میراث مکتوب- دکتر حسن انصاری، عضو هيئت علمی مؤسسه مطالعات عالی پرينستون در یادداشتی کوتاه ضمن نقد نظریۀ ایرانشهری به بیان نکاتی دربارۀ نسبت ایران و اسلام پرداخته است که این یادداشت را در ادامه میخوانید.
من از ناقدان طباطبایی هستم. نقد من ناظر به فقر تاريخی نگری در آثار اوست؛ البته در حوزه ای که در آن تخصص دارم. يعنی آثارش درباره تاريخ انديشه سياسی در اسلام و ايران. به نظرم بخش هایی از آنچه او به عنوان نظريه ايرانشهری ارائه می دهد فاقد پشتوانه تاريخی است و از فقر روشی در بحثی که در اساس بايد با شيوه تاريخی مورد مطالعه قرار گيرد رنج می برد. ايده ايران به مثابه ملت و نسبت آن با انديشه شاهی آرمانی ايرانی را بايد بر اساس منابع اصلی آن شناخت و نه آنچه طباطبایی تحت عنوان تداوم آن در آثار سياستنامه ای می بيند. سياستنامه ها کتاب هایی برای تئوری نظريه سلطنت بودند که با شاهنشاهی ساسانی فرق می کند. علاوه بر اين طباطبایی دوران اسلامی تاريخ ايران را به درستی تحليل نمی کند. تفکيک ميان اسلام و ايران از نقطه نظر فرهنگی و تمدنی درست نيست. به همان اندازه که آيين مزديسنی آيينی ايرانی بود اسلام هم آيين و ديانتی ايرانی شد. سرنوشت دينی و سياسی ساسانيان در اواخر دوران آنان به گونه ای شد که اگر اسلام نمی آمد به احتمال زياد سرنوشت ايران و آيينش با دنيای “روم” گره می خورد و شايد از آن چيزی هم نمی ماند. اسلام ديانتی بود که فضا را برای حفظ ايران و حفظ و گسترش فرهنگی ايران در سرتاسر سرزمينی که با اسلام پيوند داشت، از بخش هایی از چين تا اندلس و جنوب فرانسه فراهم کرد. در اين فضا بود که فرهنگ ايرانی و دين و فلسفه و تفکر و هنر و تمدن آن نو شد و شکوفایی مجدد يافت. اين فقط با دولت عباسی و ورود کاتبان و مستوفيان و بزرگ زادگان ايرانی نبود که ممکن شد، حتی در عصر اموی هم فرهنگ ايرانی راه خود را در لایه های مختلف دينی و تمدنی اسلام باز کرده بود. اگر کسی آشنا با فرهنگ و تمدن اسلامی باشد ترديد نمی کند که اسلام به همان اندازه که ايران اسلامی شد، ديانتی ايرانی شد؛ و اينجا مقصودم جنبه های فرهنگی و تمدنی اين دين است. بخش اعظم ادبيات و آثار فرهنگی و تمدنی اسلام يا ايرانی است و يا متأثر از آن. من از اين به عنوان تاثير ايران و يا خدمات ايران به اسلام تعبير نمی کنم. در واقع آن را خود ايران می دانم. تداومی برای ايران و فرهنگ و تمدنش. به ظاهر به نظر می رسد که ايران تماميت و وحدت ارضی و هويت سرزمينی خود را بعد از سقوط ساسانيان از دست داد اما من با اين نتيجه گيری و يا تعبير مخالفم. درست است که از لحاظ سياسی دولت ساسانی و يا هر دولتی با عنوان دولت ايران در پی سقوط ساسانيان از بين رفت منتهی سرزمين ايران در طول تاريخش قبل از اينکه با نظام های سياسی اش شناخته شود با حقيقت پيوسته ملت ايران و فرهنگ ايرانی اش شناخته می شد و می شود. تداوم فرهنگی ايران شهر هيچگاه در طول دوران اسلامی گسسته نشد. گاهی نام ايران به محاق می رفت اما اعراب و ديگران به خوبی مرز آنچه ايران بود و غير ايران را می شناختند و البته با تعابير مختلف از آن ياد می کردند.
گفتم ايران قبل از هويت سياسی حکومت هايش با هويت سرزمينی اش و با ملت ايرانی اش شناخته می شد و الآن می گويم همان هم پايه ای بود برای تشکيل مجدد دولت ملی ايران در عصر صفوی. اين ممکن نبود الا با استمرار فرهنگی ايران. برخلاف طباطبایی من با تفسيری که کوربن از اسلام ايرانی می کرد مخالفم. بنابر آنچه گفتم اسلام ديانتی برای ايران بود و اصلا دوگانگی در هيچ شکلش در اين ميان معنی ندارد. اسلام متعلق به ايران بود و بخشی از هويتش. ايران منهای اسلام اصلا قابل تصور نيست. به اين معنا که اساس فرهنگی و تمدنی ايران بعد از اسلام همواره آميخته با فرهنگ اسلامی بود و اصلا تفکيک در اين زمينه نه تنها غلط و بل بی فايده و ضد غرض است. غلط بودن تعبير اسلام ايرانی از آن روست که ما درست به همین دلیل هم نمی توانيم از اسلام عربی و يا اسلام مغربی و اسلام اندلسی و اسلام هندی و يا اسلام ترکی سخن بگوییم. اسلام از همان آغاز دوران ظهور فرهنگی و تمدنی اش ديانت ايران شد و اين ديانت به گستره تمام جغرافيای اسلامی در طی سده های متمادی فضا را برای گسترش فرهنگ ايرانی فراهم کرد. تا اسلام هست ايران هست و تا ايران هست اسلام هم هست.
اسلام برای ايران فضایی را ايجاد کرد که فرهنگ ايرانی هم زمان که در خراسان و ماوراء النهر حضور داشت و گسترش می يافت در شام و شمال آفريقا و اندلس و شبه جزيره هم به دليل حضور اسلام توانست گسترش پيدا کند. اين موقعيت ممتازی برای ايران بود. اسلام تمدن کتاب بود و به واسطه کتاب و فرهنگ مکتوب زمينه برای بسط مکتوب فرهنگ ايران پيدا شد. زبان فارسی هم در واقع با زبان و خط عربی و شرايط ويژه خراسان بعد از عصر فتوحات بود که تحول يافت و به زبان مکتوب ارتقا يافت.