به گزارش روابط عمومی مؤسسۀ پژوهشی میراث مکتوب، به مناسبت هفته بزرگداشت حکیم نظامی، از روز سهشنبه 17 اسفندماه تا روز شنبه 21 اسفندماه 1400، مجموعهای از گفتارهای اساتید و پژوهشگران در قالب همایش «حکیم نظامی گنجهای و هویّت ملّی» از سوی مؤسسۀ میراث مکتوب در فضای مجازی پخش شد. این سخنرانیها به صورت ضبط شده در صفحۀ اینستاگرام مؤسسه به نشانی @mirasmaktoob و صفحۀ آپارات به نشانی www.aparat.com/mirasmaktoob بارگذاری شد.
در روز سهشنبه 17 اسفندماه 1400، یعنی روز نخست از این همایش، فایل سخنرانیهای دکتر محمدحسن ابریشمی (پژوهشگر و نویسندۀ حوزۀ تاریخ کشاورزی ایران)، دکتر ابراهیم اقبالی (دانشیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تبریز)، دکتر بهرام پروین گنابادی (عضو هیئتعلمی دانشگاه آزاد اسلامی)، استاد احمد سمیعی گیلانی (عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی)، دکتر مریم مشرّف (عضو هیئتعلمی دانشگاه شهید بهشتی) و دکتر مهدی نوریان (استاد بازنشستۀ دانشگاه اصفهان) انتشار یافت.
در ادامه خلاصهای از سخنرانیهای روز اول این همایش را میخوانید.
کشاورزی در پنج گنج حکیم نظامی
دکتر محمدحسن ابریشمی
یکی از پژوهشهای من تحقیق دربارۀ پیشنۀ واژگان کشت و کار در متون کهن میباشد. در سرودههای نظامی نیز بسیاری از این مطالب آمده است که در ادامه به برخی از آنها اشاره میکنم:
بر ره دل شاخ سمن کاشته / خار به نوکِّ مژه برداشته
…
تخم وفا در زمی عدل گشت / وقفی آن مزرعه بر ما نوشت
…
شاهد باغ است درخت جوان / پیر شود بشکندش باغبان
…
تخم کرم کشت سلامت بود / چون برسد برگ قیامت بود
…
سر نکشد شاخ تو از سرو بن / تا نزنی گردن شاخ کهن
…
اگر اسبی چرد در کشتزاری / و گر غصبی رود بر میوه داری
…
سمندش کشتزار سبز را خورد / غلامش غوره دهقان تبه کرد
…
به گرد چشمه دل را دانه میکاشت / نظر جای دگر بیگانه میداشت
…
به باغ مشعله دهقان انگشت / بنفشه میدرود و لاله میکشت
…
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد / ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
…
به چشمی پاس دشمن داشتنی / به دیگر چشم ریحان کاشتنی
…
تو گندم کار تا هستی برآرد / گیاه خود در میان دستی برآرد
…
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد / نه من گفتم که دانه زو خبر داد
…
نه هر تخمی درختی راست روید / نه هر رودی سرودی راست گوید
…
دلش تخم هوس فرمود کشتن / جواب نامۀ خسرو نوشتن
…
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود / که کشتن دیر باید کاشتن زود
…
منم جو کشته و گندم دروده / ترا جو داده و گندم نموده
…
تگرگی کو زند گشنیز بر خاک / رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک
…
درختی کاول از پیوند کژ خاست / نشاید جز به آتش کردنش راست
…
مبر یک جو زکشت کسب بیداد / که موش از زاهد از جو برد ز داد
…
مبر یک جو ز کشت کسی به بیداد / که موش از زاهد ار جو برد، زر داد
…
از آن جنبش که در نشو نبات است / درختان را و مرغان را حیات است
…
درخت افکن بود کم زندگانی / بدرویشی کشد نخجیربانی
…
پذیرنده چگونه رخت برداشت / زمین کشته را ندروده بگذاشت
…
اگر بینی در آن ده کار و کشتی / مرا در هر سخن بینی بهشتی
…
آن می که محیط بخش گشته ست / همشیرۀ شیرۀ بهشت است
…
دهقان منگر که دانه ریزد / آن بین که ز دانه دانه خیزد
ریشهیابی بیتی از نظامی در فولکلور آذری
دکتر ابراهیم اقبالی
بیتی که من در پی شرح آن هستم در خسرو و شیرین نظامی آمده است.
