کد خبر:38552
پ
زریاب

زریاب، زرِناب

آیا مصاحبان قدیمی کجا شدند؟ / در ما چه دیده اند که از ما جدا شدند؟ / گویی که بود صحبت ایشان خیال و خواب / در بزمِ عمر جمله به خواب فنا شدند / آنها که بود کُحلِ بصر خاک پایشان.

آخر چو خاکْ زیر قدم توتیا شدند

بیهوده نقد عمر«غزالی» ز کف مده

بنگر که دوستان و عزیزان کجا شدند

میراث مکتوب- آیــــــــــا مصاحبان قدیمی کجا شدند؟

در ما چه دیده اند که از ما جدا شدند؟

گویی که بود صحبت ایشان خیال و خواب

در بزمِ عمر جمله به خواب فنا شدند

آنها که بود کُحلِ بصر خاک پایشان

آخر چو خاکْ زیر قدم توتیا شدند

بیهوده نقد عمر«غزالی» ز کف مده

بنگر که دوستان و عزیزان کجا شدند

هنوز در ساختمان قدیم مرکز دائرة‌المعارف بزرگ اسلامی، واقع در خیابان گلستان (شهید آقایی فعلی،  نیاوران) بودیم. آن زمان دائرة المعارف «بنیاد» بود و هنوز به «مرکز» تغییر عنوان نداده بود. در اتاقی که در گوشه ای از آن، در طبقۀ دوم آن ساختمان کار می‌کردم، سیدعلی‌آل داوود و صادق سجادی هم کار می‌کردند. در اوایل تأسیس بنیاد، دکتر علی اصغر حلبی هم میزی در این اتاق داشت. او بر سرِ محتوای مقاله‌ای ظاهراً با بنیاد حرفش شد و از آن‌جا رفت. وقتی استاد عباس زریاب خویی به جمع بنیادی ها پیوست، در همان جایی نشست که حلبی از آن برخاسته بود. استاد که معمولا فقط روزهای سه‌شنبه به بنیاد می آمد، مجال کار چندانی نمی‌یافت. بیشتر وقتش به مشورت یا ارشاد همکاران می‌گذشت. او عنوان رئیس بخش تاریخ را داشت ولی عملاً کارها را سجادی و آل‌داود آماده می‌کردند و مقالات نوشته شده را به امضای او می‌رساندند. او به اتّکای  تأیید سجادی و آل داوود مقالات را نگاهی سریع می‌کرد و امضا می‌فرمود و معمولاً به هنگام امضا، از سرِ مزاح می‌گفت: «خبر از هیچ ندارد احمد». شأن نزول این عبارت هم به روایت خود زریاب این بود که سجعِ مُهرِ ملایی به نام شیخ‌احمد همین عبارت بوده، و شیخ اسناد را بدون آنکه بخواند با همین سجع مهر می‌کرده است.

روزهای سه‌شنبه رفت و آمد به اتاق ما زیاد بود. افراد مختلف برای حل مشکل و گرفتن راهنمایی به خدمت استاد می‌رسیدند. او مردی شوخ‌طبع و خوش‌سخن بود. غالباً لطیفۀ خنده‌آور یا «جوکی» می‌پراند و خود همراه با دیگران با صدای بلند می‌خندید. من روزهای سه‌شنبه را «سه‌شنبۀ زریاب» نامیده بودم و این عبارت در میان همکاران رایج شد.

چپ به راست: رضا رضازاده لنگرودی؛ سید علی آل داوود؛ علی بهرامیان؛ محمد رضا شفیعی کدکنی؛ جواد نیستانی؛ مجدالدین کیوانی؛ علی میرانصاریی. نفر نشسته: استاد عباس زریاب

 در مهرماه ۱۳۷۰، مجلس بزرگداشتی از طرف بنیاد دائرة‌المعارف آن روز و مرکز دائرة المعارف امروز، بیشتر با اهتمام مرحوم احمد تفضلّی و رضا رضازاده لنگرودی، در همان محل قدیم برگزار شد. غیر از اعضا و کارکنان مرکز عده‌ای از اهل علم و ادب و رجال سیاسی نیز شرکت داشتند. من قصیده ای را، که در جاهایی از آن مقداری طنز انتقادی به کار رفته، سرودم و به تفضّلی دادم. بعد از چند روز آقای بجنوردی طی یادداشتی از من خواست که شعرهای انتقادی قصیده را که ده بیتی می‌شد در مجلس نخوانم، زیرا مجلس رسمی و با حضور «بعضی مقامات» است. من البته از پذیرش این پیشنهاد پوزش خواستم و گفتم اگر قرار است قصیده خوانده شود، بهتر است تمامیِ آن خوانده شود. چون موافقت نشد، از خیرش گذشتم. البته بعدها نسخه ای از آنرا به استاد تقدیم کردم. آن زمان مصادف بود با واپسین سال های جنگ عراق و ایران و کم و کمبودهای رنگارنگی در زندگی و مایُحتاج مردم وجود داشت. بنابراین، هرچه بود بیش از آنکه انتقاد باشد، دردِ دل و همدردی با زریاب بود:

اکنون ۳۳ سالی از آن تاریخ می گذرد و دیگر کسی از آن «بعضی مقامات» در میان نیست. پس، چون چراغ سبز است و آژیر خطر خاموش، می توان روایت کاملِ آن قصیده را  نوشت و خواند:

به سرور ارجمندم استاد عباس زریاب

گر آرزوتْ به دل هست دیدنِ زرِ ناب                     چرا نمی روی ای دوست خدمتِ «زریاب»؟

حکایتِ زر و زریاب غول و بسم‌الله ست                ولی چه غم، که وجودش به است از زرِ ناب

محقّق و متفکّر، ادیب و نکته‌شناس                                  خلیق و خاکی و خوش‌خو، مُبادیِ آداب

هر آنچه ثبتِ تواریخ عالمِ اسلام                                      به تازی و به دری هست، خوانده باب به باب

به نظم و نثرِ عرب تالیِ بدیع زمان                                  به علم و فلسفه ره‌پویِ نابغۀ فاراب

به کشتِ تشنۀ اذهان مستعدِّ جوان                                    مدام تابد و بارد چو آفتاب و سَحاب

مگر به خُفیه کنند عرضِ فضلْ مدعیّان                          که اوست مهرِ جهان‌تاب و مدعّیْ شب‌تاب

رکاب زن بگریزند در مفّر سکوت                                به عرضه‌گاه هنر او چو پا نهد به رکاب

که جای جغد نباشد چو بلبل است به باغ                         مجال دیو نماند چو ثاقب است شِهاب

به کام جانْ سخنش خوش‌گوارتر ز شراب                      به گوش دل نفَسش دلنوازتر ز رباب

به لطف طبع و بیانات نغز و شیرینش                            دکان خربزه را تخته کرد در گُرگاب

به رغمِ نام خود او نیست هرگز از پیِ زر                     که پیشِ او چه زر جعفری چه بال ذُباب

چو آستین ز قناعت فشانْد بر زر و سیم                          به رأیِ صائب خویش اختیار کردْ کتاب

مباش گو زر و گوهر که می‌توان جستن                        به هر کتاب هزاران هزار دُرّ خوشاب

نیافت قوتِ شبانه کسی که خوانْد کُتُب                            شکایتی است بجا، نکته‌ای‌ست عینِ صواب

کتاب‌خوان نبوَد، لیک، آزمند و حریص                         کتاب‌خوان نشود، لیک، فاسد و کذّاب

کتاب‌خوان ندهد تن به آستان‌بوسی                                   کتاب‌خوان ننهد از ریا به چهره نقاب

خرابِ عشقِ زر و سیمِ این و آن چون نیست                  نخواهد آنکه شود خانمانِ خلق خراب

برای او کنم اکنون دعا، بگو آمین                                  که تا بَریم از این کارِ خیر هر دو ثواب

به کبریای خداوندِ قادر غفّار                                         به عزت و جبروتِ مُهَیمنِ وهّاب

همیشه تا بوَد از زهرْ جامِ جمعی پُر                               وزانِ جمع دگر لب به لب ز قند و گُلاب

هماره تا که گریزد ز درسْ دانشجو                                هماره تا که معلّم کند حضور و غیاب

همیشه تا که ترافیکِ خلوت و آرام                                 برای مردم تهران چو تشنه است و سراب

مدام تا من و سرکار فرق نگذاریم                                   طلا ز مسِّ مطلّا و دوغ از دوشاب

همیشه تا خَلَبانانِ تاکسی در شهر!                                  به عابرانِ پیاده نمی‌دهند جواب

مباد لولۀ گازش دقیقه‌ای بی‌گاز                                    مباد مخزنِ آبش دمی تهی از آب

مصون ز آفتِ تعمیر باد، ماشینش                                    ز نقره داغِ مخارج دلش مباد کباب

چو نیست هیچ امیدی به قطع خاموشی                        سرای او همه شب باد روشن از مهتاب

به سوی او نظرِ لطفِ کاسبانِ محلّ                                 به ویژه میوه‌فروش و کبابی و قصّاب

در این زمانه از این خیرتر دعایی نیست                    که حق نصیب کند یک دو بسته دارویِ خواب!

به پیشِ جمعِ سخن‌سنج و نکته‌دان «مجدی»                 سخن دراز نباید، به خامشی بشتاب

مجدالدین کیوانی، تهران، ۱۳۷۰/۹/۷

دکتر زریاب در چهاردهم بهمن ۱۳۷۳ (سه سال پس از برگزاری مجلس بزرگداشتش در مرکز دائرة المعارف) به ناگهان سخت بیمار شد. او را به بیمارستان دی بردند. کوتاه زمانی بهبود یافت، اما این بهبود دوام نیافت و به درگذشت او منتهی شد. او هنوز به هفتاد و شش سالگی نرسیده بود. مرگ او همه را دچار حیرت و غم کرد. مدت زیادی پیش از مرگ او نبود که نامۀ اعتراض آمیزی را گروهی از روشنفکران نوشته و امضا کرده بودند. او نیز آنرا امضا فرمود و اینْ مشکلات غیر منتظره ای برای او پیش آورد. ظاهراً بی‌حرمتی‌ها و آزارهایی به  او شده بود. از آن تاریخ تا روزی که زریاب بیمار شد، او را همیشه درهم و مکدّر می‌دیدیم. کمتر سر و دماغ شوخی و مجلس آرایی داشت؛ «آزرده تنی فسرده جانی». لبخندش کم رنگ و برق چشمش بی رمق.

