کد خبر:16996
پ
D986D8B4D8B3D8AA2014520D98020D8B3DAA9D8A7DB8CD8A7D98620D98820D8B3DB8CD8B3D8AAD8A7D986

حضور سکایان در سیستان باستان

نشست «سکایان و سیستان» به عنوان یکصد و چهل و پنجمین نشست از سلسله نشست‌های مؤسسۀ پژوهشی میراث مکتوب برگزار شد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسۀ پژوهشی میراث مکتوب، نشست «سکایان و سیستان» به عنوان یکصد و چهل و پنجمین نشست از سلسله نشست‌های این مؤسسه با همکاری وبینار بهشتی، روز یکشنبه 26 بهمن‌ماه 1399 برگزار شد.

در این نشست احسان شواربی، باستان‌شناس و دانشجوی سکه‌شناسی دانشگاه وین با موضوع «سیستان باستان در پرتو متون تاریخی و یافته‌های باستان‌شناختی» و لیلی ورهرام، استادیار رشتۀ زبان‌های باستانی دانشگاه تهران، با موضوع «سیستان باستان در حماسه و اسطوره» سخنرانی کردند.

سیستان باستان در پرتو متون تاریخی و یافته‌های باستان‌شناختی

شواربی در ابتدای این نشست در معرفی سکایی‌ها آنها را شاخه‌ای از مردمان هندواروپایی که در دوران باستان در بخش وسیعی از اوراسیا ساکن بوده‌اند، توصیف کرد و گفت: جغرافیای محل سکونت سکاها در اولین دورانی که ما با اسم آنها سروکار پیدا می‌کنیم، منطقه وسیعی است از سواحل شمالی دریای سیاه در جنوب شرق اروپا، مخصوصا از شمال دلتای رود دانوب، تا تمام استپ‌های آسیای مرکزی که در شرق به کوهستان‌های شمال غرب چین منتهی می‌شود. البته این یک جغرافیای فرضی است و شواهد باستان‌شناسی که از جنوب سیبری به دست آمده جغرافیای سکونت آنها را بزرگتر نشان می‌دهد.

وی ضمن بیان این مطلب که ما اطلاعات و منابع خیلی محدودی درباره سکاها داریم، به زبان آن‌ها اشاره کرد و گفت: یکی از چیزهایی که تا امروز روشن شده این است که سکاها به یک زبان ایرانی سخن می‌گفته‌اند و زبان یا زبان‌های سکایی در دوران باستان را می‌شود یکی از زبان‌های ایرانی باستانی شرقی به حساب آورد. البته از بازمانده‌های زبان سکایی در دوره‌های بعدی ما کمتر ردی داریم، اما همین امروز هم دست‌کم یک زبان ایرانی شرقی وجود دارد که احتمالا یکی از بازمانده‌های زبان سکایی است. این زبان زبان آسی است که البته دیگر امروزه در شرق وجود ندارد و در غرب منطقه سکونت تاریخی سکاها، یعنی در اوستیا در جنوب روسیه، به آن زبان سخن گفته می‌شود.

این باستان‌شناس دربارۀ این که از چه زمانی سکاها در تاریخ ظاهر می‌شوند، گفت: قدیمی‌ترین منابع مکتوبی که در مورد سکاها به ما گزارش می‌دهند منابع مربوط به اواخر قرن ششم و اوایل قرن پنجم پیش از میلاد، یعنی منابع مربوط به اوایل و نیمه نخست دوره هخامنشی است. این منابع اطلاعات بسیار پراکنده و محدودی در مورد سکاها در اختیار ما می‌گذارند اما همین اطلاعات کافی است برای این که تصویری کلی از آنها به دست بیاوریم.

وی با بیان این که بر اساس منابع می‌دانیم که هخامنشیان در زمان داریوش یکم دست‌کم دو بار با سکاها درگیر شده‌اند، گفت: قلمرو سکاها سراسر شمال جهان ایرانی و فراتر از آن را در بر می‌گرفته و دو درگیری هخامنشیان با آن‌ها در دو جغرافیای کاملا متفاوت اتفاق افتاده است، یک بار در شمال شرق، یعنی در ماوراء النهر و آسیای مرکزی و فراتر از آن، و بار دیگر در شمال غرب، یعنی در بالای تنگه بسفر.

شواربی ضمن اشاره به این که اطلاعات ما درباره اصطکاک اول میان سکاها و هخامنشیان برگرفته از کتیبه بیستون داریوش است، گفت: داریوش بعد از این که کتیبه بیستون را نگارش می‌کند یک بار در این سنگ‌نگاره دست می‌برد و یک قاب کوچک به این سنگ نگاره اضافه می‌شود. علت اضافه شدن قاب جدید همین درگیری اول هخامنشی‌ها با سکاها است. لشکرکشی داریوش به شمال شرقی تقریبا در 518 یا 517 پیش از میلاد انجام شده و طی آن داریوش با یکی دو قوم سکایی درگیر می‌شود و ظاهرا در این نبرد موفق بوده است. او گزارش بسیار مختصری از این پیروزی را به کتیبه بیستون اضافه می‌کند و تصویر یکی از فرماندهان یا حاکمان سکایی را که شکست خورده به این سنگ‌نگاره می‌افزاید. بر اساس این گزارش می‌توان دریافت که حتی اگر داریوش پیروزی مطلقی هم در آن منطقه به دست نیاورده باشد، دست‌کم لشکرکشی ناموفقی نداشته است.

وی درباره لشکرکشی دوم داریوش که حدود شش یا هفت سال بعد انجام می‌شود، گفت: در این نوبت لشکر داریوش از فارس به طرف سارد و لیدیه می‌رود و با عبور از تنگه بسفر و رود دانوب به خاک اروپا در شمال دریای سیاه وارد می‌شود، و نبردی ناموفق را با سکاها از سر می‌گذارند. لشکر داریوش هر چند شکست سختی نخورده اما ناکام از آن لشکرکشی بازمی‌گردد. علت عدم موفقیت داریوش هم این بوده که لشکر او وارد سرزمینی شده که برای پارسیان هخامنشی تا آن زمان کاملا ناشناخته بوده است؛ در حالی که آن سرزمین موطن و محل زندگی دائمی سکاها بوده است و آنها این سرزمین را می‌شناخته‌اند.

این دانشجوی سکه‌شناسی دانشگاه وین از کتاب چهارم تاریخ هرودوت به عنوان منبع اصلی در مورد نبرد دوم داریوش و سکاها نام برد و گفت: برخی این کتاب را حاصل خیالبافی هرودوت دانسته‌اند، اما شواهد تاریخی و باستان‌شناختی اخیر تقریبا نشان داده که گزارش‌های کتاب چهارم چندان بی پایه نیست.

