کد خبر:42320
پ
1374180

شمس به ما قدرت می‌‎دهد مرعوب مشاهیر و مشهورات نشویم

سعید فرمانی: شمس به ما جرئت می‌دهد که حتی به مشهورات هم می‌توان نگاه نقادانه افکند. او به ما قدرت تأمل و درنگ در هر موضوعی را می‌دهد.

میراث مکتوب- به مناسبت فرارسیدن هفتم مهر که در تقویم مزین شده است به روز بزرگداشت عارف بزرگ، شمس تبریزی، گفت‌وگویی با سعید فرمانی، نویسنده و پژوهشگر ادبی، درباره عرفان مولانا و شمس انجام شده که متن آن را در ادامه می‌خوانید.

چرا عارف بزرگ، شمس تبریزی، منتقد صوفیان و صوفی‌گری بوده است؟

دقت شما در انتخاب کلمۀ صوفی‌گری تا حدودی کار را برای بنده راحت کرد؛ چراکه شاید امروزه کلمۀ «صوفی‌گری» در قیاس با مترادف آن، یعنی تصوف، بیشتر بار منفی القا کند. در واقع، هرگز نمی‌توان گفت که شمس‌تبریزی، به‌طور کامل، منتقد صوفی‌گری و تصوف بوده است؛ اما به وجوهی از تصوف رایج و برخی از صوفیان بزرگ انتقادهای گزنده‌ای وارد کرده است. باید پذیرفت صوفیه هم، مانند دیگر نحله‌های فکری و مکاتب اندیشه‌ای بشر، در ابتدا، اصالتی مطلوب داشته است و به‌مرور زمان رویکرد مغشوش آن رواج یافته است؛ همان‌طور که در بازار مصرف، برای هر کالای اصیلی نمونۀ تقلبی ساخته می‌شود و اساساً کالای تقلبی برای جنس اصیل ساخته می‌شود. اما اگر بخواهیم به پرسش اصلی شما برگردیم، باید بگوییم که شمس تبریزی هرگز منکر و منتقد کلیت تصوف نیست و نمی‌توان سیر تاریخی تصوف را بی شمس و مولانا مطالعه و در آن پژوهش کرد؛ و بالعکس، همین‌طور نمی‌توان در عرفان شمس و مولانا تحقیق کرد اما به سیر تاریخی تصوف بی‌اعتنا بود. مولانا تحت تأثیر شمس بوده، تحت تأثیر احمد غزالی، عین‌القضات، سنایی، عطار و بعضی دیگر عارفان تاریخ تصوف نیز بوده است و همۀ این‌ها، در کنار یکدیگر، سیر عرفان ایران را شکل داده‌اند. صوفیه از معدود مکاتبی است که خود منتقد خود است؛ چیزی که در بسیاری از مشرب‌های فکری شاید آن را نبینیم. معمول این است که عموم مکاتب فکری بیشتر به دنبال ترویج خودند. با این وصف، در تصوف، نقد صوفی مؤلفه‌ای رایج است. حافظ می‌گوید: «نقدصوفی نه همه صافی بی‌غش باشد / ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد». به همین ترتیب شمس منتقد بعضی از وجهه‌های صوفی‌گری در عصر خود، حتی اعصار پیش از خود، بوده است؛ اما اینکه شمس به چه چیزی در صوفیان منتقد بوده، باید گفت که او معیارهای مشخصی در درک و شناخت و پذیرش تصوف داشته و با همین معیارها به جهان پیرامون خود، و به‌تبع آن به دیگر صوفیان، می‌نگریسته است؛ حتی اگر آن شخص بایزید بسطامی (سلطان‌العارفین) باشد، برای شمس فرقی نداشته و او با نگاه انتقادی خاص خود به سراغ مشاهیر هم می‌رفته است.

آیا می‌توان جلوه‌ای از این نوع نگاه انتقادی در شمس را به نظام سلسله‌مراتبی که در صوفی‌گری رایج بوده، نسبت داد؟ به این معنی که در صوفی‌گری همواره صحبت از حلقه‌ای است که بعضی را مهتر و بعضی را کهتر می‌خواند؛ البته منظورم در این بحث ایجاد مقام و جایگاه برای عارفان است که ممکن است سبب حجاب ظاهری‌شان شده و مانع ادامه راه سلامت‌شان شود؟

نه کاملاً، اما بی‌ارتباط با این موضوع هم نبوده است. به هر حال، این نظام مریدومرادی یا شیخ‌وشاگردی از مؤلفه‌های آشنا و معمول در صوفیه است. به قول حافظ «طی این مرحله بی همرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی». البته باید به این نکته هم توجه کرد که هم پیر و هم مرید، هر دو، سالک و رونده‌اند. اما جالب این‌جاست که شمس خود می‌گوید: «من بر مولانا آمدم، شرط این بود اول که من نمی‌آیم به شیخی. آنکه شیخ مولانا باشد او را هنوز خدا بر روی زمین نیاورده و بشر نباشد. من نیز آن نیستم که مریدی کنم!»

