کد خبر:48249
پ
1376825

نگاهی دوباره به داستان تراژیک رستم و سهراب

ذهن کودکانه سهراب پاک است، اما نمی‌داند که رستم حافظ تخت و تاج است. نمی‌داند که پدرش تاج‌بخش است و مایل به تاجگذاری نیست.

از برترین داستان های عاشقانه شاهنامه، داستان عشق پاک زال و رودابه است. در واقع، فردوسی در روایت‌های احساسی شاهنامه، هنر خود را به رخ کشیده و به خوبی نشان داده که علاوه بر صلابت و مردانگی، دستی قوی هم در سرودن اشعار عاشقانه و غنایی و ظریف دارد.

«شاهنامه» را اگرچه کتابی حماسی و اساطیری می‌دانیم، اما حکیم طوس به همان اندازه که در این اثر به شرح دلاوری‌ها و پایمردی‌ها پرداخته، در خصوص لطافت عشق و احساس هم هنرنمایی ها کرده است و می‌توان گفت که قسمت‌های لطیفی از ادبیات غنایی را در خود جای داده است. با این حساب، داستان‌های عاشقانه در شاهنامه، از جمله بهترین‌های حماسه فردوسی هستند و تعداد آنان دست کمی از حماسه‌های رزم‌آورانه ندارند.

از برترین داستان های عاشقانه شاهنامه، داستان عشق پاک زال و رودابه است. در واقع، فردوسی در روایت‌های احساسی شاهنامه، هنر خود را به رخ کشیده و به خوبی نشان داده که علاوه بر صلابت و مردانگی، دستی قوی هم در سرودن اشعار عاشقانه و غنایی و ظریف دارد. نتیجه پیوند پاک و عاشقانه زال رودابه، تولد ابرمرد حماسه ایران رستم دستان است:

بسی برنیامد برین روزگار

که آزاده سرو اندر آمد به بار

و چه بیان زیبا و دلنشینی فردوسی بزرگ در وصف رودابه دارد؛ آزاده سرو:

زنی آزاده و بسان سروی بالا بلند.نگاه فردوسی به زن را در شاهنامه ببنید

با این توصیفات چگونه گاهی به بزرگترین حماسه‌سرای ایران و جهان ظلم می‌کنند و او را زن‌ستیز می‌نامند؟ چون شاهنامه را نخوانده‌اند و آگاه نیستند:

بهار دل افروز پژمرده شد

دلش را غم و رنج بسپرده شد

شکم گشت فربه و تن شد گران

شد آن ارغوانی رخش زعفران

بدو گفت مادر که ای جان مام

چه بودت که گشتی چنین زرد فام

چنین داد پاسخ که من روز و شب

همی برگشایم به فریاد لب

همانا زمان آمدستم فراز

وزین بار بردن نیابم جواز

تو گویی به سنگستم آگنده پوست

وگر آهن است آن که نیز اندروست

«رودابه» باردار ابرمرد حماسه ایران رستم زال است. وضع‌حمل طبیعی ممکن نیست. رودابه در خطر مرگ است. زال از سیمرغ همان نیروی ماورایی اسطوره ایران کمک می‌طلبد و سیمرغ که حکمت دارد، نقش درمانی خود را ایفا کرده تا ابرمرد زاده شود. سیمرغ فرمان می‌دهد. پزشکی پاک نهاد، رودابه را بیهوش کرده تا پهلوی مادر را بشکافند و بچه را از پهلو بیرون آورند، سپس زخم را بدوزند و مرهم بگذارند. بنابراین، اولین بیهوشی و اولین جراحی و اولین «رستم‌زایی» یا «رستمین» اتفاق می‌افتد. و چه خوب است که ما ایرانیان به جای سزارین، زین پس، رستمین یا رستم‌زاد بگوییم.

«سام» شوق دیدار بچه شیر(نوه‌اش رستم) را دارد. نکته قابل توجه، دیدار پدربزرگ از نوه است. این دیدارها خیلی باشکوه برگزار می‌شده و از نظر روحی ـ روانی، تاثیر ویژه در روحیه کودکان داشته است و از طرفی تاثیر زیادی در دیدگاه مردم نسبت به نوزاد و کودک نو رسیده داشته است.

