کد خبر:48967
پ
ریچارد فرای

نقش ایران در تمدن اسلامی‌

میراث مکتوب- نوشتار زیر از ریچارد فرای است، ایران شناس نامدار آمریکایی که عقیده داشت :ایران سروی است که در برابر طوفان رخدادهای روزگار، خم می‌شود، ولی نمی‌شکند. ققنوسی است که همواره پس از تاخت و تازها و ویرانگری‌های گسترده، از خاکستر خویش برخاسته و به زندگی فرهنگی خود ادامه داده است.‌ ابن خلدون می‌‏گوید: «واقعیتی […]

میراث مکتوب- نوشتار زیر از ریچارد فرای است، ایران شناس نامدار آمریکایی که عقیده داشت :ایران سروی است که در برابر طوفان رخدادهای روزگار، خم می‌شود، ولی نمی‌شکند. ققنوسی است که همواره پس از تاخت و تازها و ویرانگری‌های گسترده، از خاکستر خویش برخاسته و به زندگی فرهنگی خود ادامه داده است.‌

ابن خلدون می‌‏گوید: «واقعیتی برجسته است که بیشتر دانشمندان اسلامی  چه در علوم دینی و چه علوم عقلی،  جز چند تن، همه غیر عرب بودند؛ چنان که صاحب صناعت نحو سیبویه و پس از او فارسی و به دنبال آنان زجاج بود. همه آنان  ایرانی به‌‏‌‏شمار می‌‏رفتند، لیکن تربیت شان در محیط زبان عربی بود و آنان زبان را در مهد تربیت آمیزش با عرب آموختند و آن را به صورت قوانین و فنی درآوردند که آیندگان از آن بهره‌‏مند شوند.

همچنین بیشتر دانندگان حدیث که آنها را برای اهل اسلام حفظ کرده بودند، ایرانی بودند یا از لحاظ زبان و مهد تربیت ایرانی به شمار می‌‏رفتند؛ زیرا این فنون در عراق و نواحی نزدیک آن توسعه یافته بود.

و همه عالمان اصول فقه و کلیه علمای کلام و همچنین بیشتر مفسران ایرانی بودند و به جز ایرانیان، کسی به حفظ و تدوین علم قیام نکرد و از این‌‏رو مصداق گفتار پیامبر(ص) پدید آمد که فرمود: «اگر دانش بر گردن آسمان درآویزد، قومی از مردم پارس بدان نایل می‌‏آیند و آن را به دست می‌‏آورند…

اما علوم عقلی نیز در اسلام پدید نیامد، مگر پس از عصری که دانشمندان و مؤلفان متمیّز شدند… بالنتیجه این علوم به ایرانیان اختصاص یافت و تازیان آنها را فروگذاشتند و از‏‌‏‌‏ممارست در آنها منصرف شدند و به جز ایرانیان عربی‌‏دان، کسی آنها را نمی‌‏دانست؛ مانند همه صنایع، و این دانش ها همچنان در شهر متداول بود تا روزی که تمدن و عمران در ایران و بلاد آن کشور مانند عراق و خراسان و ماوراءالنهر مستقر بود؛ ولی همین که شهرهای مزبور رو به ویرانی رفت و تمدن و عمران از آن سرزمین دور شد، دانش هم به کلی از کشور ایران رخت بربست!»

نظریات ابن خلدون مورد تردید نیست؛ اما میزان نفوذ ایرانیان در اسلام و عرب و زبان عربی مستلزم ارزیابی است. این نفوذ را می‌‏توان از نظرهای زیر بررسی کرد:

دیوان و حکومت‌

کلاً وام مسلمانان به ایران از نظر حکومت و سازمان دیوان، شگرف است، به ویژه در سازمان حکومتی دربار عباسیان، تازیان نه تنها بر بعضی استان های امپراتوری بیزانس پیروز گشتند، بلکه بر سراسر شاهنشاهی ساسانی نیز. تنها در ایران توانستند گرده‌‏ای از سازمان حکومتی بزرگ بیابند و قطع نظر از اینکه خلفای عباسی تا چه حد خود را دنباله‌‏رو خلفای راشدین جلوه می‌‏دادند، دستگاه خلافت جدید امپراتوری شده بود با نیازها و مظاهر آن، و تازیان بی‌‏گمان دستگاه دیوان ساسانی را با بعضی تعدیلات به‌‏طور کامل تقلید کردند؛ ولی اساساً آن‌‏را ادامه دادند.

