میراث مکتوب- آنچه عطار از زبان دیوانگانِ پاکدلِ آثار خویش حکایت میکند، گاه هشداری است به همه مردمانی که گرفتارِ دارِ فریب شدهاند و فراموش کردهاند که از برای چه چند روزی مقیم دنیا شدهاند و این را نیز از یاد بردهاند که اقامتِ در دنیا همیشگی نیست و مرگ در کمین نشسته و گاه نیز عطار انتقادهای خود به اوضاع اجتماعی و دینی و نیز اعتراضهایش به دنیادوستان و دینفروشان و حاکمانِ ستمگر را از زبانِ همین دیوانگانِ حکایتهای خویش بیان کرده است.
آنچه عطار از زبان دیوانگانِ پاکدلِ آثار خویش حکایت میکند، گاه هشداری است به همه مردمانی که گرفتارِ دارِ فریب شدهاند و فراموش کردهاند که از برای چه چند روزی مقیم دنیا شدهاند و این را نیز از یاد بردهاند که اقامتِ در دنیا همیشگی نیست و مرگ در کمین نشسته و گاه نیز عطار انتقادهای خود به اوضاع اجتماعی و دینی و نیز اعتراضهایش به دنیادوستان و دینفروشان و حاکمانِ ستمگر را از زبانِ همین دیوانگانِ حکایتهای خویش بیان کرده است.
بیست و پنجم فروردین به نامِ یکی از قلههای شعر فارسی نامگذاری شده است؛ به نام مردی که غزلها و رباعیها و مثنویهایش، همواره در زمره مهمترین آثارِ شعری فارسی بوده و قلندریهایش در غزل راهگشای طریقی تازه در شعر فارسی به حساب آمده است. البته در کنارِ این همه شاعرانگیِ او نباید «تذکرة الاولیا»یش را از یاد برد که قدرتِ نویسندگیاش را تکسواری است در میدانِ نثر عارفانه. امروز، روز شیخ فریدالدین عطّار نیشابوری است؛ شاعر، نویسنده و عارفِ ایرانی که در سال ۶۱۸ هجری در فتنه مغول به شهادت رسیده است. [۱]
عطار غزلهای دلنشین و معروفی دارد؛ یکی از مشهورترینِ آنها که به گوش بسیاری از ایرانیانِ امروز آشنا است، غزلی است که علیرضا افتخاری آن را با همراهی سهتار روانشاد جلال ذوالفنون به زیبایی خوانده است:
«ای دل اگر عاشقی، در پِی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش…». [۲]
به جز دیوانِ قصاید و غزلیات، عطار کتابی دارد به نام «مختارنامه» که دربردارنده مجموعه رباعیات او است. در کنار اینها و نیز کتابِ بهنثرِ «تذکرة الاولیا»، شماری مثنوی نیز به عطار نسبت داده شده که از میانِ آن همه، تنها منظومههای «اسرارنامه»، «منطقالطیر»، «مصیبتنامه» و «الهینامه» او را میتوان جزو آثارِ برجای مانده از وی دانست که بیتردید از آنِ او است.
عطّار در جایجایِ این مثنویها، به فراخور نکتهها و مطالبِ عرفانی که طرح میکند، قصهها و حکایتها و تمثیلهایی میآورد تا با بهرهگیری از آنها هم بر شیرینی و جذابیتِ متن برای خواننده بیفزاید و هم راحتتر بتواند مضامینِ گاه سنگین عرفانی را در ذهن و ضمیر مخاطب خویش روشن کند و جا بیندازد. در میانِ این حکایتهای گونهگون، شماری حکایت نیز به چشم میخورد که در آنها از افرادی با عنوانهای «دیوانه»، «شوریده» و «مجنون» یاد کرده است. آنچه در ادامه این گزارش آمده است، مروری است بر چند نمونه از این حکایتها.