وی ادامه داد: یکی از علتهای ناکامی داریوش در مقابله با سکاها این بوده که سکاها شهری نداشته‌اند و یک‌جا نشین نبوده‌اند که داریوش آن شهر را محاصره و تصرف کند و آنها را شکست دهد. سکاها در تمام قلمرو وسیعی که در اوراسیا ساخته بودند همیشه کوچ‌نشین بوده‌اند و هیچ شهری از آنها باقی نمانده است. به همین خاطر است که شاید یک قدرت متمدن مثل پادشاهی هخامنشی که شهرنشین و دارای لشکر سازمان یافته بوده نتوانسته در مقابل آنها موفق شود.

شواربی آثار تدفینی را تنها آثار به جا مانده از سکاها عنوان کرد و گفت: ما از سکاها معماری یا سازه‌های بزرگ شهری نداریم اما از آنها آثار تدفینی زیادی داریم. وقتی بزرگان سکایی دفن می‌شده‌اند مقابرشان را به صورت یک تپه ساخته می‌شده و که این تپه‌ها در واقع یادمان‌هایی برای بزرگان درگذشته سکایی بوده‌اند. همچنین گاهی برخی آثار هنری هم در کنار درگذشتگان دفن می‌شده است. کاوش‌های باستان‌شناختی که دست‌کم از قرن نوزدهم میلادی در مناطق جنوب روسیه، شمال دریای سیاه و اوکراین امروزی یا کریمه انجام شده، در به دست آوردن آثار هنری سکایی که به همراه مردگانشان دفن شده، کاوش‌های بسیار موفقی بوده است.

وی ضمن نمایش دادن تصاویر برخی از این آثار، گفت: هنر سکاها به آثار زرین آنها مشهور است و البته از میان یافته‌های سکایی اسلحه جایگاه بسیار مهمی دارد. اسلحه اجزای مهم و اساسی فرهنگ و زندگی سکایی بوده است. سکایی‌ها جنگاور بوده‌اند و زندگی‌شان را با شکار و جنگ و با روش‌های خشونت‌آمیز می‌گذرانده‌اند و به همین خاطر سلاح جایگاه مهمی در زندگی آنها داشته است.

این باستان‌شناس با اشاره به وجود ردی از سکاها در منابع، در پایان دوره هخامنشی یعنی در زمان لشکرکشی اسکندر، گفت: در این گزارشات سکاها دشمن هخامنشیان نیستند بلکه ظاهرا متحد یا حداقل تحت لوای هخامنشیان بوده‌اند. آریان مورخ یونانی در گزارشی از نبرد لشکر اسکندر و لشکر داریوش سوم به یک هنگ کمانداران سکایی که در لشکر داریوش حضور داشته‌اند، اشاره می‌کند. همین طور از منابع دیگر و کتیبه‌های هخامنشی و گزارش‌های یونانی اطلاع داریم که بخش‌هایی از اقوام سکایی در مناطقی تحت حکومت هخامنشی قرار گرفته بودند و احتمالا بخشی از آنها سکاهای شرقی هستند. در غرب هم بخش‌هایی از سکایان که هخامنشی‌ها آن‌ها را با عنوان سکایان آن سوی آب می‌خوانده‌اند، ظاهرا در مقاطعی تحت حکومت هخامنشیان قرار داشته‌اند.

وی دربارۀ منابع اطلاعاتی از سکاها گفت: بعد از سقوط هخامنشیان اطلاعات ما در مورد سکاها قدری محدود می‌شود و از طرف دیگر در دوران هخامنشی‌ها اطلاعاتی که منابع یونانی در اختیار ما گذاشته‌اند صرفا درباره سکاهای غربی بوده و درباره سکاهای شرقی و ساکنان استپ‌های آسیایی اطلاعات منابع یونانی بسیار محدود بوده است. علت آن هم این است که هرگز سکاهای شرقی نه تهدیدی برای یونانی‌ها محسوب می‌شده‌اند و نه متحد بالقوه آن‌ها بوده‌اند، چرا که فاصله جغرافیایی بسیار زیادی با هم داشته‌اند. اطلاعات محدودی هم که در گزارش‌های منابع یونانی درباره سکایان شرقی وجود دارد ضعیف و بی دقت است که نشان می‌دهد با چند واسطه به مؤلف یونانی رسیده است.

شواربی در ادامه با اشاره به شکل‌گیری امپراطوری سلسله هان در چین در پایان قرن سوم پیش از میلاد در حدود سال‌های 206 تا 202 پیش از میلاد، گفت: جایگاه امپراطوری هان در چین شبیه جایگاه امپراطوری هخامنشی در تاریخ ایران است؛ چرا که یکی از نخستین و مقتدرترین قدرت‌های متمرکز و بزرگ در سرزمین چین است که این کشور را یکپارچه می‌کند و تحت لوای یک امپراطوری در می‌آورد و برای مدت بسیار طولانی، نزدیک سه چهار قرن بر این سرزمین حاکم است. این سلسله هان است که چین را به جهان غرب خودش می‌شناساند و با کشورهای غربی از ایران و هند تا روم وارد ارتباط می‌شود. 

وی با اشاره به ایجاد یک سنت تاریخنگاری در زمان امپراطوری هان در چین، گفت: در همان اوایل این امپراطوری دست‌کم دو کتاب تاریخ بسیار مفصل و مهم در چین نوشته می‌شود؛ یکی کتاب شی‌جی و دیگری کتاب هان شو. کتاب شیجی جایگاهی در تاریخنگاری چین دارد شبیه کتاب هرودوت در تاریخنگاری یونان. کتاب هان شو نیز یک گزارش بسیار مفصل و دقیق است که به درخواست دربار نوشته شده است.

شواربی ادامه داد: جدای از گزارش‌های دقیقی که این کتاب‌ها راجع به وقایع سیاسی کشورهای خودشان ارائه می‌دهند، هر دوی این نوشته‌های مفصل چندین جلدی، به علاوه کتاب‌های دیگر که در دوره‌های بعدی امپراطوری هان و سلسله‌های بعدی نوشته می‌شود، یک فصل یا یک جلد را به سرزمین‌های غربی اختصاص می‌دهند؛ یعنی آسیای مرکزی و ایران و روم. بعضی از این گزارش‌ها واقعا جالب توجه و دقیق است. این گزارش‌ها از سوی سفرا و فرستادگان و بازرگانان چینی به دربار هان ارائه می‌شده و در اختیار مورخان قرار می‌گرفته است.

این دانشجوی سکه‌شناسی دانشگاه وین ضمن اشاره به شکل‌گیری سلسله مهاجرت‌هایی در آسیا در اوایل قرن دوم پیش از میلاد، گفت: اطلاعات ما درباره این مقطع تاریخی فقط محدود به همین دو منبع چینی است و اگر‌ در جای دیگری هم اشاره‌ای به این موضوع شده باشد از همین دو منبع استفاده کرده‌اند. بر اساس این دو منبع، این مهاجرت‌ها از درگیری هون‌ها و امپراطوری هان شروع می‌شود. هون‌ها قومی هستند که در اواخر عهد باستان ظاهر می‌شوند. آن‌ها حتی در حوالی هندوکش هم قدرت می‌گیرند و حکومت تشکیل می‌دهند. اما در این مقطع تاریخی اطلاعاتی که از هون‌ها داریم این است که منطقه سکونت آنها شمال امپراطوری هان چین است.

