کد خبر:34669
پ
۴۶۷۳

زندگی قرآنی و قرآن در زندگی مولانا

استاد دانشگاه شهید بهشتی گفت: هیچ اثری غیر از قرآن در مثنوی حضور جدی ندارد و روح یا شکل اثر دیگری را جز قرآن در مثنوی نخواهید یافت.

میراث مکتوب- مولانا با قرآن زندگی کرده است بارها شنیده بودم که مولانا فقیهی بود در قونیه، صاحب‌منبر و مدرس که بی‌مقدمه و پس از ملاقاتی ناگهانی با شمس در بازار، کسوت پیشین را رها کرد و یک‌شبه از شیخی به شیدایی رسید. مفتی شهر، منبر و مدرسه را ترک و از درس و تدریس به موسیقی و سماع هجرت کرد. چنین انقلابی یک‌باره شدنی است؟

آتش شمس نیستانی را به آتش کشید یا دشتی تهی و بایر؟ مولوی دشتی لم‌یزرع نبود که شمس به آتش گلزاری عشق آن را خرم کند؛ سال‌ها بود که چون صنعت رومیان، خانه را از درون مصفا می‌ساخت و شمس پرده از صنعت رومی ‌مولوی برداشت و نقش چینی خود را در او دید. شمس واله استعداد مولوی شد و مولانا مبهوت سیمای شمس. پس هر دو دیگری را شیدا کردند. سخن بر سر این است که شمس دریا بود اما مولوی کویر نبود. دیدار شمس و مولوی سیراب شدن دشتی خشک از دریا نبود، بلکه التقای دو بحر بود.

به انگیزه سالروز بزرگداشت حضرت مولانا به گفت‌وگو با دکتر قدرت‌الله طاهری، عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی؛ عضو هیئت مدیره انجمن استادان زبان و ادبیات فارسی ایران و از مولوی‌پژوهان کشورمان نشسته‌ایم. طاهری در این گفت‌وگو درباره زندگی قرآنی و قرآن در زندگی مولانا نکات جالب و شنیدنی را مطرح کرد. مشروح سخنان او را با هم می‌خوانیم:

مثنوی مثل دیگر متون ادبی بر شانه پیشینیان خود ایستاده است. از جمله قرآن، حدیقه‌الحقیقه سنائی، احیاء‌العلوم غزالی. رابطه مثنوی با هر یک از این آثار چگونه است؟

درباره مولوی و مثنوی از منظرهای گوناگونی می‌توان صحبت کرد. یکی از این مناظر رابطه مثنوی و متون پیش از آن است اعم از متن مقدس قرآن کریم که در مرکز شکل گیری تمدن اسلامی ‌قرار دارد و همچنین متن هایی که به عنوان متون ادبی، حکمی، فلسفی و کلامی‌پیش از مولانا نوشته شده بودند. درباره رابطه بینامتنی مثنوی و متون پیش از خودش می‌خواهم بر رابطه قرآن و مثنوی تمرکز کنم. لازم است پیش از پاسخ به این پرسش، جایگاه و شرایطی را که مولوی در آن رشد کرده است بررسی کنیم. مولوی متعلق به سنتی است که امکاناتی را در اختیار او قرار داده است. اگر به پیشینه خانوادگی مولوی دقت کنیم، خواهیم دید که پدر او، بهاءولد، یک عالم دینی طراز اول است که مشربی زاهدانه دارد و در شرق ایران یعنی خراسان بزرگ آن روزگار زندگی می‌کند. خراسان بزرگ در آن دوره یکی از مراکز درخشان تمدن بزرگ اسلامی‌است و شهرهایی مثل سمرقند، بخارا، بلخ، توس، غزنی و هرات یک اقلیم تمدنی و فرهنگی را تشکیل داده‌اند. خراسان قرن ششم و هفتم در تمام دانش‌های آن روزگار یکی از مراکز علمی ‌درخشان تمدن اسلامی‌است. همچنین مولوی از جغرافیای فرهنگی آمده است؛ از خانواده‌ای عالم و از اقلیمی‌عالم‌پرور. خانواده مولوی به هر دلیلی از شرق ایران به غرب ایران و منطقه آناتولی مهاجرت کردند.