هدف همۀ مکاتب عرفانی بر این اصل استوار بوده است که جان آدمی را زلال و صاف کند. باز به قول حافظ «صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی». به همین صورت، صوفی در راه رسیدن به مقصود با سختی‌هایی ازپیش‌تعیین‌نشده مواجه است؛ مثلاً در ابتدای امر، ممکن است رعایت آداب و ترتیبی برای سالک ضروری باشد؛ اما ممکن است همین سالک آن‌قدر پای‌بند اسباب و ظواهر امر شود که برای ادامۀ راه، نیازمند شکستن همین اسباب و ظواهر شود. از نقطه‌ای به بعد، پای‌بندی به ظواهر، وقتی مانعی برای رسیدن به بواطن باشد، خود حجاب می‌شود و غبار عادت بر جان سالک می‌نشاند. در این میان، شمس انگشت می‌گذارد بر روش و رویکردی که من اسم آن را می‌گذارم «عادت‌شکنی»؛ رویکردی که تأثیری انکارناشدنی دارد؛ یعنی بسیاری از مؤلفه‌هایی که در اول طریقت شاید ضروری فرض می‌شده است، وقتی به خوی و عادت تبدیل می‌شود، دیگر کارکرد پیشین را ندارد و به عادت و حجاب بدل خواهد شد؛ اموری که در گذر زمان غبار و جِرم عادت به خود گرفته‌اند و قرار بوده صافی‌بخش جان آدمی باشد اما باعث مکدرشدن روح انسان شده‌اند. پس شمس بر این عادت‌ها انگشت می‌نهد و یک‌به‌یک آن‌ها را می‌شکند و جان عادتمند سالک را رهایی می‌بخشد تا او را برای القای مفاهیم عمیق‌تری آماده سازد. از همین‌جاست که شمس منجی مولانا شد و حالا این مولانا منجی هزاران نفر در طول تاریخ تا به امروز شده است.

گاهی سؤال پیش می‌آید که چرا شمس آموزه‌هایش را مستقیم بیان نکرده است و چرا آن‌ها را با واسطه‌ای چون مولانا در میان می‌گذارد و اینکه آیا مولانا مستقیماً آموزه‌های شمس را منتقل می‌کند و یا در یک بازآفرینی هنری و ادبی رویکرد و نگاه خود را نیز به‌مثابۀ محتوایی در آن‌ها دخیل می‌کند؟

شمس از نوشتن پرهیز می‌کرده است. او خود به‌صراحت بیان می‌کند که «من عادت نبشتن نداشته‌ام هرگز. سخن را چون نمی‌نویسم در من می‌ماند و هر لحظه مرا روی دیگر می‌دهد.» آنچه اکنون تحت عنوان «مقالات شمس» به دست ما رسیده به دست خود شمس نگارش نشده است. مقالات به برکت نگارش مریدانی است که در مجالس حضور داشته و آن به رشتۀ تحریر درآورده‌اند. از طرفی، به آن دلیل که در تصوف، گفتارهای بزرگان کمی رنگ‌وبوی تقدس داشته است، مریدان سعی می‌کرده‌اند بی کم‌وکاست سخنان شمس را منتقل کنند. بنابراین، شمس تبریزی بنا نداشته چیزی بنویسد و یا در مجلدی گفتارهای خود را منتقل کند؛ همان‌طور که معتقد بود «گفتن جان‌کندن است و شنیدن جان‌پروریدن». و به‌راستی گوشی همچون مولانا می‌بایست تا شمس را به سخن‌گفتن وادارد.