وی با اشاره به درگیرهای زیاد امپراطوری هان با هون‌ها، گفت: هون‌ها هم همچون سکاها اقوامی کوچ‌رو و جنگجو بوده و همیشه خطری بالقوه برای چینی‌ها محسوب می‌شده‌اند. به همین علت چینی‌ها دائم در پی دفع هون‌ها بودند و برای این منظور در شمال قلمرو خود دیوار کشیدند و بالاخره در اوایل قرن دوم پیش از میلاد توانستند آنها را برانند و به مهاجرت به سمت غرب مجبورشان کنند. احتمالا هون‌ها، یا به عبارت دیگر قوم شیونگ‌ن، با دور شدن از مرزهای شمالی چین به سرزمین‌های غربی‌تر می‌رسند. در این ناحیه جدید اقوام شیونگ‌نو با قومی به نام یوئه‌ژی برخورد می‌کنند، که احتمالا همان اقوامی هستند که ما آنها را با نام تخاری می‌شناسیم.  

شواربی ادامه داد: در نتیجۀ درگیری این دو گروه، یوئه‌ژی‌ها به سمت شمال غرب مهاجرت کرده و از کوهستان‌های شمالی‌تر عبور می‌کنند و وارد منطقه‌ای جدید می‌شوند که منابع چینی قوم ساکن در این منطقه را ساین گفته‌اند. بازسازی‌های فرضی از تلفظ‌های نشانه‌های قدیمی چینی نشان داده که این‌ها همان سکاها بوده‌اند که در قرقیزستان امروزی ساکن بوده‌اند. در نتیجۀ درگیری یوئه‌ژی‌ها با سکاها، در اواسط قرن دوم پیش از میلاد، این بخش از سکاها مجبور به مهاجرت می‌شوند. آن‌ها مسیر معمول به سمت غرب را در پیش نمی‌گیرند، بلکه مسیری صعب العبور و طولانی به سمت جنوب را طی می‌کنند.

وی افزود: البته خود مهاجمان، یعنی یوئه‌ژی‌ها هم پس از چندی، به علت هجوم قومی به نام ووسون‌ها، مجبور به ترک سرزمین قرقیزستان امروزی شده و اول وارد شمال شرق ازبکستان فعلی می‌شوند و از آنجا و از ماوراءالنهر عبور می‌کنند و ظاهرا در شمال هندوکش، یعنی نیمه شمالی افغانستان، که همان منطقۀ بلخ یا باختر یا تخارستان است، ساکن می‌شوند. کار این گروه نهایتا به ایجاد امپرطوری کوشانی می‌انجامد.  

این باستان‌شناس با اشاره به وجود حکومت یونانی باختری در در سرزمین باختر در مقطعی که یوئه‌ژی‌ها در حوالی سال 127 پیش از میلاد وارد این سرزمین شده‌اند، گفت: بازماندگان لشکرهای یونانی در شرق یک حکومت هلنیستی که از آن با عنوان حکومت یونانی باختری یاد می‌شود، تشکیل داده بودند. در واقع آنان انشعابی جداشده از سلوکیان بودند که حتی از هندوکش هم عبور کردند و در جنوب هندوکش نیز حکومت دیگری به نام یونانی هندی تشکیل دادند. این حکومت در شمال هندوکش در اثر یک حمله غیرمنتظره از هم می‌پاشد و این لشکرکشی را به صورت سنتی به یوئه‌ژی‌ها نسبت می‌داده‌اند، اما تحقیقات جدید نشان می‌دهد که گویی منطقه حاکمیت آنان کمی قبل از یوئه‌ژی‌ها ویران شده است.

وی با بیان این که ظاهرا سکاها بوده‌اند که آن جا را ویران کرده‌اند، اظهار کرد: در مقطعی که یوئه‌ژی‌ها سکاها را رانده بودند و گروهی از آنها به سمت جنوب هندوکش رفته، یک شاخه دیگر از آنها وارد باختر شده بود و ظاهرا سکاها حکومت یونانی باختری را تضعیف کرده‌اند، اما ضربه نهایی را یوئه‌ژی‌ها زده‌اند. بنابراین ما حضور سکاها را در سرزمین باختر یا تخارستان را هم می‌توانیم تا حدودی مشاهده کنیم.

شواربی در خصوص اتفاقات در جنوب هندوکش نیز با اشاره به مهاجرت گروهی از سکاها از مسیری عجیب، گفت: این گروه از سکاها از دو رشته کوه بسیار صعب العبور و از مسیری که منابع چینی آن را شوانگ دو خوانده‌اند، عبور کرده‌اند. شوانگ دو در چینی به معنای تنگه معلق است. برای شناسایی این تنگه معلق تحقیقات زیادی انجام گرفته و فرضیه معقولی که من شخصا طرفدارش هستم این است که این تنگه احتمالا همان مرز امروزی چین و پاکستان است که مرتفع‌ترین جاده موجود بر روی زمین در ناحیه تاشکورگان چین است. ارتفاع این جاده با ارتفاع قله دماوند یکسان است. ظاهرا سکاها از این مسیر عبور کرده‌اند و در سرچشمه‌های رود سند روی برخی سنگ‌ها حجاری‌هایی انجام داده‌اند که مفصلا روی این موضوع تحقیق انجام شده است.

وی ادامه داد: سکاها پس از طی مسیری که گفته شد، در امتداد شرقی رود سند به پایین می‌آیند و وارد سرزمینی پست می‌شوند که ورودی هند است و امروزه در پاکستان قرار دارد. آن‌ها وارد شهر تاکسیلا می‌شوند که یکی از شهرهای مهمی است که دست‌کم از دوران هخامنشی مسکونی بوده و رونق داشته و یک شهر بسیار مهم در شمال هند محسوب می‌شده است. در آن زمان حکومت هندی یونانی در تاکسیلا وجود داشته و این حکومت تا حدود 100 سال بعد از ورود سکاها هم دوام داشته است. اما این حکومت به تدریج ضعیف می‌شود به صورتی که بدون جنگی بزرگ سکاها می‌توانند این سرزمین را به تصرف خود درآورند.

این دانشجوی سکه‌شناسی دانشگاه وین از شخصی به نام مائوس به عنوان اولین شخصی از سکاها که در این منطقه در اوایل قرن یکم پیش از میلاد به حکومت می‌رسد، نام برد و گفت: مائوس سکه‌هایی در این منطقه ضرب می‌کند که سبک و سیاق آن‌ها تا حد زیادی شبیه سکه‌های هندی یونانی‌های پیش از اوست؛ سکه‌هایی که یک طرف آن به زبان یونانی است و یک طرف به زبان گنداری که یک زبان هندی میانه است. این سنت سکه‌زنی که از زمان یونانی‌ها رایج بوده تا قرنها بعد هم ادامه پیدا می‌کند.

