میراث مکتوب- فرهاد طاهری، نویسنده و پژوهشگر، در نوشتهای به بیان خاطرات خود از همسفری و همسخنی با زندهیاد استاد دکتر احسان اشراقی پرداخته است که آن را در ادامه میخوانید:
درگذشت دکتر احسان اشراقی را به تعبیری باید غروب «اشراقی» از عشق به «تاریخ ایران» و «تاریخ قزوین» از گروه تاریخ دانشگاه تهران دانست. بی تردید ارادتمندان و نزدیکان استاد دکتراحسان اشراقی، از جلوه ها و تلألو و طلیعۀ آن عشق به تاریخ و آن عاشق تاریخ خواهند گفت و نوشت. آنچه در پی خواهد آمد گزارشی است گزیده شده از فیض سعادت و هم صحبتی با استاد اشراقی در سفری به تاکستان و آن سوی تاکستان به نقل از روزنامۀ خاطرات.
سه شنبه 4 آبان 1395
ساعت 6 بعد از ظهر به مراسم رونمایی از کتاب جنات عَدن (سروده عبدی بیگ به تصحیح دکتر احسان اشراقی و مهندس پرهیزگاری) رفتم. مراسم در تالار مهندس بهشتی در عمارت داعی (خیابان نادری شمالی در قزوین) برگزار بود. وقتی وارد تالار شدم جوانی حدود بیست و چند ساله در حال نقالی دربارۀ تاریخ قزوین در عصر صفوی بود. بسیار جذاب نقالی میکرد و صدایی فوقالعاده گیرا و دلبرا داشت. دکتر احسان اشراقی هم در ردیف نخست در کنار پسرش (امین) نشسته بود. مدیر جلسه هم محمدعلی حضرتیها (مدیر کل میراث فرهنگی استان قزوین) بود. بعد از نقالی آن جوان مهندس پرهیزگاری و مهندس مجابی سخنرانی کردند.
بعد از پایان مراسم خودم را به دکتر اشراقی رساندم. در برابر استاد زانو زدم و نشستم و سلام کردم و دستان گرمش را در دستم گرفتم. چند لحظهای در چشمانم خیره شد. با خنده گفت هم میشناسمت و هم بهجا نمیآورم! خودم را معرفی کردم. آهی کشید و گفت عجب! چه سفری به تاکستان آمدیم … گفتم استاد دوباره برگشتهام به همان خانه و به همان خاطرات! تاکستان اگر تشریف بیاورید خیلی مایۀ مسرت است. گفت چرا نمیآیم؟ حتماً میآیم! امیدوارم حالم هم مساعدت کند. بعد گفت: تلفن خودت و خانه را بده به امین (منظور پسرش بود).
در مراسم امروز، از استادان دانشگاههای استان قزوین جز یک و دو نفر را ندیدم. هر بار که در تهران در جلسۀ نقد کتابی یا در بزرگداشت یکی از مشاهیر شرکت میکنم از استادان دانشگاه معمولاً بندرت میبینم. در قزوین هم ظاهراً «در» بر همان پاشنه میچرخد. نمیدانم دلیل آن چیست! چرا استادان دانشگاه در جلسات فرهنگی و علمی خارج از دانشگاه حضور نمییابند. البته بارها دیدهام که در خود دانشگاه هم محفل سخنرانی و جلسه نقد کتاب بوده است و استادان همان دانشکده و دانشگاه تشریف نداشتهاند!
در راه بازگشت به خانه، به دکتر اشراقی فکر میکردم. به نخستین دیدارم با او میاندیشیدم. در دفتر رئیس دانشگاه صنعتی شریف، دکتر علیاکبر صالحی، و در آبان 1371 که قرار بود به اتفاق شماری از استادان تاریخ و باستانشناسی و ادبیات از تهران به سمت قزوین حرکت کنیم. قرار بود در اولین سمینار رشد و توسعه قزوین حضور یابیم. (شرح ماجرای سفر از تهران به قزوین و شیرین کاریهای دکتر باستانی پاریزی و شوخیهایش با زندهیاد استاد دبیرسیاقی در روز نگاشت «دبیر دیرین قزوین» آمده است). دیدار نخستین با دکتر اشراقی و مشاهدۀ آن سرزندگی و طنز پیوسته در حالات و سخنان، و انبوه موی یک دست سفید درخشان حس بسیار خوشی در مخاطب او موجب شد. چهرۀ دکتر اشراقی با آن سپیدی موی، آدمی را به حال و هوای اساطیر ایران، و مصاحبت با زال میبرد. بعدها هر وقت شاهنامه میخواندم و نام زال میدیدم چهره دکتر اشراقی در نظر میآمد.
بعد از ماجرای سفر به قزوین در همراهی استاد دکتر اشراقی، گهگاهی که استاد را در دانشکدۀ ادبیات میدیدم سلامی میکردم. او هم در بیشتر مواقع البته متوجه سلامهای من نمیشد یا اگر هم میشد سری تکان میداد و میگذشت.