تأثیر و بازآفرینی گفته‌های شمس در مثنوی کاملاً مشهود است. مولانا بسیاری از سخنان شمس تبریزی را در «مثنوی معنوی» بازتاب داده است. بعضی از پژوهشگران، در تحقیقات خود، به شباهت‌های میان مقالات شمس و اشعار مثنوی معنوی اشاره کرده‌اند. بسیاری از بخش‌های مثنوی آمیخته است با اشارات شمس که از زبان مولانا تفسیر و تبیین شده‌اند. این گفتارها و اشارت‌های شمس در جان مولانا پذیرفته و ته‌نشین شده و بعد، با بیان و پرداختی هنرمندانه‌تر، عرضه شده است. در این بازآفرینی‌ها، حتماً تصرفات محتوایی و تجربی مولانا نیز دخیل بوده است. بعضی از گفته‌های شمس نیز به‌صراحت، حتی در الفاظ، در کلام مولانا منعکس شده است. به دو نمونه اشاره کنم:

مثلاً این بیت که مولانا در مثنوی آورده است: «تشنگان گر آب جویند از جهان / آب هم جوید به عالم تشنگان»، پیش‌تر از آن در گفته‌های شمس آمده است: «آب زلال تشنه جوید از لطف و کرم خویش».

یا این نمونۀ صریح از تأثیر گفتارهای شمس در مولانا که در مثنوی بازتاب یافته است: «چون غلام هندویی کاو کین کِشد / از ستیزه خواجه خود را می‌کُشد». همین مضمون در مقالات شمس با این روایت نقل شده است: «مخالفت شیخ چنان باشد که هندو خود را به ستیزۀ خواجه بکشد. ها! چرا خود را به ستیزه می‌کُشی؟ گوید تا خواجه را زیان باشد!» یعنی غلامی خودش را می‌کشد، به این خاطر که به خواجۀ خود زیان برساند! در این‌جا مولانا حتی عبارات و الفاظ شمس را به‌طور مستقیم به کار گرفته است.

نکته‌ای درخور تأمل نیز وجود دارد و آن سبک بیان و نوع نگاه هنری آمیخته به طنز در کلام شمس است. بیان طنزآمیز شمس در سراسر مقالات موج می‌زند. منظومۀ بیانی او که از فکری واحد و منسجم سرچشمه می‌گیرد، در بسیاری از سطرهای مقالات با چاشنی طنز عرضه می‌شود. بیانی که به آن بسیار کم پرداخت شده و آن‌چنان که شایسته است در تحقیقات پژوهشگران بازنمایی نشده است. خوشبختانه، دربارۀ مولانا، به دلیل توجه فراوان اهل تحقیق، پژوهش‌های درخوری، چه از لحاظ کمی و چه از لحاظ کیفی، در دست است؛ اما دربارۀ شمس و بیان هنری او به نظر می‌رسد هنوز جای کار تحقیقی وجود دارد.

در نهایت، در بازگشت به پرسش پیش‌گفته، تعبیر استاد موحد را نقل می‌کنم که به نظر ایشان، کاری که مولانا در مثنوی با شمس کرده نه نقل‌قول است و نه اقتباس؛ بلکه بیان مجدد و تعبیر تازه‌ای است از سخنان او با تفسیر و توضیح کامل مولانا.

برای مخاطبان امروزی که می‌خواهند به درک و شناخت عمیق و درستی از این دو عارف برسند، چه کتاب‌ها و منابعی را پیشنهاد می‌کنید؟

دربارۀ زندگی این دو شخصیت، به‌ویژه دربارۀ مولانا، منابع فراوان است؛ اما برای ایجاز، به ذکر چند منبع معتبر و مطمئن اکتفا می‌کنم که مخاطب امروزی با خیال راحت می‌تواند به آن‌ها رجوع کند؛ از کتاب‌هایی که امروزیان نوشته‌اند یکی کتاب «رساله در تحقیق احوال و زندگانی مولانا جلال‌الدین محمد مشهور به مولوی»، به قلم بدیع‌الزمان فروزانفر، و دیگری کتاب «پله‌پله تا ملاقات خدا»، اثر عبدالحسین زرین‌کوب. این دو کتاب برای شناخت احوال و زندگی مولانا کتاب‌های مرجعی‌اند. از کتاب‌های کهن و دست‌اولی هم که اطلاعات مفیدی از شمس و مولانا به دست می‌دهند، بعد از دو کتاب گفته‌های خود شمس و مولانا، یعنی «مقالات شمس» و «فیه‌مافیه»، از سه منبع دیگر یاد می‌کنم که عبارت‌اند از «رسالۀ سپهسالار»، اثر فریدون احمد سپهسالار، «مناقب‌العارفین» به قلم شمس‌الدین احمد افلاکی، و «ابتدانامه» از سلطان ولد (پسر مولانا) که هر سه جزء متونی‌اند که فاصلۀ اندکی با روزگار شمس و مولانا داشته‌اند. از کتاب‌هایی که در روزگار خودمان و در زمان معاصر دربارۀ شناخت شمس منتشر شده است هم، اشاره می‌کنم به کتاب مختصر اما مفیدی به نام «شمس تبریزی» از محمدعلی موحد، در کنار کتاب «خمی از شراب ربانی» که گزیده‌ای از مقالات شمس به انتخاب و توضیح استاد موحد است. این دو کتاب برای کسانی که نمی‌خواهند سختی خواندن مقالات شمس را با حجم هزارصفحه‌ای آن متحمل شوند، راه‌گشاست؛ البته که برای شناخت کامل‌تر و عمیق‌تر، باید به همان منابع اصلی که گفتارهای خود شمس و مولاناست رجوع شود.