اگر بخواهیم نسبت مولانا با قرآن یا مثنوی با قرآن را بسنجیم، ابتدا باید نسبت معارف بهاءولد را، که مجموعه مواعظ اوست، با تعالیم قرآن بسنجیم. متن معارف بهاءولد به شدت متأثر از قرآن است و نمی‌توانسته این‌‌گونه نباشد. قرآن به عنوان کتاب مقدس از حیث محتوایی و سوری  معجزه‌ای شگفت‌انگیز است و هر مسلمانی در هر کجای تمدن اسلامی‌ وقتی که می‌خواست وارد جرگه تولیدکنندگان علم شود، نمی‌توانست از اقتدار بلامنازع قرآن برکنار باشد. شما نمی‌توانستید در جهان اسلام فیلسوف باشید و فلسفه تولید کنید بدون اینکه قرآن را در درون خودتان هضم کرده باشید. نمی‌توانستید عالم اخلاق باشید بدون اینکه قرآن را کاملاً درک کرده باشید. حتی نمی‌توانستید ریاضیدان یا منجم باشید مگر اینکه قرآن را درک کرده باشید. خلاصه اینکه تمدن اسلامی‌سرچشمه اصلی علم و معرفتش را از قرآن می‌گیرد.  هرچند در پایه‌ریزی تمدن اسلام و پایه‌های علمی‌ آن قرآن محوریت داشت، اما لازم بود که در جاهایی برای درک بهتر قرآن از دانش‌های گوناگونی مثل علوم ایرانیان، هندیان، یونانیان و دیگران استفاده شود. در بین استفاده‌کنندگان از تعالیم قرآن یک امر مدرجی وجود دارد، بعضی استفاده وافر و بعضی کمتر استفاده کردند. نمی‌توان ادعا کرد که در جغرافیای تمدن اسلامی می‌توان شاعری را یافت که کاملاً با قرآن بیگانه باشد. به عنوان مثال منوچهری دامغانی، شاعر، توصیفگر طبیعت است، اما هیچ‌کس نمی‌تواند با قاطعیت بگوید که منوچهری متأثر از قرآن نبود، اما کمیت و کیفیت استفاده شاعرانی چون مولوی از قرآن با شاعرانی مثل خاقانی و منوچهری و انوری متفاوت است. زمانی که مولوی می‌خواست تعالیم عرفانی‌اش را بیان کند، دانش‌های مدرسی زمانه‌اش را نزد پدرش بهاءولد، برهان‌الدین ترمذی و دیگر دانشمندان پیرامون خود در قونیه، دمشق و حلب، که مرز تمدن اسلام و یونان است، آموخته بود. تمام دانش‌هایی که مولوی فراگرفت، اعم از چیزهایی که در خانواده یاد گرفت، چه آنهایی که از دانشمندان زمانه خود فراگرفت و چه تأملات و تدبرات همگی متأثر از قرآن هستند. البته مولوی برخلاف سایر شاعران که استفاده‌های موردی از تعالیم قرآن کرده‌اند، با قرآن زندگی کرده است. مولانا با قرآن چنان زندگی کرده که روح قرآن در کلام و زبان و بیان او تجلی پیدا کرده است.

منظورتان از روح قرآنی چیست؟
قرآن متنی است که از هر کجا آن را بخوانید، گویی ابتدای آن است. این‌طور نیست که برای خواندن بخشی از قرآن لازم باشد بخش های قبلی را خوانده باشید؛ فهم هیچ کجای قرآن منوط به دانستن بخش پیشین آن نیست. در تفسیر آیات را به یکدیگر ارجاع می‌دهیم، اما فهم اولیه این‌طور نیست. قرآن دریایی است که ساحل های متنوع و بی‌نهایتی دارد؛ در هر ساحلی که بایستید و به این دریا دست بزنید، آب واحدی خواهید یافت. مثنوی هم چنین خصلتی دارد. لزومی‌ندارد که شما از ابتدای دفتر اول خواندن مثنوی را آغاز کنید.

قرآن کلام الاهی است که از زبانی بشری بیان شده و پیامبر یک واسطه است که خداوند به وسیله وجود شریف او با بشر سخن گفت که هم جنبه اعتقادی دارد و هم جنبه تاریخی. مولوی در مثنوی به گونه‌ای سخن می‌گوید که گویی او واسطه‌ای بیش نیست.

این همه آوازها از شه بود

گرچه از حلقوم عبدالله بود

از عالمی ‌سخن می‌گوید که انگار آن عالم را خودش نساخته است، بلکه واسطه تحقق آن عالم است.

مولانا با قرآن زندگی کرد

 راوی مثنوی است نه خالق آن.