چند سال بعد از این ماجرا، که بارها دکتر شفیعی قول داده بود حتما به تاکستان سری خواهد زد، روز 12 آبان 1374 به همراه همان سه نفری که گفته بود به تاکستان آمدند. از صبح آن روز من در خانه مشغول امور و کمک کردن به زندهیاد مادرم بودم. حوالی ساعت 10 صبح مرحوم پدر گفت من قدمزنان میروم سر خیابان و آنجا منتظر میهمانان خواهم ایستاد تا اگر رسیدند بدون معطلی به منزل راهنماییشان کنم. ساعت ده و نیم صبح بود که دیدم در بزرگ حیاط باز شد و دکتر شفیعی با شتاب آمد داخل حیاط و به سرعت به طرف من، که در ایوان ایستاده بودم، قدم برداشت. بارانکی خرد خرد میبارید و استاد میخواست کمتر خیس شود. پشت سر او هم دکتر هرمز اشراقی، برادر دکتر احسان اشراقی، و دکتر میرسجادی آمدند. مرحوم پدر هم گرم صحبت و خندیدن با دکتر احسان اشراقی بود.
خیلی تعجب کردم که چگونه پدرم با دکتر اشراقی آن هم در این زمان اندک از آشنایی، اینگونه صمیمی شده است. در تمام آن ساعاتی که این استادان میهمان خانواده من بودند دکتر اشراقی بیش از همۀ همراهان خود، با مرحوم پدر و مادرم با نهایت صمیمیت و خوشرویی و محبت دلپذیر رفتار میکرد و سخن میگفت. آنچنان با پدرم گرم گرفته بود و سربه سرهم میگذاشتند و از ماجرای دوستیها و دشمنیهای قزوین و تاکستان میگفتند که گویی این دو نفر سالهاست همدیگر را میشناسند.
رفتارش با مادرم هم در کمال تواضع و ادب بود. مادرم زنی عامی و بیسواد بود که حتی در فارسی سخن گفتن خیلی مواقع دچار تردید میشد. وقتی، موقع خداحافظی مادرم از سر محبت و اخلاص میهماننوازیاش گفت: دوباره منزل ما حتما بیایید اما اگر همسرتان را نیاورید خانه راه نمیدهم، دکتر اشراقی بیش از دیگران با محبت خود پاسخ این تعارف مادرم را داد.
بعد از این سفر، هر بار دکتر اشراقی مرا جایی میدید با کمال صمیمیت و دوستی با من رفتار میکرد. همیشه پیش از آنکه جویای حال خود من شود احوال پدر و مادرم را میپرسید. همواره هم میگفت ما دوباره تاکستان خواهیم آمد. انگورهای بیدانۀ تاکستان قیامت است! (این جمله را معمولا چندبار تکرار میکرد) و میهماننوازی مادر شما هم که هیچ وقت از یادم نمیرود. روزی که دکتر اشراقی و دیگر همراهان به منزل ما آمده بودند مرحوم مادرم برای ناهار برنج و مرغ خانگی و سوپ پخته بود. در کنار آن هم ماست محلی (ماستی که خود همیشه در منزل میبست) گذاشته بود. دکتر شفیعی فقط نان محلی و ماست خورد و کمی هم از سوپ مزه مزه کرد. نان محلی تاکستان آنچنان زیر دندان میهمانانم خوش نشست که موقع بازگشت هر کدام ده پانزده لواش محلی تاکستان را گرفتند و با خود بردند.
اما دکتر اشراقی آن روز سر وعدۀ ناهار با نهایت اشتها و اشتیاق از برنج و مرغ محلی خورد و مدام هم به دست پخت مرحوم مادر آفرین میگفت . دیگران را هم تشویق میکرد که از غذا غفلت نورزند.
غذای آن روز و دست پخت مادرم البته خوشمزه بود. اگر بخواهم صادقانه بگویم واقعاً دست پخت هیچ کس در دنیا برایم دست پخت مادرم نمیشود اما از حق نگذریم این خوشمزگی نه به آن حدی بود که دکتر اشراقی آنگونه و آن همه در وصفش داد سخن میداد و تعریف میکرد. کاملاً متوجه میشدم که این تعاریف او صرفا از سر توجه و محبت بزرگوارانه او به میزبان خانه است.
دکتر احسان اشراقی همیشه تا مرا میدید میگفت ما تاکستان خواهیم آمد. انگور بیدانۀ تاکستان قیامت است. او به گفتۀ همیشگیاش عمل کرد و سال بعد هم ترتیب مسافرتی را به تاکستان داد. این بار قرار شد به اتفاق از تهران به سوی تاکستان بیاییم.
با من در سر پل همت (تقاطع بزرگراه چمران) قرار گذاشتند. این بار همسفران عبارت بودند از دکتر احسان اشراقی، دکتر محمد اسلامی (مدیر گروه پاتولوژی دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران که اخیراً شنیدهام به جانشینی دکتر شفیعی کدکنی در بنیاد موقوفات افشار هم معرفی شده است)، دکتر اصغر مصدق رشتی (استاد تاریخ دانشگاه شهید بهشتی) دکتر میرسجادی و دکتر شفیعی کدکنی.
