میراث مکتوب – نویسندۀ این اثر ابوعبدالله محمد بن عبدالواحد بن محمد اصفهانی مشهور به دقاق (438 – 516) از علمای اهل حدیث اصفهان است. شرح حال کوتاه وی را ذهبی آورده و او را عالمی اثری یعنی اهل حدیث دانسته که متدین و فقیر بوده است (تاریخ الاسلام: 11/ 265).
بنا به آنچه در نام و لقب وی آمده، او از جرواءان اصفهان بوده است. چندین کتاب داشته که یکی از آنها همین «الرساله» است و محتوای آن گزارشی از زبده مشایخ و برخی از کسانی است که از او حدیث شنوده اند. نگارش آثاری در معرفی مشایخ، یکی از کارهای جاری علمی محدثان معروف به خصوص در این دوره بوده و ادبیات مزبور در نگارش، حفظ سبب شرح حال شمار زیادی از عالمان از شهرها و روستاها شده است.
مؤلف، علاوه بر «الرساله» چند امالی و مجلس و نیز «مشایخ نیشابور» داشته که در شرح حال وی آمده است که مصحح در مقدمه از آنها سخن گفته است.
این کتاب که با تصحیح جمال عزّون تصحیح شده، توس مکتبه دارالمنهاج در سال 1435 در ریاض چاپ شده و البته در این تصحیح نگرش سلفی بر آن حاکم است.
کتاب مجموعاً 272 صفحه است. مقدمۀ مصحح از صفحه 17 تا 57 است و متن کتاب از صفحه 71 تا 151 می باشد. تعلیقات مؤلف در معرفی اسامی نام برده شده در کتاب به علاوه فهارس و مآخذ در ادامه آمده است.
همان طور که اشاره شد، موضوع کتاب ذکر مشایخ مؤلف از شهرهای مختلف است و به همین دلیل علاوه بر عنوان «الرساله» برای این اثر، گاه با عنوان «الرحلة» هم از آن یاد شده است. گزارش نویسنده در بارۀ مشایخ وی در شهرها، همراه با توضیحاتی است که در این قبیل آثار بسیار کم دیده شده و استثنائی است. برای همین انتخاب عنوان«رحله» هرچند نه به طور دقیق، بیش از یک فهرست مشایخ، شایسته این اثر تاریخی با ارزش است. عنوان «الرحله فی طلب الحدیث» معمولا برای محدثانی مانند همین دقاق به کار می رفت که به شهرهای مختلف می رفتند تا از عالمان، احادیثی را که به صورت مسند از مشایخ قبلی شنیده بودند بگیرند، تا از نظر کمی و کیفی، دانش حدیثی آنان ارتقاء یابد.
کتاب الرساله در اختیار رافعی مؤلف اخبار قزوین بوده و در آنجا نوشته است که مؤلف اثرش را در شهر بخارا نوشته و گفته است که با وی رفاقت و دوستی قدیم داشته است (التدوین: 2/ 302). ذهبی نیز در آثارش از آن استفاده و نقل کرده است.
تاریخ تألیف الرساله بنا به گفته مؤلف، در سال 508 در بخارا بوده، اما تحریر نهایی دو سال بعد در سال 510 انجام شده و پیداست که در آن سال هم مطالبی بر آن افزوده شده است.
کتاب حاوی اطلاعات ارزشمند رجالی از اصفهان نیمه دوم قرن ششم، برخی از روستاها، شماری از شهرها و دانشمندان آن، آگاهی های جغرافیایی، تمدنی، تاریخ کتاب، تاریخ حدیث، و نیز تاریخ فرقه ها با نگرش اهل حدیثی است و از این جهت، باید به صراحت گفت که با یک اثر کاملا استثنائی روبرو هستیم که بسیار بسیار برای شناخت تاریخ ایران ارزشمند است.
در این کتاب، اسامی برخی از کتابهای دیگر هم آمده که بدین ترتیب باید بر آنچه گذشت، فواید کتابشناسی را هم افزود. مصحح در این باره در مقدمه توضیحاتی داده (ص 24 ـ 25) گرچه این مقدمه، به هیچ روی شایسته این اثر نیست و لازم است تا در زمینه فواید حاشیه ای این کتاب بیش از این نگاشته شد.
مؤلف، همه جا از اصفهان و علمای آن به عنوان «بلدنا» و «اهل بلدنا» سخن گفته و علمای دیگر را غرباء و مکانهای دیگر را غربت می نامند. وی صریحا در مقدمه از احساس غربتی که داشته (آخرین سفر وی 502 بوده که از اصفهان خارج شده) و گویی آن را انگیزه تألیف این اثر می داند: وقتی در بخارا بودم، یاد عمر بر باد رفته افتادم، یاد خویشان و دوستان و اقوام، یاد غربت دو دوری که بدون دوست و آشنا مانده ام در حالی که از شصت گذشته ام، [فکر کردم این اثر را بنویسم]. جمله کروشه از ماست، یعنی او به صراحت نمی گوید این احساس سبب نگارش این اثر شد، اما دقیقاً در مقدمه، حاکی از همین امر است.
این احساس در مؤلف سبب شده است تا اطلاعات و معلوماتی از زندگی خود نیز در این کتاب ارائه دهد. وی در بخش آخر کتاب از پدر و برخی از اجداد پدری و شماری دیگر از اقوام خود که اهل فضل و علم بوده اند یاد کرده و اطلاعات با ارزشی از خاندانش ارائه کرده است.
کتاب «الرساله» مأخذ مهمی برای شناخت دو خاندان مهم یکی خاندان ابن منده از خاندان های علمی اصفهان و نیز خاندان سمعانی بدست داده است.
از نظر مذهبی، وی اهل حدیث است که نه فقط با معتزله میانه ای ندارد، که از مذهب اشعری هم اصلا خوشش نمی آید. وی در جای جای کتاب، روی تعلق خاطر خود به مذهبش هم تأکید کرده و این احساس را با تعریف از دیگران هم از جهت تقیدشان به «اهل السنة و الجماعه» ابراز کرده است. تعابیری که در این زمینه در کتاب آمده، برای شناخت حس مذهبی او در دفاع از سنت و مبارزه با بدعت و زندقه، چنان که در اهل حدیث می شناسیم، فراوان و قابل تأمل است. حتی وقتی کسی را که متهم به تشیع و رفض معرفی می کند، با دقت می نویسد: «رمی بالرفض و التختم بالیمین، و یذکر انه تکلم بجهله فی اکابر الصحابة بطعن فی نفسه لا فیه و تکلم ایضا فی ام المؤمنین… و صاهر ابنه مع انسان کلب ممن عرف بمذهب الباطنیة». جالب است که در همان مقدمه هم ضمن سلام و صلوات بر رسول و «آله الطاهرات» و «صحبه» و «ازواجه الطیبات»، لعنت هم بر «أعداء الصحابة و الصحابیات من اهل البدع المارقة و المارقات» دارد (ص 72). که نشان های است بر وضعیتی که در روزگار وی و به بویژه در شهر اصفهان از فعالیت باطنیان و شیعیان بوده است.
