میراث مکتوب- سیوچهارمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارۀ شمس تبریزی به «جایگاه سخن نزد شمس تبریزی» اختصاص داشت که چهارشنبه دوم مهر با سخنرانی دکتر ایرج رضایی بهصورت مجازی پخش شد.
رضایی سخنانش را با ابیاتی از مولانا آغاز کرد و گفت: اگر سخن عارفان را از دریچه نیازهای امروز بنگریم، شمس در کنار مولانا و چند تن دیگر از زندهترین و امروزیترین عارفان ایرانی است. عارفی که ما به حضور سرشار و نگاه پرسشگر او در دل همین مناسبات روزهمره سخت نیازمندیم. حضور شمس هم به اعتبار حضور عالمگیر مولاناست؛ مولانایی که شمس در پس بسیاری از سخنان او حضور دارد. این دو دوستانی ابدی و جداناشدنیاند. هرجا مولانا و کلام مولانا حاضر است، شمس نیز حاضر است و هرجا شمس و کلام شمس حاضر است، مولانا نیز حاضر است. اعتبار سخنان شمس و نگاه و کلام ویژهاش او را از عارفان بزرگ گذشته از حلاج، بایزید، خرقانی، ابوسعید و دیگران و حتی به جهاتی از خود مولانا متمایز میکند.
جایگاه سخن در مقالات شمس تبریزی از جمله موضوعات پراهمیتی است که با مسایل و مشکلات انسان امروز خاصه انسان امروز ایرانی پیوندهای جدی و عمیقی دارد. در روزگاری که سخنها به کردار بازی شده و پرگویی، پراکندهگویی و بیهودهگویی یا به تعبیر قدما «ژاژخواهی» مذهب مختار مردمان زمانه، مجموع نظرگیر سخنان شمس درباب سخن و تاملات ژرف و چشماندازهای تازهای که از او در این مقوله به یادگار مانده میتواند در اصلاح برخی از مهمترین کژیها و ناراستیهای سخن و آفتهایی که گریبانگیر آن شده کارساز و گرهگشا باشد. ریشهی بسیاری از گرفتاریهای ما در حوزه مناسبات میان فردی، عمومی و اجتماعی ریشههای زبانی است و اگر زبان اصلاح نشود امیدی به اصلاح و اموری دیگر متصور نخواهد بود.
در شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، یکی از جلوههای خردمندی و بلکه از بایستههای پهلوانی سخنوری است. دلیری، پاکی، راستی و روشنی و زیبایی در گفتار، ازجمله اساسیترین هنرهایی هستند که پهلوانان و مردان و زنان نیک شاهنامه بدانها آراستهاند.
شمس پیرامون سخن مطالبی چشمگیر دارد
پیداست که به طریق اولی روان نیوشنده از سخنی که برآمده از خرد و به دور از ناراستی و ناپاکی و لاف و گزاف است، احساس رامش و شادی میکند. سخنان خردستیز بیش از هر چیز دیگری روان آدمی را برمیآشوبد و تشویش و تیرگی ذهن و ضمیر او را سبب میشود. هریک از ما اگر بخواهیم بیپرده و به تعبیر شمس بینفاق از تجربههای دردناک زندگی خود سخن بگوییم، بیگمان بخش زیادی از آن مرتبط با زیان زمانهایی است که در سخن گفتن دچار کجروی و انحراف شدهایم و زبان را به سخنان دروغ آلودهایم.
کثرت و تنوع مطالبی که شمس پیرامون سخن بر زبان آورده چشمگیر است. تاملات و باریکبینیهای او در باب سخن قطعا در متون تصوف به زبان فارسی با هیچ متن دیگری غیر از آثار مولانا سنجیدنی نیست. حتی در میان شاعران و سخنورانی که در صف حکیمان جای میگیرند و نگاهی حکمی به سخن دارند نه نگاهی عرفانی یعنی شاعرانی چون فردوسی، نظامی، خیام، ناصرخسرو و خاقانی میتوان گفت که تنها فردوسی و نظامی در مرتبهای بالاتر از او جای میگیرند به ویژه نظامی که در دیباچه اغلب مثنویهایش در گفتاری جداگانه ابیاتی را در وصف سخن به نظم درآورده است و برخی از ابیات او در این باره چنان قبول عام یافته و بر زبانها تکرار شده و شکل مثل یافته است.