بله، راوی است. همچنانکه پیامبر راوی جهانی است که خداوند به او القا کرده است، مولوی چنان وانمود می‌کند که انگار عالمی ‌وجود دارد و او واسطه آن عالم با انسان‌هاست. اولین کسی که بین مثنوی و قرآن رابطه برقرار می‌کند و شباهت یا این‌همانی بین این دو می‌بیند خود مولاناست. او می‌گوید:

گفتی که تو در میان نباشی

آن گفت تو هست عین قرآن

یعنی سخن گفتنی که تو آن سخن را نگویی و دیگری آن کلام را در زبان تو بگذارد، منطق قرآنی دارد. به همین دلیل می‌گوید:

بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم

که از دهان و لب من پری‌رخی گویاست

یا جای دیگری می‌گوید

در پس پرده طوطی‌صفتی است

آنکه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

این منطق، منطق قرآن نیست. هیچ شاعری در جهان اسلام هیچ شاعری! نه در ادبیات فارسی نه عربی و نه ترکی به اندازه مولانا با روح قرآن عجین نشده است. بگذارید برای شما مثال عینی‌تری بزنم. می‌دانید که در قرآن، داستان حضرت موسی(ع) کثیرالذکرترین است و داستان او در کل قرآن منتشر شده است. دقیقاً در مثنوی هم همین‌گونه است و داستان حضرت موسی یکی و دو بار نقل نشده، بلکه در کل مثنوی هست. داستان حضرت آدم هم همین‌طور. مثنوی هم به لحاظ بافت و هم به روح، شکل و محتوا به تعبیر منتسب به شیخ بهایی، قرآن به زبان پهلوی است. این حرف اگر افسانه هم باشد، یک حقیقت است. قدمای ما می‌فهمیدند که این متن مثل دیگر متون نیست و اولین کسی که متوجه شباهت مثنوی و قرآن شد مولوی است.

فقط قرآن؟
مولوی فقط به قرآن اکتفا نمی‌کند؛ متونی که متأثر از قرآن به وجود آمده‌اند اعم از تمام تفاسیر قرآن، متونی که در حوزه عرفان و تصوف منتشر شده بودند، مثل حدیقه‌الحقیقه سنایی یا آثار عطار همه را دیده و خوانده است.

گفتید که روح قرآن در مثنوی است؛ غیر از قرآن کتاب دیگری هست که روح آن در مثنوی باشد؟

هیچ اثری غیر از قرآن حضور جدی در مثنوی ندارد و روح یا شکل آن را در مثنوی نخواهید یافت. مولوی انسانی بسیار باهوش و نابغه است؛ وقتی که می‌خواهد اثری را تولید کند می‌داند که با چه کسی باید هماوردی کند. او بازو در بازوی خدا می‌افکند؛ مولوی می‌دانست که نباید بازو در بازوی سنائی بیفکند. از حدیقه و اثر عطار استفاده کرد، ولی تمام آن داستان‌ها و حکایاتی که از سنایی و عطار در مثنوی آورده، بلااستثنا همه را یک سر و گردن برکشیده و ارتقا داده است. مولوی از پله‌ای که در مصیبت‌نامه یا حدیقه وجود دارد، یک نردبان بلند ساخته است، اما با قرآن چنین نکرده است.