در پایان کتاب، فهرست القبایی از شهرها و روستاهایی را که برای شنیدن حدیث به آنها وارد شده آورده و از جمله در باره سبزوار به عنوان «بلیدة الرفض» یاد کرده است. فهرست یاد شده، بسیار با ارزش است و شما عین آن را در پایان این گزارش خواهید دید.
از این کتاب دو نسخه در اختیار مصحح بوده که روی یک نسخه کهن آن که متعلق به خود مؤلف بوده، سماعات چندی بوده که نشان تداول این نسخه دست مؤلف و سپس جماعتی دیگر طی قرن ششم و بعد از آن بوده که اطلاعات بسیار ذی قیمت و با ارزشی است. (45 ـ 52). متن کامل سماعاتی که روی این نسخه بوده، توسط مصحح در پایان کتاب آمده و مسیر آن از آغاز نگارش تا تا زمانی که به مکتبة الظاهریه دمشق منتقل شده دنبال شده است. این سرگذشت، در تاریخ این اثر، و آثار مشابه، خود یک نمونه بسیار عالی در تاریخ کتاب در تمدن اسلامی است. همان طور که اشاره شد، متن کامل سماعات را در انتهای متن خواهید دید. (ص 132 ـ 151). این قسمت بسیار بسیار ارزشمند است.
گزارش کتاب
گزارشی که در اینجا از متن خواهید دید، تقریباً شامل اغلب قریب به اتفاق نکات سودمند کتاب است و برخی از موارد، عینا و گاه به صورت خلاصه، ترجمه شده است.
آنچه مؤلف از شرح حال خود در همان آغاز کتاب آورده، این نکات است: من در اصفهان بدنیا آمدم، در خود شهر «نفس البلد» در محله «جرواءان». پیش از سال 440 به دو سال (یعنی 438). اما تاریخ ولادت من جایی نزد خودم مکتوب نیست. وقتی پدر و مادرم از هم جدا شدند، من کودک بودم. بنابرین اسیر بودم تا بزرگ شدم. (ص 74)
دقاق سپس از تحصیلات خود می گوید: بعد از آن که بزرگ شدم تحصیل را شروع کردم و در کودکی، سماعی نداشتم، چنان که عادت اهل حدیث در حضور (در مجالس درس) است. بعد از آن آنچه را شنیدم جمع کردم، خودم، بدون کمک دیگری، بدون آن که کسی به من یاری دهد جز آنچه خداوند خواست و من در طلب حدیث کمک کرد، حدیث رسول الله، آنگاه خداوند، علم و معرفت را به فضل و کرم خود به من آموخت. (ص 75).
از این پس شروع به معرفی مشایخ خویش می کند.
اولین شیخ من که از او حدیث شنیدم، ابوالقاسم عبدالرحمن بن محمد بن اسحاق … بن منده اصفهانی است. من به برکت و حسن نیت و سیره نیکوی او بود که حدیث رسول الله را شناختم. او خاری در چشمان اهل بدعت است: «کان جذعا فی اعین المخالفین، اهل البدع و التبدع المتنطعین». (ص 75).
دقاق در انتهای کتاب، شرح حال این امام عبدالرحمن را آورده، در جایی از مخالفان وی سخن گفته و نشان می دهد که کسانی در باب اعتقادات او در آن شهر، سخن می گفتهاند.
شیخ بعدی او ابوالمظفر عبدالله بن شبیب بن عبدالله ضبّی مقریء است که از او با عنوان «الخطیب الواعظ» یاد کرده است. از لقب او پیداست که عرب و از بنی ضبه بوده، هرچند اگر از موالی آنها هم باشد، او را ممکن است ضبی خوانده باشند. وی «امام الجامع الکبیر و الصغیر» بوده است. یعنی اصفهان دو مسجد داشته، یکی جامع کبیر و دیگری صغیر. سپس تأکید می کند که «من اهل السنة و الجماعة». خانه او هم برابر مسجد جامع کبیر بوده و مؤلف در سال 447 وقتی نه سال داشته از وی املاءً حدیث شنیده است (75 ـ76).
یادمان باشد که گفت من در بزرگی به علم حدیث روی آوردم و در کودکی نشنیدم. این خلاف آن است مگر آن که نه سال را کودک ندانیم! جالب است که می افزاید: «جزء» ای ـ یعنی کتابچه حدیثی یا جزوه ای ـ در باره خبر وفات رسول الله (ص) نزد من است که همراه دوستم ابوعلی دقاق، در سال 448 از شیخ ابوالقاسم عبدالرحمن شنیدیم که سماع ما از او ، به خط مبارکش، روی این «جزء» هست (و آنجا آمده که) وی این احادیث را از ابوبکر بن ابی نصر واعظ سنی از ابوالقاسم طبرانی شنیده است. وی می گوید: «جزء» مزبور در بلخ در آتش سوخت (ص 76).
در اینجا می گوید که شهرتش به دقاق هم از همین دوستش گرفته شده است هرچند تعبیر این که چرا این طور شده قدری مبهم است. «عُرفتُ عند المحدثین بالدقاق بعد انّی ورثته تعریفی بالدقاق من ابی علی هذا». از ادامه چنین بر می آید که وقتی از او پرسیده اند که سماع تو را روی نسخه با چه نامی بنویسیم و از تو با چه لقبی یاد کنیم، گفته است دقاق. و سپس تأکید می کند که در «عشائری و قبائلی» به این عنوان شناخته نمی شد است (76 ـ 77).
از این دو شیخ که بگذریم، بعدها مشایخ زیادی در اصفهان داشتم، بسیار فراوان. یکی از آنها که علم قرآن و حدیث را با هم داشت، ابوبکر احمد بن فضل بن محمد باطرقانی، امام مسجد جامع کبیر بود که موصوف به «کثرت سماع و کتابت از مشایخ وقت خویش» به ویژه از امام ابوعبدالله ابن منده بود (ص 77).
