کسانی که در آمریکا و اروپا مسافرت کرده اند، دیده اند که در کنار بعضی جاده ها تابلوهائی نصب شده و بر آنها نوشته که مسافر به نزدیکی موضع فلان جنگ یا فلان واقعۀ مهم تاریخی رسیده است. در خیابانهای برخی شهرها نیز علائمی گذاشته اند حاکی ازین که منزل فلان نویسنده، شاعر، یا آهنگساز معروف درین خیابان بوده است. برای کسی که با تاریخ و فرهنگ آن مملکت آشنا نباشد و یا آن نویسنده و شاعر و آهنگساز را نشناسد، این نشانه ها بی معنی هستند. اما برای کسانی که با مطلب آشنائی دارند این تابلوها محل تلاقی تاریخ و خاطرۀ قومی اند و در آنها از پیوند تاریخ با خاطرۀ قومی، هویت ملی زاده میشود. درین نشانه ها زمان و مکان در هم تنیده میشوند و هویت ملی از طریق ایجاد ارتباط میان گذشته و حال، به کسانی که این تابلوها را می خوانند القاء میگردد.
در ایران ما که در طول تاریخ در هر وجب از خاکش یا جنگ یا حادثۀ فرهنگی مهمی رخ داده است، ازین نشانه ها خبری نیست. ما از محل دقیق تولد یا مرگ هزاران نویسنده، شاعر، مورخ، و دانشمندی که در میهن مان زاده شده اند بی خبریم و حتی به درستی نمیدانیم که آیا در مقبرۀ فردوسی و خیام و بوعلی، حقیقتاً این نوابغ مدفونند یا این ساختمانهای یادبود را بر گور شخصی گمنام بناکرده ایم و به عادت آن را خاک این اشخاص می پنداریم. علت کمیابی بناهای یادبودی در ایران اینست که در فرهنگ ما تجلی هویت ملی و خاطرۀ قومی اساسا ادبیست. حوادث مهم تاریخی و به تبع آنها خاطره و هویت ملی برای ما ایرانیان در ساختمان و بنای یادبود مستتر نیست بلکه در زبان و ادبیات ملّی تجلی میکند. به همین خاطر وقتی قصیدۀ “بوی جوی مولیان” رودکی را که بیش از هزار سال پیش سروده شده بصورت تصنیف در رادیو ایران اجرا می کنند، ابیات این قصیده شهر بخارائی را به خاطر ما میاورد که صدها سال است از ایران جدا شده. یا هنگامی که به قصیدۀ خاقانی در باب ایوان کسری، که می فرماید:
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان/ ایوان مداین را آئینۀ عبرت دان
گوش فرا میدهیم، با این که بیش از هزار و سیصد سال است که ایوان کسری از
دست ما رفته است، این بیت در دل ما “خاطراتی” را زنده میکند که نمی توان
آنها را چیزی به جز خاطرۀ قومی نامید. نه ما، و نه پدر و پدربزرگ هیچکدام
از ما زمانی را که بخارا یا ایوان کسری متعلق به ایران بوده است به یاد می آوریم. اما علیرغم این واقعیت بخارا و سمرقندی که قرنهاست از سرزمین مادری ما جدا شده اند در ابیات رودکی و حافظ هنوز با ما هستند و باد جوی مولیان هنوز در بوستان ادب فارسی می وزد. چون تابلوهای فرهنگی ما ذهنی و معنوی هستند، همۀ آنها در فضای ادب فارسی که ورای خرابی های مادیست محفوظند. بنابرین، خاطرۀ قومی ما وهویت فرهنگی ما را نه جنگ میتواند از بین ببرد و نه بمباران. یکی از پیام های مستتر در ابیات فردوسی که می فرماید:
بناهای آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب
پی افگندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند
همین مطلب است. تداوم این سنّت ادبی/ فرهنگی در شعر فارسی – صرف نظر از فرم آن که عروضی باشد یا نیمائی- در شعر تعداد انگشت شماری از شعرای قرن بیستم به چشم میخورد. سایه یکی ازین شعرای انگشت شمار است که زبان شعرش پیوند عاطفی و منطقی یی را که در فرهنگ ما باید میان حال و گذشته برقرار باشد به بهانۀ نو آوری نشکسته، اما در عین حال نوآور بوده است. به همین خاطر شعر سایه هم بر دل اُمّل هائی مثل بنده و ایرج افشار و محجوب می نشیند، و هم مدرنیست هائی چون شفیعی کدکنی را ارضاء میکند. هم بچه مدرسه های آسان پسند اشعار او را دوست دارند و هم شعرای دیرپسند و سختگیری مثل مهدی اخوان ثالث و نادرپور.
