میراث مکتوب – آنچه در ادامه میخوانید متن کامل سخنرانی دکتر محمدجعفر یاحقی در مراسم بزرگداشت استاد لاهوتی است که روز ۱۹ اردیبشهت به مناسبت روز «اسناد ملی و میراث مکتوب» در سرای اهل قلم بیست و ششمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران برگزار شد.
به نام خداوند جان و خرد؛ واقعاً درگذشت دوستان برای دوستان ناگوار است و باورش آسان نیست. زمانی که خبر بیماری استاد لاهوتی را از زبان خودش شنیدم بسیار متأسف شدم؛ چندی بعد هم خبر درگذشت ایشان رسید. دکتر لاهوتی در اسفند سال گذشته در آمریکا فوت کردند و بعد از چند روز پیکر ایشان به مشهد منتقل و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد. مراسم هفت و تعزیه های مربوط برگزار شد و تقریبا امروز چهلمین روز درگذشت اوست. من با مرحوم لاهوتی آشنایی دیرینه داشتم. از اوایل دهه شصت که در بنیاد پژوهش های اسلامی با هم کار می کردیم خاطرات و یادهایی از کارهای او برایم باقیست. یکی از آخرین دیدارهایی که با ایشان داشتم شهریور گذشته بود. بعد از درگذشت او مطلبی به خانواده اش دادم که جایشان در این جا بسیار خالیست. خانم لاهوتی که همکار من در دانشکده ادبیات مشهد بودند به دلیل ضرورتی که برای فرزندان شان پیش آمده بود هفته گذشته به امریکا برگشتند و خیلی اظهار تأسف کردند که در این جلسه نیستند. بنابراین من در واقع به نیابت از ایشان برای حضور استادان و سروران ارجمند و از اقدام زیبای میراث مکتوب خدمت جمع تشکر عرض می کنم. بعد از درگذشت استاد لاهوتی مطلبی نوشتم که به خانواده ایشان هم دادم. اگر کسانی آن را دیده باشند و مطلب برایشان تکراری باشد عذرخواهی می کنم. نوشته ام را می خوانم و بعد اگر نکته هایی باشد در خدمت تان هستم. عنوان مطلب را از «این حسن تا آن حسن» گذاشتم. نمی گویم کدام حسن که بعد خودتان متوجه شوید.
«از این حسن تا آن حسن»
از کی با او آشنا شده بودم، نمی دانم. چه اهمیتی دارد؟ فرض کن از وقتی «سر زلف سخن را به قلم شانه زده» بود. چه شناسه ای بهتر از قلم؟ و چه شناختی برتر از آثار قلمی؟ آن¬ها که با قلم آشنایند با قلم¬داران هم آشنایند. بسیاری را ندیده ام اما گویی با آن¬ها سال¬ها زیسته ام. حسن لاهوتی از آن¬ها بود. اوایل انقلاب در سال¬های آغازین دهه شست با هم در بنیاد پژوهش های اسلامی کار می کردیم او درگروه ترجمه و من در گروه فرهنگ و ادب؛ یادگارهای قلمی آن¬ سال¬های هردو مان کم نیست. با خنده نمکینش او را می شناختم. من اصولاً خنده را خوش نمی دارم، اما خنده لاهوتی از لونی دیگر بود، نمی توانستی خوش نداشته باشی، و این شده بود برای او یک مشخصه، گمان نمی کنم تنها در نظر من، بسیاری او را با همین تبسم باز و ملیحش می شناختند. چیزی از تبسم فرا تر بود، گاهی تمام پهنای صورت نمکینش را فرا می گرفت؛ به طوری که ممکن بود فکر کنی هیچ غمی ندارد؛ داشت اما نشان نمی داد؛ یا نه اصلاً به روی خودش نمی آورد. گویی گفته بود غمهایم را تنها می خورم اما شادی ام را با تو قسمت می کنم، چه می گویم؟ قسمت که نبود، همه اش را به تو ارزانی می داشت. هنوز به معروفی امروز نرسیده بود اما برای من با امروز هیچ فرقی نداشت. گویی شهرت امروز را در سیمایش خوانده بودم، که یک جا با هم بر سر یک خوان گرد آمدیم: آن خوان شکوه شمس آنه ماری شیمل بود. در سال ۱۹۸۵ من درکمبریج بودم. انگلیسی گیرنده این کتاب نظرم را سخت به خود جلب و شب و روزم را یکی کرده بود. بخش هایی از آن را ترجمه کرده و قسمتی را فرستاده بودم مشهد که در مجله دانشکده مان با عنوان «نفوذ مولانا جلال الدین در قلمرو فرهنگ اسلامی» چاپ شد. به مناسبتی برای دوست مشترکمان کامران فانی نوشته بودم که مشغول ترجمه این کتاب هستم و او که نوشته بود حسن لاهوتی هم در مشهد مشغول است. بلا فاصله به حسن نوشتم که من قلم از این کار فروگذاشتم (تُوَدُّ الاَمانات اِلی اَهلها) اصرار از او و انکار از من. بالاخره هم انکار من بر اصرار او فائق آمد و چه خوب شد که حسن در ترجمه سنگ تمام گذاشت و در مقدمه هم کریمانه از اقدام بی اهمیت من یاد کرد. من مترجم نبودم و هنوز هم نیستم اما او مترجم قابلی بود که فقدانش را هنوز جامعه ادبی ما حس نکرده است. مترجمانی مثل او زیاد نیستند که او ترجمه و تحقیق را با هم در می آمیخت. حواشی او بر همین شکوه شمس و کتاب¬های دیگری که بعدها در حوزه مولوی پژوهی چاپ کرد از او یک عرفان پژوه تمام ساخته است که باید قلمرو عرفان پژوهی هم از فقدان بی هنگام او برخود بلرزد. در واپسین سال¬های دهه شصت، که هنوز دیری از انتشار کتاب شکوه شمس خانم شیمل به ترجمه لاهوتی نگذشته بود، در دانشکدۀ ادبیات مشهد با همکاری کنسولگری پاکستان روز اول اردیبهشت هرسال برنامه¬هایی در بزرگداشت اقبال برگزار می کردیم و خانم شیمل- که در ایران بود- در یکی از این برنامه¬ها مهمان ویژه ما شده بود. شیمل با فارسی مشکل داشت از حسن خواستم که بیاید و به عنوان مترجم همزمان با ما همکاری کند. بعد از جلسه هم ضیافت مختصری بود به دعوت کنسول پاکستان که حسن همچنان مترجمی خانم شیمل را برعهده داشت. آن شب احترام شیمل به حسن را با چشم خود دیدم و همدلی که در میان آن دو بود راه را بر هر بیگانگی ناخواسته ای می بست.
لاهوتی از بخت بلند دیگری نیز برخوردار بود و آن همجواری با دریای موّاج حکمت و عرفان ایران سید جلال الدین آشتیانی بود. آشتیانی کس و کاری نداشت. خانواده لاهوتی در واقع کس و کار آشتیانی هم بودند. آن ها در یک ساختمان زندگی می کردند و ما احوال آقا را دائم از حسن لاهوتی می پرسیدیم. نزدیکی حسن به آقا بیش از حد همسایگی و معلم- شاگردی معنی پیدا کرده بود. گمانم «مرید و مرادی» هم توانایی حمل این معنی را نداشت. وقتی در اسرارالتوحید به رابطه خواجه حسن مودِّب با شیخ می رسیدم فکر می کردم «از این حسن تا آن حسن یک گز رسن». آشتیانی بر کتاب کسی مقدمه نمی نوشت. دیباچه ۶۸ صفحه ای او بر کتاب شکوه شمس به ترجمه حسن گمانم یک استثنای منقطع بود.
