میراث مکتوب- پانزدهم آذر زادروز عبدالحسین آذرنگ، عضو شورای عالی علمی و مدیر بخش تاریخ معاصر و مفاهیم و عناوین ویژه مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی است. به همین مناسبت روزنامه شرق ویژه نامه ای برای این نویسنده، پژوهشگر، مترجم، ویراستار، مدرس و دانشنامهنگار منتشر کرده است.
این ویژه نامه با گفتار و نوشتاری از:احمد سمیعیگیلانی، غلامرضا اعوانی، علی بهرامیان، علی میرزائی، احمد کریمیحکاک، مهدی فریور، علی دهباشی، نادر انتخابی، علی خزاعیفر، آبتین گلکار، یزدان منصوریان، سایه اقتصادینیا ماندانا آذرنگ، حمیدرضا نمازی، رضا رضایی،مریم سامعی، تورج صابریوند منتشر شده است.
وجودی مغتنم در صنعت نشر و کتابداری در ایران / احمد سمیعیگیلانی
آشنایی من با عبدالحسین آذرنگ به همکاریمان در «مؤسسه انتشارات فرانکلین» برمیگردد. او محقق و صاحبنظر برجسته رشته كتابداری در ایران است. در تخصصهای گوناگون، کسانی هستند كه در نوع خود تكاند و کارهایی کردهاند که كسی دیگر در آن حوزه نظیرش را نكرده است؛ آذرنگ هم از این کسان است.
بسیاری از دانشآموختگان رشته كتابداری عمدتا «فن» كتابداری را بلدند؛ اما عبدالحسین آذرنگ، علاوه بر آشنایی و تسلط کامل بر فنون کتابداری، معلومات وسیعی نیز در زمینه صنعت نشر دارد و مهمتر از آن، منبعشناسی درجه یک است. دستی بر رشته دانشنامهنگاری دارد و در این رابطه تاکنون با بسیاری از مراکز، ازجمله دانشنامه جهان اسلام، مركز نشر دانشگاهی، همکاریهای ارزندهای داشته و خدمات مؤثر و درخورتوجهی کرده است. به خاطر دارم که آقای دكتر مظاهر مصفا، استاد زبان و ادبیات فارسی، مقالههای آذرنگ را در دانشنامه جهان اسلام بسیار تحسین میکردند و میگفتند مشخص است که آذرنگ هم منابع را خوب میشناسد و هم زبان مقالههای او بیعیبونقص است.
روال کار آذرنگ در دانشنامه جهان اسلام به این ترتیب بود که اولا مقالهها را سفارش میداد و میدانست كدام محقق كدام مقاله را میتواند بنویسد. سپس کار را با حساسیت ویژهای به آن محقق میسپرد. پس از دریافت کار، آن را ارزیابی میکرد و در نهایت مقاله را به بخش ویرایش میفرستاد. در این خدمات روش منحصربهفردی داشت و چرخه كار او در دانشنامهنویسی، نظارت و سرپرستی کارها بینقص بود. اشخاصی که تخصصهای اینچنین نادر و كمیابی دارند، مغتنماند و باید قدر آنها را دانست. آذرنگ در کسوت پژوهشگری قابل و دقیق، مطالعات وسیعی در زمینه صنعت نشر انجام داده است که حاصل آن مقالههای پرشمار اوست. همچنین به خاطر تسلط به زبان انگلیسی، مقالات متعددی هم از ایشان در مجلات معتبر به چاپ رسیده که آن هم افتخاری بزرگ است. كمتر كسی را میشود شناخت كه به اندازه آذرنگ، مطالعات و معلومات در حوزه صنعت نشر داشته باشد و از نظر وسعت مطالعات در آن زمینه در ایران بینظیر است.
باور من به مهارتها و توانمندیهای مغتنم ایشان تا حدی است كه مدتی پیش پیشنهاد کردم که او در ویرایش مقالههای فرهنگ ایرانی-اسلامی و نامه فرهنگستان جانشین من شود؛ اما نپذیرفت. آذرنگ از نظر منبعشناسی در حوزه خدماتی خود یکی از یگانهها است و این را فقط من نمیگویم؛ بلکه از نظر محققان و پژوهندگان ایرانی، معلومات وسیع ایشان همواره تحسین شده است. باید اشاره کنم که او، در مدونکردن فنون صنعت نشر مدرن ایران سهم بسزایی دارد. او در معرفی صنعت نشر و فنون و اصول آن بیرون از حد معمول وقت گذاشته است. صنعت نشر به واسطه پویا بودنش نیازمند روزآمدی است و معلومات آذرنگ نیز در این زمینه از خصلت روزآمدی بهرهمند است. هیچگاه اینطور نبوده كه او فقط به آنچه در دوران تحصیل آموخته، اكتفا كرده باشد. با پیشرفت علوم و فنون همه صنایع بهسرعت رو به جلو میروند و در مجموع شتاب مدرنیته بسیار بالاست؛ یعنی اینطور نیست كه چند سال طول بكشد تا تحولی به وجود بیاید؛ بلكه تحولات روزبهروز رخ میدهند. آذرنگ این تكنولوژیها را هر روز دنبال میكند و معلوماتش در این حیطه کاملا بهروز است. آذرنگ به ارزش نشر واقف است و آن را مؤثرترین شاخه تولید فرهنگی و مقولهای تمدنساز میداند.
او محققی تیزهوش و سالم، انسانی اخلاقی و با فرهنگ است و مجموع این خصلتهاست که دوستی با او را لذتبخش کرده است. من همیشه در ارتباط با او هم چیزهای زیادی آموختهام. عمرش همچنان بارور باد.
یک عمر کار فرهنگی به دور از هیاهو / دکتر غلامرضا اعوانی
عبدالحسین آذرنگ تمام عمر بابرکت خودش را صرف فرهنگ ایران کرده است. آن هم بیسروصدا و به دور از هیاهوهای مرسوم روزگار. در طول تاریخ ایران، افراد زیادی برای اعتلای فرهنگ ایران زحمت کشیدهاند؛ از این میان، ما شاید نام عدهای از این افراد را بدانیم؛ ولی در عوض نام بسیاری دیگر از پرکارترین و مؤثرترین اندیشمندانی را که زندگیشان را بر سر خدمت به فرهنگ این کشور گذاشتهاند، نشنیدهایم. در میان این افرادی که تمام زندگی، عمر، وقت و نیروی خودشان را صرف اعتلای فرهنگ و اندیشه این کشور کردهاند، بدون اینکه چشمداشتی داشته باشند یا تمنایی برای بزرگداشت و منزلت، بدونشک عبدالحسین آذرنگ یک فرد مثالزدنی است. او نمونهای ایدئال از کسانی است که بیسروصدا و بدون اینکه حاشیهای ایجاد کنند، تمام عمر خود را صرف خدمت به فرهنگ ایران در تمام ابعاد آن کردهاند: در درجه اول ایشان مترجمی فرزانه با نثری بسیار خوب و روان است. همچنین نقش زیادی در غنای دانشنامهها ایفا کرده و در مهمترین دانشنامههای موجود مانند دایرهالمعارف بزرگ اسلامی و… مقالات بسیار خوب و ارزندهای از ایشان موجود است. متأسفانه در ایران با وجود اهمیت بالای این امر، آنطور که باید و شاید ارزش دانشنامهنگاری دانسته نمیشود. حال آنکه در تمام دنیا، این حوزه یکی از حوزههای فرهنگساز به حساب میآید و ازاینرو، بسیار جدی گرفته میشود. آقای آذرنگ همچنین ویراستار قابلی هستند و در این بخش هم خدمات شایان توجه ایشان به زبان فارسی و فرهنگ ایران فراموشنشدنی است؛ اما چه چاره که فعالان نامدار این حوزه هم مهجور هستند و عموما نام ویراستار گم است. ایشان شخصیتی آرام و بدون حاشیه است و تمام عمر خود را صرف کار فرهنگی، ترجمه، میراثداری و کتابداری کرده است و به مسائلی پرداخته که تماما به فرهنگ مرتبط است.
آذرنگ، نظریهپرداز حوزه نشر و ویراستاری است و در تئوریزهکردن نشر نو ایران تأثیر بسزایی دارد. به نظر من آقای آذرنگ در ویراستاری و ترجمه جایگاهی دستنیافتنی پیدا کرده و کار ایشان بههیچوجه شبیه ترجمههای دیگر نیست. در انتخاب الفاظ و واژهها سبک خاصی دارد و به جرئت میتوان گفت کار ایشان در ترجمه، نوعی نوآوری است.
دقت و حساسیت خاص ایشان در تحقیق، نوشتن، ترجمه و ویراستاری ستودنی است. اگر بخواهند جملهای را بنویسند یا دست به ترجمه متنی فلسفی بزنند یا چیزی را ویراستاری کنند، ساعتها برای پیداکردن منابع و مراجعه به آنها وقت صرف میکنند. این نوع دقت یکی از لوازم کار علمی است و درس آذرنگ به همه پژوهشگران این است: وقتی یک محقق خوب بخواهد درمورد چیزی تحقیق کند، تا به یقین نرسد، کار را رها نمیکند.
دراینمیان میتوانم به دوستان جوانتر یا مترجمان نوپا هم توصیهای داشته باشم؛ در این سرزمین، مترجمان و محققانی در سطح و رتبه آقای آذرنگ زیاد نیستند. توصیه میکنم که نسل جوان فرصت فراگیری از سبک کار ایشان را از دست ندهند؛ زیرا فرهنگ از طریق تعلیم، تربیت، ترجمه، نوشتار و گفتار منتقل میشود و اگر این مسیر منقطع شود، فرهنگ هم لطمه خواهد دید. توصیه میکنم که این نسل، بیشتر قدر کسانی مانند عبدالحسین آذرنگ را که تا این حد برای فرهنگ جانفشانی کردهاند، بدانند؛ آثار او را بیشتر بخوانند و از او بیشتر بیاموزند.
