کد خبر:50269
پ
شاهنامه ۳

واژگان کهن شاهنامه

نخستین شاهان شاهنامه به اصطلاح culture heroes هستند، یعنی بنای تمدن و فرهنگ را بنا بر تصور آنها نهاده‌اند. یکی از اینان هوشنگ است که پوشش و جامه از اوست

میراث مکتوب- نخستین شاهان شاهنامه به اصطلاح culture  heroes هستند، یعنی بنای تمدن و فرهنگ را بنا بر تصور آنها نهاده‌اند. یکی از اینان هوشنگ است که پوشش و جامه از اوست:

ز پویندگان هر چه مویش نکوست

بکشت و به سرشان برآهیخت پوست

چو ۱ روباه و قاقم چو سنجاب نرم

چهارم سمور است کش موی گرم۲

بر این گونه از چرم پویندگان

بپوشید بالای گویندگان۳

نام این جانوران که پوست آنها قیمتی بوده معمولاً در کنار هم آمده. اینها را در شمار کالاهایی ذکر کرده‌اند که عمدتاً از طریق خوارزم از دیار ترکها و روسها و صقلابها به سرزمین ایران و اسلام می‌آورده‌اند. به عبارت دیگر، با آنکه پوست بازکردن از جانوران برای پوشش آدمیان به هوشنگ نسبت داده شده، آنچه در این عبارات شاهنامه هست انعکاس ادوار بعد تاریخ است.

 سیوطی در مزهر کلمات سنجاب و سمور و قاقم و فنک را در شمار معرّبات آورده. او این کلمات را به تصریح خود از فقه اللغهٔ ثعالبی گرفته. عربی‌زبانان لغت را از فارسی گرفته‌اند، ولی این دلیل نیست که اصل لغات هم فارسی باشد. ثعالبی در غرر السیر و فردوسی در شاهنامه در برشمردن هدیه‌های فغفور برای اسکندر پوست سمور و فنک و قاقم و سنجاب و خز (ثعالبی؛ فردوسی مشک و کیمال را اضافه دارد) را ذکر کرده‌اند. این لغات ظاهراً از همین جا در ذهن ثعالبی بوده و در فقه اللغه ذکرشان کرده. جغرافیادانان ایرانی و عرب مانند اصطخری و ابن حوقل نیز متذکر شده‌اند که فنک و سمور و روباه و دله و دیگر “وبرات” از طریق خوارزم و ماوراءالنهر وارد می‌شود. پس آنچه در داستان هوشنگ است، از جهت مصادیقِ پوست جانوران یا انعکاس ادوار بعد است یا یادگار زمانی که ایرانیان در نواحی شمال شرقی ایران ساکن بوده‌اند. احتمال اول از نظر نویسندهٔ حاضر قویتر است.

در آنچه در این جا آمد راهنمای نویسنده مقالهٔ کوتاه استاد استیگ ویکاندر بود در جشن‌نامهٔ دانشمند هلندی، فرانسیسکوس برناردوس یاکوبوس کویپر، صص ۲۷۰-۲۷۴. دربارهٔ ملاحظات آن استاد دربارهٔ رنگ گندمگون و اسمر و احتمال ارتباط آن با سمور این جا چیزی گفته نشد.

———

۱. چو، مانند مواردی دیگر در شاهنامه، یعنی “یعنی”، نه “مانند”.

۲. گوشت او به گرمی مشهور بوده، ولی مویش هم لابد چنین بوده. این جا گوشت مناسبتی هم ندارد.

۳. گوینده معادل ناطق است.

دم‌آهنج (لغتی از شاهنامه)

در شاهنامه گاهی صفت اژدها (یعنی مار بزرگ) دَم‌آهنج است (شواهد از رواقی، فرهنگ شاهنامه، ۱، ۱۱۴۴؛ قس خالقی، واژه‌نامهٔ شاهنامه، ۲۰۲):