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز / جهان را مینوشت از بهر پرویز
در این بیت شبدیز یک اسب معمولی نیست بلکه اسبی است سمبلی و رمزی و با اسبهای معمولی فرق دارد. این داستان دقیقاً با کهنالگوی یونگ قابل تفسیر و قابل تأویل است که از حوصلۀ بحث ما خارج است. در سفر قهرمان وجود اسب به هیچ وجه از وجود قهرمان قابل تفکیک نیست. بنابراین نه تنها وجود شبدیز که بهعنوان اسب قهرمان مورد نظر است، بلکه همۀ عوامل دیگر را میشود تک تک با کهن الگو یا آرکیتایپِ سفر قهرمان از نظر یونگ تطبیق کرد.
در ضمن ما وقتی میخوانیم «جهان را مینوشت از بهر پرویز» ما را به یاد ریختشناسی داستانها از نظر ولادیمیر پراپ، نویسندۀ مشهور و عالیقدرِ روس، میاندازد. این داستان از این جهت نیز قابلِ تطبیق و تعبیر است.
چو سیاره شتاب آهنگ میبود / ز ره رفتن بروز و شب نیاسود
قبا در بسته بر شکل غلامان / همی شد ده به ده سامان به سامان
شیرین در این سفر برای دوری از مخاطراتِ احتمالی، خود را به شکلِ غلام (مرد) درآورده بود. این موضوع هم با داستانهای عامیانه قابل تطبیق است.
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه / به کوه و دشت میشد راه و بیراه
رونده کوه را چون باد میراند / به تک در باد را چون کوه میماند
رونده، ترجمۀ سالک است. خودِ این تعبیر نوعی سمبلیک بودنِ این سفر را، که مثلِ سفر عرفا یک سفر رمزیست، به ما تلقین میکند.
حالا میرسیم به آن بیتِ موردِ بحثمان:
نپوشد بر تو آن افسانه را راز / که در راهی زنی شد جادوئی ساز
میگوید که رازِ آن افسانه بر تو پوشیده نخواهد ماند. کدام افسانه؟ تلمیح دارد به آن افسانه که زنی در راهی دست به جادوگری زد. نظامی میگوید این داستان که شیرین با تمام سختیها و علیرغم دشواریها پیش میرفت و با شوق و عشق مشکلات را هیچ میانگاشت، یادآورِ یک افسانه است و خلاصۀ داستان را بیان و مخاطب را با خود هماهنگ میکند. او میگوید یادت هست دیگر! رازِ آن افسانه بر تو پوشیده نیست. یعنی نظامی طوری حرف میزند که مخاطب میداند منظور نظامی کدام افسانه است. این معلوم میدارد که آن افسانه در زمانِ نظامی در میان ایرانیان خیلی مشهور بوده است و نظامی به مخاطب میگوید که تو این داستان را میدانی. البته وقتی میگوییم ایران باید جغرافیای ایران در زمان حداقل سلجوقیان را در نظر بگیریم. البته ماجرا در قلمرو زمانیِ ساسانیان اتفاق میافتد و گاهی میبینیم که اشاره به قلمروی ساسانیان میشود، اما زمانی که نظامی دارد این اشعار را میسراید دورۀ سلجوقیان یعنی ایران قرن ششم است. در این دوره گنجه، یعنی محل زندگی نظامی، از سایر قسمتهای ایران جدا نشده بود؛ یعنی آن موقع ارّان و آذربایجانهای فعلی که در تقسیمات کشوری جدید قرار گرفتهاند یک تکه از ایرانِ بزرگِ آن دوره محسوب میشدند.
در اینجا شارحین نظامی این داستان را نیاوردهاند ولی برای فهم شعر ما باید داستان را بیاوریم. آن داستان چیست؟
داستانی که مورد توجه نظامی است جزوِ داستانهای شفاهی در آذربایجان بوده و هنوز هم مانده است. متأسفانه این داستان در جایی چاپ نشده است. این داستان را مادربزرگ من برای بنده نقل کرده بود.
