میراث مکتوب – مراسم بزرگداشت مرحوم احمدعلی رجایی بخارایی استاد ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد و تهران با رونمایی از کتاب «در مکتب حقایق» مجموعه مقالات و اشعار آن مرحوم با حضور دکتر شفیعی کدکنی، دکتر محقق، دکتر ژاله آموزگار و دکتر رجایی فرزند آن استاد فقید برگزار شد.
خطا نکردهام اگر بگویم دکتر رجایی بخارایی، کاشف ترجمۀ پارسی قرآنهای کهن بود.
رجایی در بهمن 1347 با کدورت از دانشگاه مشهد بازنشسته شد. آن سال باقر پیرنیا، استاندار خراسان و نایبالتولیّۀ آستان قدس رضوی بود. پیرنیا را با وی، رابطۀ مودّتی بود که دم به استاد و شاگردی میزد. وقتی چند ماه بعد، من به عنوان دانشجویی علاقهمند به جمع یاران او در آستان قدس پیوسته بودم، چند بار دیدم که پیرنیا، رجایی را «استاد» خطاب میکرد و واقعاً در این خطاب صادق مینمود و حرمت او را به کمال نگه میداشت. این بود که بلافاصله از همان آغاز بازنشستگی، او را برای سروسامان دادن به بخش فرهنگی آستان قدس به کار دعوت کرد.
در آن سالها فرهنگِ قابل توجّهی در آستان قدس نبود؛ تنها کتابخانه بود و موزه. رجایی آستین بالا زد و بخش فرهنگی مستقلّی برای آستان قدس تأسیس کرد و خود به سِمَت مدیر کلّ امور فرهنگی آستان قدس مشغول به کار شد. کتابخانه را سروسامان داد؛ کتابخانههای وزیری یزد و هرندی کرمان را به مجموعۀ آستان قدس اضافه کرد. بسیاری از نسخههای خطّی و کتابهای کمیاب را از سراسر ایران برای آستان قدس گرد آورد، به امور موزه رسیدگی کرد و گنجینۀ قرآن را که تا آن زمان مخصوص بازدید ملوکانه بود، به صورت موزۀ قرآن و برای استفاده عامتر آمادهسازی کرد.
شیدایی رجایی امّا در آستان قدس داستان دیگری داشت؛ خودش تعریف میکرد که هنگام بازدید از بخشهای ساختمان کتابخانه و موزه، ناگهان در انباری در زیرزمین یکی از ساختمانها متوجّه میشود که مقداری قرآن خطّی روی هم انباشته شده و بخشهایی از آنها از رطوبت زیرزمین و گرد و غبار فرونشسته بر چهره، بسیار آسیب دیده است. برخی از آنها را میگشاید و غبار قرون از چهرۀ آنها میزداید، ناگهان متوجّه میشود که این قرآنها اغلب با ترجمۀ پارسی همراه است. مقداری از آنها را به اتاق خود میآورد و سر به واژههای کهن پارسی فرو میبرد. خواندن برخی از این ترجمههای کهن، همان و کشف دنیای جدیدی از واژگان ناب پارسی، همان. چندین شب و روز سر به کار قرآنها میدارد و در خلسۀ واژههای ناب، که یادگار قرون و اعصار و دلدادگیهای مترجمان ناشناس از گوشه و کنار این سرزمین اهورایی است، فرو میرود.
زیبایی و کهنگی و ناشناختگی این واژهها صبر و قرار از او میگیرد. چون میبیند که به تنهایی قادر به رساندن این بار به منزل نیست، از دو سه نفر از دانشجویان خود در دانشکدۀ ادبیات دعوت میکند که با او همکاری کنند. من سومینشان بودم و اوّلین و دومین، علی سلطانی گرد فرامرزی و ابراهیم قیصری. رجایی ما را به دفترش که همانا محلّ سکونتش هم بود، فراخواند. شگفت آنکه رئیس دانشکدۀ ادبیات نه در مشهد، که در زیر آسمان کبود، از خود خانهای نداشت و بعد از بازنشستگی، خانوادهاش را به تهران منتقل کرد و خود به تنهایی در اتاق عقبی دفتر کارش، واقع در ضلع غربی صحن پهلوی، که امروز به کلّی جزو حرم مطهّر شده، ترجمههای کهن و ترکیبات ناب پارسی آنها را به ما نشان داد و در اهمّیت زبانی و لهجهیی و دستوری آنها دادِ سخن داد.
