بکَتِ المنابرُ یـومَ ماتَ و إنّما
أبـکَی المنـابرَ فَقـدُ فـارسِهِـنَّه
در بنیاد ایرانشناسی دیدمش اوّل بار. چهار سال پیش؛ روزی که استاد ابوالحسن نجفی سخن از عروض قدیم و جدید میگفت. روحانیِ بلندقامتِ سپیدمحاسنی را مادرم، پیش از آغاز جلسه، نشانم داد و به وجد گفت: استادمان بوده است. فهمیدم آن سالها، پیش از تولّدم، که مادر فیزیک میخوانده، یک ـ دو درسِ واقعاً «انتخابیِ» آن روزگار را از میان درسهای دانشکدۀ ادبیات برگزیده بوده است و هر هفته از آن برهوتِ امیرآباد ــ که در آن گویا جز دانشکدۀ فیزیک ساختمانی نبوده است و هم از آن روی، به طنز، «فیزیک آباد»ش می خوانده اند ــ راه دانشکدۀ ادبیات میسپرده است. پیش تر که رفتیم تا سلامی کنیم به شیخ عبدالله نورانی، همان نخستین کلامش، که نشانِ بهیاد داشتنِ نام و چهرۀ دانشجویی بود از پس سالیانی بیش از عمرِ من، به حیرتم واداشت که زهی حافظه؛ و همان چند کلامی که گفت چنان پر بود از طنز و مطایبه که طعم شیرین دیدار نخستین را هنوز به یاد دارم.
یک سال بعد، در همان بنیاد ایران شناسی، هنگام پذیراییِ عصرانۀ همایشی، با استادم، دکتر محمّدحسن حائری، و چند تن دیگر، دورِ میزی نشسته بودیم که استاد نورانی وارد سالن شد. شادمان و لبخندزنان، به احترامش به پاخاستیم و تک صندلیِ خالی مانده را به طرفش کشیدیم که «بفرمایید، استاد!» پذیرفت و نشسته، ننشسته بذله گویی آغاز کرد. استادان را، که شاگردان دیروزش بودند، خوب می شناخت و به خاطر داشت. اسم و رسمِ ما جوانترها را پرسید و از همان نخستین جواب هامان، کلمهای ــ شاید غلطِ مصطلح یا سهوی زبانی ــ شکار کرد و همان شد نخستین دست مایۀ خندیدن و خنداندن. جا خورده بودیم و فرصتِ تدارک نبود.
پرسشها، بیامان، اصابت میکرد به هدف: «الوند، خانهتان در کدام محلّه است؟» و چون میگفتی، از تاریخچۀ محلّه تان میپرسید و وجهِ تسمیه اش که می دانست نمی دانی و لبخندی آمادۀ نشستن برلبانش بود. به فکر فرو می رفتی و می رفت سراغِ نفر بعدی: «حائری، معنای فامیلت چیست؟ از کدام ریشه است؟» و یک از پیِ دیگری، سؤال بود که می رسید. این یکی جواب نداده، پرسش دیگری از نفر بعدی و طرفه تر که خوب هم به یادش میماند با هرکداممان از چه میگفته است و حال چه باید بگوید تا یک دورِ دیگر سرگرمِ یافتن پاسخ باشیم و نوبتمان که شد، باز فرو بمانیم از جواب؛ انگار شطرنجیِ چیره دستی که همزمان (سیمولتانه) ده ها بازیگر پیر و جوان را یک تنه حریف است. آن چند دقیقه، قهقاه خنده هامان را از میزهای اطراف با نگاه هایی حسرت بار پاسخ میگفتند آنانکه مترصّد بودند استاد برخیزد و چند لحظه ای مهمان میزِ آشنایانِ دیگر شود، در گوشهگوشۀ سالن، تا جمع آنان هم «نورانی» شود.
بعدها، به مناسبتی ،از استاد گرانقدرم، دکتر مهدی محقّق، شنیدم که نورانی، در کنگره ای بینالمللی، اندکی پس از خاموشیِ آتشِ جنگ هشت ساله، دست بر شانۀ نمایندۀ دولت عراق نهاده و خنده زنان پرسیده است: «کَیفَ حالُ صدّام؟» و نماینده، که کس تردید نداشته از مقرَّبان دیکتاتور است، هنوز مبهوتِ این مایه «گستاخی» بوده است که نورانی، با همان خونسردی معهود، از او می خواهد به صدّام برساند این پیام را که: «بابُ التوبه مفتوح!» که «نشنید و عاقبتش شنیدی».
هرچند از شوخ طبعی و حاضر جوابی او کسی بی نصیب نمی ماند، هرگز ندیدم و نشنیدم از سخنش، ولو بیپرواترین مزاح ها، رنجشی در دلی پدید آید. از درس و بحثش اگرچه، شوربختانه، بهره نیافتم، هر دم که از محضرش برخوردار شدم خوش دمی بود. هماره میخندید و میخنداند الّا یک بار، که غمی بزرگ یار ایِ ایستادن از دو پایش ستانده بود، کنار تالار اجتماعات مؤسّسۀ لغت نامۀ دهخدا، سالنی که آن روز جای سوزن انداختن نداشت، که نشسته بود، اندوهگین و بهگمانم گریان؛ روزی که پیکر استاد سیّد جعفر شهیدی را بدرقه میکردند. در چهلمِ دکتر شهیدی هم سخن گفت و خوش گفت.
این سال ها خبر از او نداشتم تا چند هفته قبل که دیدمش، کنار مسجدِ دانشگاه، قدم زنان، با دو تن که همراهش بودند. شادمان شدم که هست و تندرست است. یکشنبه شب، هشتم آبان، خبر رفتنش را در سایت میراث مکتوب خواندم، و خبرِ مراسم تشییع را که صبح همان روزِ بارانی برگزار شده و خبرش نرسیده بود، نه به من و نه به دهها و صدها شاگرد و دوستدارش. همچنانکه در زمان حیاتش نگذاشت مراسمی در بزرگداشتش برپا کنند، بعد از وفاتش مجلسی برگزار نشد. اکنون که از این دنیا رَسته است و به یاران قدیم پیوسته، امیدوارم روحش شادتر باشد!
الوند بهاری
شانزدهم آبان۱۳۹۰