داستان این است که یک گاوچرانی (چوپانی) گاوهای مردم را میچرانیده، یک ماری میبیند و چوبدستی را میکشد تا مار را بکشد. مار به حرف درمیآید و میگوید: مرا نکش، که از من برای تو فایدهها میرسد. این گاوچران با خودش میگوید که این مار ضعیف چه فایدهای برای من خواهد داشت. به هر حال میگوید از خونت گذشتم و راه خود برکش و برو. مار میگوید: نه، مرا با خودت ببر. من بدردت میخورم. به هر حال این گاوچران با اکراه این مار را میآورد خانه و مار نگو که از جنّیان بوده است. شبها به شکل انسان بیرون میآمده و روزها بر جلد مار ظاهر میشده است. به هر حال، یک روز به این گاوچران میگوید که برو دخترِ پادشاه را برای من خواستگاری کن. گاوچران اعتراض میکند که این کار ممکن نیست ولی مار قانعاش میکند که تو کاری نداشته باش و برو دختر پادشاه را برای من خواستگاری کن. او میرود و خواستگاری میکند و پادشاه برای اینکه او را دستبهسر کند، برای موافقت از او اجناس و کالاهای گرانقیمتی مانند دهبارِ شتر یاقوت، دهبارِ شتر مرجان، دهبارِ شتر حریر و … طلب میکند. گاوچران این خواسته را به مار میگوید و مار نامهای مینویسد و میگوید این نامه را در زیرِ فلان سنگ میگذاری و برمیگردی. در نهایت آنچه شاه گفته بود آماده میشود و دختر شاه را میگیرند و میآورند. بعد مردم دختر شاه را وسوسه میکنند که این پوست مار را پیدا کن و آتش بزن تا آن موجود نتواند به شکل مار دربیاید. او هم این جلد را آتش میزند و این مار به شکل کبوتری پر میکشد و دختر میگوید وقتی همۀ آبها خُشکیدند و همۀ رملها از تشنگی کبود شدند تو کفش آهنینی خواهی پوشید و با عصای آهنین به دنبالِ من خواهی آمد. وقتی اینها پاره شدند، مرا پیدا میکنی. با این ترتیب او را پیدا میکند و با هم ازدواج میکنند، اما مادر و خواهرِ مار حسادتِ عروس را میکنند. آنها شبانه سوار بر اسب میشوند و فرار میکنند.
موضوع داستان اینجا جالبتر میشود که وقتی عروس به داماد (مار) میگوید که خواهر و مادرت رسیدند، آب را بینداز، آب را میاندازند و این آب دریایی میشود که آنها نمیتوانند از آن عبور کنند. بعد مقداری که پیش میروند میگوید نمک را بینداز و با انداختن نمک، زمین کویر میشود و باز هم آنها نمیتوانند عبور کنند. این ماجرا در چند مرحله تکرار میشود که در نهایت میگوید آینه را بینداز (آینه در قدیم آهنی بود) که آینه مثل کوه جلویشان را میگیرد. بعد که از کوه گذشتند، میگوید شانه را بینداز، شانه هم تبدیل به جنگل میشود و آنها را معطل میکند. خلاصه بعد از چند مرحله به دیارِ چوپان میرسند و عمری را به شادی و خوشی میگذرانند. این داستان این است:
یکی آیینه و شانه درافکند / به افسونی به راهش کرد دربند
فلک این آینه وان شانه را جست / کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست
زنی کوشانه و آیینه بفکند / ز سختی شد به کوه و بیشه مانند
شده شیرین در آن راه از بس اندوه / غبار آلود چندین بیشه و کوه
بازآفرینی لیلی و مجنون
دکتر بهرام پروین گنابادی
در مورد بازآفرینی لیلی و مجنون من سه نکته را عرض میکنم. یک نکته نکتۀ تاریخی است. وقتی که شروانشاه به نظامی میگوید داستان را مثل خسرو و شیرین به نظم در بیاور، اولین چیزی که نظامی میگوید این است که داستان در محیطی خشک و بیروح و عاری از بزم و شادی و طبیعت بوده و من اگر در آن فضا شعر بگویم روحی ندارد. البته بعدا به خواهش پسرش این داستان را به شعر درآورده اما در عین خال خود او هم میگوید داستان لیلی و مجنون چیزی ندارد. آقای طه حسین نویسندۀ معروف مصری هم با طعنه میگوید که داستانِ لیلی و مجنون چیزی ندارد، شش جملهاس: مجنون عاشقِ لیلی میشود، به خواستگاری میرود، جوابِ رَد میشنود، لیلی همسرِ فرد دیگری میشود، مجنون سر به کوه و بیابان میگذارد و میمیرد.
آقای قاراچوفسکی یک مقالۀ بسیار بسیار درخشانی دارد که جنابِ آقای احمد شفیعیها از آلمانی ترجمه کردهاند و در مجلۀ معارف چاپ شده است. در آن مقاله بحث تاریخی میکند و سیری ارائه میدهد که مجنون / مجنونها چه کسانی بودند. ابن قتیبه در کتاب «الشعر و الشعرا» داستانِ پیوستهای از لیلی و مجنون برای ما میگوید؛ بدونِ اینکه استناد کند و بگوید اینها را از کجا آورده است. در الأغانی، نزدیک صد سالِ بعد، ابوالفرج، با کمی تغییرات، در واقع همان حرفها را میزند، منتهی اِسناد دارد و میگوید که من اینها را از کجا شنیدم و از کجا گرفتم و از کجا آمده بود.