مهدی اخوان ثالث نوشته است که سایه وقتی توانست در ادب فارسی پرچمداری کند که همۀ پرچمها فروافتاده بودند، و نادرپور پس از خواندن قطعۀ کوتاه “صبوحی”، یعنی این شعر سایه که:
برداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود،
و صبح سرخ را
لاجرعه سرکشید
آنگاه
خورشید در تمام وجودش طلوع کرد،
می نویسد: “این شعر به راستی مثل شراب بامدادی مرا مست کرد. گوئی این من بودم که صبح سرخ را در کاسۀ کبود آسمان لاجرعه سرکشیدم و گرمای خورشید را در تمام وجودم احساس کردم.”
ابیات سایه در در دو قالب سنّتی و نیمائی جزء لایتجزای آن شطّ نیرومند شعر فارسیست که از ترکی کشی ایلاقی، شاعر قرن چهارم هجری که گفت:
چندین هزار امید بنی آدم دستی شده به گردن فردا بر
تا روزگار ما و خودش که میگوید:
یک دم نگاه کن که چه برباد میدهی چندین هزار امید بنی آدم است این،
جریان دارد.
کسانی که با زبان شعر کلاسیک فارسی آشنائی دارند می فهمند که سایه با چه ظرافتی هم حال و هوای سنّت ادبی قدیم را حفظ میکند و هم نو آوری میکند. مثلاً درین بیت که مصراع اولش همۀ زیبائی های شعر کلاسیک را دارد و مصراع دومش در عین حفظ آن زیبائی ها فعل ببارندم را به طریقی کاملا نو به کار برده. درین بیت سایه کلمۀ ببارندم را بسیار تردستانه در بهترین موضع نشانده است:
هوای روی تو دارم، نمی گذارندم مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
سایه از به کاربردن اصطلاحات روزمره واهمه یی ندارد و این اصطلاحات را چنان ماهرانه در بستر تغزلات خودش جای میدهد که آنچه عامیانه بود استحاله پیدا میکند و به عبارتی فاخر تبدیل میشود، مثلا اصطلاح “سیاه کردن” درین ابیات:
شبی رسید که در آرزویِ صبحِ امید هزار صبح دگر باید انتظار کشید
در آسمانِ سحر ایستاده بود گمان سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید
اما از همۀ این حرفها گذشته، سایه به حقّ پرچمدار غزل حافظانه در ادب نوین فارسیست. آشنائی عمیق او با زبان و موسیقی شعر حافظ نه تنها در تصحیح او از دیوان خواجه پدیدارست، بلکه در سروده هایش نیز موج میزند.
برَسان باده که غم روی نمود ای ساقی این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آئینهء جام تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
شعر هیچ یک از شعرای مدرن به اندازۀ شعر سایه در میان اهل فنّ و در میان عامّه مقبولیت نیافته است. شعر او به قول شفیعی کدکنی مَثَلِ سائر شده و خیلی ها بدون این که شاعر را بشناسند سخن او را از حفظ می دانند:
امشب به قصۀ دل من گوش میکنی فردا مرا چو قصّه فراموش میکنی
اجازه بدهید این قصّه را کوتاه کنم تا به سخنرانی سایه نزدیکتر شویم.
این متنِ سخنان دکتر محمود امیدسالار در مجلس شعرخوانی آقای هوشنگ ابتهاج (سایه) بود که در تاریخ ۱۹ آذر ۱۳۹۱ ( ۹ دسامبر ۲۰۱۲) در دانشگاه UCLA برگزار گردید. از دکتر امیدسالار برای ارسال این مطلب تشکر می کنیم.
نظر کاربر: با درود و آرزوی تداوم خدمات ارزنده فرهنگی شما ، از اینکه سخنرانی جالب دکتر امید سالار – دانشور گرامی را در باره استاد مسلم غزل معاصر- سابه – در این سایت درج فرمودید به عنوان یکی از خوانندگان شما سپاسگزارم. البته بسیاری از مطالب این سایت خواندنی و آموزنده است و زحمات دست اندکاران ارجمند جای سپاس بسیار دارد. با احترام / دکتر محمد حسین عزیزی- تهران