جای شگفتی است که چنین به نظر میرسد که شمس با این که عارف است و باید با شاعران عارفی چون سنایی و عطار همسویی بیشتری داشته باشد، با شاعرانی همدلی بیشتر دارد که فرم و شکل و صورت سخن برای آنها ارزشی همتراز معنی و محتوای آن دارد با آن که میدانیم که در نگاه عارفان اصل معناست نه صورت. ظاهرا شمس به شاعرانی چون خاقانی و نظامی تمایل بیشتری داشته تا سنایی و عطار. از عطار در مقالات نامی نمیبرد و سخن او درباره سنایی هم خالی از نقد و کنایه نیست تا جایی که در سخنی دو بیت خاقانی را برکل دیوان و اشعار سنایی برتری مینهد.
از این حیث یکی از اختلافات شمس با مولانا به رویکرد آنها در قبال شاعران یاد شده باز میگردد چرا که میدانیم مولانا با چه احترامی از عطار و سنایی یاد میکند. دیگر این که این درست که بیشتر شاعران درباره سخن ابیاتی سرودهاند اما بیشتر این ابیات از باب مفاخره است. شیوهای که در میان شاعران تازی و پارسی رایج بوده است. برای نمونه حافظ ضمن ستایشهایی که از سخن و شعر خویش کرده نکتههایی را در این باره درمیان نهاده است: «ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ» و… شگفتا که حافظ با تمام روح مداراجویش با تمام کسانی که فهم سخن او نمیکنند و از غایت بیفرهنگی از جاذبه و نفوذ کلام او به دور هستند درشتی و تندی بیسابقهای نشان میدهد و حکمی را که صادر میکند تا چه اندازه تند است و این خود نشان از اعتقاد او بر سخن دارد. به نظر میرسد حافظ مقالات شمس را خوانده آنجا که میگوید: «غلام آن کلماتم که آتش انگیزد…» ذهن بیدرنگ متوجه سخنان شمس میشود. اگر بخواهیم در جستوجوی چنین نشانههایی باشیم شاید بتوان به این ابیات حافظ اشاره کرد زیرا میدانیم که شمس نیز در برابر کسانی که قدر سخن او را نمیدانند کلامش بیش از همیشه لحن درشتی به خود میگیرد. شمس در مقالات توصیف حماسی و جانداری از سخنان خود به دست میدهد که از غایت غیرت او نسبت به سخنش نشان دارد و میگوید: سخن در اندرون من است، هرکس خواهد سخن من بشنود در اندرون من درآید. بیجهت نبود که میگفت سخن عاشقان هیبتی دارد. در جایی دیگر وصیت میکند و این تنها وصیت اوست، وصیتی در باب سخن خود که باز هم از جایگاه سخن در نزد او حکایت دارد.
مولانا چنان که گفته شد هیچگاه مفاخره شاعرانه نکرد. در هیچ بیتی شاعرانگی و شعر خود را نسروده است نه در مثنوی و نه در هیچ یک از اشعار دیگرش بلکه همواره از شاعری بیزاری میجوید ولی نوعی از مفاخره عارفانه در مثنوی دیده میشود. این موارد گاه آنجاست که مثنوی خود را میستاید البته نه از حیث شاعرانگی بلکه از حیث بلندای معنوی و گاه در مواقعی است که خود را محل نزول اسرار و حتی صاحب سرّ لدن میخواند رو به مفاخره عارفانه میآورد.
جاودانگی نیاز ازلی انسانها در طول تاریخ است
در کتاب «درشناخت مثنوی» تالیف مهدی سالارینسب، این بیت شگفت مولانا را که سخنش را از جنس نور میداند باید با مفاخره شاعرانه سرایندگانی چون خاقانی متفاوت دانست. میفرماید: «سخنم خور فرشته است و اگر سخن نگویم / ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی» آیا در سراسر ادبیات بشری سخنی بدین بلندی میتوان یافت؟ رایحه صدقی در این کلام موج میزند که بعید میدانم کسی مولانا را اندک بشناسد و از او برای صدق این مدعا برهان بخواهد. در مجالس سبعه میفرماید: اگر خواهی که زیر خاک نروی در نور گریز که نور زیر خاک نرود.