آقای کتاب / علی بهرامیان. معاون علمی مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی
چندی پیش مطلبی تأملبرانگیز خواندم در این باب که اگر شخصی به جای وقتگذرانی پای تلویزیون و شبکههای اجتماعی و سرگرمیهای دیگر، فقط دو ساعت از شب یا روز را به مطالعه، آن هم مطالعه آثار کلاسیک جهان اختصاص دهد، پس از گذشت مدتی، مثلا 10 سال، چقدر کتاب ارزشمند خوانده و تا چه پایه سواد و آگاهی خود را افزایش داده است.
این محاسبه چندان دشوار نیست و از آن بالاتر، پیشگرفتن چنین شیوهای هم برای دانشاندوزی و نهایت استفاده مطلوب از وقت، نشانه مهمی از خردمندی و دلبستگی به دانش و آگاهی است. گذشته از عموم مردم، برخی اشتغالات هست که با کتاب و مطالعه و پژوهش تناسب و بلکه تلازم تمام دارد؛ مانند دانشآموزی و دانشجویی و مایه بسی شگفتی است که در روزگار ما با وجود این شمار چشمگیر دانشآموز و دانشجو، وضع مطالعه چندان مطلوب نیست و این طبقه، در عمل فقط به کتابهایی اقبال میکنند که به «نمره» سود میرساند و «سواد» آنها غالبا و در بهترین حالت در همان محدوده کتابهای درسی است.
قصد ندارم در این مجال اندک به بحث کمابیش کهنه رقابت میان کتاب و رسانههای دیگر بپردازم؛ بلکه این مطلب را در نظر دارم که افزایش آگاهی غالبا از طریق مطالعه و تفکر حاصل میشود و ظاهرا از شدت وضوح، این اصل بدیهی از نظر دور میماند. شگفتانگیزتر اینکه حتی برخی از روشنفکران و اهل قلم هم به جای مطالعه و تحقیق، در باب مسائل گوناگون با صدای بلند و به صراحت نظر میدهند و پیدرپی احکام گزاف صادر میکنند و از لفاظی و عبارتپردازی نصیب وافر دارند و منتقدان را هم معمولا با ناسزا از میدان به در میبرند. در گذشتههای نهچندان دور معمول این بود که اهل فکر و فرهنگ بسیار کمتر از آنچه میدانستند مینوشتند؛ ولی گویا نشان غالب عصر ما این است که باید بسیار بیشتر از آنچه میدانیم و خواندهایم بگوییم و بنویسیم.
با اینهمه، جای امیدواری و خرسندی است که شمار اندکی از اهل فکر و قلم به اصول پایبند ماندهاند و همچنان به علم و اطلاع شخص خود بیشتر از هر چیز دیگر اهمیت میدهند و اینطور گمان میکنم که در میان آن گروه معدود، جایگاه استاد ما آقای عبدالحسین آذرنگ ممتاز و چشمگیر است. سلوک آقای آذرنگ مطالعه و پژوهش و تأمل و تدبر بوده و این وضع، در او منش و فرهنگی پدید آورده که ستودنی است و از هر جهت قابل مطالعه و بررسی به نظر میرسد. آقای آذرنگ نیک میداند که «فکر تفرقه» به قول خواجه حافظ، رهزن وقت و عمر است و در کار مطالعه و تحقیق باید نظم و ترتیب خاص داشت و نباید عنان «خاطر» را به دست هوی و هوس سپرد. به همین سبب است که در زمینههای گوناگون مطالعات منظم داشته و نهفقط در باب تاریخ معاصر ایران که به آن دلبستگی تمام دارد؛ بلکه در بسیار موضوعات دیگر نیز، دامنه مطالعات آقای آذرنگ وسیع و شگفتانگیز است.
آقای آذرنگ متوجه دِین کتاب بر خود بوده و به همین سبب، در میان پژوهشهای ایشان، کوششی که در سالهای دراز به کار برده است تا بر فضای کمابیش تاریک یا کمتر شناخته تاریخ نشر در ایران پرتوی بتاباند، درخور یادآوری و همهگونه تحسین است.
نهفقط آثار، بلکه مصاحبت با آقای آذرنگ دلنشین و بسیار آموزنده است و طرح نکتههای بدیع از آنچه در باب موضوعات گوناگون غالبا در ذهن وقّاد خود دارند، در شنونده اشتیاقی خاص پدید میآورد تا موضوع بحث را بیشتر پیگیری کند و در این صورت، ایشان بلافاصله فهرست بلندبالایی از مآخذ برمیشمرند یا مینویسند و به مخاطب میدهند. باید گفت که تواضع و انصافی که در داوریها نشان میدهند، به مراتب بر محاسن مصاحبت با ایشان میافزاید و بارها بر من ثابت شده است که به واقع، حدیث مشهور «المُستَشارُ مُؤتَمَن» در ایشان مصداق تمام دارد.
استاد آذرنگ در نظر من همواره یادآور کتاب و پژوهش و نقد و نظم و ترتیب عالمانه بوده است و گمان کنم که بسیاری از ارادتمندان ایشان در این نظر با من همداستاناند. از استاد آذرنگ بسیار آموختهام و اکنون فرصتی گرانبهاست تا به حق عظیم ایشان اشاره کنم و امیدوارم که استاد، تجربههای گرانقدر خود را در باب مطالعه و تحقیق و ترجمه و ویرایش با نسل جوانتر در میان نهند و یقین دارم که حاصل کار، اثری خواندنی و سخت آموزنده خواهد بود.
عبدالحسین آذرنگ؛ خدمتگزار نستوه عرصه فرهنگ / علی میرزائی. سردبیر فصلنامه نگاه نو
سالهای آشنایی، همکاری و دوستی عبدالحسین آذرنگ و من از 45 گذشته است. هر دو در رشته علم اطلاعات و دانششناسی کارشناس ارشد شدهایم. هر دو در ماه آذر زاده شدهایم، او در پانزدهم آذرماه 1325 و من، آنگونه که مادرم میفرمودند، در 26 آذر 1327. شناسنامه من 1/1/1328 را نشان میدهد. نمیدانم در وجود این مرد چه بود و در همان نخستین دیدار چه تأثیری بر من گذاشت که در پذیرفتن مسئولیتهای فرهنگی و حتی اداری با او مشورت میکردم و در مواردی، با توجه به تحصیلات و تجربه و علاقهاش، به همکاری دعوتش کردم و او نیز، با گشادهرویی، درخواستم را پذیرفت و تا آخر در کنارم ماند. آذرنگ، دستکم 37 سال از عمرش را به دانشنامهنگاری گذرانده است و همکاریاش با من در کارهای مطبوعاتی (مجلهنگاری) نیز قدمتی نزدیک به 37 سال دارد. در فروردین 1364 بود که مدیرمسئولی و سردبیری ماهنامه علمی- فنی دانشمند را به نوعی به من «تحمیل» کردند. کمّ و کیف دانشمند را میشناختم و درست به همین دلیل، انگیزهای برای پذیرفتن مدیریت و سردبیری آن نداشتم. بر سر دوراهی قرار گرفته بودم. با آذرنگ مشورت کردم. تشویقم کرد که بپذیرم. گفت که میشود این ماهنامه را به ماهنامهای یکتا و یگانه در میان مطبوعات علمی عمومی فارسی زبان ارتقا داد. کار را پذیرفتم و او تا آخرین روز هشت سالی که در دانشمند بودم، همراهم ماند. به اذعان اهل فن، آن هشت سال (1364 – 1372) دوره درخشان و اوجگیری ماهنامه دانشمند است. هم از نظر علمی و فنی سطح این ماهنامه به تعالی رسید و هم از نظر فروش وضعیت درخشانی پیدا کرد. اگر بگویم که در آن دوره هشتساله که چهار سال آن در جنگ و موشکباران شهرها، بهویژه تهران، گذشت، شمار مشترکان دانشمند به 14 هزار رسید، حتما باور نمیکنید! ولی باور کنید؛ اما آنچه به یادها مانده است و باید بماند کیفیت والای دانشمند و ویژهنامههایش بود و کتابهای علمی و فنی که منتشر کردیم. همه به یُمن نویسندگان، مترجمان، و ویراستاران طراز اول که همواره به همکاری با ایشان افتخار کردهام. ذهن توانا و حضور پررنگ آذرنگ در تمام آن هشت سال راهنما و یار و یاور من بود. و هنگامی که در خرداد 1372 دوره همکاریام با دانشمند به پایان رسید، آذرنگ جوانمردی کرد و بیانیهای درخصوص رنجهایی که دوستانی در کسوت نویسنده مقالههای فنی و علمی عمومی و ترجمه از منابع معتبر بینالمللی و ویراستاری مقالهها و حتی در شاخههای اجرائی و امور مالی (با بهترین کارنامه از نظر صحت عمل به تأیید گزارشهای حسابرسان رسمی) متحمل شده بودند و دانشمند را هر روز شادابتر از روز پیش به خوانندگان رسانده بودند، منتشر کرد و به دفاع از عملکرد آن هشت سال برخاست. بیانصافی است اگر یاد نکنم از زندهیاد فتاح پاکنژاد، مدیر اجرائی دانشمند، که او نیز نامهای دلیرانه خطاب به صاحبامتیاز دانشمند نوشت و از عملکرد آن هشت سال دفاع جانانه کرد. در اواخر سال 1369، دکتر محمدتقی بانکی امتیاز انتشار نشریه دانشپژوه (بعدها نگاه نو) را گرفت و از همان روز اول همه امور آن را به من واگذار کرد؛ درحالیکه انتشار دانشمند را نیز برعهده داشتم. از همان ابتدا رفتم سراغ آذرنگ و او، مؤثرترین همکار من در شروع این کار دشوار بود. چندی بعد خشایار دیهیمی و ناصر آقایی و مرتضی ثاقبفر هم به ما پیوستند. نخستین شماره نگاه نو در مهرماه 1370 منتشر شد و امروز که این سپاسنامه را مینویسم، پانزدهم آبان 1400 است. آذرنگ 30 سال در کنار من و در کنار نگاه نو بوده است. همواره با او مشورت کردهام و میکنم و او، همیشه، راهنمای آگاه و صبورم بوده است. آذرنگ از نظر تعداد آثاری که برای نگاه نو ترجمه کرده و نوشته (نوشتن را حتی در سالهایی که در ایران نبود، ادامه داد) همچنان در میان پنج نفر اول همکاران نگاه نو است. در سال 1387 ضمن برگزاری دومین دوره اهدای جایزه مهتاب میرزائی از عزتالله فولادوند، آذرنگ، رضا رضایی، محمدرضا نیکفر و روشن وزیری که تعداد آثار چاپشده ایشان در نگاه نو بیش از همکاران دیگر بود، تقدیر و تجلیل کردیم.
