کد خبر:31812
پ
photo_2023-07-01_23-26-35

سفرنامچۀ علامرودشت

پس از شنیدن خبر درگذشت دوست نازنینم علی رفیعی علامرودشتی، عزم جزم کردم که راهی زادگاه او که اکنون مزار او شده، بروم.

میراث مکتوب- پس از شنیدن خبر درگذشت دوست نازنینم علی رفیعی علامرودشتی، عزم جزم کردم که راهی زادگاه او که اکنون مزار او شده، بروم. به زحمت بلیط عسلویه تهیه شد. محاسبات غلط حرکت با قطار به سمت فرودگاه، باعث شد، به پرواز نرسم. بلافاصله چشمم به تابلو ماهان افتاد و به دفتر فروش بلیط رفتم. خوش‌اقبال بودم که بلیط جدید بگیرم. خانم مرحوم رفیعی در پرواز قبلی بود و ساعتی زودتر از من رسیده بود. اولین باری بود که به عسلویه سفر می‌کردم. عسلویه از توابع استان بوشهر، منطقۀ ویژۀ اقتصادی پارس جنوبی و یکی از نیروگاه‌های گاز طبیعی است. گرمای سوزانی که تجربه نکرده بودم، صورتم را نواخت. به لطف عزیزی از خویشان علی که به استقبال آمده بود، فاصلۀ ۱۶۰ کیلومتری تا علامرودشت را دوساعته طی کردیم.‌ در مسیر از روستاهای مختلف گذشتیم. همه‌جا تعطیل به نظر می‌رسید. گویی به دلیل هجوم گرما، مردم به کولرهای گازی منازل پناه برده بودند. پس از عبور از لامرد به علامرودشت رسیدیم.

رفیعی از ۸۸ آن سال، چنان‌که افتد و دانی، دچار آسیب مغزی شد و بخشی از بدنش از حرکت بازایستاد و زبانش درکام ماند و به مدت ۱۴ سال ایوب‌وار این بیماری زجرآور را تحمل کرد. هر وقت برای عیادتش به قم که در منازل مسکونی متعلق به آیه‌الله سیستانی اقامت داشت می‌رفتم، داغم تازه می‌شد، وقتی نمی‌توانست سخن مفهومی بگوید. کرونا که جانها را هدف گرفت، علی راهی زادگاهش شد تا در امان بماند. دیگر دسترسی دوستانش به او ممکن نبود. سکینه برادرزاده‌اش، تنها پرستار و در ضمن، مترجمش هم بود. او جوانی‌اش را بر سر عمویش گذاشت. دوسه‌باری هم که خواستگار برایش آمده بود، رد کرد. دلبستگی عجیبی بین این دو ایجاد شده بود.

به علامرودشت که رسیدم، سکینه با گویش محلی، عمویارم عمویارم گویان، و بر سروصورت‌کوبان، به پیشواز ما آمد. گریه امانم نداد و خاطرۀ سالهای خوشِ رفاقت و سفرهای شیرین لبنان و سوریه برای خرید کتاب، آمد جلوی چشمم و این شعر سنایی تداعی شد:
همی گفتم که خاقانی دریغا‌گوی من باشد / دریغا من شدم آخر دریغا‌گوی خاقانی

شکوفه تنها دختر علی، صبا نوه‌اش و محمد دامادش آمدند. اشک ریختیم و تسلیت گفتم و دلداری کردم. ساعت ۷ صبح، پیکر علی را آوردند منزل پدری. غوغایی بپا شد. طاقت نداشتم بدن رنجور و تن تکیدۀ دوست دیرین را از نزدیک ببینم. نوای دلنشین قاری قرآن از مأذنه مسجد بگوش می‌رسید. همشهریان فوج‌فوج وارد مسجد می‌شدند. امام جمعه علامرودشت و فرماندار و بخشدار و مسئولان شهر همه آمده بودند. جنازه که به مسجد آمد، سکینه از بخش زنان، آرام آمد کنار پیکر عمو نشست. تشییع باشکوهی تا آرامستان شهر انجام شد. به یاد دارم در تشییع پیکر چند استاد برجسته، کمتر از صد نفر آمده بودند.