از آغاز پیروزی های اسلام، دو دیوان یا دستگاه اداری یکی در کوفه و دیگری در بصره وجود داشت: یکی برای امور «عربی» و دیگری برای امور «پهلوی»  (فارسی میانه)جهت آنچه با ایران وابستگی داشت. می‌‏دانیم که در  ۷۸ق / ۶۹۷م عربی در عراق جای زبان پهلوی را گرفت و این کار به‌‏‌‏‌‏آهستگی درپارة شرقی قلمرو خلافت پیش رفت؛ چنان که در پایان خلافت اموی، عربی در سراسر قلمرو اسلام جای پهلوی را گرفته بود. می‌‏دانیم که دبیران نخست ایرانی بودند. جهشیاری گوید که:«بیشتر دبیران در خراسان از مُغان بودند و دفترها فارسی بود.»

همچنین می‌‏دانیم که ایرانیان عربی فراگرفتند و همچنان به کار خود ادامه دادند و اکثریت را نگاه داشتند. تازیانی که فارسی فراگرفتند، چندان نام‌‏آور نشدند. گو اینکه آنان در پایگاه‌‏های بلند بسیار بودند. با توسعه‌‏ای که از امپراتوری فردی اموی به امپراتوری دیوانی عباسی روی نمود، همة مردم به دستگاه دیوانی روی آوردند. آشکار است که ایرانیان نه تنها دستگاه دیوانی (کُتّاب) را در دست گرفتند، بلکه به همه شعب حکومتی راه جستند. بارهای بسیار در منابع به این سخن برمی‌‏خوریم که ایرانیان به توانایی اداره مُلک بلندآوازه بودند. گذشته از اینها، امپراتوری ساسانی سرمشقی برای گرداندن کارها به نحو مطلوب و شایسته بود.

با آنکه ابوسلمه صرّاف کوفه که به عباسیان نخستین از نظر مالی یاری داد، اولین کسی بود که لقب «وزیر» یافت، ولی هنوز پایگاهی بدین‌‏نام برپا نشده بود. این عنوان همچون یک پایگاه رسمی در زمان مأمون پدیدار شد، ولی تا قرن چهارم هجری واقعاً مقامی بود در خدمت شخص خلیفه. در زمان خلافت القاهر زمانی‌‏که پس از یک کشمکش با کلامیان به‌‏‌‏‌‏ویژه معتزله، دبیران پیروزی یافتند، این موضوع بالا گرفت. این بدان معنی بود که دستگاه دیوانی حکومت بر دستگاه قضایی که نماینده آن کلامیان یا قضات بودند، برتری یافته بود.

وزیران البته برای برجای ماندن ناچار بودند استعداد و نیروی شگرفی در مسائل مالی و اداری نمودار سازند. چون دبیران یا کُتّاب دارای یک اتحادیه یا سازمان صنفی قوی بودند، لزوماً «وزیر اعظم» نیز تقریباً همیشه از میان ایشان برگزیده می‌‏شد؛ یعنی اولادالکتّاب (یا فرزندان دبیران) همواره صاحب شغل پدر می‌‏شدند و حتی وزیران گاهی دودمانی از اولادالوزرا تشکیل می‌‏دادند. ضرورتی ندارد که از وزیرانی چون برمکیانِ بلخی و بنوالجراح خراسانی و ابن‌‏الزّیات گیلانی و ابن‌‏یزدادمروی یا فضل بن سهل که پیش از گرویدن به اسلام زرتشتی بود، بحث کنیم. درست است که این مردان گاهی شیوه‌‏های کهن ساسانی را در حکومت اعمال می‌‏کردند، مانند فضل بن سهل که گفته‌‏اند تشریفات ساسانی را در دربار خلافت به هنگامی که مأمون در مرو بود، روان ساخت، اما این تشریفات تنها نشانه امور دیوانی است که در وهله اول در سازمان ترکیبی عرب و ایرانی راه می‌‏جست و چنین رویدادی هم چندان غیرمنتظر نمی‌‏نماید. تا سده چهارم هجری کُتّاب بر دیگر طبقات دربار خلافت برتری داشتند؛ ولی بعدها نفوذشان ناپدید شد و تحت‌‏الشعاع نفوذ دیگر طبقات قرار گرفت.