ولی همزمان با انتشار نگاه نو، از بهار 1375 با پیشگامی و پشتیبانی مهندس علی شکرریز که در آن سالها مدیرعامل شرکت ملی فولاد ایران بود، فصلنامهای به نام فراز منتشر میکردم که عبدالحسین آذرنگ و شهیندخت خوارزمی و رضا رضایی و بایزید مردوخی و امیرحسین توکلی از همکاران نزدیکم بودند. آذرنگ تا روزی که در حادثهای سهمگین فرزند عزیزش، بامداد را از دست داد، در فراز ماند و عامل مؤثری در ارتقای کمّ و کیف آن نشریه بود. فصلنامهای علمی و فنی و اجتماعی که از نظر محتوا و از نظر طراحی و صفحهآرایی و چاپ در تراز ممتاز بود. فروش خوبی هم داشت و هزینههایش از محل تکفروشی و اشتراک و انتشار آگهی تأمین میشد. آذرنگ، پس از درگذشت بامداد، مدتی از ایران هجرت کرد و مدیرعامل فولاد هم تغییر کرد و پس از چندی فراز هم مُرد! (اسفند 1381). آذرنگ ازجمله مردمان این سرزمین است که در زندگی با مصائب هولناکی روبهرو بودهاند؛ ولی هیچگاه در برابر مشکلاتی به نام «زندگی در ایران» نهتنها کم نیاوردهاند؛ بلکه هر روز، بیشازپیش چون پولاد آبداده، در عرصههای گوناگون، کار کردهاند، کوشیدهاند، از پای ننشستهاند و به قول آندره مالرو، ادیب و دولتمرد فرانسوی عرصه فرهنگ، به دیگران یاری دادهاند تا از عظمتی که در وجود خود آنهاست و از آن بیخبرند، آگاه شوند. امروز آذرنگ 75ساله است. چندی پیش به من گفت: انرژی 18سالگان را دارم! سالم زندگی میکند. شبزندهدار نیست، آلوده «عالم کیف» نیست، شادخواری نمیکند. منظم پیادهروی میکند و در هفته یک روز به کوه میرود، و بقیه اوقات را به نوشتن و ترجمه کتاب یا مقاله برای مطبوعات یا به تدریس میگذراند و در هفته یک روز هم به دانشنامهنگاری و اختصاصا به دانشنامه ایران در بنیاد دایرهالمعارف اسلامی میپردازد. کارهایی که در بیستوچند سال اخیر برای تدوینکردن تاریخ نشر در ایران و آشناکردن هموطنان با جنبههای نظری نشر و ویرایش کرده، نیز چشمگیر است و منابع لازم را برای دانشجویان و استادان فراهم آورده است. طُرفه اینکه آذرنگ هیچگاه غر نمیزند، از زمین و زمان طلبکار نیست، در زندگی جان کنده است؛ ولی منتی بر کسی ندارد. آذرنگ با مرگ برادر و مرگ فرزند و مخاطرات دیگر زندگی در این خاکدان بارها باید نابود میشد؛ ولی پا پس نکشید و تسلیم نشد. من در این زمینه همراه و همنورد او بودهام: فرزند و برادر جوانم را از دست دادم؛ ولی هر دو تصمیم گرفتهایم در برابر توفان مرگباری که نامش زندگی است، تسلیم نشویم. در پیامی که بهتازگی به مناسبت درگذشت خواهر جوانم برایم نوشت، چنین گفت: «زندگی بدجوری به پروپای ما دو نفر پیچیده است؛ ولی ما تسلیم نمیشویم». او نیز مانند من، پیرو این جمله ماندگار توران خانم میرهادی است: غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنیم. با کارهای بزرگ در برابر غمهای بزرگ و ناسازگاریهای زندگی بایستیم. آذرنگ ایستاده است. از او بیاموزیم.
انسانی پاک و وارسته؛ پژوهشگری دقیق و ژرفنگر / احمد کریمیحکاک
بار نخست در اواسط دهه ۱۹۹۰ میلادی و در شهر زیبای سیاتل واقع در شمال غرب ایالات متحده آمریکا به توفیق دیدار با عبدالحسین آذرنگ نائل شدم و بهتدریج دریافتم که بخت با این آشنایی، چه گنجینه بزرگی نصیبم کرده است. در آن زمان فاجعه بزرگی در زندگی این مرد شریف رخ داده بود، تا آنجا که او شهر سیاتل را «سیاهدل» نام گذاشته بود؛ با اینهمه با ارادهای راسخ و عزمی جزم کمر همت بسته بود تا نهتنها زندگی خود را اداره کند؛ بلکه سازندگان سرنوشت آدمیان و آدمیزادگان را هم اگر چنین سرنوشتسازانی را تصور بتوان کرد، از کار خود شرمنده کند. به دیگر سخن من و خانوادهام خیلی زود به این حقیقت پی بردیم که یک انسان پاک و وارسته چگونه موانعی را که میتوان از سر راه زندگی برداشت، برمیدارد و آنچه را که انسان را یارای ستیز با آنها نیست، به انسانیترین شکل ممکن تاب میآورد و به این شکل هم حیات مقدر انسانی را میپذیرد و هم میکوشد سهم خود را از حیات تا جای ممکن به قامت آرزوهای خویش درآورد.
برای من آذرنگ رفتهرفته هم مصداق و هم پاسخگوی این بیت کلیم شده است که میگوید: «طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی/ یا همتی که از سر عالم توان گذشت». اکنون که نزدیک به 30 سال از آن سالها میگذرد، از یک سو فکر میکنم بیشترین بهرهها را از خصلتهای والای این مرد و از دانش سرشارش بردهام و از سوی دیگر، در عین محرومیت از دیدار این دوست، همچنان از او آموخته و اکنون بیش از همیشه به جان دوستش میدارم. دیدار دوم، که ظالمانه کوتاه بود، در سال ۲۰۰۳ میلادی اتفاق افتاد، هنگامی که من از جانب مرکز زبانهای خارجی دانشگاه مریلند مأمور شدم سفری به ایران بروم و کوشش کنم راهی پیدا کنم تا دانشجویان آمریکایی که مایلاند برای دورههای تکمیلی آموزش زبان فارسی به ایران سفر کنند، بتوانند با امنیت بیشتر و نگرانی کمتری به این مهم دست یابند. سفری 23روزه به ایران کردم و با وجود آنکه توانستم با تفاهمنامههایی از دانشگاههای تهران، مشهد، اصفهان و شیراز به آمریکا برگردم، دولت وقت در ایران نتوانست آنها را به تصویب نهایی برساند و به این دلیل آن کار به سامان نرسید. در این سفر، عبدالحسین آذرنگ بیشترین کوشش را به عمل آورد تا کار اقامت و مأموریت من به انجام بایسته برسد و هرچند آن کار ناتمام ماند؛ ولی کوششهای این دوست وفادار و فداکار برای من فرصتهایی بینظیر پیش آورد که به گمان من، هرگز بدون حضور او امکان تحقق نمییافت.
و سرانجام میرسیم به اشاره مختصری به عبدالحسین آذرنگ در مقام پژوهشگری دقیق و ژرفنگر. واپسین کتابی که من از آقای آذرنگ خواندهام و امروز یکی از آثاری است که تقریبا هر روز به آن مراجعه میکنم، کتابی است با عنوان «تاریخ ترجمه در ایران»، از دوران باستان تا پایان عصر قاجار، که در سال ۱۳۹۴ در تهران به چاپ رسیده است. من خود دستی در ترجمه دارم و با مشکلات کار ترجمه و تحقیق در ترجمه متون قدیم و جدید به فارسی تا اندازهای آشنایم. در این سالها کتاب آقای آذرنگ برایم به صورت مرجعی نهایی درآمده است؛ بهویژه در بخشهایی مانند «ترجمههای قرآن»، «ترجمه فارسی در شبهقاره هند»، «میرزاحبیب و ترجمه» و برخی مباحث دیگر. در این موضوع آنچه میخواهم بر آن انگشت تأکید بگذارم، اصرار اوست بر برخی خصلتهای ضروری در کار ترجمه، که نویسنده سه رکن رکین آن، یعنی «صحت»، «دقت» و «امانت» را در واپسین بخش کتاب ذکر میکند و کتاب خود را با این بیان به پایان میبرد که: «مطمئنا هر کوششی که به شناخت بهتر ترجمههای قاجاری بینجامد، هم به شناخت امروزی ما از ترجمه کمک میکند و هم بر تاریخ تحول فکری و فرهنگی ایران در دوره زمانی مهمی از تاریخ معاصر پرتوهای تازهای خواهد افکند».