پیر چنگی مولانا چه ارتفاعی نسبت به پیر رباب‌نواز عطار گرفته است؟

مثال  خوبی زدید. چندین داستان داریم که این‌طور هستند، یکی داستان پادشاه و کنیزک است که اصل این داستان در آثار نظامی ‌هست، ولی مولوی به قدری این داستان را برمی‌کشد که آن را به اثری تبدیل می‌کند که معانی بسیار متکثری دارد. پادشاه و کنیزک در چهارمقاله یک داستان خام است و از این قرار است که ابن سینا، شاهزاده‌ای طبرستانی را که مبتلا به مالیخولیاست به روشی روانشناختی درمان می‌کند؛ همین و بس! معنای ثانویه ای ندارد. تنها مهارت تشخصی و درمان طبیبی چون ابن سینا مد نظر است، ولی وقتی مولوی این داستان را نقل می‌کند، این ماجرا را به نزاع عقل و نفس ارتقا می‌دهد یا داستان پیر چنگی که شما گفتید، اولین بار در اسرارالتوحید آمده است. در آنجا داستان بسیار خام هست. ماجرای مطرب چنگ‌نوازی را حکایت می‌کند که از شدت ضعف به قبرستان نیشابور پناه برده است. در همین زمان فرد ثروتمندی مقداری پول به ابوسعید داده است تا خرج خانقاه شود. ابوسعید به فراست باطنی دریافته که محتاجی در قبرستان وجود دارد که از صوفیان خانقاه محتاج تر است و آن پول را برای او فرستاده است؛ همین و بس. این داستان برای بیان فراست باطنی ابوسعید است. عطار هم این داستان را به مصیبت‌نامه برده و از آن استفاده‌ای اخلاقی کرده اما مولوی چه کرده؟ این داستان را به سمت و سویی برده که رابطه انسان و خدا را از آن بیرون می‌کشد. مولوی طرح‌مایه را گرفته و آن را در جهان‌بینی خودش از یک امر خام به یک امر متعالی ارتقا داده است. مولوی ضمن اینکه از تمام متون و گزارش‌های تاریخی پیش از خود استفاده کرده، آنها را ارتقا داده و در جهت اهداف خود آنها را صیقل داده و به کار برده است. این امر نشان‌دهنده آن است که ذهن مولوی به مثابه دریایی است که هر چیزی به آن دریا بیفتد، ماهیتش عوض می‌شود. داستان‌های خام ابتدایی و اندیشه خام ابتدایی وقتی به ذهن مولوی راه پیدا می‌کنند، چیز دیگری می‌شوند. مولوی توانسته خودش را به دریای بزرگ معرفت قرآنی متصل کند؛ مولوی بسیار بسیار مدیون قرآن است.

 سعی کرده تا مفاهیم و معارف قرآنی را ارتقا دهد؟

قرآن ام‌المعارف است. قرآن کم و کسر نداشته که نیاز به ارتقا داشته باشد. ارتباط مولوی با قرآن، ارتباط تبیینی تفسیری است.

در قرآن سخنی از عشق نیست.

هست. فراوان هم هست.

 قرآن سراسر خوف الاهی است.

در قرآن عشق هم است.

 رابطه‌ای که قرآن بین خداوند و بندگان می‌پسندد چیست؟

عشق.

عشق یا تقوا؟

تقوا هم عشق است.

تقوا عشق است؟ لطیف‌ترین ترجمه تقوا، شرم است. اگر نگوییم خوف، ترس یا پرهیز است.

شرم و حیایی که از شدت دوست داشتن است. چرا این‌طور نمی‌خوانید؟

چون در مواجهه با یک حشمت و مهابت است.

بگذارید مثالی بزنم. فرض کنید در محضر یک استاد برجسته هستید که آثار او را خوانده‌اید و تحت تعلیم او بوده‌اید و با او مؤانست فراوان دارید. از شدت حب دچار واهمه می‌شوید؛ چون با کسی نشسته‌اید که انسان بزرگی است. رابطه انسان و خدا هم این‌طور است. وقتی خداوند مؤمنان را در بهشت توصیف می‌کند می‌گوید کسانی هستند که «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَاضِرَهٌ (۲۲) إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَهٌ‌»(قیامه، ۲۳) یا جای دیگری می‌گوید: «رَضِیَ اللَّهُ عَنهُم وَرَضوا عَنهُ»(مائده، ۱۱۹) رضایت در ترس است؟ یا در احساس امان؟ به همین خاطر است که مولوی در داستان موسی و شبان می‌گوید:

کفر تو دینست و دینت نور جان

آمنی وز تو جهانی در امان

ریشه کلمه مؤمن از کجاست؟ ریشه مؤمن امن است؛ امن و امان است. کسی که مؤمن است به مقام ارتباط با خداوند –که خیر محض است – رسیده و نمی‌‌توان از خیر محض ترسید؛ به او باید عشق ورزید. البته عشقی که همراه با حیا است. کسانی باید از خدا بترسند که او را نمی‌شناسند.

چرا مولوی به شعر روی آورد؟

مولوی در فیه ما فیه می‌گوید در تبار من سرایش شعر نبود و اگر من در بلخ مانده بودم شاعر نمی‌شدم. شعرسرایی برای مولوی یک امر متأخر و عدول از هنجارهای خانوادگی است. هیچ سندی نداریم که مولوی پیش از دیدار با شمس تبریزی شعری سروده باشد و احتمال اینکه دیدار با شمس تبریزی او را به وادی شعر کشانده باشد خیلی زیاد است، اما این‌طور هم نمی‌شود که کسی بدون استعداد شعری ناگهان این‌قدر شعر بسراید. مولوی قبل از دیدار با شمس شعرخوان قهاری بود، چون بخش اعظمی‌ از حکمت اسلامی‌ در شعر است؛ پس معقول است که تصور کنیم مولوی شعر شاعران پیش از خود را زیاد خوانده باشد، ولی سندی دال بر سرایش شعر از سوی او پیش از دیدار با شمس نداریم.