وی ضمن بیان این که حکومت مائوس اصطلاحا حکومت هندی سکایی خوانده می‌شود، اظهار کرد: قدرت مائوس محدود به تاکسیلا و شمال آن و شرق رود سند بوده است. در همان زمان قوم سکایی دیگری به منطقۀ غرب رود سند وارد می‌شود و حکومتی را در گنداره در شمال غرب پاکستان امروزی تشکیل می‌دهد. ما نمی‌دانیم این گروه آیا نسبتی با سکایی‌های خاندان مائوس دارند یا مستقل هستند و چگونه همزمان دو قوم سکایی از دو مسیر متفاوت به دو طرف رود سند می‌رسند و دو حکومت شکل می‌دهند.

شواربی ادامه داد: ظاهرا مائوس بر اثر پیوند خانوادگی با خانواده‌های یونانی قبل از خودش یک حکومت ترکیبی تشکیل می‌دهد. اما در غرب سند حکومت‌های کوچکی از سوی فرزندان پادشاه شکل می‌گیرد تا این که حکومت به فردی به نام آزس می‌رسد که در میانه قرن اول پیش از میلاد حکومت شرق و غرب سند را یکپارچه می‌کند و حتی قلمرو خود را گسترش می‌دهد و ظاهرا مقتدرترین پادشاه سکایی در این منطقه است.

وی با اشاره به فرض سکه‌شناسان مبنی بر وجود دو آزس بر اساس وجود دو گونه سکه به نام آزس، گفت: در گروهی از سکه‌ها که مربوط به آزس اول یعنی همان پادشاه مقتدر دانسته شده، آزس نیزه در دست دارد، اما در سکه‌های آزس دوم، چیزی شبیه تبر در دست شاه است. البته تفاوت اصلی در این است که سکه‌های آزس اول نقره و دارای کیفیت بهتری بوده‌اند اما در گروه دوم سکه‌ها نقره کمی وجود دارد که نشان از افول قدرت اقتصادی سکاها و شاید کمبود نقره دارد. در این مقطع تاریخی در تمام مناطق جنوب هندوکش یک بحران مالی به وجود می‌آید و نهایتا بعد از ورود کوشانی‌ها به این منطقه سکه‌های نقره کلا حذف می‌شود.

این باستان‌شناس با اشاره به افول هند و سکایی‌ها با پایان یافتن حکومت آزس دوم، گفت: پس از آزس دوم شخصی به نام گندوفر به حکومت می‌رسد که شاید پارتی بوده و شاید هم سکایی، اما سلسله‌ای که توسط او ایجاد شده اصطلاحا هندی پارتی خوانده می‌شود و منابع هندی به آن پهلوا گفته‌اند. گندوفر قلمرو بسیار وسیعی از جامو در شرق تا سیستان را تحت تصرف خود می‌گیرد.

وی با اشاره به وجود گزارش‌های خیلی محدود دربارۀ منطقه امروزی سیستان تا پیش از این، گفت: البته ما می‌دانیم که اقوام سکایی وارد سیستان شده‌اند و اساسا نام سیستان برگرفته از پارسی میانۀ سکستانا، به معنای سرزمین سکاها، است. اما نام سیستان در منابع پیش از اسکندر وجود ندارد. نام این سرزمین در دوران هخامنشی جرنگیانا یا درنگیانا یا زرنگه است. از زمانی به بعد نام سیستان در متون جغرافیایی ظاهر می‌شود. این که دقیقا از چه زمانی نام سیستان به این منطقه اطلاق شده، متأسفانه دقیقا مشخص نیست، اما دست کم می‌توانیم به این اشاره کنیم که قرن پیش از میلاد، ایزیدور خاراکسی، که اهل جنوب غرب ایران در حوالی شمال غرب خلیج فارس بوده و در دوران اشکانی در قرن اول پیش از میلاد کتاب جغرافیایی ایستگاه‌های پارتی را به یونانی می‌نویسد، در کتاب خود هر دو اسم را می‌آورد؛ که خیلی جالب است. ظاهرا در کتاب او دو اسم درنگیان و سکستان به دو سرزمین متفاوت اشاره دارد.

شواربی ادامه داد: درنگیانا همان حوزه دریاچه هامون است و گویی سکستانا به شرق این منطقه، یعنی بخش‌هایی از افغانستان و پاکستان، اطلاق می‌شده است. اما از کمی بعدتر نام زرنگیانا کمرنگ شده و همه این مناطق به نام سیستان خوانده می‌شود. هر چند دقیقا نمی‌دانیم از چه زمانی این اتفاق افتاده است ولی هر چه هست فقط ورود سکاها می‌توانسته باعث شود که این منطقه سیستان یا سکستان خوانده شود.

وی با اشاره به شکست خاندان گندوفر که قلمرو وسیعی را شامل تاکسیلا و جامو و کشمیر و … در جنوب هندوکش در اختیار داشتند از کوشانی‌ها، پس از مرگ گندوفر و در حدود نیمه دوم قرن اول میلادی، گفت: کوشانی‌ها تمام سرزمین حکومت هندی پارتی را تصرف می‌کنند و تا قلب هند به پیش می‌روند. اما به نظر می‌آید که خاندان گندوفر و بازماندگانشان در سرزمین‌های غربی‌تر، یعنی جایی که امروز ما به آن سیستان می‌گوییم و متون ایرانی قدیم به آن آراخوزیا (یا رُخج) می‌گویند و شامل جنوب غرب افغانستان امروزی است و در مناطق دیگری مانند غزنی، گردیز، بوست، قندهار و … دوام می‌آورند و از گزند کوشانی‌ها در امان می‌مانند و حکومت بازماندگان خاندان گندوفر یا هندوپارتی‌ها در سرزمین‌های سیستان و آراخوزیا تا قرن 3 میلادی ادامه پیدا می‌کند.

شواربی ادامه داد: از آخرین پادشاه آنها سکه‌های معدودی باقی مانده است که نامش درست خوانده نشده بود. از یک قرن پیش تا 20 یا 30 سال پیش فرض این بوده که احتمالا ارتباطی بین این شخص و خاندان ساسانی وجود داشته باشد. البته این فرضی مشکوک است و موافقت زیادی جلب نکرده است. در هر صورت کسی که این خاندان را شکست می‌دهد اردشیر بابکان است که حکومت ساسانیان را تشکیل می‌دهد. اردشیر در دو سه مرحله هر آنچه را که متعلق به پارتی‌ها بوده از قلمرو خود حذف می‌کند. اول آردوان چهارم، آخرین پادشاه پارتی را شکست می‌دهد، بعد سرزمین ماد را می‌گیرد و بعد به بین النهرین می‌رود و بعد به شرق بر می‌گردد و خاندان پارتی‌تباری را که آنجا حاکم بوده‌اند، شکست می‌دهد.