آذرنگ از پشت خاطرهها / مهدی فریور
زنگ که خورد، بچهها با هیجان جمع شدند. نخستین روز دانشجو شدن، در نخستین روز دانشجو شدن، همه با هم آشنا شدیم. تعدادمان کم بود. نخستین کنکور تستی در دانشگاه پهلوی آن هم در تعطیلات نوروز 1344 برگزار شده بود و حالا پذیرفتهشدگان با هم و با دانشگاهی مدرن آشنا میشدند. از پشت غبار خاطرهها به نظرم میرسد که او را با قد بلند و اندام لاغر در همان روز شناختم. چند روز بعد بود که نخستین اعتراض دستهجمعی تازهواردان شکل گرفت و موضوع آن شهریه دانشگاه بود! راهکار پیشنهادی دانشگاه، پرداخت وام به دانشجویان نیازمند و سپس کمکهزینه به ازای کار پارهوقت بود که پذیرفتیم. قرار شد دو، سه نفر نماینده انتخاب شوند تا این امور را انجام دهند و بچهها به خواستهشان برسند. من و عبدالحسین آذرنگ ازجمله نمایندگان شدیم. آنچه از چند هفته همکاری به یاد دارم، جدیبودن همکلاس کرمانشاهیام بود که هیچ فرصتی را برای اعتراض به مسئولان دانشگاه از دست نمیداد. زمستان 1347 با خاطره نخستین اعتصاب سراسری دانشجویان پیوند خورده است. تا آنجا که به یاد دارم اعتراض با حبسکردن دکتر بهبهانی توسط دانشجویان شروع شد و اوج گرفت. در آن چند شبانهروز پرتبوتاب آذرنگ از نقشآفرینان اصلی بود. من و بچههایی که شب روز دوم یا سوم از دانشگاه بیرون رفته بودیم، هنگام بازگشت در صبح بعد با درهای بسته دانشگاه و نیروی انتظامی برخورد کردیم و تصمیم گرفتیم در خیابان زند و کوچههای اطراف بمانیم و شعار دهیم. آذرنگ با گروهی از دانشجویان داخل دانشگاه مانده بودند. آمدوشدها زیاد شدند و سرانجام از قول آقای امید متقی که معاون آقای امیراسداله علم (رئیس دانشگاه و وزیر دربار وقت) از ما خواستند که دو نفر برای بیان خواسته دانشجویان بیرون دانشگاه به باغ اناری بروند و من یکی از آن دو نفر بودم. ما را با جیپ ارتشی به باغ اناری بردند که بهشتی محصور بود. بعدها شنیدیم که این باغ زیبا را یکی از اعیان عرب خریده بود، آبادان کرده بود و دانشگاه پهلوی از او خریداری کرد تا محل سکونت رئیس دانشگاه و معاون او باشد. وقتی وارد سالن بزرگ و مجلل ساختمان شدیم که گوش تا گوش مقامات استان فارس و دانشگاه پهلوی نشسته بودند، دهانم خشک شد. دوست و همراهم یواشکی گفت تو حرف بزن، من نمیتوانم!
آقای امید متقی ما را کنار خود نشاند و پس از دعوت به میوه و چای و آب که البته نپذیرفتیم (!) خودمان را معرفی کردیم و من بهعنوان نماینده دانشجویان اعتصابی علل اعتصاب را چنان که به من گفته بودند، بازگو کردم. به یاد دارم که مستقیم در چشمان آقای امید متقی خیره شدم و با صدای بلند گفتم که دانشجویان میگویند شما دزد و فاسد هستید و بعد چند جمله دیگر در مذمت دکتر بهبهانی گفتم که دانشجویان در حیف و میل مال مملکت در این دانشگاه ناراحت هستند و این ریختوپاشها را برنمیتابند و چند جمله دیگر با همین موضوع… . خوب به یاد دارم که پاسخ من را آقای امید متقی نداد، رئیس شهربانی یا نظامی دیگری بود که خیلی آرام و شمرده گفت بروید به بچهها بگویید که بروند منزلشان. آقای علم پاسخ دادهاند که شخصا به خواستههای شما رسیدگی میکنند؛ بنابراین دلیلی برای ادامه اعتصاب نیست. آنگاه صدایش را به نحو تهدیدآمیزی بالا برد و گفت اگر تا چند ساعت دیگر شما و دانشجویان متحصن در داخل دانشگاه به خانههایتان نروید، ما ناچاریم در دانشگاه را باز کنیم و همه را بهزور بیرون کنیم.
این تهدید عملی شد، اعتصاب شکست و بچهها پراکنده شدند. بعدها دانستم که این رویداد به اخراج آذرنگ از دانشگاه پهلوی انجامید. او که در آن سال دانشجوی دانشکده عمران بود و میخواست بهعنوان آبادگر در کشورش خدمت کند، پژوهشگر نامدار تاریخ معاصر و متخصص تاریخ نشر ایران شد.
نداند به جز ذات پروردگار/ که فردا چه بازی کند روزگار
آرزوی برگزاری شب عبدالحسین آذرنگ را دارم / علی دهباشی
درباره آقای عبدالحسین آذرنگ نوشتن در عین آسانی، دشوار است. آسان از این نظر که ایشان را یکی از راحتترین انسانهای روی زمین میدانم و مشکلبودن از این بابت که باید با بیان و نگارشی احسن نسبت به آنچه از سفره مهر و محبت و دانش ایشان در دوران مجلههای «کلک» و بخارا بهرهمند بودهایم، ادای احترام کنیم؛ چراکه در هر دو برهه به طور مستقیم و غیرمستقیم از راهنماییهای بسیار مهم و اساسی ایشان بهرهمند شدهایم. آقای آذرنگ به علت برخورداری از سعه صدر و روحیه تسامح، در هر مسئلهای و بهویژه در حوزه تفکر و اندیشه نظریات جالبی دارد و این موضوع را هم دانشجویان و هم مخاطبان کتابها و مقالههای ایشان میدانند. بدیهی است ما که دورانی پرافتخار در همسایگی ایشان داشتیم، هر روز و هر جلسه مطلب تازهای میآموختیم. آقای آذرنگ حتی در مسائل شخصیتری مانند کوهنوردی نیز درسهای زیادی به من داده که هرگز فراموش نخواهم کرد. به دلیل مشکلات ریوی قادر به کوهنوردی نیستم و لاجرم باید پیادهروی را انتخاب کنم، به وضوح در خاطرم مانده که آقای آذرنگ مسیری را به من یاد دادند که از «میدان تجریش» تا «میدان فلسطین» چطور میتوان از کنار رودخانه یا در حاشیههای خیابانها و از دل کوچهها به گونهای که از مسیر تردد خودروها و اتوبوسها به دور بود، پیادهروی کرد و راهپیمایی دلپذیری انجام داد. این موضوع هم به روحیه ورزشکاربودن آقای آذرنگ برمیگردد که هیچ وقت قطع نشده است. در واقع تندرستی و سلامتی فعلی ایشان نیز ریشه در همین راهپیماییهای طولانی و کوهنوردی دارد که از گذشتههای دور تا به امروز استمرار داشته است.
در زمینه مقاله و «جستارنویسی»، بدونتردید ایشان یکی از بهترینها هستند. مقالات ایشان هرکدام واجد جنبههای متعدد آموزشی است. به این معنا کسی که فاقد تجربه مقالهنویسی است و قصد نوشتن مقاله باکیفیت را داشته باشد، کافی است چند مقاله از نوشتههای آقای آذرنگ را مطالعه کند تا شیوه نگارش مقاله را از اعماق جان فرابگیرد. تقسیمبندیهایی که ایشان در ساختار مقالههای خود ارائه میدهد، جنبه آموزشی بالایی دارند و بسیار حائز اهمیت هستند.
اگرچه عبدالحسین آذرنگ از قدیم و بهخصوص در سه دهه گذشته از گفتوگو و مصاحبه و فعالیتهای رسانهای گریزان بودهاند، یکی از آرزوهای دوران کاریام برگزاری شب عبدالحسین آذرنگ در سلسله برنامههای «شبهای بخارا» است. آقای آذرنگ تاکنون با این درخواست موافقت نکردهاند؛ اما امیدوارم خداوند این توفیق را به ما عطا کند که این مهم محقق شود و ایشان نیز روزی به دلشان بیفتد که با پیشنهاد ما و بخارا موافقت کنند تا در آن شب بتوانیم آنچه را سالها در دل و بر زبانمان بوده و نتوانستهایم درباره ایشان بگوییم، مطرح کنیم. حتم دارم دهها و بلکه صدها شخصیت دیگر از بزرگان ایرانزمین هم در آن رویداد از بزرگی ایشان و کارهایشان خواهند گفت.
عبدالحسین آذرنگ شخصیتی کاریزماتیک نزد دوستانش است و این مؤلفه بهویژه در میان شاگردانش زبانزد است و بسیاری از ایشان سخنها برای گفتن و نوشتن دارند. آثار عبدالحسین آذرنگ از زوایا و جنبههای مختلف قابل بررسی است که کتابداری و کتابشناسی تنها بخش کوچکی از آن است. ایشان نمینویسند مگر اینکه احساس ضرورت کنند؛ بنابراین هرچه از آقای آذرنگ چه به صورت مقاله و چه به صورت کتاب یا ترجمه منتشر میشود، بدون تردید پاسخی است به یک ضرورت و کاستی در عرصه و فرهنگ ایرانی و نمیتوان مطلب و نوشتهای از ایشان یافت و ادعا کرد این مطلب در گذشته و در جایی دیگر گفته یا نوشته شده است. به باور من هریک از نوشتههای آقای آذرنگ برگی زرین است که به فرهنگ ایرانی و زبان فارسی اضافه شده است. کتاب «استادان و نااستادانم» شاهکاری است که باید به صورت دقیق بررسی شود.
عبدالحسین آذرنگ در این کتاب نشان میدهد چگونه میتوان ضمن حرمتگذاشتن به استادان دیده و نادیده، به زوایایی از زندگی آنها توجه کرد که با نوشتههای رایج و کلیشهای متفاوت باشد. خوانندگان در اغلب نوشتههایی که درباره بزرگی و منزلت استادان نوشته میشود، بهره چندانی نمیبرند؛ اما آثار عبدالحسین آذرنگ از این نظر متفاوت و بلکه کمنظیر است؛ درست شبیه به یک نقاش که با طراحی دقیق اثر، کار خود را شروع میکند و در پایان هم یکباره متوجه میشوید آنچه میبینید، تابلویی است که از جهات گوناگون سوژه را به تصویر کشیده است.
