میراث مکتوب- هگل (گئورگ ویلهلم فریدریش هگل: ۱۷۷۰ ـ ۱۸۳۱) در اثر بسیار مهم «درسگفتارهایی پیرامون فلسفۀ زیباییشناسی» که برخی ناشران انگلیسی با عنوان philosophy of fine Aft چاپش کردهاند، از جمله انتشارات Themmes در سال ۱۹۹۹، (در حالی که عنوان اصلی آن «فلسفه زیباییشناسی» است philosophie der Asthetik و نه «هنرهای زیبا») به بحث و تعمقی شگرف در باب برخی مکاتب و ابواب هنری میپردازد. مباحث این کتاب چهار جلدی که مجموعه درسگفتارهای این فیلسوف بزرگ آلمانی در دانشگاه برلین است، از سال ۱۸۲۳ آغاز و در دورۀ اول تا ۱۸۲۶ به مدت سه سال ادامه یافته و سپس در سال ۱۸۲۸ مجدداً آغاز شد و در سال ۱۸۲۹ خاتمه یافت.
طبیعی است این تأمل و رویکرد هگل به هنر و زیبایی، تابعی از روح بنیادین فلسفهاش باشد؛ یعنی مسئله «روح مطلق» و تقسیم جلوههای آن به فلسفه، دین و هنر. این تقسیم یکی از مهمترین کارهای هگل در نظام فلسفی اوست. به عبارتی وی معتقد است روح یا ایدة مطلق، اگر در پیکر مفاهیم دانسته شود، «فلسفه» است و اگر در متن شهودی دانسته شود که در اظهار خود از مفاهیم نیز بهره میجوید، «دین» است و اگر از طریق شهودی که زادۀ ادراک حسی و نوعی جلوه حسی است ظاهر شود، «هنر» است. به تعبیر هگل، «هنر» نخستین وسیله یا رسانه در زندگی انسان محسوب میشود که در صدر تاریخ عمدتاً عامل وصول به حقیقت بود؛ اما در مسیر حیات انسان، ظهور روح یا ایده در قالب تجسم و تجلی حسی (هنر)، جای خود را به دین و سپس فلسفه میدهد. این معنا را مرحوم محمود عبادیان در کتاب زیباییشناسی به زبان ساده چنین بیان میکند: «حرکت آگاهی و حقیقتگرایی ذهن آدمی از حقیقت تجسمی (هنر) به حقیقت تصوری (دین) و سرانجام حقیقت انتزاعی (فلسفه) به معنای حذف مرحلههای زیرین نیست، بلکه مرحلههای قبلی رسالت عمدة خود را از دست میدهند و به جنبهای از مرحله برتر تبدیل میشوند.»
هگل در این کتاب مهم و با نیت درک زیبایی و هنر، فلسفههای کانت، شیلر، وینکلمان و شلینگ را بدواً مورد بحث و بررسی قرار داده و بهویژه در کتاب اول نسبت زیبایی آرمانی و واقعی را شرح میدهد. در کتاب دوم، نمادگرایی (سمبلیزم) را محور بحث خود قرار داده و آن را در مشارب و مذاهب مختلف مورد توجه قرار میدهد: از زرتشت تا هندوئیزم و از شعر اسلامی تا عرفان مسیحی. شرح دقیق هگل از مباحث نمادین شعر در هنر، به حوزۀ کلاسیک کشیده میشود. در این بخش نیز بحث مفصلی در ابواب مختلف کلاسیک دارد. موضوع بعدی او رمانتیسم است و بحثی جامع در باب آن و بهویژه موضوعات مهم مطرح در رمانتیسم. در جلد سوم به «معماری» میپردازد و پس از آن به مجسمهسازی و نقاشی بهخصوص در حوزه هنرهای رمانتیک و نهایتاً در جلد چهارم به موسیقی و هنرِ کاملا همراهش، شعر میپردازد و در ادامه، تعیین گونههای مهم شعر یعنی شعر حماسی، تغزلی و دراماتیک.
