میراث مکتوب – آنچه در ادامه میخوانید یادداشتی از دکتر مهدی فیروزیان، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران در یادبود استاد ایرج افشار است.
اشکهایم همان اندازه گویا و گواه دوری از افشار هستند که این سخنان شکسته و احساس خسته؛ و این دوری، دو روی و دو سوی دارد؛ نخست دوری از پیکر پاک او که اینک در آغوش خاک خفته است و دو دیگر دوری از شیوۀ دانشورانه و روش خردمندانۀ او. دوری دوم از آنروست که افشار مرد اشک و سخنان شکسته نبود؛ و این به آن معنی نیست که او از توفان رنج و شکنج زمانه بر کنار بوده است. داغ همسر و فرزند، زندانی شدن و مرگ و حتی کشته شدن دوستان، کارشکنیها و بدگوییها و آزار بیخردان و سختیهای کار وارونۀ روزگار را افشار نیز دیده بود و چه بسا بیش از بسیاری گلهمندان گریان؛ اما با اینهمه او مرد اشک و شکستگی نبود و از همینروست که روش چشمان تر من از روش او دور مینماید. اما چه میتوان کرد! او افشار بود و چون او بودن نه کار هر کمینۀ خاکسار است. دریافتنِ این دوری – دوری احساس پژمردۀ ما از خرد شکوفان آن امید روشن جان- شاید خود راهی برای شناخت بهتر او باشد. دست کم برای من چنین بوده است.
آری، شناخت من از افشار بر پایۀ دریافت همین ویژگی پدید آمده است. من او را چنین شناختهام: دور! دور از من و آنچه میدانم و میتوانم. از آنچه در پیرامون خود میبینم و از پیرامونیان خود چشم میدارم. او را با هیچ یک از سنجهها نمیتوان سنجید. کسی که یکسره با سودای زرپرستان و اندیشۀ خودپرستان بیگانه باشد، نه پایگاهی بجوید نه جایگاهی، نه پاداش بخواهد نه ستایشی، نه پشتیبانی داشته باشد نه پشتوانهای جز آگاهی و دانش و توان بیمانند خویش، اما در سراسر زندگی ارزشمند خود، درست تا واپسین دمان، یک دم از تلاش بازنایستد و بجوید و بپوید و بنویسد و بگوید، به راستی با کدام سنجۀ این مردمان تنگحوصله سنجیدنی است؟ انگیزۀ او را چه باید دانست؟ کدام انگیزه میتواند کسی را در زیر بارش آنهمه درد، آنهمه نگاه سرد، در روزگاری که دانشوران و هنرمندان آن خموش و خمودهاند، چنین گرمپوی سازد که با گامهای آهنین، گوشه گوشۀ این مرز و بوم را از کوهپایه و جلگه و دشت و بیابان درنوردد و با نگاه تیزبین خود کنج هر کتابخانه را بکاود و نکته و نسخه بیابد و چندان بگوید و بنویسد که آیندگان تنها برای نام بردن و برشمردن کارهای گرانسنگ او نیازمند گردآوردن کتابی باشند. چه میخواست و چه میجست آن نازنین که یک نفس آرام نمیتوانست گرفت!؟ گیرم این انگیزۀ فسونکار شناخته شود، اینک باید پرسید اینهمه توان از کجا آمده است! به راستی که این مایه توانمندی از آنچه در خویش و بیگانه میبینم، بسیار دور است. شگفتا که تلاش بیش از اندازه، دانش بیش از اندازه و توان بیش از اندازه -اندازهای که از بام تلاش و دانش و توان همروزگاران او صد بار فراتر است و از اینروست که بیاندازه میخوانمش – در او با سرشتی میانهرو درآمیخته بود؛ و این دو سخت از یکدیگر دورند: بیش از اندازه کوشیدن و دانستن و توانستن، اما میانهرو بودن در داوری، در رفتار و گفتار و پندار، در روش و منش. شگفتا از این دو سویۀ ناهمگون و نیز شگفتا از گستردگی پیوندهای او که در دامنۀ جستجوهای فرهنگی و ادبی و ایرانشناسی، از کوره دههای ایران تا بزرگترین شهرهای آمریکا را در برمیگرفت و چه دور هستند این دو مرز از هم؛ و باز شگفتا از او که با بسیاری از بزرگان این سرزمین در روزگار خویش دوستی نزدیک داشت و خود از بزرگترین چهرههای این روزگار به شمار میرفت اما در کنار اینان به جوانان سه نسل پس از خود نیز به چشم دوست و همکار مینگریست و آنان را برمیکشید و مینواخت. چه دور است سال زادن افشار و دوستان همروزگار او از «دوستانِ» جوانش (و او خود چنین میخواند شاگردان خود را): از شفیعی کدکنی تا محمد افشینوفایی، از تقیزاده تا شهریار شاهیندژی و از ستوده تا پژمان فیروزبخش. چه دور است گسترۀ پیوندهای او و دامنۀ دوستیهای او از ما که همگنان را