پس به سراغ ملاقات شمس و مولانا برویم؛ مولوی در هنگام این دیدار چندساله بود؟

در این باره دو گزارش داریم. اسنادی چون رساله فریدون سپهسالار‌، مناقب‌العارفین افلاکی و ولدنامه. اگر به این سه استناد کنیم، می‌توانیم تاریخ معینی را پیدا کنیم، ولی در دو دهه اخیر سندی دیگر هم کشف شده که مقالات شمس تبریزی است و استاد عزیزمان، دکتر ضیا موحد، آن را تصحیح انتقادی کرده است؛ در این کتاب شمس می‌گوید که مولوی ۱۵ یا ۱۶ سال پیش از دیدار در قونیه، در شام با او ملاقات داشت. از فحوای کلام شمس برمی‌آید که بین آنها وعده‌ای برقرار بوده است؛ به این ترتیب که مولوی از شمس تقاضا می‌کند که به قونیه بیاید و او را تعلیم دهد و پاسخ شمس این است که الان وقتش نیست و می‌گوید: «الاُمورُ مَرهونَهٌ بأوقاتِها». پس از آن دیدار مولوی به قونیه می‌آید و به جای پدر در مسند تدریس و فقاهت می‌نشیند. تا اینکه ملاقات دوم با شمس در قونیه اتفاق می‌افتد. کسانی که در قونیه ناظر آن دیدار بودند، گمان می‌کردند که این دیدار، دیدار اول است، ولی شمس و مولوی می‌دانستند که پانزده سال قبل اتفاقی بین آنها رخ داد. بنابراین می‌توان هم قول شمس را صحیح دانست و هم قول افلاکی و سپهسالار را. چیزی که بعد از آن ملاقات اتفاق می‌افتد این است که مولوی انسان دیگری می‌شود و گمان می‌کنم از آنجا شعرسرایی او آغاز ‌شد.

سؤالی که شمس از مولانا پرسید، هم مولانا را دگرگون کرد و هم شمس را. معمولاً به تغییر و تحولی که پاسخ مولانا در شمس ایجاد کرد توجه نمی‌شود. مولوی تا آن زمان مسیری از معرفت اندیشی را در پیش گرفته بود که بخشی از آن تعالیم شریعت بود؛ یعنی علم دینی که فقهای آن روزگار به صورت سنتی می‌آموختند. علاوه بر آن از پدر و برهان‌الدین ترمذی آموزه‌های زاهدانه‌ای را فراگرفته بود. این آموزه‌های زاهدانه او را مستعد کرده بود که از شمس متأثر شود.

 زاهدانه را مترادف صوفیانه به کار می‌برید یا تفاوتی بین این دو قائلید؟

تعمداً می‌گویم زاهدانه، چون قرائتی از دین است که از مناسبات اجتماعی کناره می‌گیرد و می‌خواهد رابطه خود را با اصلاح کند. فقیه وارد مناسبات اجتماعی می‌شود و بُعد دینی آن را اصلاح می‌کند، ولی زاهد می‌خواهد رابطه فردی خود و خدا را اصلاح کند.

همان شاخه معرفت زاهدانه‌ای را که مولوی از پدر و برهان‌الدین ترمذی گرفته بود او را مستعد کرد که مد نظر شمس قرار بگیرد. شمس آن سؤال… نمی‌دانم بگویم احیاکننده یا ویران‌کننده؟ وقتی آن سؤال را از مولوی پرسید، هم مسیر زندگی مولوی را عوض کرد و هم مسیر خودش را. شمس در جایی از مقالات همین ماجرای ملاقات با مولوی را گزارش می‌کند. سپهسالار به عنوان یک بیننده خارجی گزارش می‌کند که از دل شمس و مولانا بی‌خبر است، ولی در مقالات یکی از طرفین این واقعه را گزارش می‌کند. شمس می‌گوید وقتی که من رو در روی مولانا قرار گرفتم و آن سؤال را از او پرسیدم و مولوی به من پاسخی داد که تا مدت‌ها مسحور این جواب بودم. پاسخ مولانا شمس را زمینگیر کرد.

