میراث مکتوب- استاد دکتر میرجلالالدین کزّازی، سخنور، ادیب برجسته و شاهنامهشناس پرشور روزگار ماست. در این پرسش و پاسخ، دکتر کزازی به اجمال در باب آیین پهلوانی و جوانمردی و شیوۀ عیاری در شاهنامه مطالبی بیان کردهاست که آن را در ادامه میخوانید.
برای شروع بحث از مفهوم جوانمردی بگویید و اینکه این واژه یا اصطلاح، نزد شما مترادف چه معنا یا حوزه معنایی است؟
جوانمردی یا عیاری، در فرهنگ و تاریخ ایران، پیوندی تنگ و ناگسستنی و ساختاری دارد با پهلوانی. به سخن دیگر، پهلوان اگر راد و جوانمرد نباشد، پهلوان نیست. یکی از ویژگیهای بنیادین که در اندیشه و منش ایرانی، «پهلوان» را از «قهرمان» جدا میدارد، همین است. پهلوان به ناچار، عیار و جوانمرد هم هست، اما قهرمان چنین نیست؛ دستکم قهرمان در کاربرد و معنایی که این واژه در روزگار ما دارد. ما میبینیم که پرسمان بزرگ در ورزش امروز ما، چه در ایران و چه در پهنۀ گیتی، آن است که پارهای از قهرمانان، از خوی و خیمِ پهلوانی به دور افتادهاند. یکی از آسیبهای ورزش پیشهورزانه ـ حرفهای ـ این است که ورزشکار میکوشد به هر شیوهای، حتی با ترفند و نیرنگ به قهرمانی برسد. اما پهلوان، هرگز روا نمیدارد که به لغزش، گناه، پلشتی، تباهی و سیاهی، دامان بیالاید. هم از این روست که پهلوانی، در منش و رفتار و خوی و خیم، با درویشی سنجیدنی است.
در روزگارانی در تاریخ ایران، این هر دو به هم رسیدهاند و با هم یکی شدهاند. به گونهای که ما میتوانیم از پهلوانان درویش، یا درویشان پهلوان سخن بگوییم. همواره دری، خانقاه و زورخانه را به هم میپیوسته و میگشوده است. پس ـ اگر فراخ و فراگیر بنگریم ـ آیین جوانمردی با آیین درویشی و آیین پهلوانی یکی است.
آیا در شاهنامه هم به طور خاص چنین است؟
در شاهنامه، که نامۀ فرهنگ و منش و اندیشۀ ایرانی است؛ مایۀ شگفتی نیست که این فرهنگ و منش، بازتابی گسترده یافته باشد. چون میتوان گفت شاهنامه، بیشترین پیوند را با فرهنگ و منش پهلوانی دارد. اگر ما بخواهیم در میانۀ زمینهها و سویمندیها و قلمروهای گوناگون که در شاهنامه- نامۀ هزارههای ایرانی- نهفتهاند، یکی را برگزینیم که کاربردی آشکارتر و فراگیرتر دارد؛ از دید من، فرهنگ و منش پهلوانی است. شاهنامه به راستی نامۀ پهلوانان است؛ نه بدان سان که گاهی کسانی، شتابزده و خاماندیش، میانگارند نامۀ شاهان یا شاهنامه! شاهنامه بر پایۀ هنجار و پیشینهای تاریخی این نامۀ نامی و گرامی را بازگفته است.
در ایران کهن، ایران روزگار باستانی، کارنامهها، دفترها و نامههایی بوده است دربارۀ اسطورهها و تاریخ ایران. این دفترها، خداینامه یا خُوَتای نامگ نام داشتهاند. شاهنامه، برگردانِ ریختشناختی و معنیشناختیِ خداینامه است. خدای در زبان پهلوی به معنای شاه و بزرگ و سرور است و در پارسی دری، از آنجا که کارکرد و معنای این واژه دیگرگون میشود و برابر با یزدان و آفریدگار کاربرد مییابد؛ واژۀ شاه، که در معنی برابر است با خدای، به جای او مینشیند. از این روی، نامۀ فرهنگ و منش ایران، که میتوانیم آن را نامۀ پهلوانی بنامیم، شاهنامه خوانده میشود.