آشتیانی این اواخر کمتر با کسی حشر و نشر داشت و بیشتر در خانه می بود. تنها از «لاهوتِ» حسن می شد به «ملکوتِ» آقا راه یافت. یکی از شاگردان انگلیسی ماتسوموتو از ژاپن به هوس دیدن آقا، که روزی استاد استادش-ماتسوموتو- بوده و لابد از کرامات عرفانی وی برای شاگردش حرف¬ها زده، به مشهد آمده بود با ایرج پارسی نژاد، که دو سه روزی مهمان من بودند. به حسن زنگ زدم که می خواهیم آقا را ببینیم. سر شبی دو سه نفری به دیدار آشتیانی رفتیم و ساعتی و بیشتر با وی نشستیم به میانداری حسن لاهوتی که وی را همچون فرزندی خدمت می کرد. خاطره و عکس¬هایی که آن شب گرفتیم گمان می کنم برای آن جوان انگلیسی فراموش نخواهد شد. خدا می داند چه راز و نیازها و بده بستان¬هایی در شب¬های دراز زمستان و روزهای گرم و دیرنده تابستان میان آن دو رد و بدل شده است! آخر آن¬¬ها زبان یکدیگر را خوب می فهمیدند؛ همدلی هم البته چیز دیگری بود! در آن روز برفی نوروز ۸۴ که آقا رخت به صحن عتیق کشید و تا مدت¬ها بعد همه به حسن تسلیت می گفتند. گمانم آن¬ها که نمی شناختند وی را فرزند آقا تصور می کردند و اشتباه هم نمی کردند؛ او بالاتر از فرزند بود کار از نزدیکتری بسی برتر رفته بود.
حسن با مؤلف کتاب¬هایی که ترجمه می کرد ارتباط عاطفی داشت. یک چشمه اش را در مورد خانم شیمل گفتم. این اواخر به ویژه بعد از ترجمه کتاب مولوی، دیروزتا امروز، شرق تا غرب با فرانکلین لویس، مولوی شناس آمریکایی، بسیار نزدیک بود و با او مراوده علمی داشت. زمانی هم که کتاب را ترجمه می کرد بسیاری از معضلات را با مشورت او می گشود. وقتی بخشی از کتاب را ترجمه کرده بود از من خواست که ویراستاری کار او را برعهده بگیرم. به این نیت روزی با هم به خانه اش رفتیم و یادداشت¬های انبوهش در مورد کتاب را به من نشان داد. صفحاتی از ترجمه او را، که خیلی هم مرتب نبود، به خانه بردم و مقداری به نیت ویرایش خواندم. بعد دیدم با گرفتاری¬هایی که من دارم کار به درازا می کشد. هم او هم ناشر شتاب داشتند برای آن که شنیده بودند مترجم و ناشر دیگری قرار است کار را منتشر کنند، عذر خواستم و او را دست تنها گذاشتم. مردانه و چالاک به میان کار در آمد و ترجمه پاکیزه خود را اندکی بعد از آن مترجم بیرون آورد که بزودی جای خود را باز کرد. با هم قرار گذاشته بودیم که زمینه را برای حضور فرانکلین در مشهد فراهم کنیم. و او قرار بود در قالب استفاده از فرصت مطالعاتی به دانشگاه ما بیاید که گرفتاری های عدیده اش راه را براین اقدام بست تا این که حسن به امریکا رفت و این آخر عمری را اغلب دور از وطن اما نزدیک به او گذرانید. رفت و آمد به امریکا در این سال¬ها چندان آسان نبود، با این حال او مرتب به مشهد سر می زد. گذشته از این با دوستان دائم از طریق پست الکترونیکی در تماس بود؛ به طوری که گاه نمی دانستیم واقعاً حسن در اینجاست یا آنجا. رساله دکتری همکار جوان من خانم سمیرا بامشکی برنده جایزه دکتر مجتبایی شده بود و فرانکلین از طریق اینترنت از وجود چنین اثری در مشهد مطلع شده و اظهار علاقه کرده بود با نویسنده کتاب آشنا و مرتبط شود. حسن برای این کار با من تماس گرفت که ارتباطشان را برقرارکردم. همزمان