هگل در پرداخت هنری خویش به موسیقی، معماری، نقاشی، پیکرهتراشی و شعر، گاه جهان شرق را نیز مورد توجه قرار میدهد؛ برای مثال در جلد دوم و پس از بحث در باب شعر هندی (بهویژه با تأمل در کتاب بهگودگیتا که یکی از لطیفترین بخشهای حماسه بزرگ مهابهاراتاست)، به بحث در باب شعر اسلامی پرداخته و با تأمل بر مبحثی بنیادی یعنی پانتهئیسم (وحدت وجود)، ایرانیان را دارای ذهنی آزادهتر در شرح این مسئله غامض عرفانی میداند.
وی با شرح جذاب از کنش شاعر در اشتیاق به مشاهدۀ ملکوت، مولانا جلالالدین بلخی را میستاید: «از آنجایی که شاعر مشتاق مشاهده ملکوت در هر چیزی است و در واقع آن را رؤیت میکند، لذا در قبال آن شخصیت خود را فدا میکند و به یکسان فطریت ملکوت را در وجود باطنی که بدین طریق گسترش یافته و آزاد شده است، درک میکند و در نتیجه در او این درونبودگی روشن، این بخت مساعد آزادانه و این سعادت پرهیاهو که خصلتنمای انسان شرقی است، پا میگیرد. او با انکار غرابت خویش، خود را بالکل در لایتناهی مطلق مستغرق میسازد و در همه چیز تصویر و حضور ملکوت را احساس میکند و بازمیشناسد، چنین خود نفاذیافتگی به وسیله لاهوت و حیات سکرآورندۀ نشاط انگیزی در خدا همانا به عرفان مینماید. در این خصوص جلالالدین رومی بیش از همه میبایست مورد تمجید قرار گیرد… از طرف دیگر عمق احساس آزادانه و شادمانه، خاص اهالی مشرق زمین بهویژه ایرانیان مسلمان است که آشکارا خویش را فدای خدا و هر چیز قابل ستایش میسازند (درسگفتارهایی پیرامون فلسفه زیباییشناسی، ج۲، ص۴۸۹). حافظ نیز در تیررس تحقیق عمیق هگل قرار دارد، بهویژه در شرح ابیاتی چون:
میان گریه میخندم که چون شمع اندرین مجلس
زبان آتشینم هست، لیکن درنمیگیرد
و یا:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت:
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که: از راست نرنجیم، ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
هگل در شرح این ابیات با توجه به ذوق لطیف ایرانیان، نکته نغزی دارد: «اگر ما در اشعارمان از گل، بلبل و می سخن میگوییم، این امر خود را به مفهوم بالکل متفاوت و بیشتر ملالآوری نشان میدهد. گل برای ما به مثابه زیب و زیور «مزین به گلسرخ» و غیره به کار میرود، یا صدای بلبل را میشنویم و عواطف متشابهی را در ما برمیانگیزد، باده مینوشیم و آن را دافعه دغدغه خاطر مینامیم؛ اما در نزد ایرانیان، گل تصور یا زینتی صرف و هیچگونه نمادی نیست. گل برای شاعر بهسان چیزی دارای روح به مثابه نگار موعود ظاهر میشود و همراه با روحش در جان و روان گل جذب میشود.» (همان، ص۴۹۱).
هگل در کتاب چهارم، در باب اشعار حماسی، مجدد به ایرانیان و شعرای بلندمرتبهاش، همچون حکیم نظامی گنجوی بازمیگردد. از دیدگاه هگل، شعر عربی پیش از ظهور اسلام (برای مثال معلقات سبعه) شعری واقعی است؛ زیرا در متن آن مفاهیمی چون شرف قبیله، شور انتقام، مهماننوازی، عشق، احسان، اندوه و عطش ماجراجویی برجسته شده و جهان شعری از مفاهیمی چون اسطوره، خدایان، شیاطین، اجنه، پریان و دیگر موجودات شرقی پالوده میشود؛ اما پس از ظهور اسلام، شعر تعلیمی جای خود را به اشعار جاهلی میدهد و بهویژه در حوزۀ حماسه شاعران بلندمرتبهای ظاهر میشوند، چون فردوسی بزرگ. هگل میگوید: «در آغاز این شکفتگی، با شعر حماسی روبرو میشویم که دستکم در موضوع، خود را به دورترین گذشته افسانهها و اساطیر باستانی ایرانی به عقب میبرد، و به روشی حدیثی از آغاز تا انجام ازمنه پهلوانی، درست تا آخرین روزهای ساسانیان، به ما عرضه میشود. این اثر جامعالاطراف که از خداینامه برگرفته شده است، همانا شاهنامه فردوسی، دهقانزادهای اهل طوس است.»