در هر صورت کُلِّ این داستان تناقضاتِ زیادی دارد. مجنونهای بسیاری بودهاند تا اینکه در قرن پنجم ابوبکر والبی هرچه دربارۀ مجنون بوده، صحیح و غیرصحیح را جمع میکند و نظامی احتمالاً نسخهای از کتابِ ابوبکرِ والبی را در اختیار داشته و به آن استناد کرده است.
داستانی که نظامی توصیف میکند یک تراژدی است. قهرمانِ این تراژدی در قلۀ احساساتِ خود بسیار رمانتیک میاندیشیده و وقتی با واقعیت برخورد میکند طبعاً شکست میخورد. نظامی این را به داستانی تبدیل میکند که عشق حاکمِ اصلیِ داستان است. در داستانِ نظامی، درست است که موانع بسیاری در راهِ رسیدنِ عاشق و معشوق وجود دارد، ولی برخلافِ داستانِ اصلی، در داستانِ نظامی این موانع اصل نیست، بلکه آن عشق اصل است.
اما نظامی چگونه داستان را تغییر داده است؟ نظامی چیزهایی را اضافه کرده است، مثل پیامهایی که بینِ عاشق و معشوق رد و بدل میشود، وصفِ جمالِ لیلی، صفتِ عشقِ مجنون، وصفِ شب، ستارگان، بروج فلکی، راز و نیاز لیلی با زهره و مشتری، مرگِ پدرِ مجنون، زاری کردنِ مجنون، وصفِ پاییز، مُردنِ لیلی، مُردنِ مجنون. تمام این موارد چیزهاییست که نظامی به داستان اضافه کرده است. حتی داستانهایی را که پیشتر گفته شده، مانند این که مجنون با دد و درندگان زندگی میکرده، نظامی به فضایی دیگر برده است. برای مثال گفته که یک بار صیادی آهوانی را صید کرده و مجنون آمده و گفته که اینها را آزاد کن و این ماجرا در قالبِ عاشقانه طرح میشود.
نکتۀ مهم این است که داستانی که اصل آن موانع عشق است، یعنی موانع نمیگذارند عاشق و معشوق به هم برسند، به داستانی تبدیل میشود که عشق هستۀ اصلی و عنصر اصلی و مرکزِ داستان است.
نکتۀ دوم این است که وقتی که نظامی خسرو و شیرین را میسراید بسیار موردِ استقبال قرار میگیرد. از کجا میفهمیم که موردِ استقبال قرار گرفته است؟ چون برای اولین بار نظامی بعد از حمدِ خداوند، نعت پیامبر، چگونگی تصنیفِ کتاب و …، میآید سخنی با حاسدان میگوید، و میگوید اینها خیلی در حقّ من بیانصافی میکنند، من گنجِ هنر در آستینم دارم، من چنینم و چنانم، ولی خب چهکار میشود کرد؟ حضرتِ رسول هم بولهبی داشت. او برای پشت سر گذاشتن این حسادتها داستانی را که مانند خسرو و شیرین نیست به شعر در میآورد و نبوغ او در زبان به کمک او میآید. او زبانِ لطیفی را برای این منظومه انتخاب میکند که در طبیعیترین حالت زبان و زبانی سهل ممتنع است. همچنین وزنی که نظامی انتخاب میکند برای کار او درخشان است و این منظومه را از لحاظ زبانی به اوج میرساند.
نکتۀ سوم در مورد ایرادهایی است که به نظامی میگیرند و میگویند بیان ایشان در جاهایی اطناب دارد، به ویژه جایی که پدرِ مجنون دارد او را نصحیت میکند، یا جایی که مجنون سر مزارِ لیلیست، یا جایی که دارد مویه از پدرش میکند. میشود این اطناب را توجیه هم کرد ولی یک واقعیت است. نکتهای که در این خصوص باید به آن توجه کرد این است که در این نوع داستانها، یعنی داستانهایی که اصل آن حوادثِ چندانی ندارد، سعی میکنند با سرودن یک مفهوم در شکلهای مختلف به آن رنگولعابی بدهند. نکته دیگر این که، در جاهایی که در داستان نقل صورت میگیرد، ذاتِ داستان در این است که نقلهای شیرینِ کشدار بیاید. امّا در اینجا وقتی پدر مجنون دارد او نصیحت میکند، در ادبیات میگویند اطناب، از جهت تحریض و ترغیب، اطنابِ مملّ حساب نمیشود و اشکالی ندارد.