تاثیر اجتماعی این گونه دیدارها هنوز پس از هزاران سال در جامعه امروزی قابل مشاهده است. جشن تولدها و گرامیداشت زادروز افراد، باقی مانده همین رسوم اساطیری است. در جامعه پر هیاهوی امروزی، همین جشن تولدها به ویژه اگر دور از اسراف و ریخت و پاش‌های نابخردانه صورت گیرد، در روحیه خانواده و کودک بسیار تاثیر مثبت دارد و سام با آن عظمت پهلوانی به شوق دیدار رستم، چنین الگویی برای ایرانیان امروزی ارائه می‌دهد و به پاس چنین تولدی ماه‌ها به شادی می‌نشینند:

همه کاخ‌ها تخت زرین نهاد

نشستند و خوردند و بودند شاد

برآمد برین بر یکی ماهیان

به رنجی نبستند هرگز میان

بخوردند باده به آوای رود

همی گفت هر یک به نوبت سرود

به یک گوشهٔ تخت، دستان نشست

دگر گوشه رستمش گرزی به دست

به پیش اندرون سام کیهان گشای

فروهشته از تاج پر همای

نکته دیگر، سپاس سام از نیروی ماورایی سیمرغ است که در این تولد و رستم زایی نقش ویژه داشته است‌:

به زال آنگهی گفت تا صد نژاد

بپرسی کس این را ندارد بیاد

که کودک ز پهلو برون آورند

بدین نیکویی چاره چون آورند

به سیمرغ بادا هزار آفرین

که ایزد ورا ره نمود اندرین

آنگاه رستم به رسم ادب، بوسه ستایش به تخت سام می زند:

ببوسید رستمش تخت ای شگفت

نیا را یکی نو ستایش گرفت

رستم هر روز بالیده‌تر و درشت اندام‌تر می‌شود و با انتخاب رخش آماده نبرد با تورانیان می‌شود. از طرفی، کاووس شهریاری سبک سر،ماجراجو و خودرأی که همین خودرأیی پای او را به ماجراهای بزرگ باز می‌کند، سفر به مازندران به خیال دست پیدا کردن به غنایم مازندران او را اسیر دیوسپید می‌کند و او و همراهانش در این لشکرکشی، به دست دیوسپید نابینا می‌شوند. شاه سبک‌سر که اسیر دیو مازندران شده، به تدبیر زال و توسط رستم نجات پیدا می کند. زال، کاووس را از این لشکرکشی برحذر داشته، اما هیجان‌های روحی کاووس مانع از پذیرفتن پندهای پدرانه زالِ سپیدموی حماسه ایران‌زمین است، اما همین که کیکاووس اسیر دیوسپید می‌شود، باز همین زال، پهلوان رستم، ابرمرد حماسه ایران را به کمک او گسیل می‌دارد و رستم برای رسیدن به کی‌کاووس «هفت‌خان» را پشت سر هم می‌گذارد.

شهریار اسطوره‌های ایران باید از فره ایزدی برخوردار باشد و همراهی خرد و اندیشه را سرلوحه کار خود قرار دهد. حال اگر این همراهی و همگامی با اندیشه وخرد نباشد، شهریار سقوط می‌کند. سقوط معنوی و سقوط شاهنشاهی، که البته دودش علاوه بر چشم شهریار، به چشم مردم نیز می رود. جمشید تکبر می‌کند، به دست ضحاک کشته می‌شود و ۱۰۰۰ سال مردم به جور وستم ضحاک دچار می‌شوند.