کتاب خانم بامشکی چاپ شد در انتشارات هرمس با عنوان روایت شناسی قصه های مثنوی. همین چند ماه پیش درست در روزهای آغازین شهریور۱۳۹۱ که حسن برای آخرین بار به مشهد آمده بود روزی به من تلفن کرد که همدیگر را ببینیم. قرار شد روز چهارم شهریور به اتفاق برای مراسم سال-روز بزرگداشت اخوان به آرامگاه فردوسی برویم. عصر آن روز با اتومبیل من به آرامگاه رفتیم که در راه خبر انتشار کتاب خانم بامشکی را به او دادم و فردایش به ناشر زنگ زدم که دو نسخه از آن را برای حسن و فرانکلین به شیکاگو بفرستد که روز بعد خبر داد که فرستاده است. در راه که می رفتیم به من گفت: من سرطان دارم و می میرم. این جمله را چنان اِخباری و بی دغدغه گفت که انگار به قول بیهقی از «پالوده خوردن» سخن می گوید. نمی توانستم باور کنم که کسی اینگونه راحت با مرگ کنار آمده باشد. چند ماه بعد که همسر گرامی¬اش با درد و اندوه به من نوشت که حسن مایل است در آرامگاه فردوسی دفن شود دانستم که میان آن فردوسی آمدن و این علاقه رابطه ای عاطفی بوده است. از روح بلند او و در پیشگاه همکار عزیز من و همسر عزیز او خانم لاهوتی شرمسارم که به دلایل متعدد قانونی نتوانستم برایش کاری بکنم و او امروز در باغ خواجه ربیع اما در حسرت درگاه فردوسی کبیر مثل بسیاری از آرزوها برای همیشه به خاک رفت و از نظرها پنهان شد. و من اینک همنوا با همشهری او ابوالفضل بیهقی، که در مورد همنامش احمد حسن میمندی گفته بود، می گویم: «دریغا حسن یگانه روزگار بود و چنو کم یافته شود… و به مرگ این محتشم کفایت و بزرگی بمرد و این جهان گذرنده دارِ خلود نیست…»
به نام خداوند جان و خرد؛ واقعاً درگذشت دوستان برای دوستان ناگوار است و باورش آسان نیست. زمانی که خبر بیماری استاد لاهوتی را از زبان خودش شنیدم بسیار متأسف شدم؛ چندی بعد هم خبر درگذشت ایشان رسید. دکتر لاهوتی در اسفند سال گذشته در آمریکا فوت کردند و بعد از چند روز پیکر ایشان به مشهد منتقل و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد. مراسم هفت و تعزیه های مربوط برگزار شد و تقریبا امروز چهلمین روز درگذشت اوست. من با مرحوم لاهوتی آشنایی دیرینه داشتم. از اوایل دهه شصت که در بنیاد پژوهش های اسلامی با هم کار می کردیم خاطرات و یادهایی از کارهای او برایم باقیست. یکی از آخرین دیدارهایی که با ایشان داشتم شهریور گذشته بود. بعد از درگذشت او مطلبی به خانواده اش دادم که جایشان در این جا بسیار خالیست. خانم لاهوتی که همکار من در دانشکده ادبیات مشهد بودند به دلیل ضرورتی که برای فرزندان شان پیش آمده بود هفته گذشته به امریکا برگشتند و خیلی اظهار تأسف کردند که در این جلسه نیستند. بنابراین من در واقع به نیابت از ایشان برای حضور استادان و سروران ارجمند و از اقدام زیبای میراث مکتوب خدمت جمع تشکر عرض می کنم. بعد از درگذشت استاد لاهوتی مطلبی نوشتم که به خانواده ایشان هم دادم. اگر کسانی آن را دیده باشند و مطلب برایشان تکراری باشد عذرخواهی می کنم. نوشته ام را می خوانم و بعد اگر نکته هایی باشد در خدمت تان هستم. عنوان مطلب را از «این حسن تا آن حسن» گذاشتم. نمی گویم کدام حسن که بعد خودتان متوجه شوید.