گمان ندارم ارشمیدس هم بعد از آنکه در آب خزینۀ حمّام، خود را سبک یافت و سرآسیمه و شاید لخت و عور، نعرهزنان از حمّام بیرون دوید که: یافتم، هم بیش از این در خود احساس نشاط و سبکی و سرافرازی کرده باشد که رجایی میکرد. او از ما خواست که آستینها را بالا بزنیم و این گوهرهای نفیس را از پردۀ گمنامی به در آوریم. یک ماهی و بیشتر کار ما شده بود قرآنکِشی و گردافشانی و بعد هم تفکیک مترجَم از بیترجمه و تهیۀ شناسنامه برای هر قرآن مترجَم؛ به طوری که ظرف یکی دو ماه، هزاران قرآن خطّی را دیدیم و برای ترجمهدارهای آن، شناسنامه تهیه کردیم و بعد هم قرار شد که برابرهای پارسی این قرآنها را با دقّت فیش کنیم تا به صورت فرهنگی عربی به پارسی تدوین و منتشر شود.
رجایی از من خواست که مقالهای در معرّفی این کار بنویسم و نوید انتشار فرهنگنامۀ قرآنی را در آستان قدس بدهم. و من دانشجوی سال دوم دورۀ لیسانس ادبیات فارسی که تا آن روز چیزی منتشر نکرده بودم، نخستین مقالۀ علمی خود را با همین عنوان «فرهنگنامۀ قرآنی» نوشتم که بعد از آنکه دکتر رجایی دید و تأیید کرد، در نامه آستان قدس، شمارۀ چهارم، دورۀ نهم، صص 141ـ147 به چاپ رسید.
در ماههای پاییز سال 1348 اتّفاق خوش دیگری، ذوق پارسیشناس رجایی را به هیجان آورد. هنگام تعمیر دیوارههای فوقانی حرم مطهّر، ناگهان نیش کلنگ کارگری به داخل اتاقک مسقّفی نقب زد و خرواری کتاب و قرآن و جزوه و سیپاره و اوراق کهنسال خطّی از لابهلای دیوارها، چهرهنمایی و رجایی شیفته را شیفتهتر کرد. مدّتی هم باز کار ما شده بود شناسایی و تنظیم و سروسامان دادن به این جزوات و کتابها و قرآنها و سیپارهها؛ و چه گوهرها و نفائس که از لابهلای کیسهگونیهای فرسوده و فروپاشیده به در آمد! بیشتر از دو هزار کتاب، قرآن، سیپاره، جزوه و انبوهی یادداشت و سند و برگه، شناسایی و ثبت و ضبط گردید و بر گنجینۀ کتابهای کهن و ذخایر فرهنگی آستان قدس افزوده شد.
پیش از آن و از همان آغاز، قرآنی کامل و نفیس با ترجمۀ درخشان پارسی و تذهیبهای خیرهکننده و نقطهگذاریهای رنگی، نظر وی را به خود جلب کرده و در میان انبوهی از قرآنهای کهن ترجمهدار، شده بود سوگلی رجایی. این قرآن را به دلیل شمارۀ ثبتاش، قرآن شمارۀ 4 نامیده بود که بعد هم به این نام مشهور و زبانزد شد. هرکس به دفتر کارش میآمد، با دلباختگی و شور و شوق زائدالوصفی در ستایش این نسخه دادِ سخن میداد و همگان را مبهوت شیدایی خود میکرد. چه رؤیاها که رجایی در مورد این قرآن در سر نداشت!
میخواست این مصحف شریف را تمام رنگی روی کاغذ کهنهنما و به زبان امروز، به صورت نسخه برگردان چاپ و در آستان قدس منتشر کند. ترجمۀ آن را به عنوان ترجمۀ استاندارد و مبنا به چاپ برساند و به همین منظور، مطالعات گستردهای درمورد این قرآن آغاز کرد که حاصل آن در سال 1349 به نام متنی پارسی از قرن چهارم هجری؟ در آستان قدس منتشر شد. آن سالها امکانات چاپ رنگی آن هم به صورت نسخهبرگردان در ایران بسیار کم بود. رجایی زمینه را فراهم کرد که کاغذ مخصوص و لوازم این کار را از آلمان وارد کردند و در تهران کارهای مقدّماتی این اقدام آغاز شد؛ حتّی نمونههایی از صفحات چاپ شدۀ این قرآن هم برای اظهار نظر فنّی و تأیید نهایی آماده شد و ما آنها را با اصل مطابقت کردیم و نظرات رجایی را در این خصوص گرفتیم.
علاوه بر این، رجایی قبلاً یک نمونه از کار مورد نظر خود را منتشر کرد که به نام سوره مائده، قرآن خطّ کوفی در سال 1350 انتشار یافت و اکنون احتمالاً نسخههایی از آن در کتابخانهها موجود است. من برای بررسی ترجمۀ این قرآن و تهیۀ مقدّمه، به استاد کمک میکردم و در جریان جزئیات کار بودم. غیر از این، یک جزوۀ کوچک دیگری به خطّ ثلث نفیس هم چاپ شد که همان زمان به عنوان تحفه از سوی آستان قدس رضوی به مهمانان اهدا میشد.
رجایی آن سالها با شوق کار میکرد. گفتم که در مشهد کس و کاری نداشت و در اتاق کار خود زندگی میکرد. بنابراین شب و روزش به تحقیق و مطالعه و دلدادگی میگذشت. یکی از قرآنهای مکشوفه از جدار حرم مطهّر را هم که ترجمهای آهنگین و کهن داشت، پیش کشیده بود و آن را برای چاپ آماده میکرد که چندی بعد با عنوان پلی میان شعر هجایی و عروضی فارسی و مقدّمهیی مبسوط در چند و چون وزن عروضی و هجایی و معرّفی این قرآن، در بنیاد فرهنگ ایران منتشر شد.
دکتر رجایی مرا هم که سر سوزن علاقهای از خود نشان میدادم، تشویق کرده بود که در مورد یکی دیگر از قرآنهای مکشوفه کار کنم و من هم قرآنی را که با لهجۀ خاصّی ترجمه شده و برابرهای پارسی عجیب و خیرهکنندهیی داشت، پیش کشیده و با شیدایی دربارۀ آن کار کردم که حاصل آن چند مقاله بود که در نامه آستان قدس منتشر شد و اصل آن هم، بعدها در سال 1355 به پایمردی خود او در بنیاد فرهنگ ایران با عنوان گزارهای از بخشی از قرآن کریم (تفسیر شنقشی) به چاپ رسید.
رجایی برای معرّفی این نفائس و کوشش برای تبلور چهرۀ فرهنگی آستان قدس، از هر فرصتی استفاده میکرد. هر اهل علمی اعمّ از دانشگاهی و غیردانشگاهی که به مشهد میآمد، او را به دفترش فرامیخواند و تا آنجا که فرصت بود، گوشههایی از این قرآنها و نفائس را به او نشان میداد و نظرات و ایدههای خود را با آنان در میان میگذاشت. با هماهنگی قبلی از استاد فروزانفر که به او سخت ارادت میورزید هم، دعوت کرده بود که در اردیبهشت 1349 به مشهد سفر کند و از ماهها پیش، ما دانشجویان را بسیج کرده بود که خود را برای بازدید استاد فروزانفر از این دستاوردها آماده کنیم و اگر سؤالی هم از محضر استاد داشتیم، بپرسیم.