که آن ترک در جنگ نرّ اژدهاست

دم‌آهنج و در کینه ابر بلاست

بدو گفت کای بدتن بی‌بها

ببین این دم‌آهنج نرّ اژدها

پیداست که معنای کلمه “به دم درکشنده” است، چنانکه در واژه‌نامهٔ شاهنامه آمده (ساخت آن مانند دست‌ورز به معنای “صنعتگر” و دست‌فروش است، یعنی یک حرف اضافه در ترکیب مقدّر است). شواهد شاهنامه از جای دیگر نیز این معنی را تأیید می‌کند و آن شواهدِ “به دم (در)کشیدن” است (شواهد از لغت‌نامه، ذیل درکشیدن؛ قس فرهنگ شاهنامه، ۱، ۴۱۵):

چو آن شیرکپّی ز کوهش بدید

فرودآمد او را به دم درکشید

مقایسه شود با این بیت (فرهنگ شاهنامه، ۱، ۴۱۵):

بیامد ز کوه اژدهای دژم

کشید آن بهار مرا او به دم

و در مورد اژدهایی که سام او را از میان می‌برد:

همی پیل را درکشیدی به دم

دل خرّم از یاد او شد دژم

اما استاد خالقی در گزارش شاهنامه (سخن، ۱۴۰۳، ۵، ۵۰۵) در شرح این کلمه نوشته است: “یعنی به نفس درکشنده”. مانند به همین در فرهنگ شاهنامهٔ استاد رواقی نیز هست: “صفت جانداری که می‌تواند با دم و نفس خود هر چیز و کسی را به درون دهان خود بکشد و فروببرد.” (صفت هر جانداری نیست؛ در شاهنامه  ظاهراً فقط صفت اژدها یعنی مار بزرگ و نهنگ یعنی تمساح یا ماهی وال¹ است.)

اما مار و تمساح (یا وال؟) طعمهٔ خود از آدمی و جانور را درمی‌کشند و می‌بلعند و ظاهراً لازم نیست که صفتی جادویی برای این جانوران در ذهن شاعر یا ذهن صاحبان منابع او تصوّر کنیم. این هر دو محقّق دم را در تعبیر دم اژدها به “دهان” تعریف کرده‌اند (رواقی، ۱۱۴۵؛ خالقی، ۲۰۲). پس چه جهت داشته (لااقل تا آن جا که با شواهد شاهنامه سر و کار داریم) که دمِ اژدهای دم‌آهنج را نَفَس او تلقّی کنند؟ به این چند شاهد از شواهد دم به معنای “دهان” توجّه شود (شواهد از چاپ اخیر شاهنامه: خالقی، شاهنامه، سخن، ۱۳۹۴):

– ۱، ۶۸: و لیکن چو جانی شود بی‌بها

نهد بخرد اندر دم اژدها

– ۱، ۲۰۸: که شاه جهان در دم اژدهاست

بر ایرانیان بر چه مایه بلاست

– ۱، ۲۴۳: اگر شاه کاوس یابد رها

تو رستی ز چنگ و دم اژدها

و شاهدی از نوع دیگر:

– ۱، ۲۷۴: بفرمود تا رخش را زین کنند

دم اندر دم نای رویین کنند

در هیچ یک از این شواهد دم به معنای “نَفَس” نیست و در واقع در زبان فارسی یک دم نیز به معنای “دهان” استعمال داشته که با دمِ “نفس” مشترک لفظی است.² پس اگر دمِ اژدها به معنای دهان مار بزرگ است، اژدهای دم‌آهنج نیز ماری بزرگ است که جانوران را به دهان می‌آهنجد، یعنی آنها را “درمی‌کشد” و “می‌بلعد”. آهنجیدن یعنی “کشیدن” و یک معنای کشیدن “فروبردن” و “بلعیدن” است، چنانکه در سطور قبل گذشت. در متنی پهلوی که به “داستان گرشاسپ” معروف است (گرشاسپ و سام یک شخصیّتند) هیولایی آبی، گندرو نام، که کارهایش مانند است به آن اژدها که ذکرش در ذکر مفاخر خاندان رستم، از جمله سام، در داستان رستم و اسفندیار هست (اژدهای کشف‌رود)، موجودات را “می‌کِشد” یعنی “می‌بلعد” (چاپ نوبرگ: Nyberg, in Festschrift Pavry, p. ۳۴۱).

با این همه، در عبارتی از بندهشن که دربارهٔ انواع ماران است (Pakzad, Bundahišn, ۲۰۰۵, ۲۶۰) دربارهٔ نوعی از ماران می‌گوید:

ān-iz ast kē az dūr gyāg gāw ud gōspand ud asp ud mard abāz ō xwēš āhanjēd ud ōbārēd.