این را هم میدانیم که در سراسر شاهنامه چنین نامی برای این دفتر دانایی به کار برده نشده است. این نامی است که دیگران از بیرون برای آن نهادهاند. پس، کوتاهترین راه ـ و به همانسان آسانترین ـ در شناخت کنش و منش جوانمردی و پهلوانی، آن است که به شاهنامه بازگردیم. شاهنامه سرشار است از اندیشهها و آموزههای جوانمردی و پهلوانی.
در سخنی فراگیر میتوانم گفت، شما هر کدام از چهرههای برین و گوهرین شاهنامه را برگزینید، هم در میانۀ پهلوانان و هم در میانۀ دیگران، از جمله پادشاهان، در رفتار و کردار او، این فرهنگ و منش را مییابید. زیرا در سامانههای اندیشه ایرانی، پادشاه- یا به سخنی سختهتر- فرمانروای فرِّهمند، پیش از آنکه پادشاه باشد، پهلوان است. اگر پادشاه پهلوان نباشد، شایستۀ پادشاهی نیست. زیرا پادشاه، فقط فرمانروای جهان برون یا گیتی نیست و فرمانروایی در جهان برون یا گیتی، کاری است که بسیار کسان بدان توانایند. هرجهانبارهای جهانخواره که از زور و زَر برخوردار است، میتواند در پی جهانگیری و خونریزی و مردمکُشی و درازدستی، به فرمانروایی برسد.
اما در بینش ایرانی، چنین کسی به راستی فرمانروا نیست؛ فقط زورمند است که چیرگی یافته است و دیگران را به فرمان درآورده است و دستِ بالا، بر تنها فرمان میراند نه بر جانها. اما فرمانروای راستین کسی است که نه بر تنها، بلکه بر دلها و اندیشهها فرمانرواست. هنگامی فرمانروا میتواند این دو قلمرو ناساز را در فرمان داشته باشد که در همان هنگامی که پادشاه است، پهلوان و جوانمرد باشد.
از همین رو در اندیشۀ ایرانی، فرمانروا، به ناچار، میباید از فرّهِ ایزدی برخوردار باشد. فرّه ایزدی، مانند کشورگشایی و جهانگیری، به آسانی و به خواستِ کسان به دست نمیآید. هنگامی فرمانروا از فرّه ایزدی برخوردار خواهد بود که شایستگی و آمادگی و برازندگی آن را داشته باشد. چون فرّه ایزدی، نیرویی مینوی است که فرمانروای راستین از آن برخوردار است. از همین روست که فرّه ایزدی، میتواند از پادشاه جدا شود! حتی اگر بپذیریم ـ هرچند در آن گمانمند میتوان بود ـ که فرّه ایزدی از پدران به پسران، به یادگار و به مرده ریگ، میرسد؛ در پادشاهی که از آن، بدین شیوه بهره یافته است، به ناچار، پایدار نیست.
اگر این پادشاه، به دروغ، به تباهی، به کژاندیشی، به ستم و به دیگر پلیدیهای خوی و منش آدمی بیالاید و دچار شود، فرّه ایزدی از او خواهد گسست. از دید فرهنگ و اندیشۀ ایرانی، چنین کسی، از آن پس، شایستۀ فرمان راندن نیست. اگر فرمان براند، آن فرمانرانی را نمیتوان پذیرفت و گردن نهاد.