هگل نمیتواند تحلیل کند و تشخیص دهد چرا شاهنامه تلفیقی از حماسه و تاریخ است. تلفیقی از افسانههای ایران باستان و وقایعی تاریخی چون حکومت ساسانیان: «نمیتوانیم این شکل را حماسهای واقعی بنامیم؛ زیرا به مثابه محورش، فاقد عمل انفراداً خودبستهای است. با گذشت قرون هیچ کسوت ثابتی نه در دوران و نه در محل، و بهویژه در قدیمیترین چهرههای اسطورهای وجود ندارد و شعائر مشوشکننده در هم بر فراز دنیایی خیالی گشت میزند و آنچنان مبهم بیان میشود که غالباً نمیدانیم آیا با افراد سر و کار داریم یا با کل طایفه، در حالی از طرف دیگر چهرههای واقعی تاریخی مجدداً نمودار میشوند.» هگل به تطبیق بازنمایی مفاهیم در شعر عرب جاهلی با ایرانی مسلمانی چون فردوسی میپردازد و ضمن اینکه اذعان میکند فردوسی از آزادی بیشتری در بیان مفاهیم برخوردار بود، اما معتقد است شاعر در بیان حماسه میبایست از برخی امور حذر میکرده که نکرده: «شاعر به عنوان یک مسلمان در بررسی موضوعش از آزادی بیشتری برخوردار بود، معهذا دقیقاً به خاطر این آزادی، فاقد آن صلابت در تصاویر جداگانه بود که سرودهای پهلوانی تازی اصیل را متمایز میساخت و در نتیجه فاصلهاش از دنیای محو شدۀ طولانی افسانهها، آن هوای تازۀ حیات بلاواسطه را که مطلقاً در حماسهای ملی ضروری است، فاقد بود.» (همان).
حماسه عاشقانه
هگل پس از بیان حماسیگری شعر فارسی، تداوم این شعر را ظهور شعر حماسی عاشقانه میداند و جالب اینکه مهمترین مصداق ظهور این نوع شعر را حکیم نظامی ذکر میکند: «شعر فارسی در دنبالۀ بعدی هنر حماسه، در حماسههای عشقی با بیشترین لطافت و مقدار زیادی ملاحت ادامه پیدا کرد که در آن خاصه نظامی ۱۱۴۱ ـ ۱۲۰۲م از اشتهار برخوردار شد. و یا اینکه با تجربهای غنی از زندگی، به اشعاری اخلاقی تبدیل شد که سعدی ۱۱۸۴ ـ ۱۲۹۱م دنیادیده در آن استاد بود.» (همان).
چرا نظامی مهمترین مثال هگل در بیان شعر حماسی عاشقانه است؟ چنانکه میدانیم جمالالدین ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤیَد، متخلص به «نظامی» و نامور به «حکیم نظامی گنجوی»، شاعر و داستانسرای بزرگ ایرانی در سال ۵۳۵ زاده و در سال ۶۰۷ ق وفات نمود. یعنی در اوایل قرن هفتم؛ بنابراین سترگترین اثر خویش یعنی خمسه نظامی (شامل مخزنالاسرار، خسروشیرین، لیلی و مجنون، هفت پیکر و اسکندرنامه) را در سالهای پایانی قرن ششم و اوایل قرن هفتم سرود. این یعنی نزدیک به ۱۸۰ سال پس از سرودن شاهنامه به دست حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی که زادۀ ۳۲۹ و درگذشتۀ ۴۱۶ق بود. رویکرد مشابه نظامی در انتخاب موضوعات و افرادی خاص که شایستۀ قرار گرفتن در متن حماسه و اسطوره هستند، محتمل میتوانست مبنای تحلیل هگل در رسیدن از ادبیات حماسی فردوسی به حماسههای عاشقانه نظامی باشد. نوع شعر نظامی همچون اشعار سنایی، عطار و مولانا نیست که اشعاری کاملا تعلیمی و اخلاقی است. نظامی در خمسۀ خویش مرز میان افسانه و واقعیت را آنچنان که شعرای دیگر جدی میانگارند، جدی نمیانگارد و عامدانه به سراغ احوال و اشخاصی میرود که در مرز میان افسانه و واقعیت قرار دارند؛ برای مثال داستان خسرو پرویز و پسرش شیرویه و بهرام و… واقعی است، اما داستان فرهاد کوهکن نیز واقعی است؟ فرهاد جلوهای از ظهور حماسه متکی بر عشق نیست؟ توجه کنید که هگل از اشعار حماسی عاشقانه سخن میگوید و نه از شعر عاشقانه.