چه رویکردی در نگاه شمس وجود دارد که در دوران معاصر و برای مخاطب امروز، درخور تأمل و به فراخور زمان استفاده‌کردنی است؟ منظورم ناگفته‌هایی است از شمس تبریزی که برای ما راه‌گشا است.

کلام شما را اصلاح می‌کنم: به‌نظرم، ناگفته‌ای وجود ندارد. اگر ناگفته است، یعنی گفته نشده و یا گفته شده و به دست ما نرسیده و طبعاً ما از آن خبری نداریم و بی‌اطلاعیم؛ اما در میان گفته‌ها، می‌توان به موضوعاتی از گفتارهای شمس توجه کرد که به فراخور زمان برای مخاطب امروز کارکرد دارد.

یکی از این نکات، شکربیانی شمس در سخنان انتقادی‌اش است. رویکردی در بیان که برای مخاطب امروز دل‌پذیر و دل‌نشین است. نکتۀ دیگر خردورزی شمس است؛ کالایی که در این روزگار، آن‌چنان که باید، از آن بهره‌مند نیستیم. خردورزی و تعقل شمس خصیصه‌ای بوده که با بی‌باکی‌اش چهره‌ای خاص از شمس نمایان کرده است. او در جزئیات و کلیات و یا حتی بدیهیات و مشهورات تأمل می‌کند و به‌راحتی و دریچۀ تفکر انتقادی را حتی بر مشاهیر می‌گشاید و آن‌ها را از تیزی تیغ نقد می‌گذراند. او هیچ چیزی را دربسته نمی‌پذیرد، جز آنکه بر آن تأمل و تعمق کند. این نگاه نقادانه و دقیق چیزی است که ما می‌توانیم آن را در این دوره از شمس بیاموزیم. شمس به ما جرئت می‌دهد که حتی به مشهورات هم می‌توان نگاه نقادانه افکند. او به ما قدرت تأمل و درنگ در هر موضوعی را می‌دهد. اینکه مرعوب مشاهیر و مشهورات نشویم. امروزه، ما گاهی مرعوب اسامی و یا شخصیت‌ها و گفته‌ها و نگاه مردم می‌شویم. باید از شمس آموخت که بدون ارعاب به عمق مسائل و مفاهیم برویم و با نگاهی نقادانه با آن‌ها برخورد کنیم.

شمس خود در مقالات می‌گوید: «هر فسادی که در این عالم افتاد از این افتاد که یکی یکی را معتقد شد به تقلید….» این گفتۀ او به تقلید کورکورانه اشاره می‌کند که او را بر حذر می‌داشت تا از اسامی بزرگ هم چشم‌بسته تبعیت نکند؛ اما می‌بینیم که چطور همین شمس خردورز نقاد، به جایگاه رفیع عشق می‌پردازد و در بیانی والا به انسان می‌گوید «شاهدی بجوی تا عاشق شوی»؛ همان‌طور که حافظ بعدها گفت: «عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی». این یادگاری است که از شمس به ما رسیده است: نگاهی نقادانه در کنار عشق‌ورزی.

با این وصف، مولانا نیز با وجود اینکه عاشق شمس بوده، اما تقلید کورکورانه از شمس نداشته است….

در این سال‌ها، بیشتر به همین رابطۀ عاشقانۀ شمس و مولانا اشاره شده است و کمتر به این پرداخته‌ایم که مولانا مقلد صرف او نبوده و گاهی با شمس تفاوت نظر هم داشته است. طبیعی است که هر دو انسانی با یکدیگر اختلاف رأی داشته باشند؛ اما شمس در وجود مولانا چیزی دیده بود که در غیر او ندیده بود؛ شمس پیش از مولانا، دیدارهای دیگری با عارفان آن روزگار کرده است، مثل دیدارش با اوحدی و دیگران؛ اما آنچه را که در مولانا دید در آن‌ها ندید. او گوهری در وجود مولانا یافت که با کشف و البته پرورش آن، هم مولانا را شیفتۀ خود کرد و هم بسیاری را در طی قرون شیفتۀ مولانا.

سمیه خاتونی

منبع: ایبنا

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612