دیوانگان یا دیوانهنمایان؟
در تاریخ ادبیات فارسی و نیز ادب عربی، حکایتهای بسیاری نقل شده است از دیوانگان و شوریدگانی که بهحکمِ پوشش و اعمالشان، دیگر مردمان آنان را «دیوانه» میخواندهاند؛ اما همین شوریدگان آنگاه که به ایرادِ نکته ای یا بیان انتقادی یا تذکرِ اصلی مغفول زبان میگشایند، انسانِ عاقل درمییابد که صاحبِ این زبان، مالکِ روحی صاف و دلی بیزنگار است. اگر به گفتار و کرداری که از این دیوانهنمایانِ عاقل در لابهلای کتابها روایت شده است، بهدقت بنگریم، درمییابیم که شماری از اینان گویی آگاهانه جنون و شوریدگی را بر سلامت و عافیتِ نهفته در سایه عاقلانگی و مبادیِ آدابِ عرفی بودن، برتری دادهاند و عده ای دیگر نیز چون تنِ مبادیِ آدابشان تحمل و گنجایش روحِ عارف و دلِ صاف و دریاییشان را نداشته، ناخواسته در وادی شوریدگی و جنون افتادهاند. این صوفیانِ راستینِ سادهدل، همچنانند که مولانا جلالالدین محمد بلخی در این بیت از دفتر دوم مثنوی معنوی گفته است:
«آزمودم عقل دوراندیش را /// بعد از این دیوانه سازم خویش را».
این دسته از دیوانهنمایانِ دلآگاه جز آنکه از ظواهر دنیا و مناسباتِ مرسوم بین اهل دنیا کناره گرفتهاند، این ویژگی بارز را دارند که انتقادهای خویش نسبت به شرایط جامعه و شیوه حکومتِ حاکمانِ ستمگر و نیز کمرنگ شدنِ جلوههای حقیقی دین و معارفِ الهی را صریح و بیپروا اما در پوششی از شوخی و بذلهگویی بیان میکنند؛ فرقی هم برایشان ندارد که مخاطبشان سلطان و خلیفه باشد یا پیرِ خانقاه، قاضی، مُفتی، معلم و پاسبان. از آنجایی هم که معروف است «بر مجنون حرجی نیست» کسی کاری با این مجانینِ عاقل نداشته و در برابرِ نیش زبانِ اینان، بازخواست و تنبیهی در کار نبوده است. «این دسته از مردان حق را صوفیه «مجذوب» و «مجنون» و «عقلای مجانین» و «بَهالیل» [۳] و حالتِ آنها را «جنون» و «جنون الهی» و «بهلله» میگویند». [۴] بیتردید یکی از معروفترینِ این دیوانهنمایان، ابووهیب بهلول بن عمرو الصیرفی است که به «بهلول مجنون» معروف بوده و در قرن دوم هجری میزیسته است.
مرحوم استاد بدیعالزمان فروزانفر، محقق، مؤلف و مدرس عالیجاهِ ادبیات فارسیددر کتاب «شرح احوال و نقد و تحلیل آثار شیخ فریدالدین محمد عطّار نیشابوری»، به نقل از فتوحات مکیّه ابنعربی، «مجذوبان» را در سه دسته معرفی کرده است:
«یک. آنکه واردِ غیبی بیشتر و فوق استعدادش باشد و بر او غالب آید و در تصرّف خود گیردش، چنانکه شعور به اعمال خود نداشته باشد و این حالت تا آخر عمر باقی ماند و صاحبِ این حالت را «مجنون» خوانند.
دو. کسی که بر اثر ورودِ وارد، عنان عقل را از دست دهد، ولی شعورِ حیوانیش برجای بماند و خورد و خواب او به حکم غریزه حیوانی و بدون ادراک انسانی صورت گیرد و دارندگان این حالت «عُقَلای مَجانین» نامیده میشوند.
سه. کسی که قوّتش مساویِ وارد است و در وقت ورود واردِ غیبی، نوعی از ذُهول [۵] از حسّ [و] توجه به غیب برای او حاصل میگردد و همینکه حالتش منقضی شد، کردار و رفتارش طبیعی میشود» [۶]
آنچه عطار از زبان دیوانگانِ پاکدلِ آثار خویش حکایت میکند، گاه هشداری است به همه؛ به همه مردمانی که گرفتارِ دارِ فریب شدهاند و فراموش کردهاند که از برای چه چند روزی مقیم دنیا شدهاند و این را نیز از یاد بردهاند که اقامتِ در دنیا همیشگی نیست و مرگ در کمین نشسته است. گاه نیز عطار انتقادهای خود به اوضاع اجتماعی و دینی و نیز اعتراضهایش به دنیادوستان و دینفروشان و حاکمانِ ستمگر را از زبانِ همین دیوانگانِ حکایتهای خویش بیان کرده است. حکایتهای ذیل، نمونه ای است از این لحنِ اعتراضی، هشداری و انتقادی عطار. این چند حکایت از دو منظومه «مصیبتنامه» و «الهینامه» انتخاب شده است.
