کد خبر:46758
پ
1408783088090_6_2-th3
دوشنبه‌ها با شاهنامه / 7

از البرزکوه تا تخت شاهی؛ حماسه فریدون و فروپاشی ضحاک

در واپسین سال‌های حکومت ظالمانه ضحاک، فریدون با فرّه پادشاهی به دنیا آمد. او که از همان کودکی تحت تعقیب مأموران ضحاک بود، در مرغزارهای ایران‌زمین و با شیر گاوی افسانه‌ای به نام برمایه پرورش یافت.

میراث مکتوب- فریدون یکی از شخصیت های اسطوره‌ای ایرانی، فرزند آبتین و از نسل جمشید است که در اوستا با نام «ثرئیتونه» از او یاد می شود. «ثریته» بخش نخست این نام، به معنی سه است و این شخصیت دارای سه هنر و قدرت رزمی، طبابت و جادوگری و سحر بوده است. رد پای این قهرمان را در اسطوره‌های هند نیز می‌توان یافت. در اوستا داستان نبرد او با اژدهایی سه سر آورده شده که همتای آن در شاهنامۀ فردوسی، نبرد با اژی‌دهاک (ضحاک) است.

برآمد برین روزگاری دراز..کشید اژدها را به تنگی فراز

خجسته فریدون ز مادر بزاد… جهان را یکی دیگر آمد نهاد

ببالید بر سان سرو سهی… همی تافت زو فره شاهنشهی

در واپسین سال‌های حکومت هزارسالۀ ضحاک، در گوشه‌ای از ایران‌زمین، نیک‌مردی به نام آبتین با همسرش فرانک زندگی می‌کردند. آنها صاحب فرزندی شدند که از هر نظر بی‌مانند بود، فرّه پادشاهی همراه داشت و همچون خورشید تابان می‌درخشید. نام فرزند را فریدون نهادند.

در آن روزها، ضحاک همچنان دست از جستجو برای یافتن فریدون و خانواده‌اش برنداشته و تمام گیتی را برای پیداکردنش زیر و رو کرده بود. ماموران ضحاک در ادامۀ این جستجوها به نزدیکی محل زندگی آبتین رسیدند. آبتین که مدت‌ها خود را از افراد ضحاک پنهان نگاه داشته بود، این بار نتوانست از دست آنان بگریزد و ماموران او را بازداشت کرده و به قصر شاه بردند. دگر روز فرانک که از بازگشت همسر ناامید شده بود، فرزندش را برداشته و به بیشه‌ای دورافتاده پناه برد. در آن بیشه گاوی زندگی می‌کرد که با تمام گاوها فرق داشت، گاوی زیبا که هر موی تنش به رنگی بود و آوازه‌اش همه جا را پر کرده بود. نام گاو برمایه بود. فرانک فرزند خود را به صاحب گاو سپرد تا در همان مرغزار از شیر برمایه بنوشد، رشد کند و از گزند ضحاک در امان بماند.

مدتی گذشت و اخبار گاو شگفت انگیز به ضحاک نیز رسید. نشانی‌های گاو همان بود که سال‌ها پیش در خواب دیده بود، پس بی‌درنگ مامورانش را به محل زندگی گاو فرستاد. فرانک باخبر شد و پیش از آنان به مرغزار رفت تا فرزندش را از آنجا دور کند. فریدون که کودکی سه ساله شده بود به سختی از برمایه دل کند و همراه مادر به البرزکوه در هندوستان رفت (در این بخش از شاهنامه موقعیت مکانی کوه البرز در هندوستان است و این از ویژگی‌های مکان‌های اسطوره‌ای است که با مکان واقعی مغایرت دارد.).

در البرزکوه، فرانک فرزندش را به پیری از اهالی دین سپرد و به او گفت پایان بخش پادشاهی ضحاک ستمگر در طالع پسرش نوشته شده و باید تا هنگامی که زمانش برسد از او محافظت کرد. پیر دانا پذیرفت و فریدون را در کنار خود نگاه داشت. ماموران ضحاک به مرغزار رسیدند. آنها دریافتند فریدون زنده است و پس از مرگ پدرش آبتین آنجا پنهان گشته و در تمام این مدت از شیر برمایه تغذیه می‌کرده است. برمایه را کشتند و مرغزار و خانۀ فریدون و گاو را به آتش کشیدند.

۱۶ سال از عمر فریدون در البرزکوه گذشت. او جوانی رشید شده بود و هر چه می‌گذشت فرّه شاهی بر او نمایان‌تر می‌شد. یک روز از کوه به دشت آمد و نام و نژاد پدر را از مادرش پرسید. فرانک نیز هر آنچه دربارۀ گذشتۀ خود و آبتین و آن مهربان‌گاو بود، به فرزندش گفت:

فرانک بدو گفت کای نامجوی… بگویم تو را هرچه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرز ایران زمین… یکی مرد بد نام او آبتین

ز تخم کیان بود و بیدار بود… خردمند و گرد و بی آزار بود

پدرت آن گرانمایه گرد جوان…فدا کرد پیش تو روشن روان

فریدون همه چیز را دربارۀ پدرش و برمایه شنید. از این همه سال ظلم ضحاک به خود و عزیزان و نیز مردم سرزمینش، به خشم آمد و کینۀ او بر دل گرفت و با خود عهد بست تا انتقام همه را بگیرد:

بپویم به فرمان یزدان پاک…برآرم از ایوان ضحاک خاک

بخش دوم: اضمحلال زنجیر ظلم؛ داستان کاوه و فریدون در جنگ با ضحاک

ضحاک که از بیم آمدن فریدون و جنگ با او خواب و خوراک نداشت، بزرگان و سران کشور را جمع کرد تا با آنان مشورت کند و برای رهایی از این کابوس و سرنوشت شوم، راهی بیابد.