 به چه معنا زمین‌گیر کرد؟

شمسِ پرنده‌ای که هیچ کجا بند نمی‌شد و با هیچ کسی نمی‌توانست خو بگیرد و هر کس را که آزمایش می‌کرد رفوزه می‌شد این بار به انسان عجیبی به نام مولانا رسید.

 یعنی مولانا شمس را به بند کشید؟

بله، مولوی ظرفیت وجودی‌ای داشت که شمس را زمین‌گیر کرد. شمس متقاعد شد آن دعایی را که در خلوت با خدا می‌کرد که خدایا مرا با یکی از اولیای خودت محشور کن مستجاب شده است. او می‌گوید دریایی بودم که در خود می‌جوشیدم و خوف داشتم که فاسد شوم. از خدا خواستم مرا به یک انسان برتر رهنمون کند و پس از دیدار با مولوی و شنیدن پاسخ او فهمیدم که دعایم مستجاب شده است. جواب مولانا شمس را زمینگیر می‌کند؛ وقتی از زاویه چشم شمس در مقالات، چهره مولوی را می‌بینیم، تازه متوجه می‌شویم که مولوی چه انسان شگفتی است. شمس می‌گوید مولانا را بهتر از این‌ها دریابید، ارواح اولیا، ارواح پیامبران، پیامبران اولوالعزم از خدا درخواست می‌کند که کاش در زمانی بودیم و غاشیه اسب مولانا را می‌گرفتیم. وقتی که می‌خواهید شمس را از زبان مولانا بشناسید، خواهید دید که رابطه کاملاً برعکس است. تعبیر من است که یک انسان کامل به یک انسان ناقص نرسید. یک شاگرد به یک استاد نرسید. دو دریا به هم رسیدند.

مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیَانِ

شمس بدون مولانا حیث وجودی ندارد و مولانا هم بدون شمس حیث وجودی ندارد. اگر تقدیر شمس را در سر راه مولانا قرار نمی‌داد، او فقیهی بود از فقیهان روزگار و نهایتاً در فرهنگ‌نامه‌ای که اسم مفتیان قونیه را در آن می‌نوشتند، نام او می‌آمد. همین! کل ثمره زندگی یک مفتی یک خط گزارش می‌شد و اگر مولوی هم نمی‌بود از شمس کجا یاد می‌شد؟ از شمس هم هیچ نمی‌ماند. اما وقتی این دو دریا به هم می‌رسند هر دو ماندگار می‌شود. رابطه شمس و مولوی در شرق و غرب عالم هیچ نمونه‌ای ندارد. یک استثنا محض است. اگر مثنوی تحت تأثیر آموزه‌هایی است که مولوی از پدر، ترمذی، قرآن، شوریدگی حاصل از دیدار با شمس و… آموخته است، دیوان شمس محصول التقای این دو دریاست. وقتی این دو دریا به هم برسند چه هیجانی ایجاد می‌‎شود. غزلیات او در سنت ادبی ما هیچ نمونه‌ای ندارد.

 از چه حیثی؟

از حیث زبان، بافت و اندیشه‌هایی که مطرح می‌کند و شور و هیجانی که دارد.

 در دیوان شمس می‌توان ردی از اندیشه گرفت یا فقط شور است؟

هر دو. مولوی در یک جهان معنایی زندگی می‌کند؛ هرچند در غزلیات، غلبه با شور است و عینی‌ترین گزارشی است که از تجربه‌های عرفانی مولانا داریم. به خوانندگان محترم توصیه می‌کنم کتاب تنوع تجربه دینی ولیام جیمز را مطالعه کنند؛ در این کتاب درباره تجربه‌های دینی و چگونگی بازسازی زبانی آنها صحبت شده است. البته در آن کتاب سخنی از مولانا گفته نشده چون در زمان نگارش این کتاب، مولانا در غرب ناشناخته بود. درخشان ترین تجربه‌های عرفانی در تمدن اسلامی‌ را لابه‌لای غزلیات مولوی می‌توان یافت.