گرگ و دیوانه گرسنه
مثنوی مصیبتنامه دارای حدود ۷۰۰۰ بیت است. [۷] این منظومه به جز دیباچه و خاتمه، دارای چهل مقاله است که عطار طی این مقالهها تلاشِ سالکِ راه وصالِ حق در رسیدنِ به حق را قدم به قدم روایت میکند و در این میان، فراوان نیز حکایت و قصه و تمثیل نقل میآورد. از جمله این حکایتها، ماجرای ذیل است.
عطار در مقاله دوم مصیبتنامه، از مجنونی سخن میگوید که در نهایت گرسنگی با پای برهنه در صحرا روان بوده و از شدت ضعف و گرسنگی با خداوند درد دل میکرده است:
«گفت: یارب، آشکارا و نهان /// گرسنهتر هست از من در جهان؟
هاتفی گفتش که: میآیم تو را /// گرسنهتر از تو بنمایم تو را» [۸]
چیزی از وعده هاتف غیبی مبنی بر اینکه شخصی گرسنهتر از آن دیوانه را به او نشان خواهند داد، نمیگذرد که گرگ پیر گرسنه ای بر سر راه آن مجنون سبز میشود و دامنِ جامه او را میگیرد. مجنون که در آن حال از شدتِ ترس و بیمِ هلاک، گرسنگیِ خویش را از یاد برده بوده، زاریکنان به سوی خداوند التماس میکند:
«گفت: یارب، لطف کن زارم مَکُش /// جان عزیز است، اینچنین خوارم مکش
گرسنهتر دیدم از خود، این بَسَم /// وین زمان من سیرتر از هر کسم
سیر شد امشب شکم بی نان مرا /// نیست نان درخوردتر از جان مرا
بعد از این جز جان نخواهم از تو من /// تا توانم نان نخواهم از تو من
گرگ را تو بر سرم بگماشتی /// گر بفرمایی، کند گرگ آشتی…». [۹]
عطار در ادامه تعریف میکند که به محض پشیمانیِ مجنون از آن نالیدن به درگاه حق، گرگ از وی دور میشود. شاعر در پایانِ این حکایت یادآور میشود که رهروی که جویانِ حق است و میخواهد به وصال حق برسد، باید با خواست و مشیتِ او کنار آید و در همه حال راضی باشد.
دیوانهای که از کنار گور تکان نمیخورد
موضوع مقاله چهارم از کتاب مصیبتنامه، مرگ است و حتمی بودنِ آن. در یکی از حکایتهای این مقاله، عطار از دیوانه ای سخن میگوید که پیوسته کنار گوری نشسته بوده و از گورستان بیرون نمیآمده است. «سائلی» از او میپرسد که چرا چنین میکند و از وی میخواهد که گورستان را رها کند و راهی شهر شود تا از نِعَم موجود در شهر بهره ببرد. در پاسخ اما عطار از زبان دیوانه، حقیقتی را به یاد مخاطب میآورد؛ حقیقتی که گاهی در لابهلای زرق و برقِ سرای فریبِ دنیا از مقابل دیدگانِ عقل انسان محو میشود:
«گفت: این مرده رهم ندهد به راه /// هیچ میگوید مرو زین جایگاه
ز آنکه از رفتن رهت گردد دراز /// عاقبت اینجات باید گشت باز
شهریان را چون به گورستانست راه /// من چه خواهم کرد شهری پُرگناه؟ [۱۰]
میروم گریان چو میغ [۱۱] از آمدن /// آه از رفتن، دریغ از آمدن» [۱۲]
دیوانه خرابهنشین و انوشیروان عادل
پیشتر اشاره شد که عطار بخشی از انتقادهای خویش به وضع جامعه و نحوه حکومتداریِ حاکمان را از زبانِ دیوانگانِ صافیدل و حقگوی آثار خویش بیان کرده است. حکایتِ رویایی نوشینروانِ دادگر (پادشاه نامدار ساسانی) و دیوانه ای که در خرابه مسکن گزیده بوده نیز از جمله حکایتهایی است که عطار در آنها اعتراض خویش را به وضع تهیدستانِ جامعه و بیخبریِ حاکمان از فقر و فلاکت آنان، بیان کرده است. این حکایت که در مقاله هفتم از مصیبتنامه آمده، چنین آغاز میشود:
انوشیروان که به صفت «دادگر» [۱۳] معروف بوده است، گذرش به ویرانه ای میافتد و در آنجا دیوانه ای لاغر اندام و نزار را میبیند که «نیمخشتی» زیر سر گذاشته بوده و کوزهای آب در کنار داشته است. انوشیروان میایستد و احوالِ رقّتانگیز مرد را نظاره میکند. در همین حال، مرد دیوانه نگاهش به انوشیروان میافتد و همچنانکه عطّار گفته از «شورِ بیدلی» به پادشاه میگوید که آیا تو انوشیروانِ عادلی؟ پادشاه پاسخ میگوید که بله؛ در همه جا من را بدین صفت میخوانند. با این پاسخِ پادشاه، دیوانه میگوید که دهان آنان را که چنین دروغی میگویند، پُر از خاک کن، زیرا من در تو عدالتی نمیبینم. ادامه کلامِ آن دیوانه خردمند را از زبانِ شیرینسخنِ عطّار بخوانیم:
«عدل باشد اینکه سی سالِ تمام /// من در این ویرانه میباشم مدام
قوُت خود میسازم از برگِ گیاه /// بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گه بسوزم پای تا سر ز آفتاب /// گاه افسرده [۱۴] شوم از برف و آب
گاه بارانم کند آغشتهای /// گه غمِ نانم کند سرگشتهای
گاه حیران گردم از سودای خویش /// گاه سیر آیم ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم، خود ببین /// روزگارم جمله نیک و بد ببین
تو چنان باشی که شب بر تختِ زر /// خفته باشی گِردِ تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پایین باشدت /// در قدح جُلّاب [۱۵] مُشکین باشدت
جملۀ آفاق در فرمان تو را /// نه چو من در دل غمِ یک نان تو را
تو چنان خوش، من چنین بیحاصلی /// وانگهی گویی که هستم عادلی؟
آنِ من بین و آنِ خود، عدل این بود؟ /// اینچنین عدلی کجا آیین بود؟…» [۱۶]
عطار در ادامه حکایت تعریف میکند که حرفهای مردِ خرابهنشین اشک از چشم انوشیروان روان میسازد و سبب میشود، پادشاه دستور دهد که خدمتکارانی به وضع مرد رسیدگی کنند و در خدمت او باشند. اما آن دیوانهنمای صوفیِ راستینِ صافیدل هیچ یک از نعمتها و رسیدگیهای نوشیروانی را نمیپذیرد و حاضر نمیشود از خرابه دل بکند؛ زیرا به این ایمان دارد که: «هست این ویرانه جای مرگِ من» [۱۷].
بدین ترتیب میبینیم که آن دیوانه فرزانه چیزی برای خود نمیخواسته (همچون بسیاری از مردانِ خدا)؛ و اعتراضش به پادشاه نیز نه برای خویشتنِ خویش است، که غمِ محرومان سبب شده تا پادشاه را بازخواست کند و زبان به شِکوه بگشاید. جالب اینکه، عطار پس از طرحِ این انتقادهای اجتماعیِ خویش، دوباره بر سر این هشدارِ عارفانه بازمیگردد که ای مخاطبِ این کتاب! چه پادشاه باشی، چه درویش، بدان که عاقبتِ آدمی در این دنیا مرگ است. در واقع عطار یادآوری میکند که انسان در دنیا هرچه از نعمتها و مکنت دنیایی جمع کند و هر قدر هم مسکن خویش را از گورستان دور سازد، سرانجام باید همه را رها کند و راهی خانه خاکی و تنگ گور شود.
بهلول، سگ و غذای پادشاه
در حکایت دیگری از همان مقاله نهم کتاب مصیبتنامه، عطار در شش بیت، همه دستگاهِ حاکمِ ستمگر را بیاعتبار میکند. او برای بیان مقصودِ خویش، «بهلول» را شخصیتِ اصلی حکایت خود قرار داده و از زبانِ او در نهایت ایجاز و اختصار، اما بیپروایانه و رسواگرانه بر همه حاکمان ظالمِ تاریخ، از دیروز تا امروز و فردا، میتازد. حکایت از این قرار است:
«بامدادی شهریارِ شادکام /// داد بهلولِ ستمکش را طعام
او به سگ داد آن همه، تا سگ بخورد /// آن یکی گفتش که هرگز این که کرد؟!
