میراث مکتوب- شاهنامه فردوسی، این بزرگترین روایت سیاسی و تاریخی زبان فارسی، در طول هزار سال گذشته بیشتر ستایش شده تا خوانده. آنقدر در مدح و تمجیدش سخن گفتهایم که خودِ متن، زیر کوهی از شعار و تقدس مدفون شده است. تناقض تلخ همینجاست: شاهنامه را «کتاب ملی» مینامیم، اما اغلب ایرانیان حتی یکبار هم ورقش نزدهاند. عجیبتر آنکه هنوز بسیاری نمیدانند «آرش کمانگیر»، «نریمان» و داستان «جمشید و جام جم» و …، در شاهنامه فردوسی نیست، و پهلوانانی که نامشان ورد زبان مردم است محصول روایتهای دیگرند، نه فردوسی. این یعنی شاهنامه در ذهن ما نه متنی زنده، که شمایلی غریب و دستنخوردنی است؛ بت فرهنگیای که تنها برای ستایش ساختهایم، نه برای زیستن.
در چنین فضای بیحاصل، یک شوخی ساده میتواند حکم زلزلهای ویرانگر را داشته باشد. زینب موسوی، طنزپردازی که با لحن هزلآلودش به سراغ شاهنامه رفت، دقیقاً چنین نقشی ایفا کرد. او مفسر شاهنامه نبود، اما با همان شوخی سبکدستانه پرده از حقیقتی سنگین برداشت: شاهنامه سالهاست در حصار تقدس به بند کشیده شده است. بیمایگی اثر او مهم نیست؛ مهم این است که نشان داد شاهنامه، اگر فقط در موزهی احترام و تقدس بماند، به مرگ تدریجی محکوم است. تنها راه حیات دوبارهاش این است که دوباره موضوع پرسش، نقد و حتی طنز شود.
اینجاست که پرسشی جدی رخ مینماید: چرا متنی که فردوسی آن را «نامهی باستان» و «یادگار خرد» نامید، امروز تا این حد تقدیس شده که هر شوخی با آن را کفر میدانند؟ مگر نه اینکه شاهنامه در ذات خود کتابی ضد استبداد است؟ مگر نه اینکه بارها نشان میدهد رستم در برابر فرمانهای نابخردانهی شاهان میایستد و قدرت بیپاسخگویی جز فاجعه نمیزاید؟ پس اگر ما امروز شاهنامه را در قفس تقدس زندانی کنیم، دقیقاً در برابر روح فردوسی ایستادهایم.
بازگرداندن شاهنامه به عرصهی گفتوگوی زنده، چه با پژوهشهای عالمانه و چه با طنز و شوخی، نه بیاحترامی، که ادای دین به فردوسی است. شاهنامه اگر قرار است همچنان «کتاب ملی» ما باشد، باید در میدان جامعه و در گفتوگوی زمانه حضور یابد؛ همانطور که فردوسی روزی آن را آینهی شاهان و مردم کرد. پرسش اینجاست: آیا ما آمادهایم از پرستش شاهنامه دست برداریم و دوباره آن را بخوانیم؟
تحقیر پنهان شاهنامه و انفجار خشم آشکار
سیل احساسات و خروش مردم در واکنش به شوخی اخیر با شاهنامه، تنها یک موج سطحی نبود؛ این طوفان، ریشه در زخمی عمیق و دیرینه داشت: زخمی از سالها بیاعتنایی و تحقیر پنهان نسبت به بزرگترین متن ملی ایران. شاهنامه را بر سر زبانها ستودهاند، فردوسی را شاعر ملی خواندهاند، اما در عمل متن او را به حاشیه راندهاند. در صدا و سیما، شاهنامه جز نامی آیینی و تکراری جایی ندارد؛ در رسانههای رسمی، فردوسی بر صدر مینشیند، اما داستانها و پیام سیاسیاش در سکوتی سنگین دفن شده است. نتیجه روشن است: شاهنامه برای نسلهای تازه نه کتابی زنده، که شمایلی توخالی است؛ نمادی بیجان که تنها برای مراسم رسمی به کار میآید.
این سرکوب خاموش، این حذف نظاممند شاهنامه از زندگی عمومی، در حقیقت تحقیر پیوستهی روح ملی است. وقتی در مشهد، زادگاه خود فردوسی، نقشهای شاهنامهای را از دیوارها میزدایند، یا نصب مجسمه شاعر بزرگ با بیمهری همراه است، پیام آشکار است: این کتاب و این هویت، جایی در حیات روزمره شما ندارد. چنین تحقیرهایی در حافظهی جمعی انباشته میشود تا روزی، در لحظهای ناگهانی، از زبانی دیگر، با صدایی غیرمنتظره سر باز کند.
از این منظر، خشم مردم نسبت به شوخی زینب موسوی فقط واکنشی به یک اجرای طنز سطحی نبود؛ پژواک زخمی بود که سالها پیش از سوی حاکمیت فرهنگی و رسانهای بر پیکر شاهنامه وارد شد. زخمی ناشی از حذف شاهنامه از نظام آموزشی، بیتوجهی به پژوهشهای جدی و مصادرهی آن به نمادهای پوچ و کلیشهای. پس آنچه مردم در اجرای موسوی دیدند، تنها یک هزل نبود، بلکه ادامهی همان تحقیر تاریخی بود؛ با این تفاوت که این بار، تحقیر نه از زبان مسئولان، بلکه از دهان یک طنزپرداز بر صحنه جاری شد.