از بعضی عنوان ها و لقبها، می‌‏توان بر نفوذ ایران در امور دیوانی و حکومتی  پی برد؛ مثلاً «جهبَذ» یا کارشناس امور پولی که مقامی بود میان پردازندة مالیات و عامل یا گردآورندة مالیات در دیوان و استان ها پایگاهی مهم به شمار می‌‏رفت. اینکه چگونه این واژه که گویا از ریشه ایرانی (گاهبَد) باشد، به عربی راه یافت، در صورتی که در اشتقاق و وجه تسمیه آن تردید است، امری مجهول است. واژه‌‏های دیگر ایرانی که به دستگاه حکومتی عباسیان راه یافت، بسیار است؛ فی‌‏المثل متوکل «دیوان الجُند و الشّاکریه» را به جای «جُند» تنها پایه نهاد که همه اجزای آن نام ایرانی هستند؛«دیوان» از ریشه ایرانی کهن pana-dipi  و «جند» از فارسی میانة «گُند» (gund) که با gwnd پارتی تأیید می‌‏شود و شاید به اصل شرق نزدیک باستانیِ «شاکریه»  (hakiriyya) از فارسی میانه به معنی «بنده و خدمتگزار» برگردد.

نفوذ ایران تنها در مناصب یا تشریفات حکومتی و دیوان نمودار نشد، بلکه نظریاتی مربوط به حکومت و دیوان جلوه‌‏گر گشت که بر پایه آنها جزئیات امور اجرا می‌‏شدند. هرگاه کسی آثار اولیه‌‏ای که در زمینه سیاست و حکومت به عربی نگاشته شده است بخواند، از تکیه‌‏ای که بر سرمشق‌‏های ساسانی شده، دچار شگفتی می‌‏شود. ابن قُتَیبه (در حدود ۲۱۳ ـ ۲۷۵ق / ۸۲۸ ـ ۸۸۹م) در «عیون الاخبار» درباره پادشاهی همواره از زمان ساسانیان روایت می‌‏کند. همه جا گفتار فارسیِ«دین و دولت قرین یکدیگرند»، تعبیر و بیان شده است. حتی در سرزمین دوردست اسپانیا ابن عبدربه (متوفای ۳۲۹ق/ ۹۴۰م) مؤلف دایرۀالمعارف ادبی«عِقدُالفَرید»، نخستین مجلد آن را که به شیوه ملک‌‏رانی اختصاص داده شده، تقریباً همانند«سیَرالملوک»‌‏ها ساخته است.

انگیزه پرداختن به نظریات حکومت و نوشتن درباره آن با ترجمه‌‏های عبدالحمید (م۱۳۲ق/۷۵۰م) و به ویژه ابن مُقفّع (م ۱۳۹ق/ ۷۵۷م) که نامش پیش از گرایش به‌‏‌‏‌‏اسلام روزبه بود، آغاز شد. درباره ابن مقفع که پایه‌‏گذار نثر عربی است، از آن رو که سبک او در دیگران تأثیر بسیار داشت، مطالب فراوانی نوشته شده است. اندرزهای شاهان ایران به‌‏‌‏‌‏پسران یا کسانشان و اندیشه‌‏های مربوط به حکومت و طبقات جامعه و اموری از این‌‏گونه، نه تنها به فارسی، بلکه به عربی هم بسیار در دسترس است.

از این اندرزها (یا سیرالملوک‌‏ها) در قلمرو ساسانی بسیار فراوان نوشته شده است. ترجمه عربی اندرزنامه‌‏های ساسانی که در دست است، رنگ اسلامی یافته و اشارات زرتشتی را حذف کرده‌‏اند؛ اما ستایش از سازمان طبقاتی ایران ساسانی دست نخورده باقی ماند. رفتار و ادب درباری و بزرگان ساسانی نیز برای ترجمه به عربی موضوعات جالب توجهی می‌‏نمودند. این مطالب در کتاب‌های«آیینِ» پارسیان کهن آمده است. مترجمان این‌‏گونه مطالب را نهانی در دسترس مردم نمی‌‏گذاشتند، بلکه به یک خواستة جامعه اسلامی پاسخ می‌‏گفتند. آرمان های طبقه دهقان نه تنها از زمان ساسانی به دوران اسلامی منتقل شد، بلکه به اشراف عرب نیز سرایت کرد. چون سیرالملوک‌‏های عربی و بعدها فارسی پدیدار شدند، می‌‏توان گمان برد که گفتارها و ضرب‌‏المثل‌‏های ایرانی در باب چگونگی حکمرانی در سراسر اسلام منتشر گشته باشد. کسی به نام ابن ظفار  از مردم سیسیل  کتابی از دانستنی‌‏های کهن ایرانی به عربی پرداخت و ابن‌‏ابی‌‏زندقة اندلسی نیز کتابی از اندرزهای شاهان نگاشت. عنوان کتاب‌های مربوط به امور دیوانی و حکومتی ساسانی که از پهلوی به‌‏‌‏‌‏عربی ترجمه شده، در فهرست ابن‌‏الندیم مندرج است.