در هر صورت، نظامی با حاکم کردنِ عشق، با رنگِ عاشقانه دادن به تمام عناصرِ داستان، به کار گرفتن زبانِ سهلِ ممتنع، وزن شعر و تکنیکهای شاعری، به این داستان، با اینکه در صحرا میگذرد، روح و رنگِ ایرانی داده است. به همین خاطرِ لیلی و مجنونِ نظامی متفاوت با اصلِ داستان است، و لیلی و مجنون را با نام نظامی میشناسند. آن همه نظیرهگوییهایِ بعد از لیلی و مجنون، نشانۀ نبوغ و موفقیتِ نظامی است که فقط تا حدی جامی توانسته به آن نزدیک بشود.
ضرورت تصحیح مجدد خمسۀ نظامی گنجهای
استاد احمد سمیعی (گیلانی)
نظامی و جامی شاعرانی هستند که مظلوم واقع شدهاند و آنطور که باید بدیشان پرداخته نشده است. مثلاً بعد از گذشت ایام طولانی پنج گنج نظامی و یا هفت اورنگ جامی تصحیح انتقادی نشده است. البته آقای بهروز ثروتیان در این باره کار کردهاند ولی حواشیای که مثلاً وحید دستگردی به خود آقای بهروز ثروتیان دربارۀ اشعار نظامی نوشتهاند عموماً پذیرفتنی نیست. حتی حواشیای که آقای ثروتیان نوشتهاند میدانید که آماج انتقادی از طرف آقای سعیدی سیرجانی قرار گرفت؛ انتقادِ طنزآمیزی که نشان میدهد استنباطهای ایشان پذیرفتنی نیست.
تحلیلگرانِ جمهوری آذربایجان نیز کوشیدهاند که از نظامی یک چهرۀ مارکسیستی ارائه کنند. یعنی همۀ افکار و اندیشههای ایشان را با آن ضوابط و آیین مارکسیستی توجیه کنند، که بیراه است.
شعر محصولِ الهام و کار است، یعنی شاعر یک تجربهای دارد، تجربۀ عرفانی، تجربۀ فکری، تجربۀ زیباشناسی، تجربهای که بیهمتا و شخصی است. این تجربه باید به زبانی بیان بشود که بتواند این تجربۀ بیهمتا را به مخاطبان منتقل بکند.
نظامی جامع العلوم است و به علاوه شعرهای او پیچیدگیهایی دارد که برای نسل امروز مواجهه شدن با آن دشوار است و هر گام به مشکل برمیخورند. از این رو ما نتوانستهایم چهرۀ ادبی این شاعر بزرگ را به خوبی نشان بدهیم.
همان پارسیگوی دانای پیر
دکتر مریم مشرّف
بعضی ویژگیهای نظامی در مثنویسرایی:
وجه اول (اولِ زمانی) که در کار نظامی برجسته است، شیوۀ نصیحت الملوک نویسی است که از ادبیات تعلیمی قدیم نشأت گرفته است.
مورد بعدی در این است که نظامی برای داستانپردازی بعد از بررسی روایتها (قصههای تاریخی) روایتی را که از نظرش باورپذیر نبوده نیاورده است.
همچنین نظامی در داستانسرایی باکی نداشته که در داستانها دست ببرد و تغییرشان بدهد.
ما سخنیم
دکتر مهدی نوریان
همیشه آرزو داشتم به شهر گنجه بروم و از نزدیک آرامگاه نظامی را دیدن کنم تا اینکه پنج سال پیش این امر محقق شد. در بدو ورود همه چیز عالی بود از مجسمه و پیکرتراشها و فضای عالی و آرامگاه. اما یک چیز در آنجا بسیار اندوهبار بود و آن اینکه در آن فضا هیچ کلمۀ فارسی دیده نمیشد. از شاعری که هزاران بیت فارسی سروده هیچ اثری نبود و همه به ترکی بود و زبان روسی و … .
برای ما این وضعیت جای تأسف بود. بهترین شعری که مناسبِ همچین وضعیتی باشد، که احتمالاً نظامی این ابیات را برای این منظور سروده، این شعر است:
به یادآور ای تازه کبک دری / که چون بر سر خاک من بگذری
گیا بینی از خاکم انگیخته / سرین سوده پائین فرو ریخته
همه خاک فرش مرا برده باد / نکرده ز من هیچ هم عهد یاد
نهی دست بر شوشه خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من
مدان خالی از هم نشینی مرا / که بینم تو را گر نبینی مرا
مرا زنده پندار چون خویشتن / من آیم به جان گر تو آیی به تن
دعای تو بر هر چه دارد شتاب / من آمین کنم تا شود مستجاب