دکتر اشراقی در سفر بسیار نیک محضر و خوشسخن و اهل بگو بخند بود. بسیار سربهسر همراهان میگذاشت. خاطراتی جذاب از استادان خود میگفت و البته از حواشی سفر مانند خوردن چایی در فلان قهوهخانه یا خوردن ناهار در جای خوش منظره هم فارغ نبود. در سفر دوم به تاکستان، توقف کوتاهی در منزل پدری کردیم. میهمانان قصدشان فقط آن بود که احوال پدر و مادرم را جویا شوند.
هر چه هم پدر و مادر اصرار کردند که ناهار را در منزل بخوریم دکتر شفیعی و دکتر اشراقی نپذیرفتند. به اتفاق رفتیم به طرفهای ابهر و خرمدره.
در خرمدره ظهر برای صرف ناهار، وارد رستورانی شدیم که چندان آب و رنگ نداشت. صاحب رستوران هم پیرمردی بود که فارسی را چندان راحت صحبت نمیکرد. تمام هوش و حواس او هم به حرفها و صحبتهای ما بود. در همین صحبتها دکتر مصدق رشتی که خیلی با آب و تاب حرف میزد چند بار عنوان «دکتر» را در خطاب به دکتر اشراقی به زبان آورد. پیرمرد صاحب رستوران با نهایت اشتیاق از دکتر اشراقی پرسید شما «دکتر» هستید؟ دکتر اشراقی هم در کمال محبت و صمیمیت گفت خیر ایشان «دکتر» هستند و انگشت اشارهاش را متوجه دکتر اسلامی دندانپزشک کرد و با لحن دلسوزانه گفت: پدر جان خدای نکرده که بلا و مرضی نداری؟ صاحب رستوران هم گفت خیر. دکتر اشراقی هم با نهایت خلوص و از ته قلب چنان گفت «خدا را شکر که خیالم راحت شد» گویی خبر سلامتی عزیزترین کس خود را میشنید.
در بازگشت از خرمدره به سمت تاکستان، در حوالی ضیاءآباد از دور انبوه شاخ و برگ درختان گردو توجه همسفران را به خود جلب کرد و مشتاق خریدن گردوی ضیاءآباد شدند. به داخل شهر ضیاءآباد شدیم. در مقابل مغازهای که گونیهای گردو برای فروش در معرض دید رهگذران گذاشته بود توقف کردیم. صاحب مغازه هم با نهایت خوشرویی و چربزبانی پذیرایم شد.
چند لحظهای نگذشته بود که دیدم تنور هم سخنی دکتر اشراقی با او عجیب گرم شد و دل به دل او داد. آنچنان با هم صمیمی شدند که دکتر اشراقی سنگ ترازوی مغازه را امانت گرفت تا در کنار خیابان و در حاشیۀ پیادهرو با شکستن چند گردو صحت ادعای فروشنده را اثبات کند. صحنهای بسیار دیدنی بود. دکتر شفیعی و دکتر اشراقی در کنار خیابان چمباتمه زنان سرگرم شکستن گردو و مزه مزه کردن آن بودند.
خلاصه در نهایت، باب میل و دندان و مذاق خود تشخیص دادند و هر یک از همسفران چند کیلو گردو گرفتند و به جانب تهران راندیم.
دکتر اشراقی در سفرها، غیر از آن استاد تاریخ دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران بود. به همه کس و همه چیز عجیب حواسش بود.
وقتی مطلع شد ماجرای اشتغال من در انتشارات علمی و فرهنگی با اما و اگرهایی همراه است و قرارداد من را منعقد و امضا نمیکنند گفت خودم به سید ابوتراب سیاهپوش (مدیر وقت بخش فرهنگی) تلفن میکنم و از او میخواهم این کار را انجام دهد. نسیه هم نمیخواهم. نقد میخواهم از او (این عین تعبیر او بود).
با لطف و توجه او همیشه در نظرش بودم. بعد از درگذشت مادرم هم نخستین استاد دانشگاه تهران بود که به من تلفن کرد و صمیمانه تسلیت گفت و حتی خواست گوشی تلفن را به پدرم بدهم که به او تسلیت بگوید.
در این عوالم و حال و هوا بودم که به تاکستان رسیدم.
خاطرات خوش گذشتهام با دکتر اشراقی چنان مرا گرم خود کرد که گویی اصلاً یادم رفت که سالهاست از آن سفرها و آن خاطرات میگذرد. سالها گذشته است اما خاطرۀ روشن و شفاف آن روزها به قدری است که احساس میکنم دوباره دکتر اشراقی با صمیمیت به من خواهد گفت: ما دوباره به تاکستان خواهیم آمد. انگورهای بیدانۀ تاکستان قیامت است!