میراث مکتوب- آنچه در ادامه میخوانید مقالهایست از محمدعلی موحد، که در دانشنامۀ زبان و ادب فارسی، زیرنظر اسماعیل سعادت، ج چهارم (صص ۲۸۰-۲۸۴)، چ نخست، انتشارات فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ۱۳۹۱، چاپ شده است.
محمّدبن علیبن مَلِکداد، درویش بینام و نشانی که در بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادیالاخری سال ۶۴۲ق به قونیه آمد و مولانا جلالالدّین محمّد بلخی (۶۰۴- ۶۷۳ق) را، که عالم و مدرّس و واعظی برجسته بود، مجذوب خود ساخت. مصاحبت شمس تحوّلی عظیم در احوال و افکار مولانا پدید آورد. سنّت مولویان – که قراین نیز آن را تأیید میکند – بر آن است که شمس تبریزی در آن هنگام مردی شصتساله بود و مولانا بیش از یک نیمه عمر خود را سپری کرده بود. انبوه آثار منظوم و منثوری که از مولانا در دست داریم حاصلِ نیمۀ کوتاهترِ عمرِ او، یعنی دوران پس از رسیدن به شمس، است. در آن میان تنها یک اثر را میتوان مستثنی دانست که یادداشتهایی از چند مجلس سخنرانی در آغاز کارِ واعظی مولاناست (مجالس سبعه). این اثر نیز، که به لحاظ محتوا بسیار کممایهتر از سایر آثار مولاناست، در دورههای بعدی بازنویسی شده و شواهد روشنِ دستکاریها در آن نمایان است. ابعاد که در زندگی مولانا، پس از ظهور شمس و مصاحبت او، پیدا شد چندان شگرف و شگفتیانگیز است که برخی در اصل ماجرا، یعنی در واقعیت تاریخی وجود شمس تبریزی، تردید کردهاند، اما مولانا در تمام آثار خود ـ به استثنای یکی که به آن اشاره شد – از شمس تبریزی دَم زده است. سراسر دیوان کبیر او مناقبنامۀ شمس تبریزی است که از همینرو به نام «دیوان شمس تبریزی» شهرت یافته است. در فیه مافیه و مکتوبات، که دو اثر منثور از مولاناست، باز یاد شمس تبریزی در میان است. در مثنوی معنوی، که محصول اواخر عمر اوست، هر جا که نام شمس تبریز را میبرد همان شور و ربودگی که در غزلیّات او منعکس است تجدید میشود.
آنگاه که شمس به قونیه آمد، مولانا مردی نام آور بود مریدان و شاگردان داشت و از موقعیت اجتماعی تثبیت شدهای برخوردار بود. جمعی از مریدان سلطان العلما (پدر مولانا) که همراه او از خراسان به بلاد روم (اناطولی) آمده بودند، در مصاحبت مولانا بودند و او را سخت گرامی میداشتند. پیدا شدن درویش بینام و نشانی که از گرد راه رسیده، مولانا را شیفته و ربوده خود کرده بود بر آنان گران میافتاد. ناخشنودیها و بهانهگیریها اندکاندک به تعصب و غوغا انجامید و شمس چندبار به حالت قهر از قونیه به شام رفت و بازگشت و آخر الامر در ۶۴۵ق ناپدید شد و کسی ندانست که به کجا رفت.
بیقراری و پریشانی مولانا و غم و اندوه او پس از غیبت شمس خارج از حد تصوّر بود چند بار در طلب او به شام رفت. در نهایت آن طوفان درد و آشفتگی که بر دل و جانش چیره شده بود با دریافت خبر وفات شمس فروکش کرد تفصیل ماجرای ورود شمس به قونیه تا ناپدید شدن او، البته با شاخ و برگهای خاص روایات خانقاهی در دو اثر تقریباً هم زمان، یکی به نظم و دیگری به نثر حکایت شده است. اثر منظوم به نام «ابتدانامه» یا «مثنوی ولدی» از سلطان ولد فرزند مولاناست که او آن را در ۶۹۰ق، تقریباً هجده سال پس از درگذشت مولانا، سروده است و اثر منثور از فریدون بن احمد سپهسالار است که مدعی چهل سال سابقه مصاحبت با مولاناست از قراین چنین برمیآید که سپهسالار با سلطان ولد تقریباً هم سن و سال بود و سلطان ولد. هنگامی که شمس به قونیه آمد جوانی بیست ساله بود. این دو اثر منظوم و منثور روایتهای دست اول از ماجرای شمس و مولانایند روایت سوم و مبسوط تری نیز از آن ماجرا در مناقبالعارفین شمسالدین احمد افلاکی (متوفی ۷۶۱ق) آمده است افلاکی شخصاً مولانا را ندیده و کتاب خود را در ۷۱۸ق، چهل و شش سال پس از درگذشت مولانا، آغاز کرده و در فراهم آوردن آن از روایات پیران و مشایخ و حکایتهایی که در میان مولویان نقل میشده بهره جسته است اما مهم ترین و معتبرترین سند درباره شمس تبریزی مقالات خود او به نام مقالات شمس است که چاپ و نشر آن در تاریخی نسبتاً متأخّر (۱۳۶۹ش) صورت گرفت مقالات را میتوان زندگی نامه خودنوشت شمس تبریزی خواند. در این کتاب است که ما با شخصیت واقعی مردی که آن تحول شگرف را در زندگی مولانا سبب شد آشنا میشویم؛ با کودکیهای او و با پدر و مادر، او که آدمهایی ساده و خوشنیّت از طبقه متوسط اجتماع بودند، و پسر نازپروردهشان که ظاهراً تنها فرزند خانواده بود حالات استثنایی پسر، از همان اوان کودکی خاطر پدر را مشوش میداشت. پدر نیک مردی عاطفیمزاج بود: «دو سخن گفتی آبش از محاسن فرو آمدی الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر» (شمسالدین محمّد تبریزی، مقالات شمس تبریزی، ص ۱۱۹) حالات استثنایی پسر در اوان بلوغ شدت و بروز بیشتر پیدا میکند. هرچه پیشتر میرود خود را تنهاتر و بیگانهتر مییابد. کم میخورد و کم میخوابد و احوال خود را از پدر و مادر پنهان میدارد پدر نگران و دلواپس سلامت اوست. میترسد فرزند دلبندش ضعیف و بیمار شود. اما فرزند دلیلی برای وسواس و نگرانی پدر نمیبیند به او اطمینان میدهد: «ضعیف نمیشوم قوتم چنان که اگر بخواهی چون مرغ از روزن بیرون پرم» (همان ۷۴۰). احساس سبکی و چالاکی غریبی در خود میکند. پدر کلافه میشود و سر درنمیآورد. مضطربانه و بیچارهوار میپرسد: «ترا چه شد؟» پاسخ میشنود: «مرا هیچ نشد؛ دیوانهام؟ کسی را جامه دریدم؟ در تو افتادم؟ جامۀ تو دریدم؟» (همانجا) پاسخ فرزند از بیحوصلگی و دلزدگی او حکایت میکند و از طعن و کنایه خالی نیست. سالها بعد که حکایت آن ایام را با مولانا بازمیگوید از احساس رمیدگی و گسیختگی که در برابر پدر داشت یاد میکند: «من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه، دلم از او میرمید. پنداشتمی که بر من خواهد افتاد. به لطف با من سخن میگفت، پنداشتم که مرا میزند، از خانه بیرون میکند» (همان، ص ۷۴۱۷۴۰). پدر و فرزند هر دو در بنبست گیر کرده بودند. کمندی بود که پدر هرچه بیشتر میکشید سختتر میشد و عاقبت فرزند بود که رودربایستی را کنار گذاشت و گستاخوار گفت: «یک سخن از من بشنو، تو با من چنانی که خایۀ بط را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بطبچّگان برون آورد؛ بطبچّگان کلانترک شدند. با مادر لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگی است، لب لب جو میرود. امکان درآمدن در آب نی. اکنون ای پدر من دریا میبینم مرکب من شده است، و وطن و حال من این است. اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا وگرنه برو بَرِ مرغان خانگی» (همان ص ۷۷).