“و (ماری) نیز هست که از جای دور گاو و گوسفند و اسب و مرد را بازِ خویش (به سوی خویش) می‌کشد و می‌اوبارد.”

این همان اژدهای دم‌آهنج شاهنامه است که جانداران را “می‌کِشد”، ولی از عبارت بندهشن معلوم نیست که به چه کیفیّت. ممکن است سخن مؤلف بندهشن حاصل تصوّر نادرست خود او از لفظ آهنجیدن باشد و ممکن است نباشد، مخصوصاً اگر توجّه شود که پیش از آن از “جادو” بودن ماران به اشاره یاد می‌کند. کتابهای عجایب ممکن است این معنی را روشن کند، ولی علی‌العجاله در مورد شاهنامه‌ نظر نویسندهٔ حاضر این است که سخن از “نَفَس” نیست.

———

یادداشتها

۱. یا ماهی وال؟ شواهد شاهنامه گاهی ظاهراً معنای ماهی وال یا ماهی بزرگ دارد و گاهی تمساح؛ مثلاً آن جا که نهنگ را به شست می‌گیرند بایست معنای اول منظور باشد و آن جا که از نهنگ نیل سخن می‌گوید معنای دوم. نهنگ دم‌آهنج شاهنامه (شاهنامه، سخن، ۲، ۵۶۷) مقایسه شود با این بیت ناصرخسرو (نقل از لغت‌نامه، ذیل کشیدن):

ماهی وال است طمع دور دار

زود بدم درکشدت وال‌وار

۲. دم به معنای جلو چیزی، مانند دم در، ظاهراً معنای مجازی همین دمِ به معنای “دهان” است (قابل توجه آدمهای بیکاری که دنبال کاربرد استعاری اندامهای بدند). دمِ دهان یعنی “جلو دهان، نزدیک به دهان”، ولی آیا شبه اتباعِ “دم و دهان” نیز به همان معنای “دهان” در فارسی وجود می‌داشته؟

پروار: لغتی از شاهنامه

در شاهنامه ظاهراً یک بار کلمهٔ پروار به کار رفته و آن این بیت است از زبان کیخسرو دربارهٔ افراسیاب:

به پیش شبانان فرستادیم

به پروار شیران نر دادیم.

لغت را در دو فرهنگ لغات شاهنامه، از آقای دکتر رواقی و آقای دکتر خالقی (ج ۵ چاپ سخن)، به “پرورش” معنی کرده‌اند. ولی پروار چنین معنایی ندارد. پروار به یک معنی جایی است محصور مانند آغل که جانور و پرنده را در آن می‌داشته‌اند که فربه شود. چنین جانوری را پرواری می‌گفته‌اند. پروار به معنای “فربه” لغتی است ثانوی و دست دوم و سبب به وجود آمدن آن حذف یاء نسبت از پرواری بوده است.

معانی دیگر پروار که در لغت‌نامه‌ها هست همه آشفته است و ظاهراً آشفته‌تر از هر جا در لغت‌نامهٔ دهخدا. با آنکه در مقالهٔ “ربض را در فارسی چه می‌گفته‌اند؟” مقداری از ابهامات این لغت رفع شده، هنوز آنچه در آن مقاله دربارهٔ پروار و فرار و بروار و دربارهٔ معادل(های) لفظ ربض هست‌ نیازمند اصلاح است و در جای خود اصلاح خواهد شد.

و اما پروار در بیت فردوسی نیز ظاهراً جز این معنای جای محصور را ندارد. در یک بیت گرشاسپ‌نامه نیز که آن را به شاهد پروار به معنای “پرورش” نقل کرده‌اند باید تردید کرد، هرچند که معنای “پرورش” با ظاهر بیت بسیار سازگار است. آن بیت در تصحیح مرحوم یغمایی و تصحیح دوست گرامی آقای دکتر ابراهیمی چنین است:

روان پرور ایدون که تن‌ پروری

به پروار تن رنج تا کی بری؟

ولی در این جا نیز معنایی نزدیک به “حصار” یا “آغل” بی‌مناسبت نیست، چنانکه آقای دکتر ابراهیمی نیز در گفت‌وگو با بنده احتمال داده‌اند. اشکال معنای “پرورش” این است: پروار در لفظ معنای “پرورش” ندارد.

