کد خبر:34726
پ
مثنوی معنوی مولانا

فرایند هماهنگ تکاملی مولوی و مثنوی

برخی معتقدند که جلال الدین محمد بلخی (مولوی) در سرودن مثنوی، ساختاری از پیش معین را رعایت کرده است، اما به‌نظر نگارنده مولوی از آغاز هیچ طرحی برای مثنوی نینداخته بود.

میراث مکتوب- برخی معتقدند که جلال الدین محمد بلخی (مولوی) در سرودن مثنوی، ساختاری از پیش معین را رعایت کرده است، اما به‌نظر نگارنده مولوی از آغاز هیچ طرحی برای مثنوی نینداخته بود و تصمیم نداشته است که کتابی برای خوانندگان بسراید، لذا درپی تبویب و تنظیم مشخصی نیست و هیچ نظم ظاهری و صوری را رعایت نکرده است. او در چند بیت آغازین مثنوی کلیات دیدگاه‌های خود را به‌طور فشرده بیان کرده و در ادامه کار به شرح و تبیین همان اندیشه‌ها و بیان جزئیات آنها به‌طور نامنظم پرداخته است. او طبق روال و قاعده رایج واعظان، اندیشه‌های تعلیمی خود را طبق مقتضیات مجلس بیان کرده است اما به‌طور منظوم؛ و دیگران نیز املاء کرده‌اند، لذا مثنوی اگر در همان هزار بیت نخست نیز به پایان می‌رسید مشکلی رخ نمی‌نمود و اگر مولوی ده سال بیشتر می‌زیست باز مثنوی را ادامه می‌داد و هرگز به پایان نمی‌رساند.

سخنان مولوی در مثنوی هر چه پیش‌تر می‌رود، بیش‌تر تکرار می‌شود. دلیل این تکرارها، یکی ابهام مسئله نزد شنوندگان است که مولوی اقدام به ایضاح سخنان قبلی و تبیین بهتر آنها می‌کند؛ دلیل دیگر این است که اندیشه‌های مولوی نیز هماهنگ با پیشرفت مثنوی، پیشرفت می‌کند و افق‌های تازه‌ای بر وی گشوده می‌شود، لذا توضیحات بعدی در حکم اصلاح دیدگاه‌های قبلی یا بیان نگرش‌های تازه است.

علت ناتمامی مثنوی ظاهراً همین امر است؛ زیرا مولوی سخنان آغازینش را وافی و کافی می‌دانسته و در طول زندگی خود به تدریس آنها اهتمام ورزیده است، اما چون سخنانش، سخنانی نیک بود؛ فهمش برای شنوندگان مشکل می‌شد و هر بار معنای تازه‌ای به‌مناسبت و مقتضای مقام از سخن بر می‌آمد، ناگزیر تکرار می‌کرد. این ویژگی در سخنان و مجالس درس شمس تبریزی نیز بوده است. می‌گوید: «هر آینه از بهر تفهیم‌شان سخن مکرر می‌کردم. طعن زدند که از بی‌مایگی سخن مکرر می‌کند. گفتم بی‌مایگی شماست، این سخن من نیک است و مشکل، اگر صدبار بگویم هر باری دیگر فهم شود و آن معنی اصل همچنان بکر است» (شمس تبریزی، ۱۳۸۵: ۱۶۸).

سخن شمس و مخالفان وی هر دو درست است. یعنی انسان به‌دلیل این که همیشه در حال رشد و ترقی است و دانش، درک و شناختش، دم‌به‌دم در فزونی است، وقتی درباره چیزی سخنی می‌گوید، پس از اتمام سخن، هم خودش و هم مخاطبش از آن سخن عبور می‌کنند و درپی فهم تازه از موضوع هستند. نکته‌ای که شمس از گفتن آن در اینجا سر باز زده این امر است که خود شمس نیز هر بار از موضعی تازه به موضوع مورد بحث می‌نگریسته و پیرو آن به دریافت و درک تازه‌ای نیز دست می‌یافته و معانی و مفاهیم تازه‌ای را بیان می‌کرده است. فرایند دیالکتیک فهم، در گوینده و شنونده به یک روش عمل می‌کند، اما نتایج متفاوتی بیرون می‌دهد زیرا تجارب و درون‌دادهای گوینده با مخاطب ضرورتاً یکسان و کاملاً منطبق بر هم نیست تا به حکم این قول حافظ که «بر زبان بود مرا، آن‌چه تو را در دل بود» دل و زبان گوینده و مخاطب یکی شود. ثبات اندیشه و در پی آن ثبات معنی و مفهوم و لایتغیر بودن آن، غیرممکن است. حتی در فرایند اندیشه و فهم یک نفر واحد نیز ثبات و سکون نیست.

ژان برتلمی ناخودآگاه مؤلف را در فرایند تکوین اثر مؤثر می‌داند و می‌گوید: « بسا پیش می‌آید که هنرمند رفته‌رفته اثرش را می‌آفریند، این احساس را دارد که خود را کشف می‌کند. گویی اندک‌اندک پاره‌هایی از روح ناشناخته خویش را آفتابی می‌سازد. یا در مواردی دیگر، انگار که نویسنده در انشاء آثار خود پیرو اراده‌ای سوای اراده خود‌آگاه خویش است» (برتلمی، ۱۳۹۲: ۸۳).