«از این حسن تا آن حسن»
از کی با او آشنا شده بودم، نمی دانم. چه اهمیتی دارد؟ فرض کن از وقتی «سر زلف سخن را به قلم شانه زده» بود. چه شناسه ای بهتر از قلم؟ و چه شناختی برتر از آثار قلمی؟ آن¬ها که با قلم آشنایند با قلم¬داران هم آشنایند. بسیاری را ندیده ام اما گویی با آن¬ها سال¬ها زیسته ام. حسن لاهوتی از آن¬ها بود. اوایل انقلاب در سال¬های آغازین دهه شست با هم در بنیاد پژوهش های اسلامی کار می کردیم او درگروه ترجمه و من در گروه فرهنگ و ادب؛ یادگارهای قلمی آن¬ سال¬های هردو مان کم نیست. با خنده نمکینش او را می شناختم. من اصولاً خنده را خوش نمی دارم، اما خنده لاهوتی از لونی دیگر بود، نمی توانستی خوش نداشته باشی، و این شده بود برای او یک مشخصه، گمان نمی کنم تنها در نظر من، بسیاری او را با همین تبسم باز و ملیحش می شناختند. چیزی از تبسم فرا تر بود، گاهی تمام پهنای صورت نمکینش را فرا می گرفت؛ به طوری که ممکن بود فکر کنی هیچ غمی ندارد؛ داشت اما نشان نمی داد؛ یا نه اصلاً به روی خودش نمی آورد. گویی گفته بود غمهایم را تنها می خورم اما شادی ام را با تو قسمت می کنم، چه می گویم؟ قسمت که نبود، همه اش را به تو ارزانی می داشت. هنوز به معروفی امروز نرسیده بود اما برای من با امروز هیچ فرقی نداشت. گویی شهرت امروز را در سیمایش خوانده بودم، که یک جا با هم بر سر یک خوان گرد آمدیم: آن خوان شکوه شمس آنه ماری شیمل بود. در سال ۱۹۸۵ من درکمبریج بودم. انگلیسی گیرنده این کتاب نظرم را سخت به خود جلب و شب و روزم را یکی کرده بود. بخش هایی از آن را ترجمه کرده و قسمتی را فرستاده بودم مشهد که در مجله دانشکده مان با عنوان «نفوذ مولانا جلال الدین در قلمرو فرهنگ اسلامی» چاپ شد. به مناسبتی برای دوست مشترکمان کامران فانی نوشته بودم که مشغول ترجمه این کتاب هستم و او که نوشته بود حسن لاهوتی هم در مشهد مشغول است. بلا فاصله به حسن نوشتم که من قلم از این کار فروگذاشتم (تُوَدُّ الاَمانات اِلی اَهلها) اصرار از او و انکار از من. بالاخره هم انکار من بر اصرار او فائق آمد و چه خوب شد که حسن در ترجمه سنگ تمام گذاشت و در مقدمه هم کریمانه از اقدام بی اهمیت من یاد کرد. من مترجم نبودم و هنوز هم نیستم اما او مترجم قابلی بود که فقدانش را هنوز جامعه ادبی ما حس نکرده است. مترجمانی مثل او زیاد نیستند که او ترجمه و تحقیق را با هم در می آمیخت. حواشی او بر همین شکوه شمس و کتاب¬های دیگری که بعدها در حوزه مولوی پژوهی چاپ کرد از او یک عرفان پژوه تمام ساخته است که باید قلمرو عرفان پژوهی هم از فقدان بی هنگام او برخود بلرزد. در واپسین سال¬های دهه شصت، که هنوز دیری از انتشار کتاب شکوه شمس خانم شیمل به ترجمه لاهوتی نگذشته بود، در دانشکدۀ ادبیات مشهد با همکاری کنسولگری پاکستان روز اول اردیبهشت هرسال برنامه¬هایی در بزرگداشت اقبال برگزار می کردیم و خانم شیمل- که در ایران بود- در یکی از این برنامه¬ها مهمان ویژه ما شده بود. شیمل با فارسی مشکل داشت از حسن خواستم که بیاید و به عنوان مترجم همزمان با ما همکاری کند. بعد از جلسه هم ضیافت مختصری بود به دعوت کنسول پاکستان که حسن همچنان مترجمی خانم شیمل را برعهده داشت. آن شب احترام شیمل به حسن را با چشم خود دیدم و همدلی که در میان آن دو بود راه را بر هر بیگانگی ناخواسته ای می بست.
لاهوتی از بخت بلند دیگری نیز برخوردار بود و آن همجواری با دریای موّاج حکمت و عرفان ایران سید جلال الدین آشتیانی بود. آشتیانی کس و کاری نداشت. خانواده لاهوتی در واقع کس و کار آشتیانی هم بودند. آن ها در یک ساختمان زندگی می کردند و ما احوال آقا را دائم از حسن لاهوتی می پرسیدیم. نزدیکی حسن به آقا بیش از حد همسایگی و معلم- شاگردی معنی پیدا کرده بود. گمانم «مرید و مرادی» هم توانایی حمل این معنی را نداشت. وقتی در اسرارالتوحید به رابطه خواجه حسن مودِّب با شیخ می رسیدم فکر می کردم «از این حسن تا آن حسن یک گز رسن». آشتیانی بر کتاب کسی مقدمه نمی نوشت. دیباچه ۶۸ صفحه ای او بر کتاب شکوه شمس به ترجمه حسن گمانم یک استثنای منقطع بود.
آشتیانی این اواخر کمتر با کسی حشر و نشر داشت و بیشتر در خانه می بود. تنها از «لاهوتِ» حسن می شد به «ملکوتِ» آقا راه یافت. یکی از شاگردان انگلیسی ماتسوموتو از ژاپن به هوس دیدن آقا، که روزی استاد استادش-ماتسوموتو- بوده و لابد از کرامات عرفانی وی برای شاگردش حرف¬ها زده، به مشهد آمده بود با ایرج پارسی نژاد، که دو سه روزی مهمان من بودند. به حسن زنگ زدم که می خواهیم آقا را ببینیم. سر شبی دو سه نفری به دیدار آشتیانی رفتیم و ساعتی و بیشتر با وی نشستیم به میانداری حسن لاهوتی که وی را همچون فرزندی خدمت می کرد. خاطره و عکس¬هایی که آن شب گرفتیم گمان می کنم برای آن جوان انگلیسی فراموش نخواهد شد. خدا می داند چه راز و نیازها و بده بستان¬هایی در شب¬های دراز زمستان و روزهای گرم و دیرنده تابستان میان آن دو رد و بدل شده است! آخر آن¬¬ها زبان یکدیگر را خوب می فهمیدند؛ همدلی هم البته چیز دیگری بود! در آن روز برفی نوروز ۸۴ که آقا رخت به صحن عتیق کشید و تا مدت¬ها بعد همه به حسن تسلیت می گفتند. گمانم آن¬ها که نمی شناختند وی را فرزند آقا تصور می کردند و اشتباه هم نمی کردند؛ او بالاتر از فرزند بود کار از نزدیکتری بسی برتر رفته بود.