وی افزود: از قدیم این فرضیه مطرح شده است و ارتباطی برقرار کرده‌اند بین اردشیر با بهمن در اساطیر ایران و خاندان گندوفر و بازماندگانش با خاندان رستم. البته من شخصا مخالف این فرضیه هستم بخاطر این که تمام این فرضیه بر خوانش غلط سکه‌های بازمانده مورد اشاره مطرح شده است.

این دانشجوی سکه‌شناسی دانشگاه وین در پایان با اشاره به تصرف سیستان توسط اردشیر بابکان، گفت: در بعضی از منابع تاریخی همچون کتاب شهرستان‌های ایران یا در بعضی از گزارش‌های دوره اسلامی اشاره شده که تأسیساتی در زمان اردشیر در سیستان اتفاق می‌افتد، از جمله آتشکده کرکوی در زمان ساسانیان تجدید بنا می‌شود، شهر زرنگ تجدید بنا می‌شود و توسعه پیدا می‌کند، ساختمان‌ها و بناهایی در سیستان ایجاد می‌شود، و اینها نشان می‌دهد که اردشیر در آن منطقه کاملا مسلط است. نهایتا در زمان شاهپور در کعبه زردشت، نام سیستان جزو قلمرو ایرانشهر ذکر شده است.

 

سیستان باستان در حماسه و اسطوره

در ادامه این نشست دکتر لیلی ورهرام به بیان مطالب خود با موضوع «سیستان باستان در حماسه و اسطوره» پرداخت و گفت: سکاها به عنوان قومی ایرانی‌زبان در قرن دوم پیش از میلاد به منطقه سیستان می‌رسند. اگر از منظر اسطوره‌شناسی بخواهیم به سراغ این منطقه جغرافیایی برویم می‌توانیم راجع به دو دوره صحبت کنیم؛ یکی دوره پیشاسکایی و یکی دوره پساسکایی.  

استادیار رشتۀ زبان‌های باستانی دانشگاه تهران در مورد دوره پیشاسکایی، با اشاره به ارتباط منطقه سیستان با دین زردشت در این دوره، گفت: یکی از نکات خیلی معروف در این ارتباط باور به نگهداری نطفه زردشت در دریاچه هامون و ظهور منجیان سه‌گانه دین زردشت از اینجاست. بر اساس این باور، سه دوشیزه از نطفه زردشت باردار خواهند شد و منجیان سه‌گانه دین زردشت را به دنیا می‌آورند. در متون پهلوی از این دریاچه با نام کیانسه نام برده شده که بر هامون تطبیق داده شده است.

وی با اشاره به نظرات برخی محققان در این موضوع، گفت: گراردو نیولی، شرق‌شناس ایتالیایی، زادگاه زردشت را منطقه سیستان می‌داند و محققان اوستاشناسی هم هستند که بین پیدایش و تألیف بخشی از متون اوستا و منطقه سیستان ارتباطی قائل هستند و نظرشان این است که متن زامیادگشت، که بعضی از اطلاعات خیلی مهم در مورد تاریخ روایی ایران و شخصیت‌های اسطوره‌ای که ما الان می‌شناسیم و آخرالزمان زردشتی در آن آمده است، احتمالا در سیستان تألیف شده است.

ورهرام در جمع‌بندی این موضوع منطقه سیستان را دارای ارتباط با وقایع آخرالزمانی دین زردشت دانست و گفت: در این خصوص می‌توان به شخصیت گرشاسب اشاره کرد که پهلوانی است که در اوستا از او یاد شده و در متون پهلوی قرار است در هزاره دوم از سه هزاره آخرالزمان، در حالی که سالهاست به خواب رفته و فروشکه‌ها از بدن خفته او محافظت می‌کنند از خواب بیدار شود و ضحاکی را که در دماوند زندانی بوده و بند گسسته، بکشد. البته این از روایت متون پهلوی است و در متون اوستایی ضحاک به دست فریدون کشته شده است.

وی در مقدمۀ پرداختن به موضوع اهمیت سیستان بعد از سکاها در حماسه‌ها و اسطوره‌های ایرانی، ضمن بیان این مطلب که شاید نتوان از منظر مردم باستان به راحتی بین اسطوره و حماسه تفاوت گذاشت، گفت: مرزی که ما می‌توانیم قائل شویم این است که آن چه را که مربوط به ایزدان و شخصیت‌های مذهبی است جزو اساطیر قرار دهیم و بخش‌هایی که مربوط به انسان‌هاست را حماسه به حساب آوریم. دلیل ما هم برای این تقسیم‌بندی این است که روایت‌هایی که از حماسه ملی ایران باقی مانده اکثرا در دوره اسلامی تدوین شده‌اند و به همین خاطر بار دینی آنها تا حد ممکن کم شده است.

ورهرام گفت: در عین حال شخصیت گرشاسب بین این دو قسمت پیوند برقرار می‌کند چرا که از یک طرف یک شخصیت زرتشتی آخرالزمانی است که در متون زرتشتی از آن یاد شده و از طرف دیگر سردودمان خاندان پهلوانان سیستان است که چرخه حماسی سیستان در حماسه ملی ایران حول آنان شکل گرفته است. گرشاسب چون در اوستا نامش آمده است نمی‌توانیم اصل و منشأش را سکایی بدانیم، اما در مورد شخصیت‌های دیگر پهلوانان سیستان نمی‌توان به این راحتی قضاوت کرد و اصولا یکی ا زمهمترین سؤالاتی که همیشه در مورد حماسه ملی ایران وجود داشته این بوده است که شخصیت‌های سیستانی و خاندان رستم از کجا آمده‌اند.

وی در توضیح اصطلاح «چرخه حماسی» نیز گفت: این اصطلاح مربوط به مطالعات حماسه‌های یونانی است و در اصل در جهان یونانی به داستان‌های مربوط به قهرمانان حماسه‌های هومری، به ویژه قهرمانان جنگ تروا و اتفاقاتی که برای هر کدام آن‌ها بعد از پایان جنگ افتاده است و به طور کلی داستان سرگذشت آنها، گفته می‌شد. کاربرد این اصطلاح بعدها در مطالعات حماسی گسترش پیدا می‌کند و به مجموعه داستان‌هایی اطلاق می‌شود که با یک منطقه خاص و با یک دسته پهلوان خاص ارتباط دارند؛ مثلا در حماسه‌های اسلاوی ما چرخه حماسی کیف را داریم، در حماسه‌های ایرلندی و کلتیک چرخه حماسی آلستر را داریم که مهمترین ویژگی‌شان این است که با یک منطقه جغرافیایی خاص ارتباط دارند. در حماسه ملی ایران هم ما چرخه حماسی سیستان را داریم.