همین اندیشه به‌نوعی دیگر در سخنان مارکس نیز دیده می‌شود. مارکس می‌گوید: «انسان به عنوان یکی از نیروهای طبیعت، خود را در برابر طبیعت قرار می‌دهد، نیروهای طبیعی جسم خود را، چون دست‌و پا و بازوان به حرکت درمی‌آورد، برای آن که تولیدات طبیعت را در شکلی که با خواسته‌هایش سازگار شده است، تصرف کند. با چنین عملی روی جهان خارج و تغییر آن، انسان در عین حال ماهیت خود را نیز تغییر می‌دهد؛ و بدین ترتیب وی نیروهای خفته‌اش را بیدار کرده و آنها را مجبور به اطاعت از خود کرده، تحت نفوذ خود قرار می‌دهد» (لیف شیتز ۱۳۹۶: ۱۲۸).

این سخنان مارکس و برتلمی درباره مولوی و مثنوی‌اش نیز صادق است. مولوی در آغاز مثنوی سخنانی کلی و موجز گفته است که می‌تواند اصول عقاید وی درباره عرفان تلقی شود اما با گذر زمان، شخصیت روحی و علمی مولوی در چارچوب همان اندیشه کلی، تحول و پویایی می‌یابد. آن‌گونه که از هجده بیت نخست مثنوی بر می‌آید: مولوی در آغاز سرایش مثنوی از لحاظ نظری و ذهنی به مرحله کمال خودشناسی که مقدور وی بوده، رسیده و این کمال با سیر سرایش مثنوی به‌لحاظ عملی نیز محقق شد و ذهن، زبان و کردار به یگانگی رسید. در زمانی‌که اندیشه مولوی در گفتار و کردارش متجلی شد و هر سه به کمال یگانگی رسیدند (همانند پیر چنگی: پیر دامن را ز گفت‌وگو فشاند // نیم گفته در دهان ما بماند)، مولوی هم به مقصد رسید و زبان از گفتن باز ماند. زیرا دیگر نیازی به گفتن نبود. اگر سخن گفتن مولوی برای ساختن شخصیت الهی خود بود، وقتی که به هدف رسید ذهن و زبان، مأموریت خود را به پایان بردند.

بنابراین هنگامی‌که به ساختار مثنوی و بخش‌های نامنظم آن می‌نگریم، می‌بینیم که حرکت و پویایی شخصیتی مولوی درون همان دایره تفکرات و اندیشه‌هایش (که در آغاز مثنوی آمده است) ناخودآگاه در سریان و جریان است. مولوی چنان در دام اندیشه‌های ناخودآگاه افتاده و عنان اختیار به‌دست خیال سپرده است که در طول سرودن مثنوی هیچ حرکت آگاهانه‌ای جز همان حرکت نخستین از خود نشان نمی‌دهد. به‌نظر بنده، مولوی برای رهایی از دست اندیشه مسلط و چیره بر وی، ابیات بعد از هجده بیت  نخست را می‌سراید اما نه تنها موفق به رهایی از دست اندیشه مسلط بر ناخودآگاه نمی‌شود، بلکه هر لحظه بیش از پیش گرفتارتر می‌شود و نهایتاً در آن مجذوب و به یگانگی می‌رسد؛ یعنی به مقام «فناء فی‌الله». لحظه «به یگانگی رسیدن» اندیشه، گفتار و کردار مولوی به‌عبارتی دیگر لحظه‌ای که اندیشه‌هایش صفات ذاتش می‌شوند، زمان پایان سرایش مثنوی است که با پایان عمر وی نیز مقارن می‌شود.

فرایند یگانگی اندیشه و عمل مولوی، مطابق با نظر مارکس، بدین گونه است که وی ضمن آنکه می‌کوشد مریدان، شاگران و مخاطبان خود را به سرمنزل مقصود راه برد و در طبیعت آنها تصرف کند و به‌عبارتی دیگر مس وجودشان را زر کند، خود نیز دچار تغییر و دگرگونی می‌شود. همان‌گونه که نیروهای خفته مریدان را بیدار می‌کند یا می‌کوشد تا بیدار کند، نیروهای خفته خودش نیز بیدار می‌شود و میان اندیشه و عمل وی تلاؤم و تجانس و یگانگی ایجاد می‌شود.

به‌همین دلیل از نظر نگارنده، مولوی قبل از سرودن مثنوی از لحاظ نظری به منتها درجه کمال خود در عرفان که می‌توانست بدان نائل شود، رسیده بود یعنی ساختار اندیشه‌اش درباره «عرفان» بنیان یافته بود و در جریان سرودن مثنوی به تطبیق نظریه و عمل پرداخت یا سلوک عملی را آغاز کرد. در این زمان همه چیزهایی که می‌توانست مصداق مرگ بی‌مرگی باشد، برای وی روی داد: نظیر تعریض مخالفان به رفتار وی با شمس، پیدا کردن شمس در قالب حسام‌الدین چلبی، گذر از زهد به عشق و عرفان (زاهد بودم ‌ترانه گویم کردی) و … .

منابع
لیف شیتز ، میخائیل (۱۳۹۶). فلسفه هنر از دیدگاه مارکس، مترجم: مجید مددی، تهران: نشر بان.
برتلمی، ژان (۱۳۹۲). زیباشناسی، مترجم: احمد سمیعی، تهران: سخن.

علی‌رضا شعبانلو

منبع: پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612