بهترین اسانید من از ابوبکر محمد بن ابراهیم بن علی مقری اصفهانی است که از همدوره های برخی از مشایخ و ائمه و حفاظ اهل اصفهان و شهرهای دیگر مانند امام ابومحمد عبدالله بن محمد بن جعفر بن حیان، ابوالشیخ اصفهانی و امام ابوبکر اسماعیلی جرجانی و امام ابوعلی حافظ نیشابوری و ابوحاتم ابن حبان بستی و دیگران بوده است. او با دو امام، یکی ابواحمد عسّال اصفهانی و دیگری ابوالقاسم طبرانی، در برخی از مشایخ، مشترک بود. من شش نفر از اصحاب او را درک کردم (ص 78). یکی از آنها احمد بن محمد بن نعمان بود که من یک «مجلس از امالی ابوکر ابن جِشنُس معدّل» را از او دارم. او از ابن صاعد و طبقه وی نقل می کرد، از «محله باب مسجد الفضل بن برغوث» بود و ابونعیم اصفهانی هم از او روایت دارد. (78 – 79).
من در اصفهان از ابوبکر محمد بن ابراهیم بن علی عطار هم روایت دارم، او از اصحاب احمد بن عبدالله ابونعیم اصفهانی بود، اما تمایلی به او نداشت و از او درخواست املاء حدیث کرد. این شخص در مذهب اشعری قوی نبود: «غیر قویّ فی مذهب الاشعری»! (ص 79).
از دیگر مشایخ من در این شهر، ابومسعود سلیمان بن ابراهیم بود که در طلب حدیث فراوان سفر کرده بود در سماع و کتابت از «مُکثرین» به شمار می آمد. (79 ـ 80).
من محمد بن فضل حلاوی را که کنیه اش ابوالفضل بود دیده بودم. او (برای علم) نزد ابن مرودیه می رفت و به او حافظ گفته می شد. کارش ورّاقی بود «کان یورّق». عوام را وعظ می کرد. جز این که متهم به رفض بود، و انگشتری را در دست راست می کرد [علامت شیعیان] و گفته می شود که از روی جهل، در طعن بر صحابه سخن می گفت و علیه ام المؤمنین. پسرش هم با یک انسان سگ که به مذهب باطنی و ابن عطاش [از رهبران اسماعیلیه و دوست حسن صباح] شناخته شده بود، وصلت کرد. چیزهایی در باره وی هست که من نمی گویم. (ص 81). وی در صفحات بعد باز از وی یاد کرد که او «علیه السلام» را تنها وقت نام بردن از علی رضی الله عنه بکار می برد، اما برای صحابه دیگر بکار نمی برد. (ص 83).
سپس از ابوالقاسم احمد بن عمر یونس و ابوسهل غانم بن محمد بن عبدالواحد که ا و را «من الفضلاء» می شمرد، به عنوان مشایخ خود در این شهر یاد کرده و گفته است که وی 410 به دنیا آمد و شاگرد علی بن ماشاده بود که سال 414 درگذشت.
درباره پدر ابوسهل غانم، یعنی محمد بن عبدالواحد گوید که او به عبدالعزیز نخشبی حافظ که مذهب اهل رأی را ترک کرده و اهل حدیث شده بود گفت: من نزد ابن منده یا بنی منده آمدم. (مقصودش شیخ ما امام عبدالرحمن بن منده بود) او مشبّهی نبود. عبدالعزیز گفت: البته اشعری هم نبود (82).
شیخ دیگر من احمد بن محمد بن عبدالله بن بشرویه فوائدی نسّاج فقیه بود که معرفتی به حدیث داشت و فوائدی برای مردم می گفت.
شیخ دیگری که مکرر به اصفهان آمد، ابوالفضل عبدالرحمن بن احمد بن حسن رازی بود. در اینجا، دقاق، دفعات آمدن وی را به اصفهان گفته است. بار اول در روزگار شیخ اجل ابوعبدالله بن منده، در سال 395. بار دوم در سال 447 که من آن سال هم او را درک نکردم. بار سوم سال 451 که به خط خود به من اجازه داد. او «ولیّ ای از اولیاء خدا و صاحب کرامات» بود (ص 83). نویسنده این شخص را «طوّاف» می داند، کسی که اهل ری بوده، اما به شام و مصر و حجاز و عراق و فارس و کرمان و ماوراءالنهر و خراسان و اسبجاد [شاید: اسبیجاب] رفته و در جرجان هم از ابونصر اسماعیلی حدیث شنیده، و بار دیگر هم رفته و از حمزة بن یوسف [سهمی نویسنده کتاب تاریخ جرجان] حدیث شنوده است. سپس به سفر علمی او به برخی از شهرهای دیگر و سماعاتی که از علمای آن بلاد داشته یاد کرده است. آنگاه گوید که ابوالعباس مستغفری از او در «تاریخ نسف» یاد کرده، و یاد او در «کتاب اصبهان» هم آمده است. (84 ـ 85). وی در بردسیر کرمان درگذشت. دقاق گوید: زمانی که از شهر ما اصفهان به آن سمت رفت. من بارها قبر او را در آنجا زیارت کردم، اما دقیقا نمی دانم چه سالی درگذشته است. تنها نمی دانم پس از سال پنجاه بوده است. (86).
گفتنی است که اهل حدیث در آن زمان، هم اهل زیارت قبور بودند و هم تمایلات صوفیانه داشته [البته صوفی خراسانی] مشایخ را با صفاتی چون اهل کرامات بود و از اولیاءالله بود خطاب می کردند. این تعابیر گاه مصحح وهابی کتاب را برآشفته است و در پاورقی مطالبی نوشته است.
بعدها ابوعثمان سعید بن ابی سعید عیار صوفی در سال 53 یعنی 453 نزد ما آمد و من از او حدیث شنیدم. او از ابوسهل بشر بن احمد اسفراینی حدیث نقل می کرد، و کار بسیار بدی کرد، و حدیث و سماعات درستش را هم خراب کرد. او صوفی بود نه اهل حدیث! این بشر بن احمد در سال 360 درگذشت (حاکم وفات او را 370 نوشته است).
اما از دیگر مشایخ اصفهانی من، یکی محمد بن احمد بن عبدالله سمکوَیه ورّاق است که «وَهم او بیشتر از فهم او» بود: «وهمه اکثر من فهمه». او به همراه ابومحمد عبدالعزیز بن محمد نخشبی به نیشابور رفت و از امام شیخ الاسلام ابوعثمان اسماعیل بن عبدالرحمان صابونی حدیث شنید. این شخص کسی است که از روزی که به دنیا آمد تا روزی که مرد، اسم بدعت بر او داده نشد. (ص 88)
مقصودش امام صابونی از اهل حدیث و نویسنده صاحب کتاب عقیده السلف اهل الحدیث است که که به شدت در سلفی بودن متصلب بوده است.