 دانایی و آگاهی و نور، نماد اهورا و میترا و الهه نور است و در آیین‌های ایران باستان همیشه مورد تاکید بوده و دین اسلام هم بر دانایی تاکید کرده است و هرگاه شهریار سبک سری کند، در واقع از اهورا فاصله گرفته و به دامن اهریمن پیوسته است. از طرفی می دانیم که در فرهنگ ایران کهن، علت آفرینش آدمیان و شهریاری شهریاران، رواج نیکی محض در همهٔ کائنات است. بنابراین، انسان ایرانی و شهریار ایرانی، با توانمندی جسمی و شادی و برگزاری آیین‌ها و جشن‌ها به رویارویی اهریمن رفته و نیکی را رواج می‌دهد و نیز می‌دانیم که هدف اهریمن، تاریکی و غم و اندوه و گمراهی مردمان و شهریاران و حذف انسان‌های پاک و خردمند است. بنابراین، ضحاک به عنوان نماد اژدهای سه سر سه پوز شش چشم، شهریار ایران جمشید را می کشد و به حذف جوانان و مغز جوانان می پردازد.

«نوذر» نیز مدتی دچار همین سبک‌سری می‌شود، اما تا این جای داستان، شهریار شاهنامه کاووس کیانی، بیشترین سبک‌سری و دوری از آگاهی و حضر دانایی را دارد. او برای خاموش کردن هوس درونی به مازندران لشکر می‌کشد. رستم به تاکید زال دانایی به نجات او می‌شتابد. در زمان همین کاووس، تراژدی «رستم و سهراب» نیز شکل می گیرد:

اگر تندبادی بر آید ز کنج

به خاک افگند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر

هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

اگر مرگ داد است، بیداد چیست

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

از این راز، جان تو آگاه نیست

بدین پرده اندر تو را راه نیست

حکمت و خرد فردوسی در شروع و پایان داستان‌ها کم‌نظیر است. فردوسی با آوردن حکمت‌های ناب، زمینه را برای کسب خودآگاهی مخاطب در ابتدای داستان رستم و سهراب آماده می‌کند و آنگاه به سراغ سوگنامه و اولین فرزندکشی در شاهنامه می‌رود:

کنون رزم سهراب رانم نخست

ازان کین که او با پدر چون بجست

و سپس ادامه داستان:

ز گفتار دهقان یکی داستان

بپیوندم از گفتهٔ باستان

ز موبد برین گونه بر داشت یاد

که رستم یکی روز از بامداد

غمی بد دلش ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

سوی مرز توران چو بنهاد روی

چو شیر دژآگاه نخچیرجوی

چو نزدیکی مرز توران رسید

بیابان سراسر پر از گور دید

رستم گوری را شگار کرده و پس از خوردن گور به خواب عمیق فرو می‌رود. سمنگانیان رخش را به سمنگان می‌برند و دیدار رستم و تهمینه و به‌وجود آمدن سهراب رقم می‌خورد. رستم شبی سراسر عاشقانه را در سمنگان می‌گذراند و فردای آن شب عاشقی، رستم به تهمینه مهره‌ای به رسم یادگاری برای فرزند آینده می‌دهد:

چو خورشید تابان ز چرخ بلند

همی خواست افگند رخشان کمند

به بازوی رستم یکی مهره بود

که آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش که این را بدار

اگر دختر آرد تو را روزگار

بگیر و به گیسوی او بر بدوز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

ور ایدونک آید ز اختر پسر

ببندش به بازو نشان پدر

به بالای سام نریمان بود

به مردی و خوی کریمان بود

تهمینه به آرزوی خود رسیده است:

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

یکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گو پیلتن رستم است

وگر سام شیراست و گر نیرم است

چو خندان شد و چهره شاداب کرد

ورا نام تهمینه، سهراب کرد

سرخ‌آپ یا سهراب می‌بالد و نیرومندی بدون رقیب شده و به جست وجوی پدر با مهره‌ای بر بازو، مهره دست تورانیان و افراسیاب می‌شود. تورانیان به سهراب دل‌خوش دارند. در واقع سهراب را طعمه طمع خود می‌کنند و او را به جنگی ناخواسته گسیل می‌دارند. زیرا هرطرف که کشته شود، برای آنان برد ـ برد است. سهراب کشته شود، رستم در سوگ پسر کمر خم می‌کند، و اگر رستم کشته شود که کار تمام است و با کشته شدن رستم، آنان سهراب را هم حذف کرده و به آرزوی دیرینه خود می‌رسند. سهراب با شعاری نابخردانه، به ایران که قلب و تمامیت وجودی رستم است، تجاوز کرده و علیه شهریار ایران سخن رانده است:

چو رستم پدر باشد و من پسر

به گیتی نباید کسی تاجور

ذهن کودکانه سهراب پاک است، اما نمی‌داند که رستم حافظ تخت و تاج است. نمی داند که پدرش تاج بخش است و مایل به تاجگذاری نیست. رستم جهان‌پهلوان ایران، حافظ کیان ایران و تاج شهریاری است و نمی‌تواند جای شهریار بر تخت شهریاری تکیه زند. او از اسطوره ایرانی و آیین مهری و فره ایزدی اطلاع ندارد. نوجوانی سراسر احساس با نیروی بدنی شگفت که خواهان بر تخت نشستن پدرش رستم است.

بیچاره سهراب با این اندیشه کودکانه، قربانی طمع تورانیان که دشمن دیرین ایرانیان هستند می‌شود. نقش تقدیر و سرنوشت در سوگنامه سهراب، تاثیر فراوان دارد. از همان ابتدای تولد تا نرساندن و دیر رساندن نوشدارو به وسیله کیکاووس به رستم. سهراب از هجیر ایرانی که اسیر اوست، خواهش می کند که رستم را به او معرفی نماید. اما نقش تقدیر و سرنوشت، مانع از این معرفی می گردد.

ژنده رزم، دایی سهراب پسر شاه سمنگان، از پهلوانان تورانی است. او را تهمینه مادر سهراب همراه سهراب فرستاده بود که در صورت دیدن رستم، او را به سهراب نشان دهد. اما شب قبل از حمله رستم با مجوز کیکاووس برای سرکشی از لشکریان سهراب، شبانه در هیات تورانی به نزدیک چادر سهراب آمده بود که ژنده‌رزم از چادر بیرون می‌آید و رستم را می‌بیند. می‌خواهد از او کنکاش کند که به یک مشت رستم کشته می‌شود و تقدیر ژنده‌رزم، تنها امید تهمینه و سهراب برای شناسایی رستم را به دست خود رستم حذف می‌کند.

در آخرین لحظات این تراژدی، رستم از کاووس تقاضای جان‌دارو یا نوشدارو می‌کند که دلگیری کاووس از رستم مانع رساندن به موقع نوش دارو می‌شود (البته جان دارو فقط آرزوی دوام و بی مرگی بشریت در اسطوره است). به این ترتیب، زمین و زمان دست به دست هم می دهند تا بیچاره تهمینه، سوگ سهراب را ببیند و کمر جهان پهلوان در سوگ پسر خم شود.

نکته قابل درنگ این است که رستم با شناسایی کامل جگرگوشۀ خود را فدای ایران می‌کند. زیرا جگرگوشه با شعاری ضد آیین و به زیر پرچم دشمن به ایران او حمله کرده است. رستم فوراً میان ایران و سهراب، یکی را انتخاب می‌کند و خنجر را فرود می‌آورد. اما زین پس، رستم دیگر رستم نیست. پدری است که در سوگ پسر نشسته است.

چو بشنید رستم سرش خیره گشت

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بپرسید زان پس که آمد به هوش

بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان

که کم باد نامش ز گردنکشان

بدو گفت ار ایدون که رستم تویی

بکشتی مرا خیره از بدخویی

ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای

نجنبید یک ذرّه مهرت ز جای

چو برخاست آواز کوس از درم

بیامد پر از خون دو رخ مادرم

سهراب بی‌گناه با مهره مهر پدری بر بازو، به دست پدر کشته می‌شود. چرا که ناخواسته، مهره دست دشمن ایران، افراسیاب تورانی شده است و زمانی هویت مهره مهر پدری آشکار می‌شود که زمین و زمان و تقدیر و سرنوشت و همه و همه، سوگ سهراب را رقم زده‌اند و پسر پیش پدر، جان می سپارد:

همی جانش از رفتن من بخست

یکی مهره بر بازوی من ببست

مرا گفت کاین از پدر یادگار

بدار و ببین تا کی آید به کار

کنون کارگر شد که بیکار گشت

پسر پیش چشم پدر خوار گشت

دکتر جعفر علمداران

منبع: روزنامه اطلاعات

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612