لطایف موجود در متن «هفتپیکر» تا چه حد امکان تحقق در جهان واقع را داشته؟ کشتن بهرام اژدها را، نوعی ظهور افسانه در واقعیت و به تبع آن کمرنگ کردن نسبت میان افسانه و واقعیت نیست؟
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضهای فراخآهنگ
در کمان سپید توز نهاد
بر سیاه اژدها کمین گشاد
اژدها دیده باز کرده فراخ
کآمد از شست شاه تیر دوشاخ
هر دو چشمه در آن دو چشم نشست
راه بینش بر آفرینش بست
به دو نوک سنان سفتۀ شاه
سفته شد چشم اژدهای سیاه
چون که میدان بر اژدها شد تنگ
شه درآمد به اژدها چو نهنگ
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور، پنجه شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشتمشت ششپهلو
بانگی از اژدها برآمد سخت
در سر افتاد چون ستون درخت
این داستان آیا ظهور افسانههای خلاقانه ایران باستان و تلاش برای تطبیق آن افسانهها با برخی واقعیات نیست؟ هگل مطابق نظر خویش در باب آمیختگی اسطوره و واقعیت در شاهنامه، «خمسه» را نیز درآمیختن اسطوره و امر واقع بسیار شاخص میخواند، با این تفاوت که حماسههای نظامی عاشقانه است حماسه فردوسی نه لزوماً.
تاج خرسندی
پایان سخن، ذکر ابیاتی از حکیم نظامی در ابتدای هفتپیکر است که در آن حکیم و شاعر بلندپایه ایرانی خود را به رسایی و زیبایی مینمایاند:
هر چه هست از دقیقههای نجوم
با یکایک نهفتههای علوم،
خواندم و سِرّ هر ورق جستم
چون تو را یافتم، ورق شستم
همه را روی در خدا دیدم
در خدا بر همه تو را دیدم
ای به تو زنده هر کجا جانیست
وز تنور تو هر که را نانیست،
بر در خویش سرفرازم کن
وز در خلق، بینیازم کن
نان من بیمیانجی دگران
تو دهی رزقبخش جانوران
چون به عهد جوانی از بر تو
بر در کس نرفتم از در تو،
همه را بر درم فرستادی
من نمیخواستم، تو میدادی
چون که بر درگه تو گشتم پیر
زآنچه ترسیدنیست، دستم گیر
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرائی، جهان مراست همه
من سرگشته را ز کار جهان
تو توانی رهاند، باز رهان
در که نالم؟ که دستگیر توئی
درپذیرم، که درپذیر توئی
رازپوشنده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی
غرضی کز تو نیست پنهانی
تو برآور که هم تو میدانی
از تو نیز ار بدین غرض نرسم
با تو هم بیغرض بود نفسم
غرض آن بهْ که از تو میجویم
سخن آن بهْ که با تو میگویم
راز گویم به خلق، خوار شوم
با تو گویم، بزرگوار شوم
ای «نظامی» پناهپرور تو
به در کس مرانش از در تو
سربلندی ده از خداوندی
همتش را به تاج خرسندی
تا به وقتی که عرض کار بود
گرچه درویش تاجدار بود
حسن بلخاری
منبع: روزنامه اطلاعات