حسن با مؤلف کتاب¬هایی که ترجمه می کرد ارتباط عاطفی داشت. یک چشمه اش را در مورد خانم شیمل گفتم. این اواخر به ویژه بعد از ترجمه کتاب مولوی، دیروزتا امروز، شرق تا غرب با فرانکلین لویس، مولوی شناس آمریکایی، بسیار نزدیک بود و با او مراوده علمی داشت. زمانی هم که کتاب را ترجمه می کرد بسیاری از معضلات را با مشورت او می گشود. وقتی بخشی از کتاب را ترجمه کرده بود از من خواست که ویراستاری کار او را برعهده بگیرم. به این نیت روزی با هم به خانه اش رفتیم و یادداشت¬های انبوهش در مورد کتاب را به من نشان داد. صفحاتی از ترجمه او را، که خیلی هم مرتب نبود، به خانه بردم و مقداری به نیت ویرایش خواندم. بعد دیدم با گرفتاری¬هایی که من دارم کار به درازا می کشد. هم او هم ناشر شتاب داشتند برای آن که شنیده بودند مترجم و ناشر دیگری قرار است کار را منتشر کنند، عذر خواستم و او را دست تنها گذاشتم. مردانه و چالاک به میان کار در آمد و ترجمه پاکیزه خود را اندکی بعد از آن مترجم بیرون آورد که بزودی جای خود را باز کرد. با هم قرار گذاشته بودیم که زمینه را برای حضور فرانکلین در مشهد فراهم کنیم. و او قرار بود در قالب استفاده از فرصت مطالعاتی به دانشگاه ما بیاید که گرفتاری های عدیده اش راه را براین اقدام بست تا این که حسن به امریکا رفت و این آخر عمری را اغلب دور از وطن اما نزدیک به او گذرانید. رفت و آمد به امریکا در این سال¬ها چندان آسان نبود، با این حال او مرتب به مشهد سر می زد. گذشته از این با دوستان دائم از طریق پست الکترونیکی در تماس بود؛ به طوری که گاه نمی دانستیم واقعاً حسن در اینجاست یا آنجا. رساله دکتری همکار جوان من خانم سمیرا بامشکی برنده جایزه دکتر مجتبایی شده بود و فرانکلین از طریق اینترنت از وجود چنین اثری در مشهد مطلع شده و اظهار علاقه کرده بود با نویسنده کتاب آشنا و مرتبط شود. حسن برای این کار با من تماس گرفت که ارتباطشان را برقرارکردم. همزمان کتاب خانم بامشکی چاپ شد در انتشارات هرمس با عنوان روایت شناسی قصه های مثنوی. همین چند ماه پیش درست در روزهای آغازین شهریور۱۳۹۱ که حسن برای آخرین بار به مشهد آمده بود روزی به من تلفن کرد که همدیگر را ببینیم. قرار شد روز چهارم شهریور به اتفاق برای مراسم سال-روز بزرگداشت اخوان به آرامگاه فردوسی برویم. عصر آن روز با اتومبیل من به آرامگاه رفتیم که در راه خبر انتشار کتاب خانم بامشکی را به او دادم و فردایش به ناشر زنگ زدم که دو نسخه از آن را برای حسن و فرانکلین به شیکاگو بفرستد که روز بعد خبر داد که فرستاده است. در راه که می رفتیم به من گفت: من سرطان دارم و می میرم. این جمله را چنان اِخباری و بی دغدغه گفت که انگار به قول بیهقی از «پالوده خوردن» سخن می گوید. نمی توانستم باور کنم که کسی اینگونه راحت با مرگ کنار آمده باشد. چند ماه بعد که همسر گرامی¬اش با درد و اندوه به من نوشت که حسن مایل است در آرامگاه فردوسی دفن شود دانستم که میان آن فردوسی آمدن و این علاقه رابطه ای عاطفی بوده است. از روح بلند او و در پیشگاه همکار عزیز من و همسر عزیز او خانم لاهوتی شرمسارم که به دلایل متعدد قانونی نتوانستم برایش کاری بکنم و او امروز در باغ خواجه ربیع اما در حسرت درگاه فردوسی کبیر مثل بسیاری از آرزوها برای همیشه به خاک رفت و از نظرها پنهان شد. و من اینک همنوا با همشهری او ابوالفضل بیهقی، که در مورد همنامش احمد حسن میمندی گفته بود، می گویم: «دریغا حسن یگانه روزگار بود و چنو کم یافته شود… و به مرگ این محتشم کفایت و بزرگی بمرد و این جهان گذرنده دارِ خلود نیست…»