از چنین شاهی نداری آگهی /// چون طعامِ او سگان را میدهی؟
اینچنین بیحرمتی کردن خطاست /// کار بیحرمت نیاید هیچ راست
گفت بهلولش خموش، ای جمله پوست! /// گر بدانندی سگان کاین آنِ اوست،
سر به سوی او نبردندی به سنگ /// یعلمالله گر بخوردندی ز ننگ» [۱۸]
خواننده محترمِ این سیاهه، ملاحظه میفرماید که عطّار به چه آسانی و شفافی فریاد میزند که نانِ دستگاهِ جور حرام است و پلید؛ آنچنان پلید که نهتنها مردانِ حق از آن گریزانند، که سگانِ کوی و برزن نیز اگر بدانند این نان از آنِ حاکمان ستمگر است، رغبتی به خوردنِ آن نخواهند داشت، حتی اگر با سنگ زدن بخواهند آن حیوانات را به خوردنِ چنان نانِ آلودهای مجبور کنند. این، ظاهرِ حکایت کوتاهِ شیخ عطّار است؛ اما اگر کمی در معنای این شش بیت دقیق شویم، میبینیم که شاعرِ عارفِ ما در پسِ این رویۀ ظاهری که دارد از حرامخوری حاکمانِ ظالم و حرام بودنِ ثروتِ خزانههایشان سخن میگوید، نکتهای دیگر را هم در لفافه مطرح میکند. شاعرِ نیشابور میگوید درحالیکه سگ اگر بداند نانی که جلوش میاندازند از آنِ حاکمانِ ستمگر است، از خوردن آن نفرت پیدا میکند؛ پس چگونه است که بسیاری از آدمیان حاضرند برای رسیدن به لقمهای از چنان نانِ ناپاکی به انواعِ خفّتها تن دردهند یا انواع جنایتها را مرتکب شوند؟ کم نبودهاند آدمیانی که برای رسیدن به موقعیت و ثروت و قدرتی در دستگاهِ ستمکاران، همه کاری کردهاند؛ از تملق و چاپلوسی گرفته تا حقخوری و دروغگویی و ریاکاری و دزدی و حقپوشی و ستمگری و قتل و غارت. حال اگر اینان را با آن سگ که وصفش رفت مقایسه کنیم، به جان کلام عطار میرسیم، که میگوید حیوانی چون سگ بر چنین آدمیانی فضیلت و برتری دارد.
دیوانهای که میترسید باد او را ببرد
مثنوی «الهینامه» یکی دیگر از منظومههای عرفانیِ شیخ فریدالدین عطار نیشابوری است. این منظومه دارای ۶۶۸۵ بیت است. [۱۹] متن اصلیِ الهینامه (پس از دیباچه) با روایتِ حکایت تمثیلیِ یک خلیفه و شش پسرش آغاز میشود و ادامه متن نیز بیست و دو مقاله است که این مقالهها دربردارنده مناظره پدر با هر یک از خلیفهزادهها بر سرِ خواستهها و آرزوهای آنان است. شش پسر به ترتیب این شش خواسته را از پدر دارند:
پسر نخست: دختر شاه پریان؛ پسر دوم: جادویی؛ پسر سوم: جام گیتینما؛ پسر چهارم: آب حیات؛ پسر پنجم: انگشتری سلیمان (ع)؛ و پسر ششم: علم کیمیا. پدر با پسرها بحث میکند و آنان را متقاعد میکند که از آرزوهای موهومشان دست بکشند. طبق آنچه عطار در سرآغاز متنِ اصلیِ الهینامه سروده، این خلیفه یا «نایبِ دارالخلافه»، همان روح انسان کامل است و شش پسرش نیز:
«یکی نفس است، در محسوس جایش /// یکی شیطانست، در موهوم رایش
یکی عقل است، معقولاتگویان /// یکی علم است، معلوماتجویان
یکی فقر است و معدومات خواهد /// یکی توحیدِ کل، یک ذات خواهد». [۲۰]