طنز و هزل در سنت ایرانی
اگر در بخشهای پیشین دیدیم که تقدسبخشی افراطی شاهنامه مانع نقد و گفتوگو میشود، اکنون باید به سنت دیرینهای بپردازیم که نشان میدهد طنز و شوخی با متون بزرگ در فرهنگ ایرانی امری بیسابقه نبوده است. از همان قرون میانه، نویسندگان و شاعران با نقیضه و هجو، ساختارهای رسمی و متون جدی را به سخره گرفتهاند تا بهجای هیبت، حقیقت را آشکار سازند.
در این میان، عبید زاکانی جایگاهی ویژه دارد. او در رسالهی اخلاقالاشراف با تقلید و وارونهسازی زبان جدی اخلاقنویسی، اشراف و حاکمان زمانه را رسوا ساخت. اما کار عبید محدود به متون اخلاقی نبود؛ او با شاهنامه هم بارها شوخی کرد. در اشعار و حکایتهای او، از قهرمانان شاهنامه در موقعیتهای هزلآمیز یاد میشود، و این دقیقاً همان چیزی است که نشان میدهد در سنت ادبی ما، شاهنامه همواره متنی باز برای نقیضهپردازی و طنز بوده است. عبید میدانست که شاهنامه کتاب وحی نیست؛ اثری انسانی است که میتوان با آن گفتوگو کرد، حتی به زبان طنز.
پس از عبید، در دوران معاصر، ایرج میرزا نیز در همین مسیر گام برداشت. اشعار هزلآمیز او که گاه با نام پهلوانان و شاهان شاهنامه همراه بود، در زمان خود «بیادبی» خوانده میشد. اما امروز همان اشعار بهعنوان سندی از نقد اجتماعی عصر قاجار و پهلوی اول ارزشمندند. حتی متونی چون گلستان سعدی یا مثنوی مولوی نیز از شوخی و هزل خالی نیستند. این همه نشان میدهد که طنز در سنت ما، ابزاری برای شکستن هیبتهای کاذب بوده است، نه دشمن حقیقت.
از همین منظر، باید به ماجرای اخیر بازگردیم. من منکر این نکته نیستم که اجرای زینب موسوی هیچ شباهتی به آثار عبید یا ایرج ندارد. کار او نه فاخر است و نه حتی در سطح متوسط ادبی؛ برعکس، بسیار سطحی و فرومایه است. اما مسئله بر سر ارزش ادبی نیست، بلکه بر سر حق گفتوگو است. شوخی موسوی، هرچند بیمایه، یک معنا را زنده کرد: شاهنامه هنوز میتواند وارد عرصهی بحث و حتی جنجال عمومی شود. همین جنجال، اگر درست فهمیده شود، فرصتی است برای نسل جوان که به سراغ متنی بروند که پدرانشان حتی یکبار آن را نگشودهاند.
اکثر همان پدران و نسل پیشین، هنوز در این گمراهیاند که داستانهای شاهنامه زاییدهی تخیل فردوسی است، در حالی که هر کس تنها صفحات آغازین شاهنامه را بخواند درمییابد که فردوسی خود صریحاً گفته است که بخش بزرگی از اثرش بر اساس نثر پیشینیان بوده و او آن را به نظم کشیده است. همین ناآگاهی آشکار، بهترین دلیل است بر اینکه شاهنامه نه خوانده شده و نه فهمیده شده، بلکه صرفاً ستایش شده است.
پس اگر شوخی زینب موسوی بتواند حتی یک جرقه بزند و نسل تازه را وادارد تا کتابی را که پدرانشان تنها بر طاقچه نهادهاند بخوانند، این خود دستاوردی است مهم. شاهنامه برای زنده ماندن، نیازمند خوانده شدن است، نه تقدیس شدن. طنز، هرچند سطحی و خام، میتواند بهانهای برای این بازگشت باشد.
تقدسسازی، خیانت به روح سیاسی شاهنامه
آنچه در بخشهای پیشین دربارهی طنز و شوخی گفتیم، اکنون به پرسشی عمیقتر میانجامد: چرا باید از هرگونه شوخی یا پرسش دربارهی شاهنامه هراس داشت؟ پاسخ در یک واژه نهفته است: تقدس. هرگاه متنی در جایگاه قدسی قرار گیرد، دیگر نه نقدپذیر است و نه پرسشپذیر. تقدس به معنای بیرون بردن متن از عرصهی تجربهی انسانی است؛ به معنای تبدیل آن به شیئی موزهای، بیجان و دستنخورده. اما شاهنامه، اگر قرار است همچنان زنده باشد، نیازمند پرسشگری و خوانش انتقادی است، نه زندانی شدن در حریم تقدس.