شمس نیز چنین تلقی و توصیفی از سخن خود دارد. سخن خود را نور میدانست؛ نور سیاه. چرا سیاه؟ چون در زیر حرف سیاه میتابد. میگوید: آفتاب است که همه عالم را روشنی میدهد. روشنایی میبینید که از دهانم فرو میافتد. نور برون میرود از گفتارم و در زیر حرف سیاه میتابد و در جایی دیگر میگوید: «این مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند. همه سخنم به وجه کبریا میآید، همه دعوی مینماید.»
کبر و نخوت به لحاظ اخلاقی مذموم است اما حساب چنین کبری که شمس آن را نخوت درویشی میداند باید جدا دانست این کبر به تعبیر مولانا کبر مِن لدن است. اگر چه اغلب انسانها سرد و ملول هستند در طلب حقیقت و در جستجوی معنا اما با اینهمه و وجود بیرغبتیها که نشان میدهند میگوید: آن معانی را بیان کن و آن حقایقی که از خداوند به تو رسیده به انسانها برسان. مولانا در بیتی دیگر در غزلیات نکته باریکی که صبغهای کاملا روانشناختی دارد و مجرب همه ما آدمیان است در بیان میآورد. فروتنی و تواضع عامه مردم چون ژرف بنگری در بسیاری از مواقع عین ریاکاری است و آلوده به اغراض نهان. در حالیکه کبر مردان خدا که بر گفتار و رفتار خویش چیرگی دارند عین تواضع و محض صواب است.
یکی از بیتها را مولانا خطاب به کسانی گفته که در غیاب شمس در نزد مولانا از شمس بدگویی میکردند که انسان متکبر و مغروری است و مولانا اینگونه از او دفاع میکند و میگوید شماها که ادعای فروتنی میکنید فروتنی شما این است و او که مغرور است غرور او اینگونه است. در کبر شمس باید تواضع را دید که عین فروتنی و تواضع است. شمس در مقالات از مجلسی سخن میگوید که کسی در حضور او سخنی به وجه ادعا آغاز میکند، شمس به هیچ روی برنمیتافت که کسی سخن در میان سخن او آورد. شرط و قاعده او در گفتوگو این بود و همان اول شرط میگذاشت که یا من سخن میگویم تو بشنو یا تو سخن بگو من بشنوم. در این شیوه انسانها بیشتر عاشق سخن خویش هستند و حرف دیگری را نمیشنوند و بیشتر مشتاق هستند که سخن خود را بگویند تا سخن دیگری را. شمس همواره میگفت ما باید از خود خالی شویم تا بتوانیم اهلیت استماع پیدا کنیم و سخن دیگری را بشنویم.
شمس در بیان حقیقت بسیار دلیر و بیپروا بود
شمس چه کودکی ویژهای داشته است او در زندگی وقتی پای حقیقت در میان میآمده با کسی تعارف نداشته حتی با پدر خویش. در بیان حقیقت بسیار دلیر و بیپروا بوده و رابطه قومی و همشهریگری هرگز مانع از این نمیشده که جانب حقیقت را فروگذارد. اگر کسی میگفت پسر جان این چه سخن گفتن است آخر پدر توست شمس میگفت پدرم را دوست دارم اما حقیقت را بیشتر از او. از طرفی تمثیلی که برای توصیف رابطه خود با پدر میآورد چقدر بلیغ و وافی به مقصود است و از ذهن خلاقی حکایت دارد که از همان زمان کودکی به جای بازی در کوی و بازار درگیر سخن و عوالم معنوی بوده است.