… که تو کان کیمیایی! / آبتین گلکار
تأثیرگذاری اجتماعی نویسندگان و پژوهشگران را معمولا با آثارشان میسنجند؛ ولی شماری از اهل علم و اصحاب فرهنگ هم هستند که گذشته از آثار و فعالیت حرفهای و قلمیشان با منش و شخصیت خود نیز بر پیرامونشان تأثیر میگذارند و این تأثیر، اگر گاه حتی بیشتر از اثربخشی آثارشان نباشد، کمتر از آن هم نیست. عبدالحسین آذرنگ، به گمان من، از این جمله است. رفتار و منش او همان است که امروز در دانشگاههای ما بدل به کیمیا شده و بسیار مورد نیاز است و چه مغبون است جامعه دانشگاهی ما که تا حد زیادی از این وجه از شخصیت او محروم مانده است. برای خود آذرنگ حتما تمرکز بر فعالیت در مراکز پژوهشی و درگیرنشدن هرروزه با زندگی دانشگاهی امتیازی است که بر غنای مطالعات و آثار او میافزاید و وقت و انرژی او را بر سر تشریفات بیهوده اداری، که بختک دانشگاههای ما شده، هدر نمیدهد؛ ولی صرف حضور رسمی او در این فضا، غیر از تدریسهای پارهوقتش، قطعا میتوانست به اصلاح مسیر نادرست حیات دانشگاهی ما کمک کند؛ همچنان که در هر جا حضور داشته، این تأثیر را بر پیرامونش گذاشته است.
هر کس با نشست و برخاستی هرچند کوتاه با آذرنگ درمییابد با پژوهشگری سروکار دارد که اخلاق علمیاش چندان با عرف محیطهای علمی ما همخوانی ندارد و «خارجی» به نظر میرسد. این یکی از همان خصوصیاتی است که میگویم نزد ما حکم کیمیا دارد. در عین نرمخوبودن ذاتی و ملایمت همیشگی در رفتار و گفتار، در مسئله علمی شوخی و تعارف روا نمیدارد، نظر حرفهای خود را صریح میگوید و دوستی و روابط غیرحرفهای و توصیه و رودربایستی را در کار دخالت نمیدهد و البته صراحتش با تلخزبانی و بیپروایی رنجاننده بسیاری دیگر از «صریحان» تفاوت دارد؛ بههمیندلیل، حتی از مخالفتش هم سوءبرداشت نمیشود و کسی آن را به تسویه خردهحسابهای شخصی تعبیر نمیکند. نظر منفیاش هم خیرخواهانه است و از تعریض و مچگیری به دور، و قاعدتا به دل هم مینشیند. بهراستی زیاد نیستند داوران و ارزیابانی که بتوانند در کارشان خود را از آفتهای یادشده برکنار نگه دارند و نظر صریح و درعینحال بیشائبهشان را به طرف مقابل بقبولانند.
ویژگی شاخص دیگر آذرنگ متمرکزماندن بر حوزه تخصصی خود و خودداری از اظهارنظر در حوزههایی است که خود را در آنها متخصص نمیداند؛ حتی اگر عدم تخصصش از تخصص بسیاری دیگر در سطح بالاتری باشد. او عطش شهرت و «دیدهشدن» ندارد، از مریدپروری گریزان است و همین سادگی و دوری از ظواهر و تشریفات و تکلف باعث میشود که امکان بحث علمی سازنده و آموزنده با او مهیا شود. در هر گفتوگویی طرف مقابل را همپای خود میشمارد و این حس را به مخاطبش نیز منتقل میکند، کسی را مرعوب علم یا نامش نمیکند، از سلسلهمراتب و نگاه از بالا به پایین خبری نیست و این شرط لازم برای بحث آزاد و علمی را به بهترین شکل مهیا میکند و به تبع آن، شنونده خوبی هم هست، حرف مخاطب را درست میشنود و میتواند از زاویه دید او به قضیه بنگرد. باز کیمیایی دیگر.
خلاصه آنکه گذشته از آثارش، به قول قدما، محضرش را باید درک کرد که خوش محضری است و ای کاش پیوسته شمار بیشتری از آن بهرهمند شوند.
دانشنامهنگاری بهمثابه سبک زندگی / سایه اقتصادینیا
با اینکه استاد عبدالحسین آذرنگ سالهاست در چندین حوزه بههمپیوسته نشر، ویرایش، اطلاعرسانی، کتابشناسی، تاریخ تمدن، تاریخ معاصر و… تألیفات و ترجمههای گرانقدری دارد که هریک در رسته خود مرجعی معتبر و منبع درسی اهل آن حوزه بوده است، تبلور و جلوه تام و تمام حضور و تکاپوهای او در عرصه قلم را سرانجام میتوان ذیل عنوان «دانشنامهنگاری» جمع کرد. هرچه، هرجا به قلم او منتشر شده، چه تألیف و چه ترجمه، سر آخر و بالذات نوعی متن دانشنامهای است. این خاصیت قلم اوست و پیشتر از آن، ویژگی ذهن او و باز پیشتر از آن، مایه اصلی شخصیت و روحیه او. قلم او اطلاعرسان است. این ویژگی، که اسّواساس نوشتههای دانشنامهای است، نه هرگز ترک میشود و نه حتی در شخصیترین گفتارها یا نوشتههای او (که چندان زیاد نیستند؛ ولی از جمله آنهاست استادان و نااستادانم) رنگ میبازد: قلمی که دائما در بند آن است تا دقیقهای وقت از مخاطب فوت نکند، مگر اینکه لغتی به او آموخته باشد. قلمی که بر مدار خویشتنداری، احتیاط، وسواس و انضباط میگردد و سر صبر و با حزم بسیار، موضوع سخن را لایهلایه میشکافد تا به هستهای برسد که در بطن بحث جاساز شده است. او در پی اعلام مخالفت یا موافقت خود نیست، همواره از داوری پرهیز دارد، نمیخروشد و با امواج جوشان احساسات هم کاری ندارد. قلمی است توصیفگر، نه منتقد. آموزگار است و میکوشد درست همانند معلمی شکیبا، بر عیوب و نواقص و کاستیها چندان پای نفشرد، از آنها سریع بگذرد و برعکس، راهکارهایی درخور برای اصلاح آن عیوب نشان دهد. همه چیز را بدون قیلوقال مینویسد. ماجرا نمیکند. مباحث مختلف را تا سلول آخر طبقهبندی و تئوریزه میکند و خشت بر سر خشت مینهد. این سبک کار او، شاید برای آن دسته از مخاطبان که روحیههای خروشان و سرکش و اذهان متلاطم دارند شاید حتی زیاده خشک و کُند و لَخت جلوه کند؛ اما او به مشی نوشتاری خودش پایبندیای تا حد وسواس دارد. قلم او سر هیچ چیز هول و حرص نمیزند و هیچ عجله ندارد؛ گویی دور زمان بر صاحب آن قلم چنان گذشته است که میداند: جهان یادگار است و ما رفتنی. اینها همه تربیتی دانشنامهای است. اما من همیشه تردیدی دارم که با وجود حضور ممتد سر کلاس درس استاد آذرنگ در مرکز نشر دانشگاهی، قدمزدنهای بعد از کلاس با او تا باغ صبا، گپها و دیدارهای سهل و دوستانه و مطالعه تعداد درخورتوجهی از مقالات و آثارش و خلاصه با وجود سابقه الفت و ارادت پایدارم به استاد آذرنگ، هنوز به یقین نرسیده است: نمیدانم آیا این روحیه و صفات شخصی استاد آذرنگ بوده که او را در کار دانشنامهنگاری به درجه استادی رسانده است یا کار مداوم و متمرکز در دانشنامه بوده که از او چنین روحیهای و از آن روحیه چنین قلمی ساخته است؟ به عبارت دیگر، استاد آذرنگ دانشنامهنگاری ممتاز شد؛ چون از اول شخصیتی آموزگارانه و منضبط و اطلاعرسان و پرحوصله داشت یا چون سالهای متمادی از عمر خویش را به نگارش و ترجمه و ویرایش متون دانشنامهای گذراند، شخصیتش چنین پرورشی یافت؟ نمیدانم؛ ولی حالا ایمان دارم که کار و کاراکتر او مانند آینه یکدیگرند که افتراق یکی از دیگری محال مینماید. نام او نزد ما معنای دانشنامهنگاری است و دانشنامهنگار یعنی خود خود او.
آینهکاری مکانی مقدس / یزدان منصوریان.عضو هیئت علمی دانشگاه چارلز استوارت استرالیا
اسم آقای آذرنگ را نخستین بار 23 سال پیش شنیدم، زمانی که در دانشگاه فردوسی مشهد دانشجوی کارشناسی ارشد «کتابداری و اطلاعرسانی» آن دوران و «علم اطلاعات و دانششناسی» امروز بودم. استادان ما همیشه از او به نیکی یاد میکردند و دانش وسیع و بینش عمیقش را میستودند. بهویژه آنکه از همان سالها بر تحقیق درباره صنعت نشر متمرکز شده بود و این ابتکاری تازه در حرفه کتابداری بود؛ زیرا کتابداران بیشتر به محصولات صنعت نشر توجه داشتند و چندان به فرایند نشر نپرداخته بودند؛ اما آذرنگ ازجمله متخصصانی بود که به اهمیت این موضوع پی برده بود و در این زمینه مینوشت. ما دانشجویان هم مشتاقانه آثارش را میخواندیم – و به تعبیر خودش در کتاب «استادان و نااستادانم» – او را در زمره یکی از «استادان» خود میدانستیم، هرچند سر کلاسش ننشسته بودیم.
سالها گذشت و من سعادت دیدار آقای آذرنگ را نیافتم، تا تیر ماه 1390 در همایشی درباره اخلاق علمی به میزبانی دانشگاه رازی کرمانشاه. همایشی که در زادگاه هر دو ما برگزار شد. دو، سه روز همایش مثل برق و باد گذشت و زمان بازگشت به خانه فرارسید. من از تهران با هواپیما به کرمانشاه رفته بودم و آقای آذرنگ و همسرش – خانم نادری – با ماشین شخصی خودشان آمده بودند. من هم فرصت را غنیمت شمردم و بلیت بازگشتم را لغو کردم و با آنان همسفر شدم. صبح راه افتادیم و عصر به تهران رسیدیم. برای استراحتی کوتاه هم در زنجان توقف کردیم. چاقویی از بازار زنجان خریدم که هنوز در آشپزخانه ماست و هر بار از آن استفاده میکنم خاطره آن سفر برایم زنده میشود.
در طول مسیر از هر دری سخن گفتیم. از تاریخ کرمانشاه تا تاریخ حرفه کتابداری، از فنون دانشنامهنگاری تا نکتههای ویرایشی. در پایان سفر هم قرار شد روزی برای دیدن محل کار آقای آذرنگ به مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی بروم؛ اما دوری این مرکز از شهر و مشغله من در دانشگاه باعث شد که این دیدار به پنج سال بعد موکول شود. هرچند در خلال این مدت مرتب با ایمیل در تماس بودیم و همچنان هستیم. یک بار هم سعادت همکاری پژوهشی با ایشان داشتم و مقالهای برای یکی از دانشنامهها نوشتم. البته خیلی زود فهمیدم دانشنامهنگاری دشوارتر از آن است که به نظر میرسد؛ بنابراین، حین نگارش آن مقاله، ایمیلی با متن زیر برایشان فرستادم و عنوان ایمیل را گذاشتم «آینهکاری مکانی مقدس»:
«نسخه اولیه مدخل پژوهش را برای دانشنامه نوشتهام؛ اما هنوز از آن راضی نیستم. چون مهلت شش ماه برای نگارش آن به پایان نرسیده، میخواهم در فرصت باقیمانده کمی آن را ویرایش کنم. یکشنبه قرار است چند روزی برای تعطیلات پیش از آزمون پایان ترم دانشجویان به مشهد بروم و انشاءالله پس از بازگشت از آن سفر پیشنویس مدخل را برایتان خواهم فرستاد. با تجربه نوشتن این مدخل مختصر به این نتیجه رسیدم که نوشتن کتاب مرجع مثل «آینهکاری مکانی مقدس» است؛ زیرا نویسنده باید تکههای کوچک اطلاعات مستند را به دقت گردآوری کند و آنها را به گونهای کنار هم بچیند که بازتابی از دانش حوزه موضوعی مدنظر باشد. مقدسبودن آن هم به این دلیل است که نویسنده کتاب مرجع نباید اشتباه کند؛ زیرا قرار است دیگران به کار او اعتماد کامل داشته باشند و به آن استناد کنند. پایان کار او نقطه آغاز کار دیگران است و این مسئولیتی سنگین است. بیتردید پذیرش این مسئولیت خیلی جرئت و شجاعت میخواهد که من در خودم سراغ ندارم. به قول حافظ: سینه تنگ من و بار غم او هیهات/ مرد این بار گران نیست دل مسکینم. باید اعتراف کنم که من شکیبایی و توان کاری که شما انجام میدهید، ندارم و نوشتن همین مدخل کافی بود که به این نتیجه برسم. البته تجربه ارزشمندی بود و بسیار سپاسگزارم که فرصت مشارکت در این کار را برایم فراهم آوردید. فقط خواستم به این بهانه به شما و همه کسانی که در این کار عظیم فعالیت میکنند، خسته نباشید عرض کنم و برایتان آرزوی موفقیت روزافزون داشته باشم. ضمن آنکه بهانهای بود برای عرض سلام و ارائه گزارشی از پیشرفت کار. راستش اگر قرار بود مقالهای در 30 هزار کلمه درباره پژوهش بنویسم، آسانتر بود تا اینکه بخواهم آن را در سه هزار کلمه خلاصه کنم و مطمئن باشم تکتک کلمهها و جملهها درست است. با این حال، دل به دریا زده و مطالبی گرد آوردهام که ظرف یکی، دو هفته آینده حضورتان تقدیم خواهد شد».
مکاتبات ما در طول این سالها به مناسبتهای مختلف ادامه یافته تا امروز. مثلا کتاب «استادان و نااستادانم» که منتشر شد، برایشان ایمیلی با متن زیر فرستادم:
«خبر انتشار دو کتاب جدید شما را چند روز پیش شنیدم و مصمم شدم در اولین مراجعه به تهران آنها را تهیه کنم. خوشبختانه امروز، که برای شرکت در یک جلسه به تهران رفته بودم، این فرصت به دست آمد و دو کتاب «استادان و نااستادانم» و «باب آشنایی با ریچارد رورتی» را خریدم و با مترو راهی کرج شدم. پس از یافتن یک صندلی خالی در مترو مشتاقانه مشغول خواندن کتاب نخست شدم. مترو که به مقصد رسید جسمم از تهران به کرج سفر کرده بود و روحم به سالهای دوری که یا اصلا در این دنیا نبودهام یا خردسال یا نوجوان بودهام: تعطیلات نوروز 44، خرداد 49، پاییز 63. راستی در پاییز 63 که شما همکاری خود را با دکتر محقق در مرکز دایرهالمعارف شروع کردید 38ساله بودهاید و من امروز 38سالهام؛ اما جالب است که این اختلاف 27 سال مانعی در شریکشدن در لذت مشترک ناشی از یادگیری و آموزش نیست و این کتاب چه زیبا این احساس را منتقل میکند. هرچند هنوز کل کتاب را نخواندهام؛ ولی حیفم آمد نخستین احساسم را از مطالعه آن برایتان ننویسم. به نظرم این کتاب هویتی مستقل و کارکردی چندجانبه دارد. هویتش مستقل است؛ چراکه شبیه هیچیک از زندگینامههای خودنوشت دیگر نیست یا حداقل من ندیدهام. ابتکاری که آن را از آثار دیگر متمایز میکند، تمرکز بر «فرایند یاددهی- یادگیری» است که تمام اجزا را به هم پیوند میدهد. در واقع هرچند کتاب روایتی از خاطرههاست؛ اما هر آنچه گفته شده، در ارتباط با هدف اصلی کتاب است. علاوهبراین کتاب در چهار عرصه کاربرد دارد. نخست آنکه یک زندگینامه خودنوشت است، دوم آنکه بخشی از تاریخ مستند معاصر را در عرصه نشر، ویرایش و مرجعنگاری به تصویر میکشد، سوم آنکه نگاهی ویژه به فرایند یادگیری و آموزش دارد و بر نقش افراد درگیر در این فرایند تأکید میکند. همانطور که در مقدمه نوشتهاید، استادان شما فقط معلمان و استادان دانشگاه نبودهاند و تمام کسانی که در این مسیر تأثیری بر فرایند یادگیری شما داشتهاند، در این گروه قرار میگیرند. در یک طیف از کاملا مثبت تا منفی و گروهی نیز در میانه طیف. چهارم اینکه روایت واقعی و مستند شما از این سفر برای خواننده الهامبخش است. از آنجا که اخیرا فرصت همسفربودن با شما را داشتم، در حین خواندن کتاب گویی صدایتان را میشنیدم و این نشانی از صمیمیتی است که در متن منعکس شده است. یک گفتوگوی ساده و بیریا با خوانندگانی که سرنوشت کتابها را تعیین میکنند. تصویرسازیهای بینظیر از خاطرهها نیز از امتیازهای دیگر این اثر است. فصل ششم و دیدارهای شما با مرحوم کریم امامی و در دفتر کار ایشان از نمونههای موفق این تصویرسازی است».
امروز پس از 10 سال از نوشتن این ایمیل به آرشیو ایمیلهایم نگاه میکنم و میبینم در این مدت چقدر از آقای آذرنگ آموختهام و امیدوارم همچنان بیاموزم. هرچند تا امروز فقط دو بار سعادت دیدارش را داشتم؛ اما ایشان را یکی از استادانم میدانم. برایش آرزوی سلامتی و بهروزی روزافزون دارم. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
صدای مداوم قلم روی کاغذ / ماندانا آذرنگ
دوران کودکیام را به خوبی به یاد دارم، شاید واقعی به نظر نیاید؛ ولی حتی یک خاطره ناخوشایند هم به ذهنم نمیرسد. با وجود شرایط نابسامان آن زمان کودکی خوش گذشت. بعدها که خودم رخت و لباس مادری پوشیدم فهمیدم خاطره خوش ساختن دشوار است. برای همین شروع کردم به خواندن و دنبالکردن توصیههای تعلیم و تربیت، کتاب، مقاله، مصاحبه. بعضی از توصیهها و دستورالعملها آنقدر آشنا بودند که خندهام میگرفت. پس پدرم هم همین کتابها را خوانده بود، نهتنها خوانده بود؛ بلکه به آنها عمل میکرد و من این را سالها بعد فهمیدم.
در خانه ما میهمان حرف اول را نمیزد. بهترین مبل و غذا و جای خواب مال میهمان نبود. سیبزمینی سرخکرده دور کتلت که نمیدانم چرا هیچ وقت به اندازه کافی نبود، قبل از رسیدن به میز غذا تمام میشد، اهمیتی نداشت. زیر میز ناهارخوری پر از نوشته و نقاشی بود، دعوایی در کار نبود. حرفها و نظرهای بچگانه اسباب خنده و مسخره نبود و اگر هم کسی میخندید، با صورت خشک و رنجیده مواجه میشد. تمام آخر هفتهها بدون استثنا در دامن طبیعت میگذشت.