استخر (یادداشت لغوی)

در این لغت، با آنکه امروز لغتی آشناست، چیزی هست که ممکن است باعث تعجّب شود و آن اینکه این لغت در گذشته در زبان ادبی رسمی وجود نداشته یا بسیار کم‌کاربرد بوده؛ از قرن سیزدهم است که کم کم به عنوان کلمه‌ای محلّی، احتمالاً از زبان مردم پایتخت و اطراف آن و بیشتر با همین شکل استخر، وارد متون رسمی شده و به عنوان لغتی از زبان رسمی پذیرفته شده. پیش از آن، اندک شواهدی از این کلمه که در اسناد و متون قدیم می‌توان یافت، به املای سطرخ و اسطرخ و اصطلخ و استل و یک دو املای دیگر، شواهدی است در فرهنگهای لغت (مخصوصاً جهانگیری) و متونی که مبلغی لغات محلی دارند، مانند تاریخ طبرستان مرعشی و اشعار ابن یمین. بنابراین، این شواهد اندک را نیز ظاهراً باید گویشی به شمار آورد.

با وجود این کم‌کاربردی در زبان رسمی، این کلمه در چندین گویش به چندین صورت استعمال دارد (به فرهنگ گویشهای آقای حسن‌دوست، ج ۱، ص ۶، رجوع شود) و معلوم می‌شود که گرچه لغتی ادبی نبوده، لغتی کهنه و پرکاربرد بوده و سابقهٔ آن بسیار قدیم. بعضی از این اشکال گویشی را، که همه بدون تردید یک اصل دارند، ذکر می‌کنیم: استخل، سِدَهر، اَسدِلَه، اِستَل، سَلخ، سَخر، سال، اِسّیل (essēl)، … (فهم تحوّلات آوایی این کلمات دشوار نیست. بنابراین، از آن می‌گذریم).

اما در بعضی گویشهای خراسان استخر را تلخ می‌گویند و این نیز، با آنکه تحوّلی عادی نیست، باید صورتی از stalx باشد. جناب استاد صادقی که از این لغت خراسانی یاد کرده‌اند طلخ را نیز در تفسیر سورآبادی به همین معنی یافته‌اند و بعد از توضیحی دربارهٔ چگونگی تحوّل آوایی آن فرموده‌اند که در قهستانِ قم آبگیر را سِرخ و سِلخ می‌گویند (مسائل تاریخی زبان فارسی، ص ۱۹، حاشیه).

اما در شاهنامه نیز این کلمه ظاهراً فقط یک بار هست (گرچه ضبط بیت در نسخه‌ها قدری مضطرب است). احتمالاً لغت در گویش یکی از منابع شاهنامهٔ منثور استعمال داشته و از آن طریق وارد شاهنامه شده. شاهد شاهنامه‌، اگر بتوان از ضبط درست آن اطمینان حاصل کرد، از آن جهت اهمّیّت دارد که قدیمترین شاهد “رسمی” ما از این لغت کم‌استعمال است. ضبط بیت در چاپ استاد خالقی و استاد امیدسالار (ج ۶، ص ۵۱۲) چنین است (ضبط مسکو اختلاف عمده ندارد):

همه زیردستان ز پیش سپاه

برفتند و هر جای کندند چاه

بدان تا نهند از بر چاه چرخ

کنند از بر چرخ چینی سطرخ

چینی سطرخ (یا به رسم‌الخط نادرست معمول استاد خالقی، چینی‌سطرخ) ضبط نسخهٔ لندن است و به همین سبب در چاپ مسکو نیز همین آمده. ولی ظاهراً عبارت بی‌معنی است. یک دو نسخه، از جمله استانبول، چندی بکرخ دارند و قاهره چندی سطرخ. احتمالاً همین چندی سطرخ درست است و ضبط استانبول نیز تصحیف همین بوده (چندی در شاهنامه یعنی “تعدادی”). شاهنامه‌شناسان درست و نادرست را روشن خواهند فرمود.