در شاهنامه نوعی همسانی و ترادف میان فرمانروایی شاه و یزدان دیده میشود؛ از جمله بیت معروف «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه». اما در بستر داستانهای شاهنامه، ضحاک پادشاهی ستمگر است که از بیرون آمده و از درون نامشروع انگاشته میشود و ایرانیان بر او شورش میکنند. آیا موارد دیگری هست که پادشاهی به دلیل سرپیچی از راستی و روی آوردن به پلیدی و ستم از سوی پهلوانان برکنار شود؟ برای مثال کاووس، علیرغم خودسریها و پایمال کردن بسیاری از منشهای پهلوانی و ارزشهای ایرانی، همچنان شاه است و رستم نهایتاً ـ و با خشم و اندوه ـ به دستورات او و فرمانروایی او گردن مینهد. براساس گفتههای شما چگونه میتوان شواهدی از شاهنامه برای انگارهای که گفتید آورد؟
یک نمونۀ بسیار برجسته و شناخته از پادشاهانی که فرّه ایزدی را از دست میدهند، جمشید است. جمشید، پادشاهی بود بسیار بزرگ و بشکوه. از خورشیدشاهان شمرده میشد. در نام وی، پیوند با فروغ و خورشید آشکار است. نام او به معنی جَمِ رخشان است. اما جمشید، چون پهلوانی را فرونهاد و هنگامی که خود را خدا خواند، فرّهِ ایزدی را از دست داد. به کیفرِ این دُژْ فرّهی، دهاکِ ماردوش بر ایران و ایرانی چیره شد و هزار سال به سیاهی و تباهی، بر ایران فرمان راند. تا زمانی که فریدون، که از فرّه ایزدی برخوردار بود، به یاری کاوه بر او شورید و او را از اورنگِ فرمانروایی به زیر کشید.
اما شما از پادشاهی دیگر نیز یاد کردید که شایسته است که به دُژْ فرّهی دچار آید و فرّه ایزدی را از دست بدهد؛ زیرا پادشاهی است سبکسر و خامکار که با هوسهای لگام گسیختۀ خویش، بارها ایرانیان را در رنج و دشواری درافکنده است. امّا چرا کاووس مانند جمشید به بیفرّهی دچار نمیآید؟ پاسخ این پرسش را میباید در باورها و اندیشههای نمادشناسیِ کهن جُست.
بر پایۀ نوشتههای پهلوی که ریشه در اوستا دارند، روزگاری در مینو، در آسمان؛ انجمنی شگرف، برین و فراسویی سامان داده میشود که سرور و سالارِ آن اورمزد است. ایزدان در آن انجمن گرد میآیند و رفتار و کردار کاووس را بر میرسند. در آن انجمن گفته میشود که کاووس شایستۀ برخورداری از فرّه ایزدی نیست. در پی آن، فرمانروایی را نمیسزد. امّا یکی از ایزدانِ نامدار، که «نَریوسنگ» نامیده میشود ـ در پارسیِ دری، نام او در ریختِ «نِرْسِه» کاربرد یافته است ـ برپای میخیزد. میگوید که بهتر آن است کاووس با همۀ ناشایستگیهایی که در او هست، همچنان فرّهمند بماند. زیرا میباید از کاووس، کیخسرو پدید بیاید و سر برآورد.
کیخسرو نماد و نمونۀ فرمانروایی آرمانی در ایران است. به راستی، به پاسِ کیخسرو است که کیکاووس از دُژ فرّهی میرهد. در واقع، نواده در آن انجمن، به فریاد و یاریِ نیا میرسد.
نمونه فرمانروایی که بدین دلیل برکنار میشود یا به فرّه ایزدی دست نمییابد، در شاهنامه کدام است؟
افراسیاب است. جمشید فرمانروایی است که از فرّه برخوردار بود، سپس آن را از دست داد. اما فرمانروایانی هم هستند، مانند افراسیاب که هرگز از فرّه برخوردار نبودهاند، اما آزمندو پر شور، آن را میجستهاند.
بارها افراسیاب به فرّه نزدیک میشود؛ تو گویی که بدان دست خواهد یافت. اما همواره فرّه ایزدی از او گریخته است. افراسیاب هرگز نمیتواند به فرّه دست یابد.