شبها صدای زنگ در فقط نوید آمدن بابا نبود، آمدن بابا بود به همراه یک کتاب قصه خیلی قشنگ. سفرها فقط شامل جاهای توریستی و رستورانهای معروف شهر نبود. سفرها خاطرههای پررنگ و عمیق به جا میگذاشت. تنهایی در کار نبود، همیشه یک دوستی، همکلاسی، همبازیای آن دوروبر بود، رفتوآمدشان هیچ اسباب زحمت نبود. اگر پسر همسایه از جلوی خانه رد میشد و نگاهی به پنجره میانداخت. اجازه بدهید وارد این قسمت نشوم، آن همه مطالعه هیچ کمکی در این رابطه نکرده بود، بیچاره پسر همسایه… .
البته همه چیز هم قند و عسل نبود. فرزند پدر اهل قلم و پرکاربودن سخت است. رقیبی همیشه وقت و ذهن پدرت را میدزدد. رقیبی که نمیشناسی؛ ولی صدای مداوم قلم روی کاغذ گواهی وجود اوست و تو مدام از او شکست میخوری. آخر این همه ورقزدن و قلمزدن به چه دردی میخورد؟
به چه دردی؟ سالها گذشت و زندگی آن روی نازیبایش را نشانم داد. بارها و بارها وقتی آماده بودم که دستانم را به نشانه تسلیم بالا ببرم، نیرویی زیر بالم را میگرفت و غبار ضعف و ترس را میتکاند و آهسته زیر گوشم میخواند: دختر من؟ مثل اینکه دختر من را دستکم گرفتید. دختر من از عهده هر کاری برمیآید. چه خوانده بود؟ چه نوشته بود؟ چطور یاد گرفته بود که آنچنان نیرویی بدمد که بعد از اینهمه سال و با اینهمه فاصله کارساز باشد؟
سالهای زیادی گذشته، فاصله جغرافیایی هم بیشتر از این نمیتواند باشد؛ ولی نه زمان و نه فاصله ذرهای از احساس حضور پدرم در زندگی من کم نکرده است. من و همسرم دو دختر داریم که در قلب پدربزرگ جای ویژهای دارند. تمام تلاشمان این است که روزی هم ما از آنها بشنویم «دوران کودکی چقدر خوش گذشت»، اصلا کار آسانی نیست و چقدر جای پدرم در ساختن این خاطرهها خالی است، این بزرگترین تأسف من در زندگی است.
نااستادانگی / حمیدرضا نمازی
واژه استاد در ادبیات امروز ایرانیان معانی تودرتو و غریبی پیدا کرده است. به نظر میرسد کاربرد تاریخی واژه استاد، زمینه را برای ولخرجی در استفاده آن فراهم آورده است. ما از یک سو، صاحبان اصلی صنوف و حِرَف را استاد نامیدهایم و از سوی دیگر، دانشمندان نامی را به استادی شناختهایم. دراینمیان کسانی را که در آموزش چیره بودهاند، نیز استاد خطاب کردهایم. گویا این آخری از همه مقبولتر و رایجتر بوده است؛ یعنی کسی که تواناست بر آموختن دانش یا مهارتی ممتاز و متمایز به دیگران. البته دوگانه استاد و معلم هم در نظام آموزش ما تأملانگیز است. در اینکه به چه کسی معلم بگوییم و به چه کسی استاد، معیارمان آموزش عالی یا نزدیکی به آموزش عالی! بوده است. مثلا معلم سالهای آخر دبیرستان یا کلاس آمادگی کنکور بیشتر محتمل است که استاد نامیده شود تا معلم دبستان. طرفه آنکه برخی از استادان دانشگاه، از سر تواضع ترجیح میدهند در مقام معرفی، خود را معلم دانشگاه بنامند و انگار نوعی تفاخر در سرشت واژه استاد بازشناختهاند. گرچه این تنها معیار اطلاق استاد به آموزشگر در فرهنگ ما نیست. اما امروز واژه استاد از حصار و حریم خود به در آمده است و گاه به طنز از آن تعیین مراد میشود. همین چند روز پیش که بیحواس در وضعیت قرمز از خط عابر پیاده میگذشتم، رانندهای به اعتراض، نهیبم زد که «هی استاد! قرمزه». گویی استاد بهمثابه طعن و طنز نیز جایگاه خود را در ادبیات عامه پیدا کرده است. البته گاه برای تحبیب هم استاد را خرج میکنیم. وقتی کارمان در ادارهای گیر میکند یا میخواهیم از میوهفروش محل تشکر و البته طلب میوه خوب و به قیمت کنیم، ممکن است او را استاد بخوانیم. در نظام آکادمیک ماجرای استاد، پیچیدهتر است، نوآمدگان به هیئت علمی را استادیار مینامیم. استادیار قرار است ذیل و ظل استاد، وظایف آموزشی و پژوهشیاش را انجام دهد و در اندیشه ارتقای خود باشد. مرحله بعدی، دانشیاری است که البته ترجمه معادل انگلیسیاش نیست، معنایی دیگر را افاده میکند. دانشیار، برعکس استادیار، انگار از استاد مستغنی میشود و به یاری دانش میشتابد و مرحله پایانی هم نیل به جایگاه استادی است؛ اما از آنجا که به همه کسانی که در دانشگاه سر کلاس میروند، استاد گفته میشود، استادان ترجیح میدهند خود را «استاد تمام» معرفی کنند. سالها پیش حتی اگر در یک رشته، چند استاد تمام وجود داشت، یکی را صاحب کرسی آن رشته برمیگزیدند تا همچنان سلسلهمراتب علمی رعایت شود. امروز برای آنکه تمایزی اساسی میان استادان تمام با سایر منتسبان به استاد حاصل شود، از عبارت پرفسور هم مدد گرفته میشود (البته در فرنگ، هرکس در دانشگاه تدریس کند پرفسور است و استاد تمام را فول پرفسور مینامند). پرفسور با تلفظ فرانسوی، واژهای است که قریب به 90 سال پیش به «از فرنگ (فرانسه) برگشته»هایی اطلاق میشد که در رشته پزشکی، در همانجا، تدریس به دانشجویان را تجربه کرده بودند. پرفسور عدل- جراح زبردست و نامبردار- ازجمله اولین کسانی بود که در ایران به این نام شهره شد. بسیاری از طبیبان هم ترجیح دادند تا از همان عنوان دکتر بهره ببرند تا پا در کفش پایهگذاران بزرگی مانند عدل نکنند؛ چراکه نه سابقه او را داشتند و نه جایگاه ممتاز دانشگاهی و حرفهای او را. زمینه تاریخی استفاده از واژه پرفسور در ایران، شأنی فرادانشگاهی به آن داده است و درست به همین علت، ولخرجی در آن، ممکن است به نتایج معکوس بینجامد. بگذریم که معنای پرفسور به طعن و طنز هم کشیده است و بچههای امروز سر شوخی را با آن باز کردهاند.
از تحلیل گفتمان واژه استاد که گذر کنیم، ملاط پیوستگی نظام آموزش را مفهومی به نام استادانگی(role modeling) میسازد. استادانگی، آموزش پنهان و غیرمستقیم دانش، مهارت و اخلاق به دانشجویان و همکاران است. هر استادی ممکن است با وجود طی مراتب علمی، نتواند الگو (role model) شود. هزار نکته باریکتر ز مو میخواهد تا کسی چنین قدر ببیند و در ذهن و ضمیر دانشجویان نشیند؛ اما این تازه آغاز راه است. آنکه در دانشگاه، استادانگی میکند، اگر دانشجویانی مطیع و غیرمطالبهگر بخواهد و از سر تکاندادنهای مدام دانشجویانش ذوق کند، به دام خویش افتاده است و گویی فرهنگ نوچهپروری را بازمیآفریند. استادانگی آن است که دیگران را به نقد خود بکشانی و بخواهی که از نردبان تو بالاتر روند و البته حواست باشد که زمین نخورند و استخوانشان نشکند. استادانگی سخت مستعد غلتیدن در دام سلبریتیشدن است و این آفتی است بزرگ بر درخت دانشگاه. استادانگی حتی آنجا معنا مییابد که به دانشجویانت یاد بدهی که اگر آموزههای تو روزگاری ناکافی یا اشتباه درآمد، چگونه بر آفتابش افکنند یا از ضمیرشان بزدایند. استادانگی، درس اخلاقباور است. کسی نباید گول من را بخورد و من همیشه آماده تصحیح خویشتنم. استادانگی را ازاینرو با عصا قورتدادگی نباید اشتباه گرفت.
عبدالحسین آذرنگ در کتاب استادان و نااستادانم دست بر موضوعی مگو در فرهنگ آموزشی ایران گذاشته است. او در تأملات این کتاب، هوشمندانه و هنرمندانه، نااستادانگی را به گفتمان آموزش ایران تلنگر میزند و به ما یاد میدهد که چگونه گاه بیش از وقتی که برای آموختن و یادگرفتن میگذاریم، باید برای دورریختن آموزهها و تأثیرات ناموجه وقت بگذاریم. آذرنگ البته در تأمل انتقادیاش به نااستادانگی، هرگز حرمت ندریده و آبرویی نبرده است. درسهای دکتر آذرنگ به فرهنگ ایرانی، همیشه چاشنی اصالت و اخلاق داشته است. سی اس لوئیس (۱۹۶۳-۱۸۹۸) نویسنده انگلیسی اصطلاحی با مضمون واژهکش (verbicide)ساخت تا نشان دهد کلمات چگونه بیمعنا میشوند. در زمانهای که «استاد» در تهدید بیمعنایی است، آذرنگ با تحلیل نااستادانگی، میخواهد نور معنا بر خیل استادانی بیفکند که بیمزد و منت ماندهاند و به فرزندان این دیار خدمت میکنند. استادانی که خود آذرنگ از شاخصترین آنهاست. سایه آذرنگ بر فرهنگ ایران افکنده بماناد.