مردم درباره میزان شناخت خود از علی می‌گفتند: ما او را بیشتر به خاطر سالهای مبارزاتی او در یکی دوسال قبل انقلاب می‌شناختیم و داستان‌هایی از شجاعت او در رهبری انقلاب در شهر بر زبانها جاری بود، تا جایی که به شیخ علی رهبر معروف شده بود، یک‌بار هم پاسگاه شهر را خلع سلاح کرده بودند. به همین دلیل از من خواسته شد، پس از اتمام مراسم تشییع، در حسینیه الزهرا، دربارۀ جنبه‌های فرهنگی رفیعی، سخنرانی کنم. در گرمای حدود ۴۵ درجه، معروف به خرما‌پزان، مراسم تدفین تمام شد و همه وارد حسینیه شدند. یکی از علامرودشتی‌های ساکن قطر، حسینیه‌‌ای ساخته بس باشکوه، مزین به کاشی‌کاری با اسماء ائمۀ طاهرین(ع), گچ‌کاری منقش به اشعار محتشم کاشانی، پنجره‌های مشبک رنگی معروف به اورسی، چند دوربین مداربسته و فیلمبرداری، لوستر مجلل و وزین و… . پس از قرائت قرآن نوبت به بنده رسید تا پشت تریبون کنار منبر رفته، از مناقب علی رفیعی علامرودشتی سخن بگویم. به مردم که نگاه کردم مطالبی که یادداشت کرده بودم را کنار گذاشتم و گفتم: دیروز وقتی شعله‌های مشعل‌های گاز در اطراف عسلویه و لامرد را دیدم، به چیزی افتخار نکردم. ما مانند کشورهای حاشیه خلیج‌فارس نیستیم که جز نفت و گاز و صحرا و خیمه و‌ شتر، چیزی دیگری برای افتخار ندارند. ثروت‌های زمینی و زیرزمینی را که اغلب کشورها دارند، اما سرمایه‌های معنوی و فکری و این مفاخر علمی است که ما به وجود آنها افتخار می‌کنیم. به ابن‌سینا و ابوریحان و خواجه‌نصیر و … افتخار می‌کنیم که تمدن بشری را متحول کرده‌اند. افزودم: شهر علامرودشت در این نقطه دوردست، فرزندی را به جامعه تحویل داد که صدها مقالۀ دانشنامه‌ای نوشته و ۴۰ کتاب تألیف و تصحیح کرده است… . من به شما به دلیل داشتن چنین مرد دانشمندی تبریک می‌گویم، در روزی که باید به خاطر رفتنش، تسلیت بگویم… تفصیل سخنم بعد پخش خواهد شد.

پس از اتمام سخنرانی، جوانانی یک‌یک آمدند و تشکر کردند. یکی به تازگی از رسالۀ ارشدش دفاع کرده بود و متنی کهن از متون صوفیه را تصحیح نموده بود، قرار شد ویرایش کند و برای ما بفرستد. دیگری دنبال تأسیس خانه‌ای برای تربیت و شناخت به منظور حل آسیب‌های اجتماعی بود، کارش را تحسین کردم و گفتم این کارها به درد مردم می‌خورد.

بعضی از دوستان قدیم علی آمدند و گفتند: دکتر سنگ تمام گذاشتی، مردم اصلاً این چیزها را درباره همشهری خود نمی‌دانستند.

بعد قرار شد به کتابخانه عمومی شهر که حکیمه خواهر سکینه سالهاست با عشق و علاقه آنجا را اداره می‌کند، برویم. با چند خودرو به همراه عضو شورای شهر و بخشدار و چند دوستدار کتاب، وارد کتابخانه شدیم. یک خنک‌کننده گازی برای یک سالن بزرگ! گرما از سروکول کتابخانه می‌بارید. حکیمه توانسته بود کودکان و نوجوانان بسیاری را به کتاب خواندن علاقه‌مند کند. مسابقه بگذارد و جایزه بدهد. با پراید خود کتاب به روستا و چادرهای عشایر ببرد و استعدادهایی را کشف کند. دوتا کار هنری که حاکی استعداد خارق‌العادۀ طراح آن بود، در قفسه شیشه‌ای به نمایش گذاشته شده بود. حکیمه یکی را به من هدیه کرد. عکسش را در جنب عکس‌های مراسم گذاشته‌ام. قول دادم کتابهایی تهیه کنم و بفرستم به همراه جایزه‌ای برای آن دخترک هنرمند.

عرق‌ریزان از کتابخانه بیرون آمدیم و پس از دیدار با همسر و دختر و برادرزاده و خویشان علی، مشمول لطف آقایان هاشمی و ملک‌زاده که خود اسناد تاریخی علامرودشت را کار کرده و قصد چاپ آنها را دارد شدم و مرا تا فرودگاه عسلویه با مهر همراه کردند. با تأخیر سوار شدیم. الان هم هواپیما به فرودگاه مهرآباد تهران نشست. والسلام.

اکبر ایرانی
مدیرعامل مؤسسۀ پژوهشی میراث مکتوب

سفرنامچه علامرودشت ـ تشییع پیکر علی رفیعی علامرودشتی سفرنامچه علامرودشت ـ تشییع پیکر علی رفیعی علامرودشتی سفرنامچه علامرودشت ـ تشییع پیکر علی رفیعی علامرودشتی سفرنامچه علامرودشت ـ تشییع پیکر علی رفیعی علامرودشتی

سفرنامچه علامرودشت ـ تشییع پیکر علی رفیعی علامرودشتی

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612