تنها در دو دستۀ «بامایان» -که دوست هستند – و «برمایان» -که دشمن- مینشانیم و میشناسیم. دوستی افشار ارزانی کسانی میشد که یک گام در راه فرهنگ و دانش برمیداشتند، حتی اگر در جای دیگر با او دشمنی میکردند و به ناجوانمردی ناسزایش میگفتند. او توان خود را همه در راه این دوستی نهاد؛ دوستی دانش و خرد و فرهنگ؛ و از این روی توانی برای دشمنی در خود سراغ نداشت و همین بود که او در سراسر زندگی پربار خویش با همگان درآمیخت و با هیچ کس درنیاویخت. هرچه مینگرم، داستان دوریهاست که دربارۀ افشار به یادم میآید. دوری از هر سنجهای که بتوان او را در آن گنجاند. اما مرا آن شایستگی نیست که دربارۀ دوری پرواز مرغ دانش و توان آن استاد بیمانند داد سخن بدهم. از این ویژگی سخن گفتن کار دورپروازانی است که با او همنشین و همراه و همکار بودهاند. اما من هرگز به او نزدیک نبودهام، جز از راه دریافتن همین دوریها. دوری اوست که مرا شیفته و فریفتۀ او ساخته است. بسیار از او شنیده و خوانده بودم و بسیار در شگفت مانده بودم، اما این دوری را در دیدار نزدیک او بهتر دریافتم. من به چشم خود دیدم مردی که هیچ چیز او را به شگفتی وانمیدارد، مردی که از هیچ دشواری و بندی نمیهراسد، مردی که با ابروی درهم کشیده سرگرم پژوهش و گردآوری و نوشتن است و یک دم از کار باز نمیایستد و جز آن از همه چیز بیگانه است، چگونه میتواند شگفتزدگی تو را در پیشگاه والای خویش ببیند، هراس ریشهدار تو را، دشواری کار تو را دریابد و به آشنایی سادۀ تو لبخند بزند. لبخندی که تو را گرم کند و باورت ببخشد که هستی؛ هستی و میتوانی بپویی و بجویی. از دانش و توان و خرد و رفتار بزرگوارانۀ او نمیخواهم -و چنانکه گفتم: نمیتوانم- سخن گفت. راست آن است که خود را چنان از آن جایگاه دور میبینم که انگیزۀ تلاش برای رسیدن به آن را نیز در خود نمییابم.
اما یک چیز بیش از همه برایم ارجمند است. آنچه از افشار گرفتم و تا دمی که زندهام با من خواهد بود این است: نیروی جادویی امید. هرگاه یاد او میکنم، با همۀ سیاهی و تیرگیهایی که دید تار مرا تارتر کرده است، با همۀ بند و رنجهایی که رشتۀ پیوند مرا با زندگی سستتر ساخته است، خود را زنده میبینم. درمییابم که زندهام و امید هست؛ امید به بودن؛ بودنی که برای من در جستن و یافتن و نوشتن فشرده شده است. بودن؛ اما نه برای پاداشی که گویی جز شایستگان، همگان را درمییابد؛ و نه برای روزهای روشنی که گویی دیگر هرگز نمیآیند؛ و نه برای کسانی که «من» را دوست بدارند؛ و نه برای نام و آوازه، نه برای پول و پایگاه، نه برای همۀ اینها، که جستجوی آنها برای کسانی که جویای فرهنگ و ادب و سودایی شعر و سرود و ترانه هستند، در این روزگار بیشتر به نومیدی و نابودی میانجامد تا امید؛ نه! تنها امید به بودن، برای بودن. افشار «خرد ناب» بود و به معنی راستین واژه «بزرگ»، اما مرا از این ویژگیها به فرسنگ فاصلههاست، او برای من بیش و پیش از هر چیز نماد «امید» بود و مهمتر اینکه این «امید به بودن» را تنها برای «بودن» در خود میپرورید. به دیگرسخن، ریشۀ امید او در «بودن» بود و راز اینکه با اینهمه دوری، در دمانی دشوار و تیره از زندگی، او را همچنان که بود، مهربان و گرم و پرشور، در کنار خود میبینم، این است که نیروی جادویی امیدی که از او به وام گرفتهام، مرا زنده نگاه میدارد. این داستان دوری است که خوش دارم با دو بیت شکستۀ خود به پایانش برم. دو بیت که روزی در خانۀ آن بزرگمرد یگانه، ناخودآگاه و ناگهانی در روبهرویی با حسِ همین دوری، بر دلم و بر زبانم روانه شد و پس از آن بر کاغذ و آنگاه بر دستان او، و سپس لبخندی شیرین شد بر لبان آن نازنین؛ لبخندی که صد کاروان صله بود از پی آن؛ لبخندی که شیرینی نغزش را هنوز در کام جان حس میکنم؛ لبخندی که دریغا دیگر تکرار نمیشود؛ و آن دو بیت این بود:
ای مرد که کوه از پیات گردی نیست
بـا همت تو چرخ، هماوردی نیست
بسیـــار شنیـدیـم ز مردان، اما
گر مرد تویی جز تو یقین مردی نیست