فرّهمندیِ پادشاه، در گرو پهلوانی و جوانمردی و درویشیِ اوست. زیرا شهریارانِ ایرانی، سرشت و رفتاری دوگانه و دوسویه دارند. درست است که بر گیتی فرمان میرانند، اما فرمانروایی بر گیتی، در گروِ پیوندِ تنگِ آنان با مینوست. اگر فرمانروایی از مینو گسسته باشد، بر گیتی هم فرمان نمیتواند راند. پیوند با مینو هم در گروِ آن خویها و منشهای شایستۀ درونی و روانی است که اگر پادشاه از آنها بیبهره باشد، فروخواهد افتاد به کسی که فقط بر گیتی و بر پیکرهها فرمان میراند؛ جایی در دلها ندارد و مردم تا چیرگی بیابند، او را از تخت به زیر خواهند کشید.
پس در شاهنامه، همواره، پهلوانی بر پادشاهی چیره است و پهلوانان شاهنامه تن به پادشاهی درنمیدهند. برای نمونه، هنگامی که نوذر به بیراهه درمیافتد و ستم میآغازد، ایرانیان از او به ستوه درمیآیند. سام را، پهلوان بزرگ ایران در آن روزگار، به پایتخت فرامیخوانند و پافشارانه از او میخواهند که به جای نوذر بر تخت بنشیند. سام نمیپذیرد و از پادشاهی تن درمیزند.
همچنین رستم که جهانپهلوان شاهنامه است، همواره میتوانسته هر پادشاهی را از تخت به زیر بکشد و خود بر جای او بنشیند. اما هرگز چنین نکرده است. زیرا در جهان شاهنامه که همان جهانِ ایرانی است، پهلوانی نه تنها فروتر از پادشاهی نیست بلکه میتوان گفت فراتر از آن است. پهلوان نیازی به پادشاه ندارد، اما پادشاه همواره به پهلوان نیازمند است. اگر پادشاه تاجدار است، پهلوان تاجْبخش است. تاجِ او را، پهلوان به وی بخشیده است. از این روی، هر کدام از پهلوانان بزرگ شاهنامه، یا پادشاهانِ بآیین، فرّهمند و راستکیش در شاهنامه، نمونهای ناب از رفتار و کردار جوانمردی یا پهلوانی هستند.
آیا ممکن است نام شاهنامه، به قیاسِ واژگانی همچون شاهکار و شاهراه و شاهبیت و حتی شاهنشین، برگزیده و پذیرفته شده باشد؟ به هر حال به بهترین بیت، یا بهترین کار و بهترین اتاق میگفتهاند شاهبیت و شاهکار و شاهنشین. این هم بهترین اثر ادبی و نامه و کارنامة تبار و فرهنگ ما بوده است. ضمن اینکه به یک معنا شاهنامه براساس توالی سلسلهها و پادشاهیها بنیاد و سروده شده است.
این گزارش پذیرفتنی است؛ اگر آن را گزارشی پندارینه و شاعرانه بشماریم. اما بدانسان که به کوتاهی گفته شد، این نام بر پایة آن هنجار و پیشینة فرهنگی و تاریخی بر این نامة ورجاوند نهاده شده است. شاهنامه، شاهِ نامههاست، اما نامة شاهان نیست. درست است که در شاهنامه، بخشبندی بر پایة پادشاهان است و روزگار فرمانروایی آنان؛ اما این بخشبندی هم، ستانده از آبشخورهای فردوسی است و بر پایة همان پیشینه و هنجار در شاهنامه پدید آمده است.