صبح یکی از روزهای اردبیهشت که سر به کار خود داشتیم، با زبانی پر از دریغ به ما اطّلاع داد که متأسّفانه استاد فروزانفر بیمار شدهاند و نمیتوانند به مشهد بیایند. بیمارییی که در 16 اردیبهشت ماه به مرگ استاد منتهی شد و ما که سخت مشتاق درک حضور فروزانفر بودیم، از این دیدارِ تاریخی محروم ماندیم.
در آن سالها چند نفرِ دیگر هم از دانشجویان و دبیران آموزش و پرورش به انتخاب رجایی به ما پیوسته بودند و شده بودیم پنج شش نفری که به ساعتی 25 ریال در آستان قدس با اشتیاق و علاقه کار میکردیم و برای فرهنگنامه قرآنی فیش درمیآوردیم و هر شب دستاورد علمی خودمان را برای تأیید به استاد نشان میدادیم. در آن سال در دانشگاه مشهد، دو کنگرۀ بینالمللی بزرگ برگزار شد که تعداد قابل توجّهی از دانشمندان متخصّص از کشورهای گوناگون در آن شرکت کرده بودند: کنگرۀ شیخ طوسی در دانشکدۀ معقول و منقول (الهیات) و کنگرۀ ابوالفضل بیهقی در دانشکدۀ ادبیات. رجایی اغلب مهمانان هر دو کنگره را برای بازدید از فرهنگنامه قرآنی و فعّالیتهای فرهنگی به آستان قدس دعوت کرد.
یادم نمیرود که من آن سال در مورد ترجمۀ قرآن مورّخ 556 ق آستان قدس که بعدها در سال 1362 با عنوان ترجمه قرآن ری منتشر شد، کار میکردم. از میان دانشمندان شرکتکننده که بیشتر این ترجمهها نظرشان را به خود جلب کرده بود، یکی دانشمند افغانی عبدالحیّ حبیبی بود و دیگر استاد مجتبی مینوی. فراموش نمیکنم که استاد مینوی نصف روزی جلو میز کار من نشسته و با قلم و کاغذِ آماده از برابرهای فارسی این قرآن که زیر دست من بود، یادداشت برمیداشت. پیش از آن، دکتر رجایی برای استاد مینوی دربارۀ قرآن شماره 4 دادِ سخن داده و آن را برترین قرآن و ترجمۀ آن را ترجمۀ معیار معرّفی کرده بود.
شادروان مینوی وقتی برابرهای ناب و کامل و تمامیت این قرآن را دید، به من گفت: «من اگر جای آقای رجایی بودم، این قرآن را مبنای کار قرار میدادم که کامل و تاریخ کتابت و کاتب و واقف آن مشخّص و روشن است.» نشان به این نشان که رجایی پیشنهاد و نظر استاد مینوی را نپذیرفت و دنبال کار قرآن شماره 4 را گرفت که با اختلاف نظر او با نایبالتولیه و استاندار بعدی، کار آن هم به جایی نرسید و من نمیدانم آن همه هزینهیی که شد، چرا بینتیجه ماند! تنها بعدها در دوران جمهوری اسلامی به دستور اولیای وقت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی، کتاب فرهنگ لغات قرآن (تهران، 1363) براساس برابرهای فارسی این قرآن گردآوردۀ وی و با مقدّمهیی از عزیزالله جوینی منتشر شد.