اگر به گسترش دستگاه دیوانی خلافت بنگریم، آشکار می‌‏شود که تشریفات و شیوه‌‏های ساسانی در زمان اسلام ادامه یافت و عباسیان تنها کاری که کردند، حکومت اموی را پهناورتر و گسترده‌‏تر کردند. داشتن یک دستگاه مُهرداری (دیوان‌‏الخاتم) را زیادبن ابیه در زمان معاویه باب کرد که تقلیدی از دستگاه دیوانی ساسانی بود. دستگاه دیوانی عباسی به‌‏‌‏‌‏‌‏زودی بسیار گسترده‌‏تر از پیشینیان خویش گشت و بررسی فراز و نشیب‌‏هایی که در اهمیت یافتن شاخه‌‏های مختلف دیوانی حاصل شده، امری دشوار است. به یقین می‌‏توان گفت که ایرانیان در دستگاه دیوانی عباسیان و آفرینش فرهنگ جهانی اسلامی تأثیری به‌‏سزا داشتند و کاری ماندگار کردند.

دین و فلسفه‌

«به راستی که آدمی تنها با دین بلند می‌‏شود؛ پس پرهیزگاری را به اتکای نسب ترک مگو. اسلام، سلمان فارسی را برکشید و شرک ابولهب قریشی را خوار گردانید!»  این نقل قول از شاعر گمنامی است که به عربی سروده است. ایرانیان در سازمان دادن به دستگاه روحانی اسلامی بسیار کوشیدند؛ ولی درپی آن نبودند تا اسلام را در قالب تنگ ملی یا نژادی بریزند. آیین زرتشت خاص ایران بود؛ اما اسلام به دیده ایرانیان دینی جهانی می‌‏نمود.

پیش از به نظم آوردن اصول اعتقادات سنت و جماعت در اسلام توسط ابوالحسن اشعری (م۳۲۴ق) و امام محمد غزالی (م۵۰۵)، همواره بین گروه های گوناگون جدلی در اثبات برتری نظریات خویش بر دیگران برقرار بود. در شرق ایران مذهب اهل سنت (به ویژه طریقه حنفی و شافعی) برتری یافت. در طبرستان، ری، قم و مراکز دیگر، شیعیان نیرومند و فعال بودند، گو اینکه سنیان اکثریت داشتند. مَقدِسی  جغرافیانگار گفته است که در مشرق ایران علما کلاً بسیار محترم بودند و سابقه‌‏ای ممتد در مطالعات داشتند؛ ولی در مغرب دبیران احترام داشتند. شهرهایی مانند بخارا و نیشابور مراکز عمده دانش اسلامی شد و دو تن از بزرگِ محدثان، محمدبن اسماعیل بخاری (متوفای در حدود  ۲۵۷ق/۸۷۰م) که مردی شافعی و صاحب کتاب معروف«صحیح» است و دیگری مسلم‌ بن الحجّاج القشیری (متوفای در ۲۶۲ق/ ۸۷۵م) به ترتیب از بخارا و نیشابور  برخاستند.

لشکری که عباسیان را به قدرت رساند و به مأمون توانایی شکست برادرش امین را داد، خراسانی بود. از این روی عباسیان پیوند خاصی با شرق ایران داشتند و اهالی‌‏شان را گرامی می‌‏داشتند. جالب‌‏توجه اینکه گویا شیوه محاوره عربی دانشمندان مشرق با عربیِ قرآنی همانند بود و دانشمندان متبحر خراسانی در فراگرفتن عربی درست زحمت می‌‏کشیدند. از آنجا که بازرگانی و صنعت در شرق رونق داشت، این سرزمین توانایی پرداختن هزینه طبقه دانشمند را داشت تا همچنان به کار خویش مشغول باشند. در غرب ایران عوامل بالا چندان مصداقی نمی‌‏یافت؛ زیرا معدودی عرب در آنجا جایگزین گشته بودند. آیین زرتشتی در آنجا بسیار استوارتر از شرق بود و تغییراتی که در شرق روی نموده بود، در آنجا پیش نیامده بود.

اگر کسی به جستجو بپردازد، می‌‏تواند بعضی عناصر ایران کهن را که در اندیشه‌‏های اسلامی بازمانده است، بیابد. این مطلب سوای تأثیرات احتمالی مستقیم در آداب و اعتقادات رایج است، مانند تلاوت قرآن پس از مرگ یکی از اعضای خاندان که با آداب زرتشتی مشابه است، یا اهمیت عدد ۳۳ در هر دو دین، یا پنج‌‏ بار نماز در روز. اگر کسی بخواهد تأثیرات احتمالی آیین زرتشت یا حتی افکار ایرانی را به حدس و گمان تعیین کند، شاید صفت ممتازی که بدان می‌‏رسد، «ثنویت» باشد. ثنویتِ آیین‌‏زرتشت اساساً اخلاقی است، نه مانند ثنویتِ افلاطونیان و صوفیان که جنبه روحانی در برابر مادی دارد. ثنویت زرتشتی ماده را با بدی همانند نمی‌‏گیرد و آن را در برابر روح قرار نمی‌‏دهد، بلکه می‌‏گوید تنها در ماده است که پیکار به سود نیکی در برابر بدی می‌‏تواند جریان یابد و به پیروزی برسد.

از لحاظی در آیین‌‏زرتشت ماده، عالی ترین مظهر روح است که بدین‌‏گونه در جهان فعالیت می‌‏کند. گویند زرتشت تنها دیوان یا دیوان تجسم یافته را نابود ساخت و بدین‌‏ترتیب از خطر ایشان کاست. شاید ثنویت زرتشتی را بتوان کیهانی یا افلاکی و اخلاقی تلقی کرد؛ زیرا زمین یا ماده در پیکار با بدی پایگاهی مهم دارند. این مطلب در تصویر جبر و تفویض در آیین زرتشتی نیز نافذ است؛ زیرا سرنوشت یا سرنوشت پیشین در جهان مادی مصداق می‌‏یابد و در قلمرو روان همه آزادی است. سرنوشت در این جهان همانند جنبة مرعی موجود روحی آسمانی است. در جهان مینوی و روحانی این موجود اخیر آزاد است؛ اما روحی که آزاد است، نمی‌‏تواند فعالیت کند جز از طریق تجسم در این دنیا در پیکار با بدی و در این جهان هم سرنوشت بر همه چیره است. یک مشکل در فهم اندیشه‌‏های زرتشتی آن است که غالباً به صورت اساطیر یا زبان اساطیری و مظاهر شخصیت یافته، همچون روان و فرشته، بیان می‌‏شود. اندیشه‌‏های مربوط به فرشتگان در آیین زرتشتی بسیار مهم است، حتی زمان به صورت فرشته جلوه‌‏گر شده است.

اندیشه‌‏های زرتشتی بی‌‏گمان در متفکران اسلامی مؤثر افتاده، به‌‏ویژه در آن ایرانیانی که به اسلام گرویدند. «معتزله» سخت وامدار اندیشه‌‏های زرتشتی بودند؛ ولی هیچ‌‏یک از نخستین معتزله ایرانی نبودند. بعضی از اندیشه‌‏های آنان چه بسا ضمن بحث و جدل ها به آیین زرتشتی درآمده باشد؛ اما معتزله مثال خوبی هستند از گسترش افکار اسلامی از سرچشمه‌‏های یونانی و بین‌‏النهرینی و ایرانی. معتزله خود را «اخوان‌‏الصفا» یعنی یگانگان و عدالت خواهان خوانده‌‏اند. اصول اساسی اعتقادات معتزله که بدان ها شناخته و معروف بودند، چیزهایی بود که به آزادی عمل یا آزادی در انتخاب خوب و بد و خیر و شر مربوط می‌‏شد. این البته همانند نظر زرتشتیان راست دین است؛ ولی هیچ حاکی از وامگیری نیست. معتزله نیز معتقد به تأویل اموری مانند پل (صراط) و نکیر و منکر و اعتقاداتی از این دست بودند.