اما در لابهلای مناظرهها و بحثهای پدر با پسرانش، عطار همچون دیگر منظومههای خویش حکایتها و تمثیلهای مختلفی میآورد که در تعدادی از این حکایتها همان دیوانگانِ خردمند نیز حضور دارند. عطار در حکایتی از مقاله سیزدهمِ الهینامه، ماجرای دیوانه بیخانومانی را روایت میکند که در راهی نشسته بوده و گروهی انسانِ خودشیفته و مغرور به جامه و جمالِ خویش، متکبّرانه و خرامان از برابرِ او میگذرند. مرد شوریده وقتی این جماعتِ پُرنخوت را میبیند، سر به گریبان میبرد و آنگاه که آنان میروند، دوباره سرِ خویش را بلند میکند. شخصی دلیل این کارِ دیوانه را از او میپرسد و دیوانه پاسخی تأملبرانگیز میدهد:
«چنین گفت او که سر در خود کشیدم /// ز بس باد و بروت اینجا که دیدم،
بترسیدم که برباید مرا باد /// چو بگذشتند، سر برکردم آزاد
ولی چون گندِ رعنایان شنیدم [۲۱] /// شدم بیطاقت و سر درکشیدم». [۲۲]
بهلول و هارونالرشید
اما یکی از حکایتهای جالبِ الهینامه، حکایتی است با نقشآفرینی بهلول. عطار تعریف میکند که روزی هارونالرشید، خلیفه ستمگر و معروف عباسی، همراه با سپاه خویش از جایی گذر میکرده است. بهلول او را میبیند و بی هیچگونه لقبِ ستایشآمیزی، وی را با خطابِ «هارونِ غمخوار» صدا میزند. هارون عصبانی میشود و وقتی میفهمد صاحبِ صدا بهلولِ مجنون بوده، با عصبانیت نزد او میرود:
«بدو گفتا نداری احترامم /// که میخوانی تو بیحاصل به نامم؟
نمیدانی مرا ای مردِ مجنون؟ /// که بر خاکت بریزم خون هماکنون». [۲۳]
بهلول اما بیآنکه از تهدیدِ هارونالرشید بترسد، با خونسردی پاسخی درخور به وی میدهد:
جوابش داد مردِ پُرمَعانی /// که میدانم تو را نیکو، تو آنی،
که در مشرق اگر زالی [۲۴] است باقی /// که بر سنگ آیدش پای اتفاقی،
وگر جایی پُلی باشد شکسته /// که گرداند بُزی را پای خسته
تو گر در مغربی، از تو بپرسند /// بترس ای بیخبر، کز تو نترسند». [۲۵]
بهلول با این پاسخِ دندانشکن که یادآورِ مسئولیت سنگینِ حاکم در برابر مردم و خدای مردم است، نهتنها همه ابهت و تکبّر هارون را میشکند، که اشک از چشم او روان میسازد. هارون با شنیدنِ این حرف برای رهایی از عذاب وجدان، به بهلول میگوید که اگر وامی به گردن دارد، بگوید تا هارون آن را ادا کند؛ اما این بار نیز پاسخ بهلولِ دیوانهنمای صافیدل خُردکنندهتر از پیش است؛ او به هارون میگوید:
«که تو وامی به وامی میگزاری /// چو مالِ خویشتن یک جو نداری؟
تو را این مال، مالِ مردمان است /// نه زانِ توست هرچه در خزانه است
برو مالِ کسان را بازپس دِه /// که گفتت وامِ کس بِستان بِکس دِه؟» [۲۶].
بدینترتیب نهتنها بهلول نمیگذارد که لحظهای هارون او را زیر بارِ منت خویش ببرد، که اصلش این توهم را که بیتالمالِ مسلمانان مالِ حاکمِ مسلمانان است در ذهنِ خلیفه پُرقدرت عباسی میشکند و او را یادآور میشود که هر آنچه در اختیار او قرار داده شده، امانت است و سرِ سوزنی از آنِ شخصِ خلیفه نیست. البته این حکایت ادامه دارد و مخاطبان گرامی میتوانند دنباله آن را در ذیل مقاله شانزدهمِ الهینامه بخوانند.