باری غرض توجّه به این نکته بود که این لغت، با آنکه لغتی است آشنا، احتمالاً در مناطق شرقی ایران لغتی کم‌کاربرد بوده و به همین سبب در قرون قدیم وارد فارسی معیار رسمی نشده و قرنها بعد از گویشهای مرکزی (احتمالاً همین ری و تهران) به فارسی معیار راه یافته است.

آگین (دربارهٔ لغتی دیگر از شاهنامه)

همی گفت اگر دخمه زرین کنم

ز مشک سیه گردش آگین کنم

این بیت از ابیات پایانی داستان رستم و سهراب است. در شرح آقای دکتر خالقی و فرهنگ آقای دکتر رواقی “آگین کردن” را یک واحد واژگانی به حساب آورده‌اند و در این کار فرض را بر آن نهاده‌اند که آگین صفتی است به معنای “پر و انباشته”. ولی ظاهراً چنین نیست. آگین صفت نیست؛ چیزی است که چیز دیگر را با آن پر می‌کنند. مثلاً اگر بالشی را از پَر پر کنند آن پَر آگین آن بالش است. در ترکیباتی مانند مشک‌آگین نیز معنی در اصل همین است: مشک‌آگین چیزی است که آگین آن از مشک است. درست است که حاصل معنی این خواهد بود که آن چیز پر از مشک است، ولی به لحاظ دستوری در مشک‌آگین نیز آگین در ادوار قدیمتر زبان همچنان اسم است (شاید در نظر نویسندگان و گویندگان بعدی پسوند تصور شده باشد).

بیت فردوسی می‌گوید: “اگر دخمهٔ او را از زر کنم و آن را مشک‌آگین کنم، …”، “اگر دخمهٔ او را از زر کنم و آگین آن را از مشک سازم، …” اشکال بیت در این است که مرجع ضمیر “ش” ظاهراً دخمه است نه تن سهراب. پس اگر دخمه آگینی دارد و آن آگین “گِرد” دخمه است، پس پوشش دیگری هم آن دخمه باید داشته باشد که آگین آن “به گرد” دخمه باشد و بین دخمه و آن پوشش دوم حائل شود. اما دخمه در این جا دقیقاً چیست؟ چرا دخمه می‌گوید و صندوق و تابوت ابیات قبل را تکرار نمی‌کند؟ اگر دخمه مترادف صندوق و تابوت ابیات پیشین باشد، ظاهراً یعنی دخمهٔ زرین را در جایی بنهند، سپس گردش را مشک‌آگین کنند و آن گاه آن را به چیز دیگر، مثلاً خاک، بپوشانند. احتمال دیگر آن است که آگین معنایی نزدیک به اندود نیز گرفته باشد. اگر این باشد، توجیه “گِردش” آسانتر می‌شود. در هر حال، “آگین کردن” واحد واژگانی نیست، چنانکه آگین صفت نیز نیست. به علاوه، آگین بن مضارع از آگندن نیز نیست، چنانکه در جلد اول فرهنگ جامع زبان فارسی آمده. در واقع، در آن فرهنگ نیز در تشخیص نوع ترکیب، که bahuvrīhi است، خطایی شده و ترکیب اصطلاحاً ترکیب synthetic به شمار آمده. این اشکال در مدخل آگن آن فرهنگ نیز هست، زیرا آگن در جزء دوم کلمات مرکب مخفف آگین است نه مادهٔ مضارع از آگندن. بدین ترتیب، رأی ما در این مسأله با آنچه در دو فرهنگ معتبر شاهنامه و فرهنگهای لغت امروزی آمده اختلاف دارد. حال باید دید شارحان دیگر شاهنامه در این باره چه گفته‌اند، و آن محتاج صرف وقت است.

پیراستن یا بیراستن؟

گر زآنکه به پیراستهٔ شهر برآیی

پیراسته آراسته گردد ز رخانت (از لغت‌نامه، از فرهنگ اسدی)

قومی که چو روبه به تو بر حیله سگالند

پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم (از لغت‌نامه، از سوزنی)

این دو شاهد از لغت‌نامهٔ دهخداست. در شاهد اول پیراسته را باید بیراسته خواند و آن صورتی است از براسته که دیوار شهر است. از این معنی شواهد دیگر هم در متنهای فارسی هست، ولی به همان صورت مصحّف پیراسته. در شاهد دوم نیز بیراسته باید خواند. یک معنای بیراستن دباغت و موی بازکردن از پوست است (آنچه استاد صادقی در مسائل تاریخی زبان فارسی، ۱۷۲-۱۷۳، دربارهٔ لغات بیراستن و براستن و پیراستن نوشته‌اند از هر نوشتهٔ دیگر دقیقتر و بهتر است و هر کس طالب است باید به آن رجوع کند؛ نیز رجوع شود به “چند کلمه از ذیل فرهنگهای فارسی” در مجلهٔ فرهنگ‌نویسی).