چنین بود که شمس جوان دل از یار و دیار برکند و پای در سفر نهاد. او پیش از سفر مقداری فقه خوانده بود. با راه و رسم تصوّف هم آشنا شده بود. خاطرات جوانی خود را که با مولانا مرور میکند از آن عوالم یاد میآورد: «آخر فقیه بودم، تنبیه و غیر آن را بسیار خواندم» (همان، ص ۶۷۶) تنبیه، یعنی التّنبیه فی فروع الشافعیه، نوشته ابو اسحاق شیرازی (۴۷۶۳۹۳ق) از نخستین مدرسان نظامیه بغداد است. آن را یکی از پنج کتاب مهم و معتبر در فقه شافعی میشمارند. دلزدگی از علوم رسمی و کشش به سوی معنویات تجربهای بود، همراه و هماهنگ با آن عوالم نوجوانی که در بالا به آن اشارت رفت. تبریز در آن روزگار به شهر «هفتاد بابا» معروف بود (شمسالدین محمّد تبریزی، شهر هفتاد بابا، ص ۳۹۷). باباها مشایخ بزرگ عصر در طریقت و عرفان بودند. شمس از رونق تصوّف در شهر خود یاد میکند: «آنجا کسانی بودهاند که من کمترین ایشانم، که بحر مرا برون انداخته است، همچنان که خاشاک از دریا به گوشهای افتد (شمسالدین محمّد تبریزی، مقالات شمس تبریزی، ص ۶۴۱). اما کدام یک از آن مشایخ بود که او را از علوم رسمی روگردان ساخت و به وادی سلوک رهنمون شد معلوم نمیدارد. جایی از نخستین تجربۀ خود در سماع یاد میآورد: « آن یارِ گرم حال مرا بگرفت، چون مرغکی میگردانید… مرا میگردانید، دو چشم همچون دو طاس پر خون، آواز آمد که هنوز خام است، به گوشهای رها کن تا بر خود میسوزد» (همان، ص ۶۷۷). آن یار گرم حال کی بود؟ و از آن پس چه شد؟ چیزی نمیگوید، ولی سن و سال خود را مشخص میکند که در آن زمان «هنوز مراهق»، یعنی نزدیک به سنّ بلوغ بود. جامی و دیگران از رکنالدین سجاسی و باباکمال جندی به عنوان مشایخ شمس نام بردهاند، اما هیچ ذکری از آن دو در مقالات نمییابیم. سجاسی شیخِ اوحدالدین کرمانی است و شمس از ارتباط خود با اوحد سخن میگوید (همان، ص ۲۹۴). از تاجالدین اردبیلی نیز آوردهاند که او تلقین ذکر از شیخ زاهد گیلانی داشته و شیخ زاهد به واسطۀ شمس تبریزی آن را از رکنالدین سجاسی فرا گرفته است (گولپینارلی، ص ۲۰۲-۲۰۳، شمسالدین محمّد تبریزی، همان، ص ۶۴) شیخ سجاسی بعد از ۶۰۶ق وفات یافته و بنابراین بعید نمینماید که شمس تبریزی اواخر عمر او را دریافته و در صحبت او با اوحدالدین کرمانی آشنا شده باشد.
شیخ ابوبکر سلّهباف تبریزی یکی دیگر از مشایخ تبریز است که افلاکی در مناقب میگوید شمس در اول حال مرید او بود و تربیت از او یافت و چون به مرتبه کمال رسید در طلب کاملتری پای در سفر نهاد (افلاکی، ج ۲، ص ۶۱۵). از این پیر سلّهباف چند بار در مقالات نام برده شده، شرح احوال او را نیز حسین کربلایی در روضاتالجنان (ج ۱، ص ۲۹۱-۲۹۴) آورده است. او هرچند با هفتاد یا هفتاد و چند تن بابای تبریز همزمان بود، ظاهراً راه و روش خاص خود را داشت و از آنان جدا میبود. آن هفتاد بابا ملازم خدمت باباحسن ولی بودند که در گوشۀ شمال شرق تبریز در محلۀ سرخاب خانقاه داشت و در همان جا به خاک سپرده شد. مزار پیر سلّهباف در جنوب غرب شهر در محله چرنداب کنار مزار ابومنصور محمّد بن اسعد مشهور به حفده نیشابوری است. از امام حفده در مقالات به بزرگی یاد میشود. او ممدوح خاقانی بود و فضایل و کرامات بسیار از او نقل کردهاند. پیر سلّهباف رسم خرقه دادن را که در میان سلسلههای تصوّف معمول و متداول بود قبول نداشت (شمسالدین محمّد تبریزی مقالات، شمس تبریزی، ص ۷۵۶) شمس نیز از آن رسم تبرّی میجوید: «او… از من خرقه خواسته و مولانا گفته خرقه نیست قاعدۀ من. خرقۀ من صحبت است و آنچه تو از من حاصل کنی خرقۀ من آن است» (همان ص (۲۲۴). شاید مخالفت شمس با برخی دیگر از رسوم خانقاهی مانند چلّهداری و خلوتنشینی هم ریشه در تعالیم شیخ ابوبکر سلّهباف داشته باشد (همان، ص ۱۷۱، ۲۸۴، ۷۵۶؛ شمسالدین محمّد تبریزی، ص ۶۲۶۰، ۱۲۲).