چنان بُد که ضحاک را روز و شب… به نام فریدون گشادی دو لب

بر آن برزبالا ز بیم نشیب. … شد از آفریدون دلش پُرنهیب

او استشهادنامه‌ای را فراهم کرد و آن را به همۀ بزرگان و درباریان داد تا امضا کنند. امضای این استشهادنامه، گواهی بود بر کردار درست ضحاک و او با این کار می خواست به حکومت خود و کارهایی که در تمام این سالها در قلمرواش انجام داده بود، مشروعیت ببخشد، شاید با این کار بتواند از شورش فریدون جلوگیری کرده و همچنان بر تخت شاهی بنشیند.

هیچکس از اطرافیان شاهِ ماردوش توان مخالفت با او را نداشت و همه مجبور به امضای این استشهادنامه اجباری و دروغین بودند.

روزی از روزها همهمه‌ای در قصر به پا شد. همه به سوی محل تجمع عده‌ای از سربازان رفتند. در میان سربازان مرد تنومد میانسالی که پیشبند چرمین آهنگران به تن داشت در حال فریاد کشیدن بود. مرد آهنگر با صدای بلند ضحاک را فرا می خواند و سربازان قصر، تلاش می کردند تا او را از قصر بیرون کنند اما توان بیرون کردنش را نداشتند. سر و صدا به محل اقامت پادشاه رسید. علت را جویا شد و خود را به معرکه رساند.

ضحاک نزد آهنگر آمد و از او خواست تا خود را معرفی کند و خواسته‌اش را بگوید. مرد خود را کاوه آهنگر معرفی کرد. سربازان شاه آخرین پسرش را برای خوراک مغزهای مارها، به قصر آورده بودند. آهنگر بیچاره که تمام پسرهایش را در این راه از دست داده بود، دیگر طاقت از دست دادن آخرین پسرش را نداشت. او فریاد می‌زد و خود را دادخواه می خواند. از ضحاک می‌خواست تا آخرین پسرش را به او ببخشد و بگذارد او زنده بماند.

ضحاک از موقعیت پیش آمده نهایت استفاده را کرد. دستور داد پسر کاوه را آزاد و بگذارند هر دو از قصر خارج شوند. او می خواست با این کار خود را شاهی مهربان و مردمی نشان دهد. اما شرطی برای کاوه گذاشت: استشهادنامه را امضا کند و گواهی دهد ضحاک پادشاهی عادل و دادگر است.

اما کاوه آهنگر در مقابل چشمان شاه و درباریان استشهادنامه را پاره پاره کرد و زیر پا انداخت و همراه پسرش از قصر بیرون رفت و به بازار بازگشت. مردم که از کار شجاعانۀ کاوه باخبر شده بودند، در بازار گرد او جمع شدند. کاوه زمان را مناسب دید و از آنان خواست تا برای نابودی ضحاک متحد شوند.

بازاریان و دیگر مردم، هم پیمان شدند. آنها باید به سراغ فریدون می‌رفتند و او را نیز با خود همراه می کردند. و اینگونه پیشبند چرمین کاوۀ آهنگر نماد مقاومت و اولین پرچم اتحاد ایرانیان شد. کاوه به البرزکوه رفت و با فریدون ملاقات کرد. فریدون که اینک جوانی رعنا و جنگاوری دلیر شده بود، به همراه جوانانی که در کوه پناه برده بودند لشگری آماده کرده بود و با پیوستن کاوه و یارانش دیگر جایی برای صبر نمی دید.

اضمحلال زنجیر ظلم؛ داستان کاوه و فریدون در جنگ با ضحاک

همگی به سوی قصر ضحاک هجوم آوردند و تقدیر از پیش تعیین‌شدۀ این شاه ظالم به حقیقت پیوست. فریدون با کمک کاوه، ضحاک را به بند کشیدند و با خود به البرز بردند. هنگامی که می‌خواست جان او را بگیرد، ندایی به گوشش رسید که او را از این کار منع کرد.پس فریدون ضحاک را به کوه برد و در غاری به بند کشید تا زمان مرگش فرا رسد.

بر اساس اسطوره های کهن ایرانی، ضحاک در البرز به بنده کشیده شده تا زمانی که سوشیانت، منجی زردشت در آخرالزمان بیاید و او را از زمین محو کند.

بدین گونه دوران پادشاهی هزار سالۀ ضحاک در ایران‌زمین به پایان رسید و فریدون به تخت شاهی نشست. داستان فریدون و ضحاک در دفتر اول شاهنامۀ فردوسی آورده شده است.

دوشنبه‌ها با شاهنامه

مرصع موسی‌الرضایی، پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی

منبع: ایبنا

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612