گردان مازندران به عنوان دشمنان ایران معرفى شدهاند. تسخیر مازندران بسیار سخت تصور میشده، جمشید و فریدون که پادشاه جهانند، هیچ کدام به فکر تسخیر مازندران نمیافتند. تنها کسانى که توانستهاند به مازندران بروند، سام و رستماند. سام گویا مازندران را تصرف کرده بود در نامهاى که به منوچهر مینویسد، به این امر اشاره دارد. در آغاز پادشاهى نوذر نیز سام را در سگسار [ظاهراً سگستان] میبینیم. اگر سام مازندران را تصرف کرده بود، معلوم نیست کى دوباره دیوان مازندران سرکشى کردهاند؛ چرا که پیش از زاده شدن رستم، ستارهشماران میگویند از جمله کارهایى که او باید بکند، گشودن مازندران است. رستم مازندران را در زمان کاوس میگشاید: کاوس چون از رامشگرى وصف مازندران را میشنود، به این اندیشه میافتد که به مازندران لشکرکشى کند. چون این موضوع را با بزرگان در میان مینهد، هیچ کدام نمیپسندند:
ز ما و ز ایران برآید هلاک
نماند بر این بوم و بر آب و خاک
همی گنج بیرنج بگزایدش
چرا گاه مازندران بایدش؟
کاوس نمیشنود، به مازندران لشکر میبرد و گرفتار میشود تا اینکه رستم پس از گذشتن از هفتخان، به مازندران میرود و کاوس را نجات میدهد. رستم در راه مازندران از جاهایى خشک و بیآب و علف و صدها فرسنگ مسافت عبور میکند. لحن سخن همه جا چنان است که مازندران جایى است دور و جدا از ایران. افراسیاب در نامهاى، کاوس را براى به مازندران رفتن سرزنش میکند:
تو را گر سزا بودى ایران بدان
نیازت نبودى به مازندران
مازندران شاهنامه، نه مازندران کنونى (استان شمالى ایران)، بلکه سرزمین پهناورى است در مغرب. مازندران کنونى را در قدیم «تپورستان» (طبرستان) مینامیدند. واژه مازندران در مورد طبرستان اسم مستحدثى است. یاقوت حموى میگوید: «نمیدانم از چه زمانى به طبرستان مازندران گفتهاند. آن را در کتابهاى قدیم نیافتم.» مازندران در مورد طبرستان گویا یک اصطلاح محلى بوده است. یاقوت واژه مازندران را در مورد طبرستان از اهالى آنجا شنیده بود. منوچهرى دامغانى که میگوید:
بر آمد ز کوه، ابر مازندران
چو مار شکنجى و ماز اندر آن
ظاهراً به علت نزدیکى دامغان به مازندران، با اصطلاح محلى آشنا بود؛ اما مازندران شاهنامه را باید آن مازندرانى دانست که در مقدمه شاهنامه ابومنصورى و برخى کتب دیگر از آن یاد شده است: «شام و یمن را مازندران خواندند» و در جاى دیگر هست: «از چپِ روم خاوریان دارند و مازندریان دارند و مصر گویند از مازندران است.» مؤلف مجملالتواریخ گویا توجه داشته است که دو مازندران هست: «فریدون، قارن را به چین فرستاد تا کوش پیلدندان بگرفت و بعد از آن به مازندرانِ مغرب رفت.» اینجا نیز باید نتیجه بگیریم که مرز غربى ایران در ذهن پردازندگان داستانهاى کهن مازندران بوده که شام و مصر بوده باشد. مقدمه شاهنامه ابومنصورى نیز این را تأیید میکند که میگوید: «ایرانشهر از رود آموى است تا رود مصر.»
شمال غربى
در شمال غربى نیز مرز ایران را باید حدود رود ارس دانست. کیخسرو دژ بهمن را میگشاید و آتشکده آذرگشسب را در آنجا بنا میکند. از این رو باید در ذهن پردازندگان داستانها و خود فردوسى، اقصى حدود آذربایجان در شمال، مرز شمال غربى ایران تصور شده باشد.
حسن انوری
منبع: روزنامه اطلاعات