این چند حکایت، گلچینی بود از باغِ هزار گلِ آثار شیخ فریدالدین عطّار نیشابوری که سرشار است از حکایتها و قصهها و تمثیلهایی شیرین و درسآموز. حکایتهایی که آدمیِ حقیقتجو و پندپذیر را در هر عصر و دورهای به کار میآید و افزون بر لذتآفرینی، سبب آگاهیبخشی و تنبّه انسانِ گرفتارِ نسیان، بهویژه در دنیای هزاررنگِ پُرزرق و برقِ امروز خواهد شد.
ارجاعها:
۱. به باور مرحوم استاد بدیعالزمان فروزانفر، عطّار در سال ۶۱۸ شهید شده است، اما دیدگاه دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی این است که عطار در سال ۶۲۷ به رحمت حق پیوسته (رک: «شرح احوال و نقد و تحلیل آثار شیخ فریدالدین محمد عطّار نیشابوری»؛ بدیعالزمان فروزانفر؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۹؛ ص ۵۳؛ و «تذکرة الاولیا»؛ فریدالدین محمد عطّار نیشابوری؛ تصحیح محمد استعلامی؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۳؛ ص بیست و پنج).
۲. این قطعه در قالب آلبوم «مستانه» منتشر شده است.
۳. جمع مکسّر بهلول است.
۴. «شرح احوال و نقد و تحلیل آثار شیخ فریدالدین محمد عطّار نیشابوری»؛ بدیعالزمان فروزانفر؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۹؛ ص ۵۳.
۵. ذُهول به معنی غافل شدن از چیزی و ترک کردن چیزی است (رک: لغتنامه دهخدا. «ذهول»).
۶. «شرح احوال و نقد و تحلیل آثار شیخ فریدالدین محمد عطّار نیشابوری»؛ بدیعالزمان فروزانفر؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۹؛ ص ۵۳.
۷. طبق نسخه تصحیحشده مرحوم استاد عبدالوهاب نورانی وصال.
۸. «مصیبتنامه»؛ فریدالدین محمد عطار نیشابوری؛ تصحیح عبدالوهاب نورانی وصال؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۵؛ ص ۷۹.
۹. همان.
۱۰. یعنی برای چه باید به دنبالِ شهری پر از گناه باشم؟
۱۱. میغ به معنی ابر است.
۱۲. همان. ص ۹۱.
۱۳. در بسیاری از متون به «زنجیرِ عدل» انوشیروان اشاره شده است. از جمله در ترجمه آثار البلاد و اخبار العباد زکریای قزوینی آمده است که «زنجیر عدل انوشیروان که از درب خانه خود آویخته بود، مشهور است. هر که را ستم رسیدی، دست به آن زدی و جَرَسی [= زَنگی] که به آن آویزان بود، صدا نمودی؛ پادشاه از مظلوم، آگاه شده، او را احضار و به وجود شریف، بدون رجوع به غیر، به حقیقتِ امر او رسیدی» («آثار البلاد و اخبار العباد»؛ زکریا بن محمد قزوینی؛ ترجمه جهانگیرمیرزای قاجار؛ تصحیح میرهاشم محدث؛ تهران: امیرکبیر؛ ۱۳۷۳؛ ص ۲۹۰).
۱۴. افسرده به معنی منجمد و یخزده است.
۱۵. جُلّاب معرّب گلاب است، اما در تداولِ فارسیزبانان به معنای شربتِ شیرین نیز به کار رفته است (رک: لغتنامه دهخدا. «جلاب»).
۱۶. «مصیبتنامه»؛ فریدالدین محمد عطار نیشابوری؛ تصحیح عبدالوهاب نورانی وصال؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۵؛ ص ۱۱۲.
۱۷. همان. ص ۱۱۳.
۱۸. همان. ص ۱۱۸.
۱۹. طبق نسخه تصحیحشده دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی.
۲۰. «الهینامه؛ فریدالدین محمد عطار نیشابوری؛ تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی؛ تهران: سخن؛ ۱۳۸۸؛ ص ۱۲۹.
۲۱. یعنی بوی گندِ غرورِ آن انسانهای خودپسند متکبّر را احساس کردم.
۲۲. همان. ص ۲۸۲.
۲۳. همان. ص ۳۲۰.
۲۴. پیرزن یا پیرمرد.
۲۵. همان.
۲۶. همان.
امیرحسین دولتشاهی
منبع: ایرنا