در خداینامة پهلوی هم، بخشهای گوناگون، بر پایة فرمانرواییِ پادشاهان سامان داده شدهاند. یکی از ویژگیهای بنیادین و بسیار ارزشمند فردوسی در شاهنامه آن است که استاد به هیچ روی بر خود روا نمیداشته است که داستانِ ایران را به دلخواه، دیگرگون بسازد. فردوسی سخت به آبشخورهای خود پایبند بوده است. از دید من، هیچ چهرهای، هیچ رخدادی ـ هر چند کنارین و بیفروغ ـ در شاهنامه نیست که آفریدة پندار فردوسی باشد. از همین روست که شاهنامه، یکی از سرچشمههای اسطورهها و تاریخ و فرهنگ ایران است. متنی برساخته و پندارینه نیست که تراویدههای ذهن و اندیشة آفرینندة خویش را بر ما آشکار کند. اما این نکته را هم باید بگویم که این ویژگی نه تنها، هرگز، از ارزشِ کارِ فردوسی و سترگیِ شاهنامه نمیکاهد، بلکه بارها بر آن میافزاید. استاد، در ساختار و پیکرة بنیادینِ داستانها، سخت به آبشخورهای خویش پایبند است. اما آنجا که چونان سخنور، داستان را بازمیگوید، در آن بخش و بهرة ادبی و زیباشناختی و هنریِ شاهنامه، سخنوریست بیهمانند. استادی است بیچند و چون. اما هرگز روا نمیدارد که ساختار و پیکرة داستانها را، حتی اندک، دگرگون بسازد.
جوانمردان و گروههای فتوتی در ایران، سوای آنچه که شما دربارة پهلوانان فرمودید و منش پهلوانی را لازمة ظهور و بقای فرّه ایزدی در شاهان حتی قلمداد کردید، گویا گروههای اجتماعی گسترده و با سابقهای طولانی بودهاند که پیشینة آنها به دوران ماقبل اسلام در ایران بازمیگردد؛ گروههایی نظیر آزادان و عیاران. این واژه را هم غالب محققان از کلمة «یار» به معنای رفیق و دوست و همراه گرفتهاند و «ای یار» تعریب به «عیار» شده است. نظر شما دربارة این ریشهها چیست؟
بر پایة آنچه گفته شد، بر ما روشن میشود که پایهها و ریشههای آیینِ جوانمردی و پهلوانی، به ایران کهن بازمیگردد. اگر چنین نبود، چنان بازتابی در شاهنامه نمییافت و شاهنامه، نامة پهلوانان و جوانمردان نمیشد. اما چون ـ به دریغِ بسیار ـ در این زمینه هم میبایدمان گفت که آبشخورهای نژاده و کهن، در زمینة تاریخِ ایران بسیار اندکند، ما نمیتوانیم به روشنی، سرگذشت پهلوانان و جوانمردان را در ایرانِ باستان نشان بدهیم و پی بگیریم. به ناچار، بر پایة یادگارها و نشانهها و ماندههای آنان در روزگارِ سپسین است که میباید به شناختی از آیینِ جوانمردی و پهلوانی در روزگارانِ کهن برسیم.
این آیین، در ایرانِ پس از اسلام هم بسیار دیرین و کهن است. هم دیرین، و هم نیرومند و کارساز و اثرگذار. این دو ویژگی، به بسندگی، بر ما آشکار میدارند که ریشه و پیشینة این آیین میباید در ایران بسیار دیرنده و کهن باشد. وگرنه در سدههای نخستینِ هجری، چنان کارکرد و توانی نمیتوانست داشت. در آن سدهها، زمینه و ساختارِ فرهنگی و اجتماعی در ایران به گونهای بود که آیین جوانمردی و پهلوانی، سویْمندیِ سیاسی هم مییافت. ما به پارهای از خیزشهای پردامنه در تاریخِ ایرانِ نو، بازمیخوریم که جوانمردان و پهلوانان آنها را پایه ریختهاند و در گستردهاند. یک نمونة آشنا، خیزش جوانمردی ایرانی است از سرزمین پهلوانان، سیستان، که به حمزة آذرک نام برآورده است؛۱ چون بسیار در کار چُست و چالاک بوده است. حمزة آذرک برچیرگی تازیان، خلیفگان بغداد، بر ایران برمیشورد. میتوان گفت که بدین سان، زمینه فراهم میشود برای سر برآوردن یکی دیگر از رادان و جوانمردان و آزادزادگان بزرگ و نامدار ایران زمین، آن رویگرزادة آزادة سیستانی؛ یعقوب لیث. یعقوب، مردی بود که از میان جوانمردان و پهلوانان برخاست. داستان نبردهای او با کارگزاران خلیفة بغداد، روشنتر از آن است که نیازی به بازگفت داشته باشد. اما کار شگرف و شیرین و شگفت دیگر یعقوب، که نام او را در تاریخ و فرهنگ ایران، جاودانه گردانیده، آن است که او پایة سخن پارسی را ریخت و نهاد. هنگامی که سخنوران او را به زبان تازی میستودند،گفت: سخنی که من اندر نیابم، چرا باید گفت؟۲ اگر ما امروز به زبان شورانگیز و دلاویز پارسی سخن میگوییم؛ اگر آن شاهکارهای شگفتیانگیز در این زبان پدید آمدهاند، به گونهای، در گرو آزادمنشی و ایراندوستی یعقوب لیث است.