این نکته زمانی روشنتر میشود که به خود متن بنگریم. شاهنامه در ذات خود متنی ضد استبداد است. فردوسی بارها نشان میدهد که قدرت، اگر بیپاسخگو بماند، سرانجام به تباهی میانجامد. رستم در برابر کاووس میایستد، چون شاه مغرور فرمانهایی میدهد که کشور را به ورطهی نابودی میکشاند. همین رستم در برابر کیخسرو، بهترین شاه شاهنامه، نیز لحظهای تردید نمیکند که سر فرود نیاورد؛ زیرا پهلوانی در منطق فردوسی، تابع بیچونوچرای شاه نیست. این داستانها پیام روشنی دارند: مشروعیت شاه نه از تقدس، بلکه از پاسخگویی به مردم و رعایت داد برمیخیزد.
حال اگر ما امروز شاهنامه را به سطح یک متن مقدس و شوخیناپذیر ارتقا دهیم، دقیقاً بر خلاف روح خود آن عمل کردهایم. زیرا تقدسسازی، بیپاسخگویی را بازتولید میکند. همانگونه که شاه مستبد در برابر پرسشها و اعتراضها حصاری از تقدس و فرّه میکشید، امروز نیز تقدسبخشی افراطی شاهنامه، حصاری فرهنگی میسازد که هیچ گفتوگوی تازهای را برنمیتابد.
این وضعیت چیزی نیست جز شکل دیگری از استبداد فرهنگی. در استبداد سیاسی، شاه یا حاکم را پرسشناپذیر میکنند؛ در استبداد فرهنگی، متنی را چنان مقدس میسازند که هیچ نقد و شوخی بر آن روا نباشد. نتیجه یکی است: مرگ اندیشه. شاهی که پرسشناپذیر باشد، به تباهی میرود؛ متنی که شوخیناپذیر باشد، به موزهای خاموش بدل میشود.
از همین رو، دفاع از امکان نقد، پرسش و حتی شوخی با شاهنامه، نه بیاحترامی به فردوسی، بلکه وفاداری به روح سیاسی اوست. فردوسی با زبان حماسه در برابر استبداد ایستاد؛ ما نیز اگر میخواهیم شاهنامه زنده بماند، باید آن را از قفس تقدس رها کنیم. زیرا تنها متنی زنده است که بتوان با آن وارد گفتوگو شد، حتی اگر این گفتوگو گاهی در قالب طنز یا شوخی سطحی ظاهر شود.
فرجام سخن: بزرگترین بیاحترامی به شاهنامه، نخواندن آن است
شاهنامه اگر در قفس تقدس محبوس شود، چیزی جز یادگاری خاموش بر دیوار نخواهد بود؛ اما اگر در میدان پرسش و شوخی قرار گیرد، دوباره نفس خواهد کشید. شوخی با شاهنامه نه ویرانگری است و نه بیحرمتی؛ بلکه تلاشی است برای آنکه این متن سترگ از موزهها بیرون بیاید و بر سر سفرهی زندگی امروز بنشیند. نسل جوان با زبان طنز، هرچند سطحی یا هزلآلود، دریچهای تازه برای گفتوگو با فردوسی میگشاید؛ دریچهای که پدرانشان، با طاقچهنشین کردن شاهنامه، هرگز نگشودند.
بیحرمتی به شاهنامه این نیست که با آن شوخی شود؛ بیحرمتی واقعی، نخواندن آن است. بیحرمتی یعنی هنوز ندانیم که بسیاری از داستانهایی که به شاهنامه فردوسی نسبت میدهیم، هرگز در آن نیامدهاند. بیحرمتی یعنی قهرمانان شاهنامه را نشناسیم، ندانیم که فردوسی تنها بازنویس نثر کهن به نظم بوده و تاریخچهی اثرش چیست. بیحرمتی یعنی شاهنامه را بهعنوان نماد بپرستیم، اما هرگز به متن آن سر نزنیم.
خطر بزرگ، نه خنده بر شاهنامه، که خاموشی در برابر آن است. کتابی که از شاهان خودکامه حساب میخواست، چگونه امروز باید از شوخی برکنار باشد؟ طنز، حتی در شکل خام و سادهاش، همان کاری را میکند که رستم در برابر کاووس کرد: فروریختن هیبت قدرت بیپاسخ.
فردوسی خود نه پیامبر بود و نه مدعی وحی؛ او مورخ خرد و زبان بود. شاهنامه را باید در مقام کتابی انسانی، تاریخی و سیاسی دید، نه چونان بتی آسمانی. اگر این امکان را از آن بگیریم که پرسیده شود، به چالش کشیده شود یا حتی به بازی گرفته شود، در حقیقت به استبدادی خدمت کردهایم که همیشه از تقدس و سکوت جان گرفته است.
پس دفاع از شوخی، دفاع از فردوسی است. خنده بر شاهنامه، اگر بهدرستی فهمیده شود، نه خیانت به آن، که وفاداری به روحش است: روحی که همواره علیه هیبت دروغین قدرت برخاست و هنوز میتواند آینهای باشد در برابر جامعهای که نیازمند پرسش است، نه پرستش.
وحید بهرامی عینالقاضی
منبع: ایبنا