استادیار رشتۀ زبان‌های باستانی دانشگاه تهران ادامه داد: یک ویژگی مشترک این چرخه‌های حماسی این است که پهلوانانی که در این داستان‌های حماسی یا با هم نسبتی دارند و یا با هم هم‌عصر هستند و در کنار هم قرار گرفته‌اند، در اصل کنار هم نبوده‌اند. این‌ها داستان‌های مجزایی داشته‌اند که در دوره‌ای از تدوین‌شان در کنار هم قرار گرفته‌اند و دور یک هسته یک چرخه واحد را تشکیل داده‌اند.  

وی دربارۀ وجود این ویژگی در چرخه حماسی سیستان گفت: در داستان‌های سیستان ما از یک طرف گرشاسب را داریم که یک شخصیت پیشاسکایی است و در حماسی ملی ما به سه شخصیت انتزاع پیدا می‌کند؛ یکی خود گرشاسب است که سردودمان آنهاست، یکی نریمان که در بعضی روایات فرزند اوست و در بعضی روایات برادرزاده او و دیگری سام است که فرزند نریمان است. از طرف دیگر زال و رستم را داریم. یک بخش فرعی فرزندان زال هستند که در بهمن‌نامه به اسم این افراد بر می‌خوریم. در شاهنامه زواره برادر رستم را می‌شناسیم. عده‌ای دیگر هم فرزندان رستم هستند. داستان‌های همه این‌ها کنار هم قرار گرفته و چرخه حماسی سیستان را تشکیل داده است.

ورهرام زایا بودن را ویژگی‌ای دانست که تا حدی چرخه حماسی سیستان را از چرخه‌های حماسی کشورهای دیگر متمایز می‌کند و در این باره گفت: چرخه حماسی سیستان در حماسه ملی ایران از طریق فرزندان رستم دائما استمرار داشته است. ما از شاهنامه سهراب و فرامرز را می‌شناسیم. در متون کهن‌تری مثل بهمن‌نامه پسران فرامرز را می‌شناسیم. در متون نقالی این خاندان استمرار پیدا می‌کند و حتی در متون منظوم در دوره صفوی شخصیت‌های جالبی به این خانواده اضافه می‌شوند. یک مجموعه حماسی وجود دارد به نام زرین‌قبا نامه که به یکی از فرزندان رستم تعلق دارد. همچنین در اسکندرنامه‌ای که در اوایل دوران صفویه در منطقه ماوراء النهر تدوین شده است فرزندی را به رستم نسبت می‌دهند به نام ابن الغیب که شخصیتی جالب و ویژگی‌های خاص و متمایز با دیگر شخصیت‌های این خاندان دارد.

وی انجام برخی اعمال مشترک از سوی تقریبا همه پهلوانان چرخه حماسی سیستان را نکته جالب توجه دیگر عنوان کرد و گفت: اگر ما به سراغ فرامرزنامه بزرگ یا فرامرزنامه کوچک برویم، به سراغ گرشاسب‌نامه برویم، به سراغ متون نقالی برویم، به سراغ حماسه‌های امثال زرین قبانامه برویم رگه‌هایی از ماجراهای پهلوانی گرشاسب را شاید بتوانیم در آنها ببینیم. این‌ها برخی اعمال مشترک دارند و کسی که تا حدی متفاوت است خود شخص رستم است.

ورهرام در ادامه با اشاره به وجود سه جریان اصلی در حماسه ملی ایران، گفت: یک جریان به اوستا بر می‌گردد و بخش عمده آن داستان‌های شاهان پیشدادی و کیانی است که نام آنها به ترتیب در اوستا آمده است و به بعضی از اعمال آنها اشاره شده و بعدا در کتاب‌های بعدی حماسه ملی ایران به تفصیل بیشتری در مورد این اعمال می‌خوانیم. جریان دوم به شخصیت‌هایی برمی‌گردد که معمولا به خاندان‌های پهلوانی تعلق دارند و وارد حماسه ملی ایران شده‌اند، مانند گیو و گودرز و بیژن و … که معمولا هم به خاندان‌های پارتی تعلق داشته‌اند. در واقع نام‌های گیو و گودرز نام شاهان اشکانی است. جریان سوم هم چرخه حماسی سیستان است و جالب اینجاست که چرخه حماسی سیستان با هر دو جریان دیگر پیوند نزدیکی دارد. پهلوانان سیستان از یک طرف با خاندان‌های پهلوانی دیگر، مخصوصا با خاندان گودرز که الان در مطالعات حماسی آنها را بازتابی از خاندان پارتی قارن می‌دانند، همراه هستند و از طرف دیگر با داستان‌های شاهان نیز مرتبطند و به عنوان مثال شخصیت رستم دائما در حال نجات دادن کیکاووس از دردسرهای متعددش است.

استادیار رشتۀ زبان‌های باستانی دانشگاه تهران در عین حال با اشاره به تفاوت جریان سوم با دو جریان دیگر گفت: دو شخصیت اصلی چرخه حماسی سیستان، یعنی رستم و زال، نه نامشان در اوستا آمده و نه به طور خاص نامی دارند که بتوان آنها را با شخصیت‌های یک خاندان پارتی تطبیق داد. برای همین هم ماجرای آنها را یکی از معماهای مهم مطالعات حماسه ملی ایران می‌دانند. به همین دلیل از اواخر قرن نوزدهم تا به حال حدس‌های مختلفی در مورد این دو زده‌اند؛ هم در مورد این که شخصیت این افراد را با ایزدی یا شخصیتی در اواستا یا یک شخصیت تاریخی برابر قرار بدهند، هم در مورد تطبیق حوادثی که بر آن‌ها می‌گذرد با حوادث تاریخی یا وقایع اسطوره‌شناسی.

وی با اشاره به وجود دو رویکرد عمده، یعنی رویکرد اسطوره‌شناسانه و رویکرد تاریخ‌گرایانه در این زمینه، گفت: در رویکرد تاریخی، یکی از شخصیت‌های تاریخی که رستم را بازنمود حماسی آن می‌دانسته‌اند گندوفر هندوپارتی است. دو نفر حداقل به این موضوع خیلی اعتقاد داشته‌اند یکی هرتسفلد و دیگری مارکوارت. در سال‌های اخیر هم مرحوم بیوارد بر اساس قرائتی که به غلط از سکه گندفر داشتند خواستند واژه سام را در آن سکه پیدا کنند و مسجل کنند که آن شخص رستم است. اما قرائت ایشان غلط بود. مهمتر از همه این که ما دربارۀ گندوفر غیر از این که پادشاهی بوده که قلمرو وسیعی داشته است چیز دیگه‌ای نمی‌دانیم که بخواهد او را به رستم شبیه کند.