اندکی این سوتر، ما همچنان به خیزشی بسیار بزرگ برمیخوریم که پهلوانان و جوانمردان و درویشان آن را پایه ریختهاند؛ خیزش سربداران سبزوار که بر فرمانروایان ددمنش و بدکنش مغول، آن خونریزان بیپرهیز، شوریدند و کوشیدند که بر چیرگی آنان پایان بنهند.
از جوانمردی و فتوت – یا به گفتة شما: پهلوانی – در شاهنامه نمونههایی بیاورید.
شایسته میدانم بر یکی از هنجارها و رفتارهای جوانمردی و پهلوانی، نمونهوار، انگشت برنهم که در شاهنامه نیز بازتاب یافته است؛ رفتاری که تا چندی پیش میان کسانی که به آیین جوانمردی و پهلوانی دلبسته و پایبند بودند، هنوز روایی داشت؛ هرچند در روزگاران بسیار پسین، این آیین با نارواییهایی نیز آمیخته شده بود. به سخن دیگر، جوانمردان و پهلوانان دروغین هم به میان پهلوانان و پیروان راستین این آیین، راه جسته بودند. اما به هر روی، آن رفتار و آن هنجار، حتی در میانة این کسان هم دیده میشد و آن، «مهر نان و نمک» است. اگر جوانمردی، پهلوانی، بر خوان کسی مینشست و نان و نمک او را میخورد، سر در گرو او مینهاد. از آن پس، آن میزبان، به گونهای بر وی چیرگی داشت و مهمان هرگز روا نمیدانست که کمترین گزندی به آن کس برساند، چه برسد به اینکه او را بیازارد یا خون وی را بریزد.
یک نمود برجستة این هنجار را در داستان رستم و اسفندیار میبینیم. هنگامی که پشوتن، برادر اسفندیار، او را اندرز میگوید که با رستم مهربان باشد، فراخوان او را بپذیرد، به سیستان برود و بر خوان وی بنشیند، اسفندیار از آن تن درمیزند. انگیزه و برهان او در این تن در زدن، مهر نان و نمک است. او میگوید که اگر من بر خوان رستم بنشینم، کشتن او بر من ناروا خواهد شد و نمیتوانم بر او تیغ درکشم. اگر چنین کنم، از آیین پهلوانی به دور ماندهام:
به پاسخ چنین گفت اسفندیار
کهای در جهان از گوان یادگار
گر اکنون بیایم سوی خوان تو
بوم شاد و پیروز مهمان تو
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد سیاه
فرامش کنم مهر نان و نمک
به پاکی نژاد اندر، آریم شک
وگر سر بپیچم ز فرمان شاه
بدان گیتی آتش بود جایگاه
تو را آرزو گر چنین آمده ست
یک امروز با می پساییم دست
چه داند که فردا چه خواهد بُدَن
برین داستانها نباید زدن۳
آشکارا میبینیم که پروای اسفندیار، از نشستن بر خوان رستم، مهر نان و نمک است و در پی آن فرمانبری از گشتاسب شاه؛ حتی میگوید که اگر مهر نان و نمک را فرو بگذارد، که بایستة آیین پهلوانی است، چنان کاری پلشت و تباه انجام داده که در پاکی نژاد وی به گمان خواهند افتاد و خواهند اندیشید که مبادا او، از بستر گناه برآمده است.