معمولاً اهل تصوّف را به دو گروه اصحاب سُکر و اصحاب صَحو (مستان و هشیاران) تقسیم میکنند. به نظر شمس سُکر و صحو دو مرحلهاند که در طول هم جای دارند. مرحلۀ سُکر که شمس معادل فارسی آن (مستی) را به کار میبرد بر چهار مرتبه است و صحو یا هشیاری عالمی است که پس از طیّ مراتب چهارگانۀ مستی به آن توان رسید. در جایی دیگر از عوالم سهگانۀ مستی سخن میگوید که سومین آن خود دو مرتبه دارد: مستی راه خدا و مستی از خدا که بدینگونه مجموع عوالم مستی بر چهار بالغ میشود. عالم اوّل، مستی از هواست و مقصود او از هوا لذایذ مادّی و جسمانی از قبیل «زر و زن و دنیا» نیست، نفسانیّتی است که شاید بتوان از آن به از آن سخن گف خودشیفتگی تعبیر کرد (ابنعربی هم تفسیر خاصّی از هوا دارد که در چندجا از جزء سوم و جزء چهارم ته است. هوا در این تفسیر چیزی است منطبق با اراده که میتواند معطوف به خیر یا شرّ با فتوحاتالمکیه شد). در طبقهبندی چهارگانۀ شمس بالاتر از مستی عالم هوا مستی عالم روح است و چون از آن عالم هم بگذری، به مستی عالم ربّانی میرسی و آن مستی، چنانکه گفتیم، خود دو مرتبه دارد. مرتبۀ دوم یعنی مستی از خدا کمال و نهایت عوالم مستی است و بعد از آن هشیاری است که شمس تأکید فراوان دربارۀ آن دارد و بر آن است که بسیاری از مشایخ در پیچوخمهای عوالم چهارگانۀ مستی گیر میکنند و به هشیاری نمیرسند و حال آنکه هشیاری شرط تعلیم و دستگیری از دیگران است و شیخی که به هشیاری نرسیده باشد لایق رهبری نیست. شمس بزرگان تصوّف را برحسب همین نگرش درجهبندی میکند. مثلاً میگوید اوحدالدّین کرمانی به کمال مستی هوا رسیده بود، و سید برهانالدّین تِرمذی و سلطانالعلما، پدر مولانا، هر دو از مستی هوا گذشته و به مستی روحانی رسیده بودند، و در این عالم برهانالدّین را موفقتر از سلطانالعلما میداند، اگرچه سلطانالعلما را «عِلمهای زیادتی» بود و از نظر علوم رسمی بر برهانالدین مزیت داشت، لیکن «سیّد را بوی روح و مستی روح بیشتر» بود. شمس بزرگانی مانند حلّاج و بایزید را نیز از فروماندگان در عوالم مستی میداند و تأکید میکند متابعت مستان نباید کرد، چه راه ورای عالم مستی است و در این مقام است که شمس از ابوبکر سلّهباف یاد میکند و او را در مرتبۀ چهارم از عوالم مستی جای میدهد و ارزیابی نهایی خود را دربارۀ او پنهان نمیدارد: «آن شیخ ابوبکر را مستی از خدا هست، ولیکن آن هشیاری که بعد از آن است نیست. این از روی علم معلوم شد این بنده را». و همین اشاره است که معلوم میدارد که چرا شمس از مصاحبت شیخ سلّهباف روی برتافته و در طلب شیخ کاملتری پای در سفر نهاده است: «این مرد، با این کمال رسیده، غرق است در نور خدا، و مست است در لذّت حق، رهبری را نشاید، زیرا مست است، دیگری را چون هشیار کند؟ ورای این مستی هشیاریی است، چنانکه شرح کردیم. مردی که بدان هشیاری رسد لطفش بر قهرش سَبَق دارد. و آنکه مست است بدان هشیاری نرسیده است، لطفش با قهرش برابر است. آن را که لطف غالب شد رهبری را شاید» (همان، ۱۴۷).
گفتیم که شمس در جوانی به تحصیل فقه پرداخت و پس از چندی آن را رها کرد. او فقه را به استخفاف «علم استنجا» (همان، ص ۷۱۱) میخواند و همانند غزّالی آن را دانشی میداند که فاقد اصالت است و بیشتر به کارکردهای ناسالم و نامعقول افراد فاسد اجتماع وابسته است. فقیهان از قبل انحرافات اخلاقی و طبایع تعدی جویانه جاهلان و ظالمان ارتزاق میکنند «اگر جاهلان نبودندی، این همه رنج و این همه علمها در آن نبایستی کردن و جستن. اگر این مردک نگفتی زن را که تو مادر و خواهر منی! این هیچ عاقلی گوید الا جاه ؟» (همان ص ۷۷۸). از قول فقیهی آورده است که روزی بیدار شد و افسوس خورد که چرا عمر به باطل گذاشته و فضای خاطر را با مسائلی چون «ایلاء» و «ظهار» انباشته است (همان، ص ۳۱۶). ملالت عمدۀ شمس از علوم رسمی هم از جهت حاملان آن علمها بود و هم از جهت پیامدهای ناگزیر دل سپردن به آنها او اهل مدرسه را مشتی حریصان دنیاطلب میدید که علم را برای خاطر علم نمیخواهند بلکه «تحصیل علم جهت لقمۀ دنیاوی» میکنند و آن را نردبانی برای دستاندازی به مشاغل و مناصب آب و ناندار میدانند (همان ص (۱۷۸) و برای نیل به موقعیتهای پر درآمد از توسّل به رشوه دادن نیز خودداری نمیکنند. رشوه میدهند تا مثلاً قاضی شوند و بتوانند در سایۀ مقام و نفوذ به مال و منال بیشتر دست یابند (همان، ص ۱۴۷). مشکل دیگر شمس با علوم رسمی آن بود که اشتغال بـه ایــن عــلوم یک نوع رضایت خاطر کاذبی ایجاد میکند که انسان را از توجه به خود و تکمیل و تهذیب نفس بازمیدارد عُجب و غرور و خودنمایی چون پردهها و حجابها بر «گرد آدمی» تنیده میشود و او را از آنچه او گشاد درون میخواند بازمیدارد (همان، ص ۲۰۰).
بدین گونه شمس از هر دو گروه، اهل مدرسه و اصحاب خانقاه، بیزاری میجوید. در سفرها از منزل کردن در مدرسه یا خانقاه خودداری میورزد. میگوید طعام حرام از گلوی من پایین نمیرود (همان ص ۶۲۹). هزینۀ سفر و معاش خود را با کار کردن فراهم میآورد. حتی از «فاعلی» (عملگی) ابا نمیکند. در شهرهایی که اقامت طولانیمدت دارد به مکتبداری و تعلیم کودکان میپردازد و به زهد و قناعت بسیار روزگار میگذراند. اینها همه در مقالات انعکاس دارد. سپهسالار و افلاکی هم گفتهاند که او در زی بازرگانان سفر میکرد و به هر شهر که وارد میشد در کاروانسرای مخصوص تاجرپیشگان فرود میآمد و حجرهای میگرفت، قفل بزرگی هم بر در حجره میزد چنانکه گویی بازرگان معتبری است و متاعی برای فروش دارد.
روایت خود شمس چنین است که او همواره آرزوی مصاحبت با یکی از اولیای خدا را داشته است. در خواب به او میگویند که آرزویش برآورده میشود و آن ولی که نامزد مصاحبت اوست در بلاد روم زندگی میکند. مقالات یادداشتهایی است از سخنانی که او از ۶۴۲ تا اواخر ۶۴۵۵ق (فاصلۀ زمانی آمدن به قونیه و ناپدید شدن او) به زبان آورده است. از اشارات او چنین بر میآید که او مولانا را شانزده سال پیشتر یعنی از آن زمان که در شام مشغول تحصیل بوده است دیده و زیرنظر داشته است (افلاکی، ج ۲، ص ۶۱۸). میگوید مأموریتی غیبی داشته است، تا مولانا را از قوم «ناهموار» که دور و بر او را گرفته بودند نجات دهد، اما باز در خواب به او گفته بودند که هنوز وقتش نرسیده است و باید منتظر بماند چون مولانا هنوز خام بود و مستعدّ صحبت او نبود (شمسالدین محمّد تبریزی، مقالات شمس تبریزی، ص ۶۲۲، ۷۶۰).
غروب شمس هم چون طلوع او، ناگهانی، نامنتظر و رازآلود بود. شمس به تعبیر خود مولانا صاعقهای بود که بر او فرود آمد و آتشی در جان او انداخت و او را از موقعیت اجتماعی برجسته و پررونقی که داشت بیزار کرد. مریدان مولانا که فکر میکردند درویش گمنام مرشد و پیشوای آنان را جادو کرده است بر او شوریدند و او در ۲۱ شوّال ۶۴۳ق، قونیه را به حالت قهر و اعتراض ترک گفت. مولانا فرزند خود، سلطان ولد را همراه جمعی از اصحاب به طلب او فرستاد و چون بازآمد (۶۴۴ق)، دختری کیمیا نام را که در خانۀ مولانا بزرگ شده بود به نکاح او درآورد. مولانا بر آن بود که شمس تعلّقخاطر بیشتری در قونیه پیدا کند و از سفرهای نامنتظر خودداری کند. این تدبیر هم کارگر نیفتاد. مخالفان شمس از پای ننشستند. حتی علاءالدین برادر کوچک سلطان ولد را هم با خود همداستان کردند. بازار غوغا گرم شد تا روزی بامداد پگاه که مولانا به مدرسه آمد «خانه را از او خالی یافت» (سپهسالار، ص ۱۱۲). شمس رفته بود و رفتن او بار دیگر مولانا را پریشان و بیقرار کرد. او در طلب شمس بارها شخصاً به شام رفت که خیال میکرد شمس به آنجا رفته باشد. اما کسی سراغی از او نداد این جستجو و بیقراری مولانا ظاهراً تا رسیدن خبر مرگ شمس ادامه داشت. شمس پس از ترک قونیه راه زادگاه خود تبریز را در پیش گرفته و پیش از رسیدن به مقصد در شهر خوی وفات یافته بود. وفات او را در ۶۴۵ق، یعنی همان سالی که قونیه را ترک کرده بود، قید کردهاند. در دیوان مولانا یکی دو غزل هست که به اغلب احتمال پس از رسیدن خبر مرگ شمس و در مرثیه او سروده شدهاند (دیوان کبیر، غزل شمارۀ ۲۸۹۳، رباعیهای شمارۀ ۵۳۳ و ۵۳۴).
منابع: ابن کربلایی، حافظ حسین، روضاتالجنان، به کوشش جعفر سلطانالقرایی، تهران، ۱۳۴۴ش؛ افلاکی شمسالدین احمد، مناقبالعارفین، به کوشش تسحین بازیجی، تهران، ۱۳۶۲ش؛ سپهسالار فریدون بن احمد، رسالۀ سپهسالار، به کوشش محمّد افشین وفایی، تهران، ۱۳۸۵ش؛ شمسالدین محمّد تبریزی، مقالات شمس تبریزی، به کوشش محمّدعلی موحّد، تهران، ۱۳۸۵ش؛ گولپینارلی، عبدالباقی، مولانا جلالالدین، ترجمۀ توفیق هـ سبحانی، تهران، ۱۳۷۵ش.