ورهرام ادامه داد: نکته دیگری که در داستان‌های رستم مورد توجه قرار گرفته ملقب بودن او به صفت «تاجبخش» در حماسه ملی ایران است. در شاهنامه 12 بار لقب تاجبخش برای رستم تکرار شده است و فکر کنم یک بار هم برای اسفندیار آمده است. عده‌ای، در رأس آنها لئوناردو آلیشان، معتقدند که لقب تاجبخش نشان می‌دهد که رستم بازنمود شخصیت سورنا است که فاتح نبرد حران، نبرد اشکانیان و رومیان، بود. البته آن شخصی که فاتح نبرد حران بود شخصیتی است که ما اسم او را نمی‌دانیم و سورن نام خاندان او بوده است. بنا به آنچه پلوتارک گفته است همیشه شخصی از خاندان سورن این سمت را داشته‌اند که در مراسم تاجگذاری تاج بر سر پادشاه اشکانی بگذارند. در واقع معتقدان به این دیدگاه معنی دقیق کلمه تاجبخش را به علت فارسی‌زبان نبودن متوجه نشده‌اند و تاجبخش را به معنی تاجگذار گرفته‌اند در حالی که این گونه نیست.

وی در خصوص تطبیق‌ها با رویکرد اسطوره‌شناسانه نیز گفت: برخی با این رویکرد خواسته‌اند رستم را بازنمود یکی از شخصیت‌های اساطیری و در رأس همه آنها گرشاسب بگیرند، اما چنین نگاهی هم چندان درست نیست. ما وقتی دربارۀ اسطوره‌ها سخن می‌گوییم در واقع داریم از الگوهایی سخن می‌گوییم که تکرار می‌شوند و این الگوها را شاید در خیلی از پهلوانان مهم ببینیم و نمی‌توان نتیجه گرفت و ثابت کرد که لزوما فلان پهلوان نمود انسانی فلان ایزد است. بنابراین هر دوی این نگاه‌ها کنار گذاشته شدند. مرحوم استاد سرکاراتی هم مقاله‌ای دارند در این مورد که به خوبی توضیح داده‌اند که هر کدام از این دو رویکرد چه ایراداتی دارند.

ورهرام در ادامه با اشاره به حضور سکاها در شرق ایران از قرن دوم پیش از میلاد، گفت: حضور سکاها در این سرزمین آنقدر پررنگ بود که حتی نام این سرزمین را هم عوض کردند و منطقه‌ای که قبلا درنگیانا نام داشت به نام این قوم سکستان نامیده شد و بعدا در دوره اسلامی صورت زرنگ که از درنگیانا می‌آید به بخشی از سکستان تبدیل شد.

وی ادامه داد: با توجه به این شرایط این سؤال مطرح می‌شود که «آیا رستم نمی‌تواند شخصی از گذشته سکاها یا یک ایزد سکایی باشد؟». اول به نظر می‌رسید که این نوع مواجهه پاسخ دادن مجهولی با مجهولی دیگر است؛ چون ما نمی‌دانستیم سکاها چه داستان‌هایی دارند و همان طور که گفته شد عملا در مورد سکاهای شرقی متن خیلی خاصی نداریم و آنچه هست اطلاعاتی محدود از متن‌های چینی و برخی القاب به دست آمده از سکه‌هاست. بنابراین محققان مجبور شدند به سراغ روایت‌های موجود از سکاهای غربی بروند. به این جهت که سکاهای غربی با یونانیان همجوار بودند و هخامنشیان هم در منطقه‌ای نزدیک به یونانیان با آنها درگیری داشتند اطلاعاتی در مورد این دسته از سکاها وارد منابع یونانی شده است.

استادیار رشتۀ زبان‌های باستانی دانشگاه تهران با اشاره به مطرح شدن دو اسطوره در ارتباط با اصل و منشأ سکاها در کتاب چهارم تواریخ هرودوت، گفت: هرودوت از قول فردی سکایی که یونانی‌مآب شده و آداب و رسوم یونانی را پذیرفته است، مطالبی را نقل می‌کند که هر چند محققان تشکیک‌های زیادی در باب صدق مدعای او کرده‌اند، اما دلایلی وجود دارد که حداقل صدق بخشی از گفتار هرودوت را نشان می‌دهد. یکی از این دلایل آن است که برای اکثر نام‌هایی که هرودوت گفته می‌توان ریشه‌های ایرانی پیدا کرد و چون زبان سکایی یک زبان ایرانی است نشان می‌دهد هرودوت خیلی هم بی‌راه نگفته است.

وی با بیان این که یکی از این دو داستان مدت‌ها مورد توجه ایرانشاسان بوده است، اظهار کرد: کریستن‌سن در کتاب سترگش نخستین انسان و نخستین شهریار در تاریخ افسانه‌ای ایرانیان به این داستان ارجاع داده است. خلاصه داستان از این قرار است که از زئوس و دختر خدای رودخانه بوریستن پسری پدید می‌آید که تارگی‌تائوس نامیده می‌شود. تارگی‌تائوس نیز صاحب سه پسر می‌شود به نام‌های کولاک‌سائیس، آرپوک‌سائیس و لیپوک‌سائیس. یک روز از آسمان چهار شیء زرین، یک تبرزین، یک یوغ، یک گاوآهن و یک جام، در قلمرو تارگی‌تائوس، یعنی در سرزمین سکاهای غربی در حوالی دریای سیاه، به زمین می‌افتد. بین سه پسر آرپوک‌سائیس و لیپوک‌سائیس که دو پسر بزرگتر هستند به سراغ این اشیاء می‌روند تا آن‌ها را بردارند اما به علت داغ بودن آن اشیاء نمی‌توانند آنها را بردارند، اما پسر کوچکتر کولاک‌سائیس می‌تواند آن اشیا را بردارد و از همان جا تارگی‌تائوس این پسر را به عنوان جانشین خود و پادشاه سکایان تعیین می‌کند و دو پسر دیگر هم هر کدام بخشی از قلمرو را می‌گیرند و سه تیره سکاها از آن‌ها منشعب می‌شود.

ورهرام با بیان این که کولاک‌سائیس با لقب «پارالات» خوانده شده، گفت: این همان واژه‌ای است که در متن اوستا به صورت پردات به عنوان لقب هوشنگ آمده است و در متون فارسی میانه و فارسی نو به صورت پشداد و پیشداد وارد شده است. همین لقب ارتباط سکاها را با ایرانی‌ها نشان می‌دهد و محققان بر همین اساس گفته‌اند که این داستان یکی از اسطوره‌های تقسیم جهان است که در حماسه ملی ایران هم آن را به صورت تقسیم جهان بین سه پسر فریدون می‌بینیم. همچنین از طرف دیگر گفته شده که بر اساس نظریه اسطوره‌شناسی تطبیقی جدید ژرژ دومزیل که جامعه هندواروپایی را یک جامعه سه‌بخشی متشکل از سه طبقه شاه موبد، جنگجو، و کشاورز دامدار می‌داند، این سه نفر دارند این سه طبقه را نشان می‌دهند.