نمونه دیگر در شاهنامه، آنجاست که بهرام۴، پور دلاور گودرز و برادرگیو پهلوان آزادمنش، که سخت پایبند آیین جوانمردی است، در نبردی تازیانة خود را در آوردگاه دشمن، فرو میافکند و گم میکند. بهرام بر آن سر میافتد که تازیانه را بیابد و بیاورد. هرچه پدر او گودرز، به وی اندرز میدهد که چنین مکن زیرا بیم آن میرود که جان خویش را بر سر این تازیانه بنهی! بهرام نمیپذیرد. شبهنگام به آوردگاه میرود. طلایهداران سپاه توران او را میبینند. بر وی میتازند. هنگامی که بهرام، بسیار تن از سپاهیان تورانی را در خاک و خون فرو میغلطاند، به گونهای که آنان، ستوهیده و درمانده، از پیران۵ یاری میجویند، پیران به بالین بهرام میآید که خسته و خونین بر خاک افتاده است. برای اینکه او را آرام بدارد و دل او را بجوید، از مهر نان و نمک یاد میکند. زیرا بهرام، پهلوانی است که همراه زنگة شاوُران۶، در رکاب سیاوش به توران زمین میرود. در آنجا بر خوان پیران ویسه نشسته بودند. پیران به او میگوید:
نه تو با سیاوش به توران بُدی
همانا به پرخاش و سوران بُدی
مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است
به هر روی، آیین نان و نمک، در شمار رفتارها و هنجارهای پهلوانی بوده است. نمونهای دیگر، نغز و روشن و آشکار از این آیین را در شاهکار عطار، پیر هژیر نیشابور میبینیم که داستان مرغان است. عطار در آغاز منطقالطیر، هنگامی که با خداوند راز میگوید، مهر نان و نمک را فرایاد کردگار میآورد و میگوید من بارها، شبان روزان، بر خوان تو نشستهام. بر تو مهر نان و نمک دارم. تو پهلوان پهلوانانی. راد رادانی. به پاس این مهر و این حق، بر من مگیر، از گناه من بگذر. سپس، داستانی را چاشنی سخن خودمیگرداند.
داستان عیاری که مردی را دستبسته به سرای خود میبرد تا هر زمان توانست، سر از تن او بیفشاند. اما بانوی آن عیار، در آن هنگام، خوراکی به آن دلخسته میدهد. عیار که میبیند آن مرد بر خوان او نشسته و نان و نمک او را خورده، دست از وی بازمیدارد و میگوید چون که نان و نمک مرا خوردهای، حتی میتوانی و حق آن داری که جان مرا بستانی. من چگونه میتوانم خون تو را بریزم.
خورد عیاری بدان دلخسته باز
با وثاقش برد دستش بسته باز
شد که تیغ آرد، زند بر گردنش
پارهای نان داد آن ساعت زنش
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان
دید آن دلخسته را در دست نان
گفت «این نانت که داد ای هیچکس؟»
گفت «این نان را عیالت داد و بس»
مرد چون بشنید آن پاسخ تمام
گفت «بر ما شد تو را کشتن حرام
زان که هر مردی که نان ما شکست
سوی او با تیغ نتوان برد دست
نیست از نان خوارة ما جان دریغ
من چگونه خون او ریزم به تیغ؟»۷
در فرجام این سخن، شایسته میدانم که بیتی از خواجة بزرگ شیراز را که در آن بیت هم رندانه از مهر نان و نمک سخن رفته است یاد کنم تا فرجامی فرخنده باشد در این گفت و شنود. خواجه در آغازینة غزلی میگوید:
ای دل ریش مرا، با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من میروم، اللهُ معک
خواجه میگوید که من بارها از لب شیرین و نمکین تو،ای یار، بوسه برچیدهام و بر خوان این لب نشستهام. پس بر تو مهر نان و نمک دارم. اکنون که به سفر میروم، این مهر و این حق را نگهدار که خدای همواره با توباد.