دو سه سالی که رجایی در رأس امور فرهنگی آستان قدس شیفتهوار خدمت کرد، برای آستان قدس رضوی برکاتی داشت که آثار و نشانهها و بقایای آن هنوز هم برجاست. اگر بعدها فرهنگنامه قرآنی در 5 جلد منتشر شد و در همان سال، به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران انتخاب گردید، اگر امروز بخش فیلمتِک آستان قدس یکی از مجهّزترین مراکز خدمترسانی به کتاب است، اگر اکنون امر چاپ و نشر و کتاب و مطبوعات آستان قدس در سطح کشور، نام و اعتباری دارد و چندین اگر و مگر دیگر، همگی میوۀ نهالی است که رجایی در آستان قدس کاشته و به جانش آبیاری کرده بود. و آستان قدسی که من از پنجاه سال پیش میشناسم، چنین باغبانانی کمتر به خود دیده است.
دکتر ژاله آموزگار نیز در این مراسم در سخنانی گفت: پرندۀ خیال چه آسان سفر میکند، دههها را پشت سر میگذارد، و سرزمینها را در مینوردد و ناگهان از پس سالیان، تو خود را در قالب دختر شهرستانی جوانی مییابی، کمرو و آرمانگرا، بر روی نیمکتهای دانشکده ادبیات تبریز که با یک دنیا تحسین و اشتیاق چشم به دهان استادی دوخته است سفر کرده از خراسان…
کلاس درس حافظ است، گویی دیروز است، با همان شفافیت در گنجینۀ حافظهام. استاد با حرارت تمام غزل را میخواند، نمیدانم چرا حتی غزل آن را به یاد دارم:
زلف آشفته و خوی کرده…
صدایش را میتوانم با همان ابهت و گرمی به یاد بیاورم، تلاش میکند هنر حافظ را در ترسیم و تجسم صحنهها و انتقال آن به خواننده، با لحنی ستایشآمیز بازگو کند و سپس به توضیح واژههای مشکل میپردازد، و من مجذوب و میخکوب نمیدانم چشم به دهان او بدوزم یا یادداشت بردارم. هنوز نوشتههای شتابزدۀ آن دوران را به عنوان یادگار نگاه داشتهام. کاش آنها به اندازۀ یادداشتهای آقای دکتر یاحقی از کلاسهای استاد، پخته و منظم و روشمند بودند که جرأت چاپشان را پیدا میکردم. بهنظم نوشتههای ایشان از آن دوران که در یادنامۀ استاد نقل شده است، غبطه میخورم. آن بی نظمی را به حساب این میگذارم که خام بودم و تازهکار و از روش تحقیق چیزی نمیدانستم که بخشی از آن را هم از استادم دکتر رجایی آموختم.
پرندۀ خیالم باز هم به پرواز درمیآید: کلاس درس متون منثور است، و یکی از متون انتخابی، تاریخ بیهقی است. بخشهایی از آن را در این کلاس میخوانیم. متن مورد استفادۀ دانشجویان، متن چاپی علیاکبر فیاض است، نه جزوۀ کوچکی که تنها داستان حسنک وزیر را داشته باشد!
استاد دلسوز ما میداند چگونه ما دانشجویان سال اولیِ نوپا را وادارد که همۀ اوراق تاریخ بیهقی را حتماً ورق بزنیم. برای هر کدام از دانشجویانِ کلاس تکلیفی از این کتاب تعیین میکند، یکی باید حروف اضافه را در آورد، دیگری با «که» موصولی دستوپنجه نرم کند و یکی دیگر عبارتهای فعلی را به بحث بکشد و …
آن روزها ما بیشتر عادت داشتیم به خواستههای استادانمان احترام بگذاریم و گفتههایشان را اطاعت کنیم و این نوع تکلیف کلاسی هم کاری نبود که دیگری کمکمان کند. پس من دانشجوی مطیع میبایست مینشستم و اجباراً همۀ بیهقی را صفحه به صفحه میدیدم و حروف اضافه را درمیآوردم. الفتی را که بعدها با متن تاریخ بیهقی پیدا کردم مرهون این استادم و اگر قدم در راه پژوهش گذاشتم، الفبایش را در این کلاس و کلاسهای دیگرم در آن دوران آموختم.