دقاق ادامه می دهد: اما آن شیخ ما ابن سمکویه وراق، بعدها به ماوراءالنهر رفت، پس از سال پنجاه، ـ یعنی 450 ـ بعد هرات، و سالها آنجا ماند و کار وراقی برای مردم می کرد «یورّق للناس» تا من او را در آنجا دیدم و در نیشابور زیارت کردم. بین من و او نوعی حقد و حسد وجود داشت و او در سال 482 در نیشابور درگذشت. تولدش در سال 407 در اصفهان بود. (ص 88). دقاق گوید: من به خط صالح بن احمد خواندم که ابوالفتح که به سمکویه شناخته می شد، در نیشابور، در حجره من در شب چهارشنبه بین دو نماز عشاء، در 17 ذی حجه همان سالی که گفتم، درگذشت. (ص 89).
مولف در اینجا از برخی از مشایخش که آنها را «من الغرباء» دانسته (یعنی غیر اصفهانی) یاد کرده که البته «اهل فضل و علم و فهم و سنت» هم بوده اند. در باره آنها هم اطلاعاتی داده است: مؤتمن بن احمد ساجی حنبلی، که او را در نیشابور دیده، او به هرات رفته و سالها نزد شیخ الاسلام عبدالله بن محمد انصاری و فرزندش امام عبدالهادی مانده، تا آن که در ایام فتنه (در هرات) به نیشابور برگشته و بعدها به بغداد رفته و آنجا مرده است. ابوسعد حرمی را هم در هرات دیده بوده. (ص 90)
یکی از از ائمه بزرگ که او را «ناصرالسنه» و «زین العلماء» دانسته ابواسماعیل عبدالله بن محمد انصاری هروی است که باز روی تصلب او در تسنن و مبارزه با بدعت با تعابیر زیادی یاد کرده است. دقاق با وصف او با تعابیری چون «کان آیة فی السنة، و مجانبة اله البدعة، من اهل الکلام و المعطله» می گوید: بارها در معرض تهدید شمشیر قرار گرفت، اما تغییر و تبدیلی در کارش نبود. او را از مقرش در هرات به بلخ تبعید کردند، و در آن محنت، در دفاع از سنت، تندتر از قبل از تبعید بود. بعدها اجازه دادند به مقرش باز گردد و در آنجا در سال 481 درگذشت. جنازه اش را به گازرگاه بردند، روی دوش مردان، در آنجا دفن شد. آن وقت که مرد من در نیشابور بودم (90 – 91).
دقاق می گوید: در میان مشایخ، دو امام را بسیار متصلب در دین و سنت و مبارزه بر ضد بدعت دیده، یک عبدالرحمن بن منده، و دیگری عبدالله انصاری در هرات. (ص 91). به نظر وی هیچ کس به مانند امام ابوعبدالله عُمَیری هروی نبوده است گرچه شرحی درباره وی نداده است که این مطلب از چه جهت می گوید.
در اینجا شماری از حفاظ را که دیده، با اشاره و بسنده کردن به اسم معرفی کرده است. ابومحمد حسن بن احمد سمرقندی که در نیشابور دیده است. ابوسعید مسعود بن ناصر سجستانی رکاب که او را هم در نیشابور بوده، البته این مسعود را اولین بار در اصفهان دیده است (ص 92). ابومسلم عمر بن علی بخاری لیثی، به اصفهان آمد. یکی هم عمر بن عبدالکریم رواسی دهستانی که گوید: اولین بار او را در اصفهان دیدم، بعد در جرجان و دهستان. از من احادیثی شنید. خودم بارها به خاطر او به دهستان رفتم (ص 93). هبة الله بن عبدالوراث شیرازی صوفی شهید که از جمله رحّالان در حدیث بوده است. یعنی از کسانی که در پی حدیث به شهرهای مختلف از جمله مصر و شام رفته است. او بعد از 480 در مرو درگذشته، و مولف گوید: من قبرش را در آنجا زیارت کردم. اما عمر رواسی که از او یاد شده، بعد از او در سرخس مرد و من وقتی بار دوم به سرخس رفتم تا به مرو بروم، قبرش را زیارت کردم. روی چیزی که در بالای قبر او نصب شده بود تاریخ فوتش را دیدم (و رأیت مکتوبا علی شیء منصوب فی رأس قبره تاریخ وفاته). (ص 94) او در اواخر عمرش به طوسی رفت و صحیح مسلم را از روی نسخه ای که بدون اصلی که در آن سماع داشته باشد یا برای آن نسخه (اصلی) باشد، روایت کرد. این نزد اهل حدیث، بدترین چیز است (ص 94). عبدالله بن عطاءابراهیمی هروی را در بسطام و دامغان دیدم، حدیث اندکی از من در دامغان در وقت رفتنش به بغداد، حدیث نوشت.
دقاق، عالم معروف ابن ماکولا را هم در سال 466 در ری دیده، در مسجدی در «رأس روذه» و به کتاب المؤتلف و المختلف او اشاره کرده است. یکی از علویان را که به نظر وی بهتر از او میان علویان نبوده، با نام المرشد بالله یعنی کیا یحیی بن حسین شجری را هم در ری دیده است. همین طور سید ابوطالب علی بن الحسین همدانی شاعر را دیده که به قمیان معروف بوده، و گوید که در اصفهان بر ما وارد شد. (ص 95).
یکی از صوفی ها ملامتی را هم دیده که جالب است. محمد بن طاهر مقدسی، که در ری بوده و سپس آنجا را رها کرده به همدان رفته وکتاب صفوة الصوفیه داشته است. در اینجا تندی وی علیه صوفیه ملامتی بسیار جالب و حاوی اطلاعات خوبی است. دقاق می گوید کنیه اش ابوالفضل بود و معرفت مختصری به حدیث در باب شیوخ بخاری و مسلم داشت. او را اول در جرجان دیدم، بعد در نیشابور، حدیثی در «اباحه» نقل کرد که از خداوند می خواهم ما را از آن دور نگاه دارد، همین طور از زنان و مردان و «من الاخابث الکحلیة من حوبیة زماننا و صوفیة وقتنا» و ما را از اباحه و ملامه دور نگاه دارد .«هُم اقوام ملاعین لهم رموز و رطانات و ضلالة و خذلان و اباحات و فسق و فجور و خسران و طامّات» که از آنها نقل می شود. اینها در وقت انجام فعل حرام و گناه و آنچه خداوند حرام کرده می گویند: المنع شؤم و السراویل حجاب». وضعیت گناهکاران و مشروب خواران و ستمگران و فجار از اصحاب سلاطین و دیگر خطاکاران که وقت گناه کردن ترسی از خدا در وجودشان هست، بهتر از اینهاست (ص 98).
دقاق می گوید: در سال 485 در اصفهان بودم، در این وقت شیخ امام ابوالمظفر منصور بن محمد بن عبدالجبار سمعانی مروزی [م 489] به این شهر آمد. این زمان، سلطان بن سلطان ملکشاه به آلب ارسلان پادشاه بود. [می دانیم که بعد از ملکشاه، سه پسر او محمود و برکیارق و محمد به ترتیب و با وجود جنگهایی که بینشان بود، به پادشاهی رسیدند]. او به مدرسه نظام الملک ابوعلی حسن بن علی «سید وزراء العالمین» به حجره امام خجندی رفت. من همراه امام ابومنصور معمر بن امام ابوالحسن لنبانی صوفی و شیخ ابوطاهر رارانی صوفی بر او وارد شدم. فکر می کنم همان روز نزد وی احادیثی خواندم. او در آغاز در مذهب ابوحنیفه، ضرب المثل بود، اما آن را ترک کرد و به دنبال حدیث آمد و شافعی شد، اما مذهب اشعری را قبول نکرد، و به کتاب و اثر و سنت و خبر بسنده کرد (ص 99).
اسماعیل بن سعید شالنجی نعمانی هم اول مذهب ابوحنیفه داشت که از آن برگشت. خودش می گفت: من چهل سال گمراه بودم، و خداوند مرا هدایت کرد. او بعد از کنار گذاشتن آن مذهب، کتابی در رد آن نوشت با نام «کتاب البیان فی الرد علیهم مسألة بعد مسألة». (ص 99).
دقاق می گوید: از ابوالحسن علی بن محمد زندی شافعی در مرو حدیث شنیدم. سپس می افزاید: این علی یک «مُزنّک جُلفی» است. (ص 100). [مصحح در بخش پایانی کتاب که یک یک اعلام کتاب را آورده و شرح حالشان را نوشته، تلاش کرده تا این جمله را معنا کند. (ص 224).]
دقاق گوید: روزی که خواست از شهر ما اصفهان بیرون رود، من و ابوالحسن بُستی صاحب طامّات نزد او بودیم. این بستی را چنین وصف می کند: متکلمی که در وعظش برای مردم چیزهایی می گوید که هیچ اسباب هدایت نیست، اباطیل و مزخرفات الزور، که چیزی نزدیک به الحاد و غرور است بدون استفاده از آثار و بینات. این بُستی در اصفهان، در خانه مدبر مرزبان بن شیخ ابوالفتح حداد سکونت کرد. کسی که خداوند عاقبت کارش را خذلان قرار دهد. این خانه را مدبر برای این مذکّر و واعظ خریده بود. این ابن حداد مخذول، خذلان را از مرزبان خرشیذان به ارث برده بود. من هرگز به این بستی سلام نکردم و خدا را بر این شکر. (ص 100 ـ 101). بعد از آن از اصفهان خارج شده به سمت کرمان به جارُفت، [که همان جیرفت باشد] رفت و همانجا مرد. امام ابوالمظفر سمعانی توجه خاصی به اخباری که من برای او نوشتم نشان داد، و به لفظ من آنها را سماع کرد. وی بعدها که به مقرّ عزّتش در مرو رفت، مشغول املای حدیث شد تا آن که در سال 490 درگذشت [سال فوت او 489 بود]. (ص 101).
از دیگر کسانی که دیدم، یکی ابوسعد وزان طبری است که آنچه از او نوشتم از بین رفت. به نظرم، برای من اجازه نوشت. دیگری شاشی فقیه است که در غزنه بود. او را در نیشابور در خانه فندورجی دیدم. «جزء ای» [جزوه حدیثی] را به من نشان داد که از ابوالفضل کاغذی شنیده بود. اثر سماعی روی آن نبود و من چیزی از او سماع نکردم. در سمرقند به دنبال منصور بن عبدالرحیم بودم که او را نیافتم (ص 102).
دقاق می گوید: اولین سفر من در سال 466 بود، و حالا سال 510 است، «فی الذلة مع العلّه» [که ظاهرا مقصودش فقر و بیماری سالهای آخر عمر است]. می گوید آن وقت در سرخس بودم، و برای مردم املای حدیث می کردم، در سال 474، و این نخستین املای من بود. علما و مشایخ و ائمه در حضر و سفر از من حدیث شنیدند (ص 103).
دقاق از چندین نفر یاد می کند که در غربت، یعنی غیر شهر خود، برای نمونه در هرات، از وی حدیث شنیده اند. در جرجان، ابوهاشم خفاجی و ابومحمد سهمی حدیث شنیده اند، و شماری دیگر که در اصفهان از وی حدیث شنیدهاند و البته غیر از نام، چیزی در باراه آنها نمی گوید.
سپس می گوید: اولین املای من در سرخس بود که قبلا هم گفتم. سپس در اصفهان، در جامع الکبیر و الصغیر. همین طور در کرمان و شهرهای آن، مانند نجم، سیرجان، و بردسیر. در خبیص هم احادیثی را بدون املاء گفتم. نیز در جرجان در مسجد امام ابوبک راسماعیلی، در جامع اسفراین، (ص 104 ـ 105) شیخ القضات ابوعلی اسماعیل بیهقی هم در میان مردم از من حدیث شنید. من اولین بار این شیخ القضات را در اصفهان دیدم، بعدا در اسفراین، و سپس در نیشابور و بعد از آن در مرو، وقتی از بلخ به آنجا آمد، زمانی که گرفتار فتنه و خصومت و محنه شده بود. او می خواست به آنجا برگردد، اما سلطان اجازه نداده، به او گفته شد که از مرو به وطن خود بیهق باز گردد. او به بیهق رفت و آنجا مرد. (ص 106).
من یک مجلس هم در هرات داشتم، که شیخ الاسلام جابر عبدالله انصاری هم در آن شرکت کرد. مجلسی در یزد و طبس کیلکی در مسجد جامع آن داشتم. نیز املایی در جامع سجستان و جز آن. سپس به مرو رفتم، به هدف زیارت «ناصرالحدیث و السنة، سید الخطباء امام الحرمین ابوبکر محمد بن منصور بن محمد بن عبدالجبار سمعانی». دو سال و نیم نزد او ماندم، از سال 505 و از دانش های او استفاده کردم .وی مرا در مدرسه ای که خودش ساکن بود، سکونت دارد، و یک سال آنجا املاء می کردم. او همه آنچه را من املاء کردم، بدون این که کلمه ای از او فوت شود، نوشت. سپس به سرخس رفت و من هم با او به ماوراءالنهر رفتم. در بلخ بودم که شنیدم مریض است. از آنجا به مرو آمدم، در محرم سال 510 دیدم که او مریض است. از من پرسید: آیا نزد قبر بخاری برای من دعا کردی یا چیزی شبیه آن. بیست روز پس از آن زنده بود تا آن که ظهر روز جمعه بعد از نماز جمعه دوم ماه صفر سال 510 درگذشت. من در تشییع او و نماز و دفنش بودم. این دومین شنبه (یا سومین) از ماه صفر 510 بود. برادرش ابومحمد حسن بن منصور بر وی نماز خواند و در سنجذان نزدیک قبر پدرش دفن شد. (ص 106 ـ107).
مصحّح سلفی و وهابی متن، از این که آن امام از وی خواسته تا نزد قبر بخاری برای دعا کند، در پاورقی برآشفته و متن مفصلی علیه آن نوشته است (ص 107).
دقاق گوید: سپس به بخارا رفتم و در صفّه اودنیه ـ که مصحح گوید روستایی از روستاهای بخاراست ـ املا کردم. همین طور در بقعه بالونیه که هر دو معروف به اصحاب حدیث است. یک سال آنجا بودم. در سمرقند یک مجلس و در بلخ، چهل مجلس املاء کردم. حافظ عبدالله بن حسن طبسی را که در طلب حدیث بود و می نوشت، در نیشابور دیدم که نزد مشایخ آن حدیث می خواند. او به اصفهان و بغداد رفت و در مروالروذ درگذشت. مجموعه از احادیث در بحث «استواء» داشت که سخن متکلمان بعد از اشعری را در آن آورده بود، کسانی که خدا را جسم و جوهر و بدعت! می نامند. نامش را «مسألة الاستواء» گذاشته است. اگر این کار را نکرده بود، برایش بهتر بود. همین طور صالح بن ابی صالح را دیدم که کتابهای علمای شهرش را نزد شیوخ خوانده بود. او نسبت به کسانی که شهرت به حدیث و سنت نداشتند، تعصب داشت. فراوان حدیث جمع می کرد و سیاهه می نوشت. اما قبل از نضج گیری، در روز جمعه 17 شعبان 494 درگذشت. وی شماری از بزرگان از محدثان را دیده بود، سه دریا را: مسعود بن ناصر سجستانی، حسن بن احمد سمرقندی، و ابوالفتح اصفهانی معروف به سمکویه، وسط کتابهای آنها می نشست و آنچه می خواست می کرد. کتابهای من را هم گرفته بود و نگاه می کرد و آنچه را می خواست می نوشت. وی قبل از 460 متولد شده بود (ص 108 ـ109).
دقاق گوید: در جوانی که در اصفهان بودم، شماری از جوانان را در این شهر دیدم که در پی حدیث بودند. عبدالله بن عبدالملک ابوزید فارض یکی از آنان بود. همین طور ابورجاء محمد بن فضل مدینی، فضل بن عبدالواحد صیدلانی، همه شان مُردند. این ابوزید دوست من بود و پیش امام عبدالرحمن بن منده می رفت، سال 460 از اصفهان به همدان رفت، بعد به بغداد و نزد خطیب رفت، از اصحاب دارقطنی و ابن شاهین و دیگر شیوخ و نیز در بصره حدیث شنید. ابورجاء هم رفیق من بود و سال 460 مرد. صیدلانی حدیث می نوشت، برای تجارت به خراسان رفت. وارد هرات شد و نزد عبدالله انصاری رفت. اما دنبال کارهای دیگری مثل شطرنج و بازی [لعب] افتاد. در نواحی کوفه مرد (ص 110).
شماری از اصحاب شیخ ابوالقسام عبدالرحمن بن منده را که پیش از اینها به کتابت حدیث مشغول بودند، دیدم. آنها هم مردند و کاری نکردند. سپس نام اینها را آورده که یکی هم حسن بن احمد ابوعلی دقاق است (ص 111) [که نویسنده ما لقبش را از او گرفته است]. کسان دیگری هم در اصفهان به خواندن حدیث مشغول بودند، که کارشان هیچ ارزشی نداشت «ما تساوی قراءتهم بَعرة و لا فَلسا». اسامی برخی را هم آورده است یکی ابونصر رویدشتی است که «یقرء بعضا و یترک بعضا» یکی در میان می نوشت! این شخص، باب تیمم را وسیع تر کرد که حتی با وجود آب هم می شود تیمم کرد. دقاق در این باره عبارتی تند هم دارد: «و حضوره لجهّال الناس من المتسننین و خبثائهم اهل التراب و الرماد» (ص 111). او به آنها اجازه داده بود که تیمم کنند و وضو نگیرند. کارش در تیمم بدتر از ابن الجنید بود. اینها برخی هلاک شدند و نابود و برخی هیچ گاه هشیار نشدند و خواب ماندند! (112).
دقاق گوید: جماعتی از غرباء را هم دیدم که نزد شیخ امام ابوالقاسم عبدالرحمن بن منده آمدند، حدیث شنیدند، بعد رفتند و در باره وی بد گفتند و هر کدام به بلایی گرفتار آمدند. ابومسلم جیراخشتی بخاری معروف به لیثی یکی از آنها بود. اولین بار که اصفهان آمد، در درب حسّانی اقامت کرد، در کنار شیخ عبدالرحمن. همانجا ازدواج کرد، شیخ خیلی به او مهربانی و کمک کرد. بعد از او جدا شد و در باره او به بدی سخن گفت و افراط کرد «و بالغ فی طیشه و سفاهیته و حمقه و جهالته». او به مساجد و روستاها می رفت و علیه شیخ سخن می گفت و او را «عدو الرحمن» می نامید. دقاق تایید می کند که وی حدیث را می شناخت و دو صحیح را در دفاتری جمع کرده بود که من از ورثه او خریدم. شگفتی از شگفتی ها بود. (ص 112 ـ 113).
محمد بن عبدالله بن سلمه اصفهانی می گفت: من در بخارا بودم، این لیثی آنجا بود. و همین طور عبدالعزیز نخشبی. بعد قصه ای نقل کرد تا آنجا که در باره او گفت: «اعور یمینی ملعون». سپس از اصفهان رفت تا آن که در در خانه شیخ کبیر ابوالمظفر محمود بن جعفر کوسج اقامت کرد. می خواست به حج برود، که نه حج رفت و نه عمره. در بصره مرد. (ص 114).
اولین باری که نزد شیخ امام عبدالرحمن بن منده رفتم، در مسجد و مجلس او هبة الله بن حسن ابرقوهی را دیدم که کبوتر مسجد او بود و از او می شنید و می نوشت تا آن که از آنچه احتیاج به نوشتنش داشت، فارغ شد. وی مورد توجه عبدالرحمن و یاران وی بود، اما ابرقوهی او را ترک کرد و نزد شیخ عبدالله بن محمد کروَنی رفت و به تفقه و قراءت مشغول شد، خداوند او را به کوری مبتلا کرد! (ص 114).
عبدالله هندی معروف به ابوالخیر هروی به اصفهان آمد و شیخ عبدالرحمن او را مورد نهایت لطف قرار داد و به یکی از یارانش گفت تا دخترش را به او بدهد. پس از آن از شیخ جدا شد و در باره اعتقادات او بد گفت. خداوند او را به کری گرفتار کرد! (ص 115). اینها کسانی بودند که از او شنیدند و از وی منحرف شدند.
دقاق می گوید: حالا در باره خود امام عبدالرحمن سخن بگوییم. وی در سالی متولد شد که شیخ ابوبکر ابن المقریء در همان سال درگذشت، یعنی سال 381. فضائل و مناقب او بیش از آن است که به شمارش درآید. من کوچکتر از آن هستم که فضائل وی را نشر دهم. (ص 115).
در اینجا شماری از مشایخ و اساتید او از جمله پدرش و عده ای دیگر را برشمرده است. عده ای اهالی اصفهان و شماری از غرباء. (ص 116). در سراسر کتاب، دقاق، غرباء را برای غیر اصفهانی ها بکار می برد.
اولین سفر عبدالرحمن بن منده، در سال 406 بوده که به بغداد رفته و شماری از اصحاب قاضی ابوعبدالله محاملی را درک کرده، و گروهی از اصحاب بن شوذب را هم. در واسط نیز از ابن خزفه واسطی استفاده کرده است بارها حج به جای آورده و در مکه از ابوالحسن بن جهضم همدانی و عده ای دیگر بهره برده است. سپس به همدان و دینور رفته و از مشایخ آنجا حدیث شنیده است. سپس به فارس رفته، به شیراز، بعد به خراسان: نیشابور، مرو، بلخ و از مشایخ آن حدیث شنوده است. همین طور از ابوبکر حیری، که البته به خاطر مذهب و اشعریت او، حدیث از وی را ترک کرد. فکر می کنم حدیث شخص دیگری را هم «فلان بن باوردی» را که معتزلی بود، کنار گذاشت (ص 116 ـ117). مردی جوانمرد و سخاوتمند و خوش اخلاق بود. به «اجازه» اهمیت زیادی می داد و می گفت بدون اجازه کلمه ای نقل نکرده است. آثار تألیفی فراوانی دارد و همین طور ردیه هایی که بر مخالفان و مبتدعان و منحرفان از سنت و اهل سنت در بحث صفات الله، نوشته است. وی در شوال سال 470 درگذشت. (ص 118).
فرزند برادر وی در اصفهان، ابوزکریا یحیی بن عبدالوهاب بن ابی عبدالله بن منده هست که خداوند او را حفظ کند. احادیث زیادی نزد او هست و کتابهای بسیار فراوان. او کتابهای زیادی نوشته که یکی از آنها «الصحیح علی کتاب الامام مسلم بن الحجاج» است. خداوند دیدار او را نصیب من کند (ص 119). زمانی که من در این سفر اخیر، از اصفهان بیرون آمدم، یعنی اول محرم سال 502، وی به خاطر قصه ای که پیش آمده بود آنجا نبود، فتنه ای که پیش آمده بود. (ص 119).
در حال حاضر، امام بزرگی در اصفهان هست و وی ابوالقاسم اسماعیل بن محمد بن فضل طلحی است که خداوند او را باقی نگاه دارد، اهل دین و علم و ادب و فضل و بلاغت و کتابت و حفظ حدیث و سنت. به من گفت که در سال 457 به دنیا آمده است. در فنون علم بی مانند است. میان من و او دوستی عمیق و رفاقتی دیرین در سفر و حضر هست. مشتاق دیدار او هستم (ص 120). پدرش هم از بندگان صالح خدا بود که در پاکی و رشاد ضرب المثل بود.
در اصفهان دوست دیگری دارم، شیخ امام ابونعیم عبیدالله بن ابی علی حداد از اهل فضل و علم است. در علوم مختلف تبحر دارد. بارها در سفر و حضر با هم بودیم. یک بار از اصفهان به نیشابور رفتیم. او به هرات و بغداد هم رفته است. احادیث و اخبار زیادی جمع کرده که کمتر کسی از همدوره های او چنین مطالبی گرد آمده است. در کار جمع حدیث و کتاب، صدوق است. امیدوارم خداوند دیدار او را روزی من گرداند. در سال 463 به دنیا آمد. (ص 120 ـ 121).
دقاق گوید: اما پدر من از اهل بیوتات (خانواده دار و اصیل) بود. البته از محتشمین نبوده، اما از اوساط مسلمین بود، از اهل قرآن و صلاح. اهل تعبیر خواب هم بوده و بهره ای در علم و فضل هم داشت. از ابوطاهر سرنجانی و ابوسعید نقاش حدیث شنیده بود (ص 121).
اجداد من هم از طرف پدری و مادری، از افراد صالح معروف بوده اند. پدر مادر پدرم ابوبکر ابن بطه از اهل صلاح و ستر بوده است.
دایی من در عفت و پاکی ضرب المثل و اهل علم و قرآن بوده و از اصحاب مختلف عبدالله بن جعفر بن فارس اصفهانی حدیث شنیده است. برای سالها در مسجد جورجیر، سجاده او پهن بود. همین طور مسجد سعید بن دینار. این مسجد، به مسجد علی بن ابی عمرو واعظ شهرت دارد (ص 122). وی «صاحب اللیل» بود (نماز شب؟) و به علم نجوم آشنایی داشت که برای شناخت وقت نماز ها بود. به حج رفت و در راه درگذشت. خداوند او را رحمت کند. (ص 122 ـ 123).
ابوالقاسم سعید بن محمد بقال محدث (برادر علی بن سعید) دختر برادر پدر من را گرفت و پسرش شیخ ابورجاء قتیبة بن سعید شهید است. در واقع نوه عموی من ابوالحسین. (ص 123)
تا اینجا متن کتاب تمام شده و پس از آن، دقاق، فهرست شهرهایی را که به آنها رفته آورده است. اسامی تفصیلی این شهرها، نشان می دهد که وی در ثبت تمامی شهرهای بزرگ و کوچک که رفته، دقت داشته است. در مقدمه این قسمت گوید: اکنون می خواهم، مواضع و اماکن و بلادی را که به دنبال حدیث نبوی به آنها سفر کرده ام، نام ببرم. اینها را بر اساس حروف تهجی خواهم گفت. (ص 124). اسامی یاد شده فواید بسیار مهم جغرافیایی دارد و البته در برخی از آنها از نظر تلفظ و مکان دقیق باید بحث شود. همه آنچه را وی نوشته در اینجا می آورم: (ص 124 ـ 128).
آ
آبه، استرآباد، اندنان، اسفراین، اصفهارت (از قرای اصبهان)، آخُر، ازجاه، اردستان، ازواره، اشکیدناز، ایغان من جملة خمس قری (پنج ده)، اسفزار، ابیورد، انار، اسفات
ب:
بسطام، بغشور، بزانه، بلخ، بیار، بون، باذ، بامین، بم، بابان، بوزجان، بخاری، بلیدةقریبة من جیحون، (از آن مسیر وارد ماوراءالنهر شدم)، بم، بهاباذ، بیکند، باخت، بوشنج.
ت:
ترشیز، تریاذ که تریاق هم گفته می شود
ج:
جوزدان، براءان، جرجان، جیرفت، جاجرم، جز (از قریه های شهرمان)، جرم، جوا، جار، جرباذقان، (از نواحی اصفهان) و دیگری بین جرجان و استرآباد، جصین، جیرنج.
ح:
[این را سفید گذاشته است]
خ:
خوار، خبیص، خرقان، خراسان، خرتَنک، خیج، خنبان (در یک مرحله ای بخارا. وقتی داخل آن شدم، به دنبال قبر واصل بن حمزه خنبونی بودم که نیافتم. آب آن را برده بود). پنج ده (خمس قری).
د:
دامغان، دندانقان، دهستان، دلیجان، دستجردماک (از نواحی بشت)، دشتیه (از نواحی خود ما)، دبوسیه.
ر:
ری، راونیز، (این طور فکر می کنم، خدا آگاه است)، راین، رویدشت، روذان، رزیق، رون (از نواحی بوشنج).
ز:
زرند کرمان، زمیناباد
س:
سمرقند، سمنان، ساوه، سمنَک [سمنان]، سیرجان، سجستان، ساسله، سیقبست، سرخس، سبزوار (بُلیدة الرفض و الادبار، و اهل الضلالة و البوار = شهرکی رافضی و ادبار و اهل ضلالت و بوار) سهرو
ش:
شهرستانه، شاذمانه، شبورقان (داخل آن شدم و سریع خارج گشتم).
ص:
صاهک
ط:
طوس، طبس، طبران، طهران، طرق، طواویس
غ
غشه
ف:
فراوه
ق:
قاین، قومس.
ک:
کلاباذ، کرند، کوفن، کرمان، کمشک، کوبنان، کرمینیه
م:
میهنه، محمدیه، مرو، مایرتاباد، مروالروذ، مزینان، ماوراءالنهر، مدینتا میبذ (شهر ما میبذ!؟) ماهان، مدوا
ن:
نرماشیر، نین که به آن نایین هم گفته می شود، نوقان، نیشابور، نوقات، نسا، نمور
و:
واشیر، واذنان، ویزه، ورزنه
ه:
هرات
ی
یزد.
دقاق در پایان می گوید: مشایخی که من در اصفهان دیدم و از آنان حدیث نوشتم یا شنیدم، از اهالی اصفهان یا کسانی که در آن وارد شدند، بیش از هزار شیخ هستند. اما کسانی که در غربت از آنان نوشتم هم بیش از هزار نفر هستند، برای ان که من تنها در نیشابور و هرات، از کمتر شش صد نفر حدیث نشنیدم و از مجموعه آنها یک معجم فراهم آوردم. مشایخی که در جرجان و استرآباد و دامغان و قومس شنیدم، از صد نفر کمتر نیستند. جماعتی هم از مشایخ سفر، احادیثشان از دستم رفت.
از خداوند می خواهم ما را از گمراهی و کوری نجات بخشد، همین طور از ورود در ضلالت و بدی، و ما را بر سنت و هدایت بمیراند. «و له الحمد فی الاخرة و الاولی، و صلواته علی رسوله المصطفی محمد و علی آله… و علی اصحابه اهل الحلم و العلم و النهی».
دقاق گوید: برای من چیزی امیدبخش تر از صلوات بر محمد نیست. از ابوالفتح مظفر بن حمزه شنیدم که گفت از عبدالواحد محمد منیری نقل کرد که احمد بن ابی عمران را در نیشابور در خواب دیدم. پرسیدم: خدا با تو چه کرد؟گفت من را به خاطر کثرت صلوات بر رسول، بخشید. [من هم باید بیفزایم که صلوات بر محمد بدون صلوات بر آل او ابتر است].
دقاق در آخرین سطور گوید: فراغت من از نسخ این کتاب روز یکشنبه سوم از شهر ربیع الاول از سال 510 است.
ابوعبدالله محمد بن عبدالواحد بن محمد اصفهانی مشهور به دقاق، کتاب الرسالة، مصحح: جمال عزّون، ریاض، مکتبه دارالمنهاج، 1435 ق.
[امروز که ششم محرم بود، (و به نظرم با توجه به بلندی ماه در شبی که اول محاسبه کردند روز هفتم)، از ساعت چهار بعد از ظهر تاکنون که نیم ساعت از نیمه شب گذشته، این گزارش را نوشتم. با سپاس از دوستم آقای محمدرضا انصاری که نسخه چاپی کتاب را در اختیارم گذاشت].
رسول جعفریان
منبع: کتابخانه تخصصی تاریخ ایران و اسلام