**
پینوشتها:
۱- حمزة آذرک، پسر آذرک شاری، معروف به حمزه بن عبدالله خارجی، از قیامکنندگان علیه خلافت عباسی بود که در اواخر سدة دوم هجری، در سیستان خروج کرد و نسب خود را به زوتهماسب میرساند. او گرایشات ملی داشت و مردم را از دادن خراج به عباسیان منع میکرد. حمزه جنگهای بسیاری با هارونالرشید کرد و مردم او را دوست میداشتند زیرا به مروت و فتوت با آنان میکوشید. حمزه در عهد حکومت مأمون، به سال ۲۱۳هجری قمری درگذشت. شرح احوال او دکتر ذبیحالله صفا در جلد یکم تاریخ ادبیات ایران و کتاب دلیران جانباز آوردهاست. همچنین رجوع کنید به لغتنامه دهخدا، ذیل مدخل حمزة آذرک.
۲- اشاره به ماجرای محمد ابن وصیف (سده سوم هجری) که دبیر رسایل یعقوب بود. در تاریخ سیستان آمده: «پس شعرا او را شعر گفتندی به تازی … و بدان روزگار نامه پارسی نبود. پس یعقوب گفت: چیزی که من اندر نیابم، چرا بایدگفت؟ محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت و اول شعر پارسی … او گفت و پیش از او کسی نگفته بو د…» بنگرید به تاریخ سیستان، تصحیح ملک الشعرای بهار، انتشارات معین، چاپ آوا، ۱۳۸۱٫
۳- این ابیات و بیتهای دیگر، برگرفته از شاهنامة تصحیح و توضیح شدة استاد کزازی به نام «نامة باستان» هستند که در جلد ششم، ابیات ۳۷۹۷ به بعد میتوان ملاحظه کرد. همان، انتشارات سمت، چاپ اول ۱۳۸۴٫
۴- بهرام از فرزندان گودرز کشواد است که در دربار کاووس شاه بود… پس از آنکه سیاوش را اندیشه بر رفتن توران قرار گرفت، سپاه خویش را به بهرام سپرد تا به توس بسپارد. در این باره بنگرید به: فرهنگ نامهای شاهنامه،دکتر منصور رستگار، پژوهشگاه علوم انسانی،چاپ اول ۱۳۶۷، جلد اول.
۵- پیران پسر ویسه، سپهدار افراسیاب است که به خرد و رفتار نیک در داستانهای شاهنامه معروف است. او فرنگیس را برای سیاوش به زنی گرفت و در دوره کیخسرو، به دست گودرز کشته شد. کیخسرو از مرگش غمین شد. بنگرید به فرهنگ نامهای شاهنامه، همان.
۶- زنگه پسر شاوران، از پهلوانان ایرانی شاهنامه در داستان سیاوش. هنگامی که در جنگ با تورانیان ، رستم به ایران بازگشت، او به همراه بهرام، دیگر پهلوان ایرانی، از مشاوران و دوستان سیاوش بودند. در فرهنگ معین نوشته شده: «زنگه یا زنده پسر شاور(شاپور) پهلوان ایرانی معاصر کیکاووس و کیخسرو.» از دلاوریهای زنگه میتوان به کشتن آخواست تورانی در جنگ دوازده رخ اشاره کرد.
۷- این حکایت در منطقالطیر، تصحیح استاد شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، چاپ پنجم ۱۳۸۷، ص ۲۴۳ آمده است.
غلامرضا دادخواه و سید مسعود رضوی
منبع: روزنامه اطلاعات