ایران و تصوف

در زمینه تأثیرات و وام‌‏گیری های صوفیان یا عارفان نخستین نیز همین تردید وجود دارد. مثال دیرنشینان مسیحی و دیرهای غرب قلمرو خلافت چه بسا که در نخستین صوفیان تأثیر بر جای گذاشته باشد؛ ولی این امر با ایران مصداق نمی‌‏یابد که در مغرب آن اثری از تصوف نمی‌‏بینیم. شرق باز هم پنداری زادگاه گونه‌‏ای خاص از تصوف باشد که بایزیدبسطامی (متوفای ۱۶۲ق /۸۷۵م) نمونه برجسته آن است؛ اما وی نخستین صوفی ایرانی نبود و باید پیش از پرداختن به بایزید آنان را بررسی کنیم. زندگینامه ابراهیم ‌‏ادهم ‌‏بلخی (م۱۶۰ق/‌ ۷۷۷م) چنان همانند بوداست که تردید حاصل می‌‏شود که مبادا زندگی او را با سرمشق بودا طرح کرده باشند! به راستی آنچه از ریاضت‌های ابراهیم و مریدش شقیق ‌‏بلخی (م۱۹۶ق/‌۸۱۰م) مشاهده می‌‏کنیم، بیشتر رنگ بودایی دارد تا زرتشتی. با آنکه منابع ما درباره این صوفیان نخستین بسیار ناچیزند، باز می‌‏توان گفت که عرفان ایران انگیزه نخستین را از دیرنشینان بودایی و شاید از دیر بودایی«نوبهار» بلخ گرفته باشد.

شیخ شهاب‌‏الدین سهروردی اول (۶۳۲ق/۱۲۳۴م) پایه‌‏گذار یکی از فرقه‌‏های صوفیه از گروهی در خراسان یاد می‌‏کند که در غارهای دور از شهرها و آبادی‌ها به ریاضت می‌‏پرداختند: «اِشکفتیه». منابع از تأثیرات بودایی‌‏گری در رشد تصوف اسلامی ایران چیزی نمی‌‏گویند؛ ولی می‌‏دانیم به هنگام ورود اعراب، بوداییان در خراسان وجود داشتند. پس، از نظر تاریخی این برخوردها نه تنها ممکن، چه بسا که بسیار محتمل بوده است. به‌‏ طور کلی باید گفت که ایران در تصوف اسلامی آغازین، بیشتر به صورت عملی مؤثر واقع شد تا با نظریه‌‏پردازی؛ امری که بعدها با پیدایش صاحب‌‏نظران و سخنسرایان بزرگ دگرگون گشت.

هرگاه رفتار ابراهیم ادهم و مریدانش بسیار همانند دیرنشینان بودایی باشد، آنگاه افکار یا گفتار بایزید بسطامی مستدل‌‏تر ما را به تأثیرات هند در تصوف اسلامی رهنمون می‌‏شود. با آنکه دانش ما از اصول اعتقادات مکتب‌‏های عرفانی کهن‌‏تر بلخ ناچیز است، از بایزید اطلاعات بیشتری داریم. در اینجا مجال پرداختن به تحلیل گفتارهای صوفیان نیست؛ ولی جالب توجه است که بگوییم جامی در نفحات‌‏الانس می‌‏گوید که: «بایزید درباره فناء فی‌‏الله‌ از یک عارف سندی به نام ابوعلی چیزها آموخت» و عطار در تذکرۀالاولیاء می‌‏گوید: «بایزید با سلوک هندیان در راه خدا آشنا گشت.»

بایزید نخستین صوفی مسلمانی بود که به تعبیر «فناء فی‌‏ا لله» پرداخت و توصیف او از طریقت برای دیگران سرمشق شد. از نظر تاریخی می‌‏توان گفت که بایزید نماینده خلاق یک مکتب تصوف شرقی است که بیشتر مدیون محیط ایرانی شرقی است که در آن برخاسته؛ اما تعیین اینکه ریشه این مکتب به هند می‌‏رسد، امری است دشوار. کافی است بگوییم که این جریان تصوف به فرهنگ اسلامی راه یافت و در دین و فلسفه آن تأثیر گذاشت. رفتارهای حلاج و دیگر صوفیان ماورای بحث ماست؛ اما تأثیر «مکتب خراسانی» منحصر به تصوف اسلامی نبود. بعدها شاعران بزرگ ایرانی در تصوف تأثیر کلامی گذاشتند.