گزاستن نیز که در لغت‌نامهٔ دهخدا از فرهنگ ناظم الاطباء به معنای دباغت نقل شده تصحیفِ گونه‌ای از همین لغت است، یعنی تصحیف گراستن که خود مبدل گرایستن یا گراهستن است (دربارهٔ این گونه‌ها به همان دو مقاله رجوع شود). گراشتن نیز که باز در دهخدا آمده بعید است صورت گویشی این لغت باشد (یعنی از wi-rāz به جای wi-rād)، بلکه احتمالاً آن نیز تصحیف است.

چون می‌دانیم که در فارسی میانه کوتاه کردن و مرتب کردن موی و ناخن را wirāstan می‌گفته‌اند،¹ احتمالاً در این بیت فردوسی نیز باید بیراستن خواند نه پیراستن (از داستان زال و رودابه، چاپ سخن، یکم، ۱، ۱۱۰؛ دربارهٔ bī به جای bi رجوع شود به همان نوشتهٔ استاد صادقی):

به دیبای رومی بیاراستند

سر زلف بر گل بپیراستند

در برخی دیگر از شواهدِ پیراستن و پیراستهٔ شاهنامه نیز هیچ بعید نیست که صورت درست بیراستن و بیراسته باشد، مانند آن ابیات که در آنها از “پیراستن” تیغ و جوشن و زوبین سخن می‌گوید یا از تعبیه کردن تخت بر پشت پیل (بعضی شواهد در فرهنگ شاهنامه، ج ۱، ص ۵۹۷). فعل wirāstan در فارسی میانه بسیار پرکاربرد بوده، پرکاربردتر از پیراستن، و شمول معانی آن نیز بیش از پیراستن. همیشه باید به یاد داشت که فردوسی شاهنامه را سیصد سالی پس از سقوط ساسانیان سروده و فارسی دری، بر خلاف تصور امروزین ما، در این سیصد سال چندان تحول نیافته بوده. با این همه، معنای آراستن و وراستن و پیراستن آن قدر به هم نزدیک بوده که مکرر در نوشته‌های پهلوی به جهت تأکید به هم عطف شده‌اند. بنابراین، شاید نتوان در این ابیات شاهنامه به قطع گفت که پیراستن درست است یا بیراستن. آنچه می‌توان کرد این است که به خرافهٔ ادبا که آرایشگاه غلط است و پیرایشگاه درست است و آرایش زینت است از راه افزودن و پیرایش چیزی است مانند آن از راه کاستن گوش نسپرد.

———

۱. مقایسه شود با varsaviray ارمنی (دخیل از پارسی) به معنای سلمانی.

پرنداور (یادآوری دربارهٔ لغتی دیگر از شاهنامه، املا و معنای آن)

پرنداور به معنای شمشیر چند بار در شاهنامه به کار رفته. از جمله در بیت ۴۹۸ از داستان رستم و سهراب مطابق چاپ استاد خالقی:

بپوشید سهراب خفتان جنگ

نشست از بر چرمهٔ سنگ‌رنگ

پرنداور افگنده اندر برش

یکی مغفر خسروی بر سرش

 معنای کلمه همان است که فرهنگهای قدیم نوشته‌اند و در لغت‌نامهٔ دهخدا تکرار شده: شمشیر جوهردار. بنابراین، آنچه در شرح استاد خالقی هست که پرند در جزء اول حریر ساده است در برابر حریر منقّش که پرنیان باشد بکلی زاید است. اینکه پرندِ حریر و پرندِ جوهر شمشیر اشتقاقاً یک لغتند ربطی به شرح این بیت ندارد. در شرح بیت آنچه باید گفته شود، و گفته نشده، این است که جزء اول پرند است به معنای جوهر شمشیر (فِرِند عربی، برابر با damast). جزء دوم نیز پسوند -اوَر است که گونهٔ دیگر پسوند -ور است، مانند دلاور و جنگاور و چندین کلمهٔ دیگر (رجوع شود به “یادداشتهای شاهنامه ۵” در مجلهٔ آینهٔ پژوهش، و مراجع آن). بنابراین، این نیز که در شرح آمده که پرنداور ساخته شده است از پرند و میانوند -ا- و پسوند -ور غلط است. (همین غلط در مورد کلمات مشابه در رسم الخط جدید فرهنگستان زبان هم وارد شده. در آن جا گفته شده “بیناوند-ا- به اضافهٔ پسوند -ور”. منشأ این غلط در رسم الخط را می‌شناسیم: یک استاد علامهٔ مدعی زبان‌شناسی که فکر می‌کند چیزی می‌داند و در هر کاری مداخله می‌کند.)

به طور خلاصه، هیچ لازم نبوده در شرح این بیت متعرض حریر سفید و منقش شوند و از این راه به یک “مجاز” دوری قائل گردند و بگویند مقصود آن است که این شمشیر “به درخشانی حریر سفید” بوده؛ پرنداور یعنی دارای پرند (فرند) و پرند جوهر شمشیر است، چنانکه در فرهنگهای قدیم گفته‌اند. اشتباه فرهنگهای امروز املاء غلط کلمه است: مد الف زاید است و ممکن است این توهم را ایجاد کند که جزء دوم مادهٔ مضارع از فعل آوردن است. همچنانکه املاء دل‌آور غلط است، املاء پرندآور هم غلط است. کلمه را فردوسی پرِنداور تلفظ می‌کرده (جز حرکت حرف دوم، حرکت حرف اول نیز احتمالاً کسره بوده).

مطلبی ظاهراً بدیهی در مدخل‌گزینی در فرهنگهای لغت

اگر دو کلمهٔ هم‌آوا یا مشترک در لفظ یکی به یاء نسبت و دیگری به یاء سازندهٔ اسم ختم شود، با وجود آنکه کلمه‌ای که اصطلاحاً به آن “پایه” می‌گویند (و نامهای دیگر نیز دارد) یکی است، باز باید این دو را در فرهنگ لغت در دو مدخل جداگانه آورد، به اعتبار آنکه پسوند آن دو دو چیز علی‌حده است، یعنی اشتقاقاً دو تکواژ جدا از هم است. بنابراین، مثلاً کلمهٔ درنگی به معنای اهل درنگ و تأنی و کاهلی و استقامت (در هر دو معنای مثبت و منفی) را که مشتق است از درنگ و یاء نسبت باید در یک مدخل آورد و درنگی به معنای درنگ و سستی و مکث را که مشتق است از درنگ و یاء سازندهٔ اسم (معروف به یاء مصدری) در مدخل دیگر.

درنگی در معنای اول مانند است در ساخت به جنگی و بنگی و جز اینها، و درنگی در معنای دوم مانند است در ساخت به مرگی و گمانی و زیانی و جز اینها. کلماتی از این سنخ اخیر معروف اهل لغت بوده و به همین دلیل درنگیِ اسم در لغت‌نامهٔ دهخدا نیز درج است و شواهدی از فرهنگهای قدیم دارد، ولی مع‌ الاسف نه در مدخل جداگانه. این درنگی در چند بیت شاهنامه نیز به کار رفته، مانند این بیت از داستان سیاوش:

به هر سو یکی نامه‌ای کن دراز

پسیجیده باش و درنگی مساز

درنگی در معنای اول البته‌ در شاهنامه بسیار است، مانند

به رهّام گفت ای درنگی مایست

خوب نیست که در واژه‌نامهٔ شاهنامهٔ استاد خالقی (چاپ سخن، ص ۱۸۸) درنگی ساختن به معنای “تعلل کردن” در ذیل معنای “۱- کند، تعلل‌کننده” (یعنی ذیل معنای صفت) فهرست شده. چنانکه گفته شد، این دو را باید در دو “مدخل” جدا (نه حتی دو  معنای جدا) آورد.

احمدرضا قائم‌مقامی

منبع: روزنامه اطلاعات

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612