وی ضمن اشاره به این که در رد و قبول این تفسیر از این اسطوره سخن بسیار گفته‌اند، ادامه داد: نکتۀ جالب توجه این است که در آخرین ریشه‌شناسی انجام شده در مورد نام‌های کولاک‌سائیس و لیپوک‌سائیس، کولاک‌سائیس را به شاه خورشید یا شاه آسمان برگردانده‌اند. کولا همان واژه‌ایست که ما در فارسی امروز از آن «هور» را داریم و سائیس همان «شاه» پارسی امروزی است. نام کولاک‌سائیس گویی ارجاعی به داستان پدر آن‌ها یعنی تارگی‌تائوس دارد که پسر زئوس خدای آسمان بود. همچنین معنی نام لیپوک‌سائیس شاه رود و شاه اعماق است که ارجاعی دارد به مادر آنها که دختر خدای رودخانه بوریستن بود.

ورهرام ضمن بیان این که ما هم در اسطوره‌ها و متون ایرانی یک شاه خورشید داریم، اظهار کرد: از جمشید در اوستا با عنوان شاه خورشید دیدار یاد شده است و جالبتر این که جمشید در نسب‌نامه کلی که از خاندان پهلوانان سیستان داریم نیای آنها محسوب می‌شود. در گرشاسب‌نامه اسدی که به نظر می‌آید این مطلب را از شاهنامه منصور ابوالمؤید بلخی گرفته باشد، این گونه آمده که جمشید در دوران فرار از دست ضحاک به سیستان می‌رسد و با دختر شاه زابل ازدواج می‌کند و یکی از اعقابی که از این ازدواج به وجود می‌آیند گرشاسب است که سردودمان پهلوانان سیستان است.

وی سپس به داستان دیگر مطرح شده در کتاب هرودوت دربارۀ منشأ سکاها و گفت: در این داستان سکاها فرزندان هرکول، پهلوان نیمه‌خدای یونانی که در اساطیر یونانی فرزند زئوس، خدای آسمان، محسوب می‌شود، معرفی می‌شوند. طبق این داستان هرکول پس از این که در یکی از خوان‌های دوازده‌گانه خود هیولایی به نام گروئون را کشته و اسب‌ها و گاوهای او را در اختیار گرفته بود وارد قلمرو سکاها می‌شود و در آنجا به خواب می‌رود. وقتی بیدار می‌شود می‌بیند که اسب‌ها و گاوها نیستند و متوجه می‌شود که یک مارزن آنها را ربوده و تنها در صورتی حاضر می‌شود آنها را به هرکول برگرداند که با هرکول ازدواج کند و از او دارای فرزند شود. این نیمه‌مار نیمه‌زن با هرکول ازدواج می‌کند و صاحب سه فرزند می‌شوند. پس از مدتی که هرکول قصد دارد آن جا را ترک کند در جواب آن مارتن که می‌پرسد کدام یک از فرزندان را شاه این سرزمین کنم توضیحی می‌دهد. 

استادیار رشتۀ زبان‌های باستانی دانشگاه تهران با بیان این که هم آقای خالقی مطلق و هم بعضی از ایرانشناسان روس این داستان را به داستان رستم و سهراب ارتباط داده‌اند، گفت: این افراد به طور کلی خواسته‌اند نتیجه بگیرند که حداقل بعضی از داستان‌های سکاهای غربی به حماسه ملی ایران و چرخه داستانی سیستان رسیده‌اند و می‌شود گفت که این داستان‌ها لزوما از آن سکاهای غربی نبوده‌اند؛ هر چند درست است که هرودوت آنها از زبان سکایان غربی شنیده و طبق روش معمول مورخان یونانی خیلی هم آنها را هلنیزه و یونانی کرده، اما شاید چنین داستان‌هایی بین سکاهای شرقی هم وجود داشته است.

وی در پاسخ به این پرسش که شخصیتی که در روایت هرودوت هرکول نامیده شده، چه کسی می‌تواند باشد، گفت: هرکول را معمولا به دو دلیل با رستم یکی گرفته‌اند. یکی این که هرکول واقعا شباهت‌هایی به رستم دارد از جمله این که هرکول جامه پوست شیر می‌پوشد و رستم ببر بیان، هر دو گرز به دست می‌گرفته‌اندندا و همچنین هرکول برترین پهلوان در حماسه‌های یونان است. دلیل دیگر هم داستان رستم و سهراب بوده که به نوعی با داستان هرکول انطباق داده شده است.

ورهرام با اشاره به وجود شباهت‌هایی که معادل قرار دادن هرکول و گرشاسب را نیز موجه می‌کند، گفت: درست است که گرشاسب یک شخصیت اوستایی است اما بعد از این که سکاها به سیستان می‌آیند گرشاسب را به عنوان نیای پهلوانان خود می‌پذیرند. نکته‌ای که وجود دارد این است در سنت ایرانی پهلوان اصلی اژدهاکش گرشاسب است و هرکول هم در اسطوره‌های یونان یکی از اژدهاکشان به‌نام است.  

وی ادامه داد: نکته دیگر این است که رستم برخلاف فرزندش فرامرز و اعقابش و گرشاسب، چندان به اژدهاکشی معروف نیست.  بنابراین ممکن است سیمایی از یک اژدهاکش در اساطیر سکاهای غربی بوده که آن شخصی که داستان را برای هرودوت روایت کرده آن را با هرکول تطبیق داده باشد.  

ورهرام ویژگی اصلی خاندان پهلوانان سیستان را اژدهاکشی توصیف کرد و گفت: ما می‌دانیم که حماسه ملی ایران حداقل در اواخر دوره ساسانی قوام و ثبات پیدا می‌کند. مسعودی در مروج الذهب از کتابی پهلوی به نام سکیسران صحبت کرده است که گفته شده احتمالا عنوان آن به معنای سران سکاها یا سران سکستان بوده و کتاب داستان‌های پهلوانان سکاها را روایت کرده است. بر این اساس می‌توان گفت از دوره ساسانی پهلوانان سیستان به اژدهاکشی شناخته شده بودند.

وی اژدهاکشی را مرتبط با سرزمین سیستان دانست و گفت: به نظرم هم سکاها این اسطوره اژدهاکشی را با خود آورده‌اند و هم چه بسا این اسطوره پیش از ورود سکاها هم در این سرزمین وجود داشته است. در اوستا هم در زامیادیشت، از سوشیانت سوم که سوشیانت نهایی در اسطوره‌های زرتشتی است، این گونه یاد می‌شود که حامل گرز فریدون است که ضحاک با آن کشته شده است. گرز سلاح اصلی اژدهاکشان است و لقب پیروزمند که برای سوشیانت سوم می‌آید با اژدهاکشان پیوند دارد. به نظر می‌رسد ورود سکاها به سیستان و این که گرشاسب را به عنوان نیای پهلوانان خود پذیرفته‌اند، نشان می‌دهد که آن‌ها هم یک سیمای اژدهاکش هندواروپایی یا هندوایرانی در میان خود داشته‌اند و این منطقه پیوندی با اژدهاکشان داشته و منطقه‌ای مربوط به پهلوانان اژدهاکش است.

 

 

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612