شمس با کسانی چون سنایی، عطار و ناصرخسرو که تقریبا در نیمههای عمر در اثر رویداد و یا رویایی به بیداری و هوشیاری رسیدهاند، تفاوت ویژهای دارد. زندگی اغلب ما انسانها به روزگار کودکی و جوانی در خواب و غفلت میگذرد اگر بخت مدد کند ممکن است برخی در میانسالی زندگی تازهای را آغاز کنند البته در میان شاعران ما سعدی و مولوی نیز کودکی پرثمری داشتهاند. این دو در خانوادهای اهل علم بالیدهاند و پرورش یافتهاند. نتیجه کلام این که شمس به تمام معنا مردی خودساخته بود و بیراهه رفتنها و به راه آمدنها به شیوه آزمون و خطا کمتر در زندگی داشته است. از سخنان او پیداست که کودکی و جوانی پرثمری داشته است و هیچ سخنی را سرسری نمیشنوید و هیچ کتابی را سرسری نمیخواند.
سخنان شمس به مانند الماس صیقل یافته است
شمس نیز از اهلیت شنیدن برخوردار بود و هم از اهلیت گفتن چنانچه به هر دوی اینها بارها تاکید میکند که او همانند کافکا معتقد بود و باور داشت که اگر کتابی را میخوانیم همچون پتکی بر سر ما فرو نیاید خواندن آن چه فایدهای دارد. سخن در تلقی شمس نیز اینگونه است سخن باید دگرگون کند باید مخاطب را درگیر کند افق و چشماندازهای تازهای پیش روی او بگشاید و به همین خاطر است که بارها سخن خود را به تیر مانند میکند. او سخن خود را در کوره پر حرارات روح خود میگداخت و آن را همانند تیری از جعبه و کمان ذهن و ضمیر خود بر قلب مخاطب نشانه میگرفت و رها میکرد. سخن او باید مخاطب را زخمی میکرد صید میکرد و او را به لحاظ روانشناختی درگیر خود میکرد و این مساله به رویکرد و نگاه تربیتی و ارزشی که برای سخن قائل بوده است، برمیگردد.
سخنان او به مانند الماس صیقل یافته است و کمگویی و گزیدهگویی او هم باید از این منظر نگریسته شود. او به تاثیر بلاغی سخن بسیار واقف بوده است که چگونه سخن بگوید که در مخاطب اثر کند و او را به حال خود رها نکند. در کار تهذیب نفس که مقدمه و شرط هر گونه سخن گفتن است و در نگاه او هنر خالی شدن از خود و پر شدن از حقیقت خداوند و گرم و پرشور و مصمم بوده است. میگفت چنان گرم باشید در آن طلب تا گرمی طلب شما به هر کس بزند آن کس بیفتد با شما یار شود. میگفت اگر در کار طلب گرم باشی از گرمی هیچ حجابی را زَهره نباشد که در پیش آید. سرمایه آدمی را نیاز میدانست و میگفت آدمی چون از ره نیاز آید قیمتش پیدا نیست.
جمالِ شمس را مولانا دیده بود و زشتیاش را ندیده بود
مهمترین فضیلت اخلاقی را انصاف میدانست و میگفت انصاف بده که انصاف تو را به جایی برساند با این همه در داوریهایی که نسبت به سخنان بزرگانی چون حلاج و بایزید و برخی دیگر داشته گاهی از طریق انصاف خارج شده است. بدترین رذیلت اخلاقی را نفاق میدانست از همین رو پروایی نداشته تا در سخنش نه فقط نغزی بلکه زشتی خود را نیز آشکار کند. میگفت مولانا را جمال خوب است و مرا جمالی هست و زشتی هست جمال مرا مولانا دیده بود و زشتی مرا ندیده بود، این بار نفاق نمیکنم و زشتی میکنم تا تمام مرا ببیند نغزی مرا و زشتی مرا. اصرار داشت که هرکس باید سخن از حال خویش بگوید او مخالف سرسخت کسانی بوده که سخنان دیگران را بی آنکه انعکاس حال آنان باشد برای اثبات خود و یا جلب مشتری تکرار میکند.
بیشتر معارضه او با سخنان حلاج و بایزید و بزرگان پیشین را از همین منظر باید نگریست انتقادهای او بیش از آنکه متوجه این بزرگان باشد متوجه کسانی بوده که این سخنان را از سر خودنمایی و بازار گرمی بر زبان میآورند بی آنکه حقیقت حال ایشان باشد.
رضایی سخنانش را با ابیاتی از مولانا درباب مناجات به پایان برد.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب