میراث مکتوب- بیگمان حافظ یکی از بزرگترین و نامآورترین سرایندگان ایرانی است. گرامی بودن وی در میان ایرانیان تنها به دلیل سرودههایش نبوده است و بسیاری از ایرانیان از دیوان او برای گرفتن فال بهره میگیرند و به فال حافظ ارادت بسیاری دارند. حافظ به عنوان یکی از برترین چکامهسرایان ایران در جهان شناخته شده و ترجمه سرودههای این چکامهسرای بزرگ به زبان انگلیسی و دیگر زبانها در کتابهای بسیاری منتشر شده است.
تاثیر این چکامهسرای بلندآوازه نهتنها در میان فارسیزبانان، بلکه در جهان نیز بهروشنی آشکار است و گواه آن رخنهی سرودههای حافظ در میان مردمان دیگر و جذب مشتاقانی است که برخی از آنها حتی فارسیزبان نبودهاند و تنها به واسطه برگردان سرودههای وی، در جرگهی پیروان و دلبستگان این چکامهسرا جای گرفتهاند. شاید در برگردان سرودههای حافظ زیبایی قافیه و وزن شعر از میان میرود ولی حتی برگردان انگلیسی بیوزن سرودههای او هم هواداران بسیاری دارد.
تامس مور (Thomas Moorae) از سرایندگان بزرگ انگلیسی است و چکامههای او را از «خوش آب و رنگترین سرودههای انگلیسی» شمردهاند. آثار شاعرانه او همیشه با قدرت تخیل و ریزهکاری و نازکسخنی ویژهای در آمیخته که به آن دلفریبی و جاذبهای دلپذیر میبخشد، بهویژه هوش او در داستانپردازی و انگارش محیطها و دورههای گوناگون، بسیاری نیرومند است.
«مور» در سال ۱۷۷۹ در دابلین پایتخت ایرلند متولد شد و در سال ۱۸۲۵ درگذشت. «نغمههای ایرلندی» او یادگار دوران تولد و اقامت وی در ایرلند است. ولی معروفترین اثر شاعرانهی وی که شهرت او را باعث شد و در انگستان و تمام اروپا مورد توجه خاص قرار گرفت، اثر منظوم مفصلی است که «لاله رخ» Lalla-Rookh نام دارد. «لاله رخ» شاهزاده خانمی است داستانگوی خیالپرداز و هنرمند که در طول شبهای متعدد، برایش داستانهایی چند نقل میکند که سهتای آنها به ایران و یکی به هندوستان مربوط است.
نخستین این داستانها، پیشوای نقابدار خراسان Prophet of Khoassan veiled است که در شرح ماجرای شگفتانگیزی و تاریخی قیام «المقنع» بر «المهدی» خلیفهی عباسی و کوشش وی در راه آزادی ایران از چنگ اعراب سروده شده است. داستان عالی دیگر، «آتشپرستان» The Fire Worshippers نام دارد که مربوط به دوران حملهی اعراب به ایران است و با علاقهای ویژه نسبت به ایرانیان باستان تنظیم شده است. این دو اثر از عالیترین آثار مربوط به ایران در ادبیات جهانی است.
تامس مور نوشتهای دلنشین دربارۀ حافظ شیرازی دارد که این نوشته پُر از مهر تامس مور نشاندهنده دلبستگی شاعر انگلیسی به غزلسرای نامآور ایران است.
ای حافظ! سخن تو همچون ابدیت بزرگ است، زیرا آن را آغاز و انجامی نیست. کلام تو چون گنبد آسمان تنها به خود وابسته است و میان نیمهی غزل تو با مطلع و مقطعش، فرقی نمیتوان گذاشت، چه همهی آن در فرازمندی است. تو آن سرچشمهی بخشندهی سرود و شادی هستی که از آن هر دم موجی از پس موجی دیگر بیرون میتراود. دهان تو همواره برای بوسهزدن و سرشت تو برای نغمهسرودن و گلویت برای بادهنوشیدن و دلت برای مهر ورزیدن آماده است.
اگر هم دنیا به سرآید، ای حافظ آسمانی؛ آرزو دارم که تنها با تو و در کنار تو باشم و چون برادری، هم زمان در شادی و غمت هنباز تو باشم، همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم، زیرا این سرافرازی زندگی من و آب زندگانی من است. ای خوی سخنگوی من، اکنون که از حافظ ملکوتی الهام گرفتهای، به نیروی خود نغمهسرایی کن و سخنی ناگفته پیش آر، زیرا امروز تو پیرتر و جوانتر از همیشهای.
حافظا! دلم میخواهد از شیوهی غزلسرایی تو پیروی کنم؛ چون تو قافیه پردازم و غزل خویش را به ریزهکاریهای گفتهی تو بیارایم. نخست به چم (:معنی) اندیشم و آنگاه بدان رخت گفتارهای زیبا پوشم. هیچ سخنی را دو بار در قافیه نیاورم مگر آنکه با ظاهری یکسان چمی (:معنایی) جدا داشته باشد. دلم میخواهد همهی این دستورها را به کار بندم تا سرودهای چون تو، ای سرایندهی سرایندگان جهان، سروده باشم!
ای حافظ، همچنان که جرقهای برای آتشزدن و سوختن شهر امپراتوری بس است، از گفتهی شورانگیز تو چنان آتشی بر دلم نشسته که سراپای وجودم را به تبوتاب افکنده است.
حافظا! خود را با تو برابر نهادن، جر نشان دیوانگی نیست. تو آن کشتیای هستی که مغرورانه باد در بادبان افکنده است تا سینهی دریا را بشکافد و پا بر سر امواج نهد و من آن تختهپارهام که بیخودانه سیلیخور اقیانوسم. در دل، سخن شورانگیز تو گاه موجی از پس موج دیگر میزاید و گاه دریایی از آتش به خروشیدن میآید، اما مرا این موج آتشین در کام فرو میبرد و غرقه میکند. با این همه، هنوز در خود جرات اندکی مییابم که خویش را مریدی از مریدان تو شمارم زیرا من نیز چون تو در سرزمینی سراسر نور زندگی کردم و عشق ورزیدم.
ای حافظ! تو خود بهتر میدانی که چگونه ما همه از زمین تا آسمان، در بند هوس اسیریم. مگر نه عشق نخست غم میآورد و آنگاه شادی میبخشد و اگر هم کسی در نیمهراه آن از پای درافتد، دیگران از رفتن نمیایستند تا راه را به پایان برند؟ پس ای استاد! مرا ببخش اگر گاه در رهگذری دل در پای سروی خرامان مینهم که به ناز پا بر سر زمین میگذارد و نفسش چون باد خاور (:شرق) جان شیفتگان را نوازش میدهد.
حافظا! بگذار دمی در بزم عشق تو نشینم تا در آن هنگام که حلقههای زلف پرشکن دلدار را از هم میگشایی و به دست نسیم تاراجگر میدهی، پیشانی درخشانش را چون تو با دیدگان ستایشگر بنگرم و از این دیدار، آینهی دل را روشنایی بخشم، آنگاه مستانه گوش به غزلی دهم که تو با شوق و حال در وصف یار میسرایی و با این غزلسرایی روح شیفتهی خویش را نوازش میدهی.
سپس، ای استاد! تو را بنگرم که در آن دم که مرغ روحت در آسمان شور و شیفتگی به پرواز میآید، ساقی را فرامیخوانی تا می ارغوانی در جامت ریزد و یک بار و دو بار سیرابت کند و خود بیتاب چشمبهراه آن ماند تا هنگامی که بادهی گلرنگ، زنگ اندیشه از آینهی دلت بزداید، سخنی پندآمیز بگویی تا وی آن را با گوش دل بشنود و به جانش بپذیرد.
آنگاه نیز که در جهان بیخودی ره به دنیای رازها میبری و خبر از جلوهی ذات میگیری، تو را بینم که رندانه گوشهای از پردهی راز بالا میزنی تا اندکی از راز نهان، از پرده بیرون افتد و نقطهی عشق دل گوشهنشینان خون کند.
ای حافظ! ای رهبر بزرگوار ما، ما همه به دنبال تو روانیم تا ما را با نغمههای دلپذیرت در نشیب و فراز زندگی راهبری کنی و از وادی خطر، به سرمنزل نیکبختی رسانی. حافظا! وقتی که به یاد دلدار زیبا غزل میسرایی با چه مهری از خاک کوی دوست سخن میگویی، زیرا برای تو خاک آستان یار از فرش زربفت محمود غزنوی گرانبهاتر است، اگر هم باد بر کوی یار وزد و خاکش را بپراکند، تو عطر آن را از مشک و گلاب گرامیتر خواهی داشت.
ولی من؛ سالهاست در سرزمینهای مهآلود شمالی غباری به چشم ندیدهام، دلداری نیز در خانهاش را به رویم نگشوده. اگر بارانی نبارد بوی کوی دوست را از که خواهم شنید؟ آن روز که خدا گِل آدم را از مشتی خاک بسرشت، سراپای آدم ناهنجار بود. فرشتگان در بینی او دم خدایی دمیدند و وی عطسهای زد و زندگی آغاز کرد. اما همچنان اندامهای تن او نشان خاک داشت تا آن زمان که نوح جهاندیده، داروی دردش را بیافت، یعنی جام شراب به دستش داد.
وقتی که مشتخاک با بادهی گلرنگ درآمیخت، آدم چون خمیری که با خمیرمایه آمیخته شود، به جنبش درآمد و سراپا غرق در شوق شد. ای حافظ! سخن نغز تو نیز جام شراب ماست. بیا و دویت و همراه راه ما شو تا نغمههای دلپذیرت ما را مستانه به آسمان خدا رهبری کند. شمال و باختر و جنوب، پریشان و آشفتهاند. تاجها درهم میشکنند و امپراتوریها به خویش میلرزند.
بیا! از این دوزخ بگریز و آهنگِ خاور دلپذیر کن تا در آنجا نسیم روحانیت بر تو ورزد و در بزم عشق و می و آواز، آب خضر جوانت کند. بیا! من نیز رهسپار این سفرم تا در صفای خاور آسمانی، طومار سدههای گذشته را درنوردم و آنقدر در دور زمان واپس روم تا به روزگاری رسم که در آن مردمان جهان قوانین آسمانی را با واژههای زمینی از خداوندان فرامیگرفتند و چون ما، اندیشهی خویش را از پی فهم راستی رنجه نمیداشتند.
بیا! من نیز رهسپار دیار خاورم تا در آنجا با شتابندگان درآمیزم و همراه کاروانهای مُشک و ابریشم سفر کنم. از رنج راه در آبادیهای خنک بیاسایم و در دشت و کویر، راهنمایی را که بهسوی شهرها میرود، بجویم.
ای حافظ! در این سفر دورودراز، در کورهراههای پر نشیبوفراز، همهجا نغمههای آسمانی تو دوست و همراه راه و آرامبخش دل ماست. مگرنه راهنمای ما هر شامگاهان با آوایی دلکش بیتی چند از غزلهای شورانگیز تو را میخواند تا ستارگان آسمان را بیدار کند و رهزنان کوه و دشت را بترساند؟
ای حافظ سپند! آرزو دارم که همهجا، در سفر و حذر، در گرمابه و میخانه، با تو باشم و در آن هنگام که دلدار نقاب از رخ برمیکشد و با عطر گیسوان پرشکنش مشام جان را عطرآگین میکند، تنها با تو اندیشم تا در ستایش زیبایی دلفریبش از سخنت الهام گیرم و از این ستایش، حوری آن بهشت را به رشک افکنم.
بدین نیکبختی سراینده، رشک نورزید و در پی آزردن او مشوید زیرا سخن سراینده چون پرندهای سبکروح گرد بهشت پرواز میکند و برای او زندگی جاودان میطلبد. وقتی که دست در حلقهای زلف گرهگیر یار میبرم و تارهای زلف پرشکنش را از هم میگشایم خویشتن را مست بادهی سرور میبینم و چون بر پیشانی و ابروان و دیدگان و دهانش بوسه میزنم هر دم آتش اشتیاق را تیزتر مییابم.
اما شانهی پنج دندهی او مرا باز بهسوی حلقهی گیسویش که از پوست سپیدش نرمتر و از گوشت نرمش دلپذیرتر است میبرد تا در این دام عشق به سراغ دل گمشده وادارد. ای حافظ! در آن هنگام که دست در خم زلفان یار دارم و گیسوان پرشکنش را حلقهحلقه میگشایم، به یاد توام که سرحلقهی عشقبازان جهانی و بیگمان با همین شیفتگی دست در گیسوی دلدار میبردی تا در زلف دلپذیرش هزاران نشانهی مهر و مهربانی ببینی!
دلدار من، پیش از این برایت سرودههای زیبا میگفتم. تو نیز جز ترانههای من که همیشه یکنواخت و همیشه تازه بود چیزی نمیخواندی. دلم میخواست باز از این سرودهها برایت بگویم ولی چگونه میتوان سخنی را که برای حافظ نباشد سرود دانست؟ چطور میتوان سرودی را که نه برای حافظ باشد، نه از نظامی و سعدی و جامی، برای دلدار خواند؟