 مولانا، با تمام ویژگی‌هایی که برشمردیم، برای انسان‌های امروزی چه کاربردی دارد؟

این سؤال نه تنها در باب مولوی بلکه در باب هر شاعر دوره کلاسیک قابل طرح است. این سؤال جدی است و حتی می‌‌توان از حیطه ادبیات هم خارج شد و سؤال را فراگیرتر کنیم و بگوییم گذشته –با شاخه‌های گوناگونش- چه گرهی از گره‌های امروز ما باز می‌کند؟ به سؤالی که بسیار جدی و مهم است می‌توان چند جواب داد. باید بپذیریم اگر گذشته ما نتواند وارد زندگی امروزمان شود، چه بخواهیم چه نخواهیم از بین خواهد رفت. در ماندگاری آثار فرهنگی، اصل بقا بر مبنای رفع نیاز حاکم است. حتی در فیزیولوژی هم این‌طور است، هر عضو و اندامی‌که نیازی را رفع نکند در روند تکامل حذف می‌شود. یا در منطق بازار هم همین‌طور است. اگر الان کل بازار تهران را زیر و رو کنید، کوزه سفالی پیدا نمی‌کنید. چون حیث وجودی‌اش را از دست داده است؛ کوزه‌ای که در کل تاریخ حداقل ۱۲۵۰۰ ساله بشر خردمند یک ابزار اساسی زندگی بوده امروز هیچ خریداری ندارد. باید به این اصل توجه کنیم. گذشته‌ای که نتواند نیازی را برطرف کند نه با دفاع کردن می‌ماند نه با انکار از زندگی حذف می‌شود. در نتیجه، اگر مولوی نیازی را از ما برطرف نکند، ولو اینکه تمام سرمایه‌مان را وقف معرفی و تبلیغ او کنیم، از بین خواهد رفت و اگر تمام سرمایه‌مان را هم وقف کتمان مولوی کنیم، در حالی که نیازی از انسان معاصر را رفع می‌کند، او خواهد ماند و دیده خواهد شد. مولوی نه متعلق به ایران است نه ترکیه و نه افغانستان؛ او یک اندیشمند است و بحث بر سر این است که اندیشه چه گرهی را از کار ما می‌گشاید.

 به بیان عامیانه به چه درد ما می‌خورد؟

پیش از پاسخ به این سؤال باید آن را وارونه کنیم و بپرسیم ما چه دردهایی داریم؟ چه دردهایی داریم که به دنبال درمان آن هستیم؟ اگر دردهایمان را بشناسیم، دارو معنادار می‌شود. در داروخانه هزاران دارو هست، کدام دارو به درد ما می‌خورد؟ اول باید دردهایمان را بشناسیم، سپس آنها را به دارو ارجاع بدهیم.

یکی از دردهای ما در ایران، پرورش نسلی است که با فرهنگ اصیل خود ارتباط مناسبی ندارد. اثر این عدم ارتباط چیست؟ پرروش انسان‌هایی که وقار و فرهیختگی ندارند، ریشه ندارند. اگر این نسل بتواند با آثاری مثل آثاری مولوی ارتباط برقرار کند، با فرهنگی حداقل دو هزار ساله پیوند خورده است. انسانی که وزن فرهنگی دو هزار ساله دارد و انسانی که هیچ ندارد قابل مقایسه نیست. مولوی می‌تواند بخش زیادی از خلأ معرفتی نسل فضای مجازی را پر کند. این را به عنوان نمونه مطرح  کردم. سطح را بالاتر ببریم؛ درد امروز خاورمیانه چیست؟

جنگ و آشوب.

جنگ، آشوب، بحران. اینها ناشی از چه هستند؟ از اینکه ما همدیگر را نمی‌فهمیم، همدیگر را درک نمی‌کنیم. به جای اینکه روی اشتراکات فرهنگی دست بگذاریم، روی تفاوت های مذهبی، دینی، نژادی، فرهنگی، و قومی‌دست گذاشته‌ایم؛ البته از بیرون هم ما را تحریک می‌کنند و نتیجه این نافهمی ‌فرهنگی می‌شود داعش! یک بحران ساختگی که مسلمان، مسلمان را می‌کشد تا برود به بهشت. اگر درد ما این باشد، داروی آن را در مثنوی خواهید یافت. شما می‌توانید اعتقاد خود را داشته باشید، در آن راسخ هم باشید ولی انسان بودن را فراموش نکنید. داستان پادشاه نصرانی‌کش مثنوی درباره این است که بین فرقه‌های مختلف اسلامی‌جنگ و دعوا بود، شافعی‌ها به قدرت می‌رسیدند، گردن حنبلی‌ها را می‌زدند، حنبلی‌ها به قدرت می‌رسیدند، گردن شافعی‌ها را می‌زدند؛ مولانا آن داستان را گفت تا به مردم بفهماند که می‌توانند در باورهای خود راسخ باشند، ولی شرط انسان نوعی را هم مراعات کنند؛ تا مسیحی در کنار مسلمان و شیعه در کنار سنی زندگی مسالمت‌آمیز داشته باشد. برای درمان این درد، مثنوی بهترین شفاست. مولوی می‌گوید:

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید

تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

اگر یک چراغ صلح در خاورمیانه افروخته شود و دل‌ها را به هم نزدیک کند، نه اسرائیل می‌تواند کاری کند و نه آمریکا. این نزاع‌ها، فرصت را برای بیگانگان فراهم می‌کند.

سطح را بالاتر ببریم و جهانی نگاه کنیم. تکنولوژی و انقلاب صنعتی، هرچند رفاه را بالا برد ولی انسان را از مبدأ معنا جدا کرد. انسان دچار فقدان معنا شد. این ضایعه هم برای ایران و خاورمیانه نیست، درد مشترک تمام بشریت است. عصر انفجار اطلاعات هم مزید بر علت شد، انسان باز هم از مبدأ معنا جداتر و جداتر شد. در دوره معاصر خلأ معرفتی بیش از هر زمان دیگری احساس می‌شود و در آینده تشدید خواهد شد. اگر آن را درد بشر امروز بدانید، باز هم درمانش در دست مولوی است.

این جهان جزء است جانت کل کل

خویش را قاصر مبین در عین ذل

قدسیان یکسر سجودت کرده اند

جزء و کل غرق وجودت کرده اند

این جهان جوی است و دل دریای آب

این جهان چون کوچه دل شهر اجاب

چیست اندر کوچه کاندر شهر نیست؟

چیست اندر جوی کاندر بحر نیست؟

مولوی می‌تواند ارزش و منزلت واقعی انسان را به او بگوید. الان صنعت خدای بشر شده است. مولوی می‌تواند چشم بشر را به عالم ملکوت باز کند. اقبالی که الان در غرب به مولوی میشود به همین خاطر است. داروی مولوی خریدار دارد چون اثر می‌کند. هر چه درد شدیدتر شود نیاز به دارو افزون می‌شود و به همین سبب اقبال به مولوی در آینده بسیار بیشتر خواهد شد.

شما استاد ادبیات هستید و از زمان مدرسه مثل هر ایرانی دیگری با مولانا آشنا بوده‌اید. برای بعضی این آشنایی مقدمه‌ای است که مولانا آنها را به بند درآورد. شما چطور به بند مولانا درآمدید؟

سؤال بسیار سختی است. من نمی‌دانم از چه زمانی دچار مولانا شدم؛ واقعاً نمی‌دانم، ولی الان که گوشه‌های تاریک ذهنم را مرور می‌کنم یادم می‌آید که در زمستان ۱۳۶۶ نوجوانی شانزده‌ساله بودم و عازم شلمچه شدم که به ما گفتند وصیت‌نامه بنویسید؛ ما هم شروع کردیم به نوشتن و این غزل معروف مولانا را در آنجا نوشتم که می‌گوید:

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست

چرا به دانه انسانت این گمان باشد

نمی‌دانم قبل از آن در مدرسه بود یا کجا بود؟ منشأش را نمی‌دانم؛ ولی آن لحظات در ذهنم مانده‌اند و نمی‌دانم چرا وقتی می‌خواستم وصیت کنم این غزل را نوشتم. از آنجا آغاز ارتباطم با مولانا بود.

بیتی از مولانا که با آن مأنوس هستید؟

این انتخاب هم دشوار است. مثل این است که بپرسید کدام بخش دریا را دوست دارید؟ دریا دریاست. دریا هر لحظه موجی دارد و هر لحظه به رنگی درمی‌آید. اگر از دریا تصویری بردارید، یک لحظه بعد، آن تصویر تصویر دیگری است.

یکی از آفات امروز ما بداخلاقی است و اگر بخواهید اهلیت یک انسان را ارزیابی کنید، ببینید چقدر اخلاقی است. اگر مجبور باشم یک بیت را انتخاب کنم، از این بیت مولانا بسیار لذت می‌برم.

من ندیدم در جهان جست‌وجو

هیچ اهلیت به از خوی نکو

منبع: ایکنا

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612