آموزنده و تأثیرگذار / رضا رضایی
کم پیش میآید که آدم از کسی فقط خاطره خوب داشته باشد. من از آذرنگ فقط خاطره خوب دارم. او را از اواسط دهه ۱۳۶۰ میشناسم که هر دو همکار مجله «دانشمند» بودیم؛ من ویراستار بخش تکنولوژی و او مشاور مجله در دورهای که علی میرزایی سردبیر بود. یادم میآید که اختلاف دیدگاه داشتیم؛ اما او سعه صدر داشت و با ما جوانترها درست رفتار میکرد. رفتارش آموزنده و تأثیرگذار بود. چند سال بعد، در دهه ۱۳۷۰، در مجله «فراز» همکار شدیم؛ من دبیر تحریریه بودم و او نویسنده مقاله، این هم با مدیریت علی میرزایی در شرکت ملی فولاد. مجله ما در حوزههای علمی و مدیریتی و مهندسی فعالیت میکرد و ازاینرو همکاران گرانقدری با ما کار میکردند که یکی آز آنها خانم شهیندخت خوارزمی بود که تا به امروز همیشه از آن دوره به نیکی یاد میکند. در آن سالها طعم دوستی و لذت گفتوگو با آذرنگ را چشیدم. روزهایی از هفته را پیاده به خانه میرفتیم و از هر دری گپ میزدیم و من بهرهها میبردم. آن برهه خوش نیز گذشت و دیدارهای ما به تصادف واگذار شد. گهگاه در دفتر مجله «نگاه نو» او را میدیدم و دیداری تازه میشد. در تمام آن سالها جز محبت و خوبی از او ندیدم. در یکی، دو مورد همکاریهای مقطعی داشتیم و باز هم مصاحبتش برایم مغتنم بود. آذرنگ نثر پاکیزه و روشنی دارد که امروزه نظیر آن را کم میبینیم. مقالههای او خواندنیاند و الگوی مناسبی برای جوانانی که استعداد نوشتن دارند. نظریاتش در حوزه نشر و ویرایش نیز در عین نوبودن کاملا کاربردیاند. در سالهای اخیر دست روزگار میان ما فاصله انداخت؛ اما این فاصله صرفا فیزیکی است و خدشهای به صمیمیت قلبی وارد نکرده است. امیدوارم سالهای سال باشد و کار کند و با نظرات خود در حوزه نشر و ویرایش مددرسان جوانها باشد.
گزارش همنوردی با استاد / مریم سامعی
نخستین همنوردیام را هرگز فراموش نمیکنم؛ هیچیک از همراهان استاد در «پنجشنبههای مقدس» هم نمیتوانند نخستین مسیرشان را فراموش کنند… چرا؟ چون سختترین و اکتشافیترین مسیرها برای زمانی بود که عضوی جدید به گروه همنوردان اضافه میشد؛ تا اگر سختی راه و نه زیباییهای آن، توانش را برید، دیگر هوس کوهنوردی به سرش نزند و اگر جان سالم به در برد و هفتههای بعد هم آمد؛ یعنی خودش را ثابت کرده، به استاد و به گروهی که قرار نبود و نیست که «سوسولها» را با خود همراه کند.
زمان و مکان را سهشنبهها اعلام میکرد، با ایمیلی با عنوان «کوه»؛ وضعیت آبوهوایی را هم یادآور میشد که مبادا اسباب مناسب همراه نداشته باشیم؛ حتی میزان آب و نوع خوراک روزهای گرم تابستان را هم پیشنهاد میداد. هر سهشنبه منتظر ایمیل بودیم و این «اعتیادمان» زمستان و تابستان، بوران و برف، گرمای 40 درجه، کارهای عقبمانده و میهمانیهای از پیش تعیینشده نمیشناخت.
اوایل نمیدانستم چرا این مسیرها را و چرا رأس همان ساعت میرفتیم و چرا فلان ساعت برمیگشتیم؟ چرا باید ماشینهایمان را آنقدر دور پارک میکردیم و چرا و چراهای بسیار دیگر که پنهانی و در فاصلهای مناسب از استاد، جوری که صدایمان به گوشش نرسد، غرولندکنان ابراز میکردیم… . البته حواسمان بود که «اصلا» به گوشش نرسد؛ وگرنه به عضویت افتخاری گروه «سوسولهای فکاک» درمیآمدیم؛ اما فقط لازم بود یک بار بدون استاد قدم در طبیعت بگذارم تا بفهمم که همهاش حکمتی داشت و 50 سال تجربه کوهپیمایی و طبیعتگردی در پس آن بود.
در «راه» همقدمش میشویم و درس میگیریم… نه زندگی میآموزیم… از طبیعت، از مسیر بزهای کوهی، از پشکل حیوانات، از نوع سنگها، از بوی آویشنهای کوهی که تقلایشان در پس سنگها بوی خوشتری به آنها بخشیده بود… قدمهایش همیشه آهسته است و پیوسته. از جوانترها میخواهد راه را پیدا کنند، پیش میرویم… وقتی رو برمیگردانیم تا ببینیم از آزمونمان سربلند بیرون آمدهایم یا نه، استاد را میبینیم که مسیر دیگر، بهتر را پیدا کرده و آرام میرود. آرامش درونیاش را میشد در همین قدمهایش دید و حس کرد. حواسش به مناظر هم هست؛ گرم گفتوگوییم که ناگهان میگوید: اون آبشار رو دیدی؟ و به خودت میآیی و میبینی آبشار که هیچ، درخت پاییزی روبهرویم را هم ندیدهام!
به بالای یال که میرسیم، همه را جمع میکند و تکتک قلهها و دشتها و آبشارها و هرچه را در اطرافمان میبینیم و نمیبینیم نام میبرد و اصرار دارد که از این بالا اطراف را ببینیم. جوانترها را فرا میخواند و مسیرهای «اکتشافی» را نشانمان میدهد و از ما میخواهد برای فلان فصل و فلان روز، این مسیر را به خاطر بسپاریم… هیچ وقت از ما جوانهای «آیکیو» بالا ناامید نمیشود، با اینکه میداند یادمان میرود.
پنجشنبهها، اول صبح، به این امید بیدار میشویم که بعد از یک روزِ سراسر نشاط و زندگی و کوهیاری، «مش حسن»گویان برسیم به پای کوه. پنجشنبههای کوه نه برای رفع خستگی هفته پیشمان، بلکه تلاشی برای آمادگی برای هفته بعد است.
همهمان دلیلی داریم که به کوه زدهایم، این را استاد میگوید… خودش هم دلیلی دارد، مثل ما… .
آقای کوه و کتاب / تورج صابریوند
در پس پاهای بلند عبدالحسین آذرنگ در مسیری پر از آویشن، رو به روی قله میرویم. میپرسند متولد چه سالی هستی؟ میگویم. میپرسند کدام ماه؟ تعجبم را فرو میبرم و میگویم «تیر». میپرسند کدام روز؟ مبهوت میمانم. درنگ میکنم و روز را میگویم. میایستند، پس میایستم. در چشمهایم نگاه میکنند. عصای کوهنوردی ترمیمشدهشان را بالا میگیرند و میگویند: «بامداد من تنها چهار روز با تو اختلاف سن داشت…». میگویند و سوی کوه برمیگردند. و من میمانم. میمانم و قدمهایی را نگاه میکنم که هنوز بیامید بامداد میروند. در تمام سالهایی که با آذرنگ کوه رفتهام تمام تلاشم این بوده که راهرفتنشان را بیاموزم. گامبهگامشان شدهام. بسیار شنیدهام و بسیار آموختهام. همین شوق آموختن از آذرنگ ما را کوهنورد کرده بود. کوه برای ما تنها بهانهای برای دیدار او بوده، ورنه ماها را سر رفاقت با کوه نبود. یادم هست شیده لالمی، شاگرد نزدیک استاد هنوز عمرش به دنیا بود. آن روزها نگران کوهنرفتن استاد بودیم، شیده هم نگران بود. به او گفتم شیده جای نگرانی نیست، او بیبامداد و بیبرادر و بیوطن سر کرده، بیکوه هم سر میکند. شیده خردمندتر بود، گفت: «من دلنگران خودمانم، نه او». بیخود نبود که استاد بعد از رفتن او نوشتند: «به شیده امید بسته بودم».
در سرازیریای بودیم که تعریف میکردند دولتمرد تازهواردی به واسطهای، دعوتشان کرده بود به وزارتخانه یا به ادارهای. دقیقش را یادم نمیآید، سرازیری پر مِهی بود و زمین خیس و لغزنده. استاد در پاسخ گفته بودند «اگر ایشان را با من کاری هست، میتوانند به محل کارم بیایند». نقل من به مضمون است. خلاصه نرفته بودند. آنها آمده بودند و شنیده و آموخته بودند و قدردان، رفته بودند. نسل ما واقعا چه عزتی و چه طبعی از این بلندتر میتواند بشناسد؟
چند ماهی زانوهایشان را توان کوهها نبود. شبی جایی دیدیمشان. پیاده مسیری را میرفتیم. گفتم: با بیکوهی چه میکنید؟ گفتند بیشتر کار میکنم. غرق تعجب پرسیدم مگر بیش از شما هم میشود کار کرد؟ با همان لحن رک و تند دوستداشتنی مرسومشان گفتند «بله». ذهنم مشغول این شده بود که «یعنی روزانه چقدر میخوانند و چقدر مینویسند؟
چند صباحی نگذشته بود که پاسخ پیدا شد. در افسردهترین روزهای آن سال، خبر انتشار کتاب جدیدشان را فرستادند. پیام پنهانی این بود: در همین هفتهها و ماههایی که همه زانوی غم بغل کرده بودید، کتاب جدیدی نوشتم. گمانم همان کتابی که «کتاب سال» شد. مخلص کلام آنکه آقای آذرنگ، آقای کوه و کتاب است.
ویژه نامه روزنامه شرق 15 آذر 1400