دکتر رجایی عادت داشت هر موضوعی را جدی بگیرد (جز بیماریش)؛ وقتی درس میداد با تمام وجودش درس میداد. یادم هست همیشه دو عینک داشت، یکی را میگذاشت به یادداشتها نگاه میکرد، با دیگری به دانشجویان جوانش مینگریست، هنوز عینکهای دو دید در دسترس همگان نبود.
روزی در لابهلای تفسیر متون، ضمن جابهجا کردن عینکها، چند واژۀ مشکل را توضیح میداد و چون قیافۀ درماندۀ برخی از دانشجویان را دید، راه نصیحت در پیش گرفت که نترسید، اگر میخواهید پیشرفت کنید باید کار کنید، مرا در نظر بگیرید هم دورۀ لیسانس دانشکدۀ حقوق را تمام کردم و همزمان رشتۀ ادبیات فارسی را ادامه دادم، با سختگیرترین استادان کار کردم، تا اینجا رسیدم، میبینید که هیچطوری نشدم. واکنش شیطنتآمیز جوانی از پشت سرم به گوش رسید: «دیگر میخواستید چه شود بجای یک عینک، دو عینک را جابهجا میکنید!»
من که مجذوب قیافۀ مصمم استادم بودم، چنان با خشم به سوی این همکلاسی که اکنون حتی نامش را بهخاطر ندارم، برگشتم که هول شد و با شرمندگی سرش را پائین انداخت و من در دلم خدا خدا میکردم که استادِ زودرنج من این گفتار آهسته را نشنیده باشد.
در آن روزهای نوجوانی، استادان خوبم در دانشگاه قهرمانان من بودند. علم وکلاسداری تعدادی از آنان تحسین را در من برمیانگیخت و آرزوی شیرینی در دلم میخلید. آیا من هم روزی خواهم توانست مانند آنان بر کرسی استادی تکیه بزنم…
آرزو بر جوانان عیب نبود و من در سایۀ رجاییها توانستم به آنچه مشتاقانه و از ته دل آرزو کرده بودم برسم.
من بخت این را داشتم که در دانشکده ادبیات تبریز و در آن سالهایی که دانشجو بودم استادان برجستهای بر سر راهم قرار گیرند و دکتر احمدعلی رجایی یکی از آنها بود. من به قدر تواناییام در محضر آنان که هرکدام خود قطبی به شمار میآمدند، تلمذ کردم. اگر بهجایی رسیدهام مرهون آنها هستم که از دانششان بهره بردم و از منششان آموختم و به عنوان فرزند معنویشان سرافکندهشان نکردم و اگر توانستم از هزینۀ تحصیلی رتبه اولی دانشگاه برای ادامۀ تحصیل دکتری و سفر به خارج استفاده کنم، باز هم در سایۀ ایشان بوده است. خداوند را شکرگزارم که موهبت حقشناسی را به من ارزانی داشت که هرگز الطافشان را فراموش نکنم.
خوشبختانه یکسالی از دوران تحصیلیام در پاریس مصادف شد با سفر مطالعاتی استاد رجایی به پاریس، و من و همسر و دختر کوچکم، این افتخار را داشتیم که بسیاری از یکشنبهها را میزبانشان باشیم، و من محضر شیرین ایشان را که صفای خاصی به جمع کوچک ما میبخشیدند، همیشه در خاطر دارم.
من خودم را آدم خوشبختی میدانم و بخشی از خوشبختی من این بوده است که در طی زندگی و تحصیل، استادان خوبی داشتم که علمشان را از من دریغ نداشتند و من ضمن احترام به فرد فرد آنها، از صمیم قلب دوستشان داشتم. دکتر احمدعلی رجایی یکی از برجستهترین آنها بود که از او بسیار آموختم و سعی کردم با بخشی از سجایای اخلاقی او همسانی یابم. پشتکار، اعتماد به نفس، پایبندی به اصول و وجدان کار را از او آموختم.
دوستش داشتم و مرهونش هستم.