 بیماری، بستری شدن و درگذشت زریاب چنان شتابناک رخ داد که ظاهرا فرصتی نبود که جنارۀ او از یکی از چندین مرکز فرهنگی و علمی که به آنها خدمت کرده بود تشییع شود. البته با هر یک از آن مراکز مشکلی وجود داشت که انتخاب راه معقول را غیر ممکن می کرد. نخستین محل خدمت او مجلس سنا بود که وی مأمور راه اندازیِ کتابخانۀ آن شد. اما در ۱۳۷۳ دیگر سِنایی در کار نبود. او چند سال به دو دائرة المعارف (یکی در خیابان فلسطین و دیگری در نیاوران) خدمت کرده بود که هیچ کدامشان در آن ایّام جای مناسبی نداشتند تا عزاداران زریاب برای آخرین وداع با او در آنجا گردِ هم آیند. تنها محلی که امکانات لازم را داشت و بیش از همه به زریاب مدیون بود،دانشگاه تهران بود که  درواپسین پانزده سال عمر زریاب بی مهری ها در حق او روا داشته، و اورا از خانۀ دومّش بیرون رانده بود. یقیناً خود استاد هم راضی نبود حتّیٰ کالبد بیجانش ازچنان دانشگاهی گذر کند.

روز تشییع جنازۀ زریاب به بهشت زهرا، به احمد تفضلی برخوردم. او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «دیدی چه خاکی به سرم شد؟». حق داشت که چنین بگوید. او ضمن اینکه همکار دانشگاهیَ زریاب بود بسیار به او ارادت می ورزید. احمد بود که در اواسط ۱۳۷۰ مجموعه مقالاتی از دوستداران  و همکاران استاد جمع آورد و با عنوان یکی قطره باران: جشن نامۀ دکتر عباس خویی منتشر کرد. متعاقب آن نیز در مهر ماه ۱۳۷۰، با دنیایی از شور و شوق مجلس بزرگداشتی را که دربالا شرحش رفت، به افتخار او بر پای داشت. دریغ و درد که این دو عزیز یگانه دیگر در میان ما نیستند. آنها چندان امان نیافتند که ساختمان امروزین دائرة المعارف را بر بلندی های داراباد مشاهده کنند. کوتاه زمانی پس از درگذشت استاد، دلنوشته ای درسوک آن دانشی مرد قلمی کردم و همراهِ مقاله‌ای به نشان تکریم وی به مجلۀ تحقیقات اسلامی فرستادم که در شمارۀ 1-2 آن نشریه به چاپ رسید. پیکر زریاب در حالی که جمع زیادی ازهمکاران و مصاحبانش آنرا مشایعت می کردند از بیمارستان دی، حوالی میدان ونک، به بهشت زهرا انتقال یافت و قطعۀ نام آوران را نام آور تر فرمود. وقتی پیکر پُردردش با خاک سرد پوشیده شد و سوکواران یکان یکان با او وداع می کردند، شفیعی کدکنی را دیدم که بلند بلند می گریست و از تربت زریاب دور می شد. ترکِ زریاب کردن و او را در وادیِ خاموشان تنها رها کردن و رفتن آسان نبود.

لَولَاالدُّموع و فَیضُهنَّ لاحْرَقَت      ارضَ الوِداعِ حرارةُ الاَکبادِ

 زریاب مردی وارسته و به تمام معنا بزرگوار و منیع‌الطبع بود. از مال دنیا آپارتمانی داشت که، گفته می شد، به هنگام فوت هنوز مقداری بابت آن بدهکار بود:

به سَرو گفت کسی میوه ای نمی آری        جواب داد که آزادگان تهی دستند

مجدالدین کیوانی

چهاردهم بهمن ۱۴۰۲

 از چپ، ایستاده ردیف عقب:حمید متقی؛ سیدعلی آل داوود؛ علی بهرامیان؛ محمدرضا شفیعی کدکنی؛ جواد نیستانی؛

ردیف جلو از چپ، نشسته: استاد عباس زریاب؛ مجدالدّین کیوانی؛ علی میرانصاری

 

از چپ به راست: محمد کاظم بجنوردی؛ مصطفی مقربی؛ ابراهیم باستانی پاریزی؛ صادق سجادی؛ استاد عباس زریاب؛ جعفر شعار

 

 

منبع: پایگاه اطلاع‌رسانی مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی

 

 

کلیدواژه : عباس زریاب خویی
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612