دو مکتب فلسفی

یکی از دو مکتب کهن فلسفه، مکتب مشّاست که از آموزه‌‏های ارسطو ریشه می‌‏گیرد و بر آن است که برای یافتن حقیقت، «خرد» تنها معیار است. با ظهور جانشینان اشعری مانند ابوبکر باقلانی (م۴۰۳ق/ ۱۰۱۳م) کلام فلسفه راست‌‏کیشی سنی پدید آمد که حاکمان، به ویژه سلجوقیان از آن پشتیبانی می‌‏کردند. مکتب مشّاء آشکارا میراث یونانیان است. می‌‏گویند نخستین فیلسوف مشّایی یک ایرانی به نام ایرانشهری بود که البته از او چیزی جز نام نمانده است؛ اما نخستین فیلسوف مشّایی که آثارش برجاست، ابویعقوب کندی (م۲۵۲ق/ ۸۶۶م) است. مکتب مشائی که بخش کلانی از فلسفه اسلامی را در بر‏‌‏می‌‏گیرد، در اوج خلافت عباسی و با فیلسوفانی همانند فارابی و محمد زکریای رازی رو به پیشرفت گذاشت تا آنکه ابن‌‏سینا فلسفه عصر خویش را گردآورد. وی بخارایی است و در همدان وفات کرد و سراسر زندگی‌‏اش در قلمرو ایرانی گذشت. مکتب مشاء با حمله غزالی روبه ناتوانی نهاد و بعدها فیلسوفان اندلسی به ویژه ابن‌‏رشد به ابن‌‏سینا خرده گرفتند. در جهان عرب نیز نفوذ این مکتب رو به انحطاط گذاشت؛ ولی در ایران خواجه نصیر (م۶۷۲ق/ ۱۲۷۴م) آن را جانی تازه بخشید؛ به گونه‌‏ای که پیروانش در شرق تاکنون نیز هستند. فلسفه علمی افراد برجسته‌‏ای مانند میرداماد و ملاصدرا در زمان صفویه به ابن‌‏سینا می‌‏رسد؛ بنابراین فلسفه مشاء در ایران پایدار ماند.

همچنان‌‏که نوافلاطونیان نام خود را از استاد گرفتند، ولی اصول اعتقادی‌‏شان در طریقتی دیگر بود، مکتب ایرانی »اشراق« نیز نام و پایه‌‏اش از مشاییان گرفته شد، اما به راهی دیگر رفت. سهروردی (م۵۸۷ق/۱۱۹۱م) بر آن بود که عقل و ذوق باید همراه هم باشد. او اختلافات عقل‌‏گرایان و تصوف را برطرف کرد و آنان را آشتی داد و در این کار از بسیاری سنتهای گوناگون گذشته یاری جست؛ از جمله فرزانگان ایران باستان، تمثیل «نور و ظلمت» و «نیک و بد» در آیین زرتشتی. ظاهراً او برآن بود که همه خرَد کهن، جهانی و از آن سراسر دنیاست و باید در فلسفه‌‏ای نو گرد آید. جالب‌‏توجه است که یک فیلسوف اسلامی نسبتاً متأخر ایرانی، ریشه اندیشه‌‏های خود را در دو شاخه، یکی به افلاطون می‌‏رساند و دیگری به زرتشت.

«فلسفه اشراق» جهان را مرکب از نور و ظلمت و اجسام تاریکی می‌‏داند که نور از ایشان نمی‌‏گذرد. جان یا روح از آسمان (شرق) می‌‏آید و پیوسته برسر آن است که به «غربت غربی» خویش بازگردد. چه بسا که سهروردی بعضی افکار و تمثیل‌‏‌‏ها را از زرتشت گرفته باشد، به‌‏‌‏ویژه نظریه مربوط به فرشتگان و اشراق یا کشف و شهود را. جالب توجه است که متفکری در قرن هفتم تمثیل‌‏های ایران باستان را در تعلیمات خویش از نو جان بخشد، به‌‏‌‏طوری که موجب نابودی‌‏اش در زندان حلب بشود!

ریاضیات‌

سهم ایرانیان در ریاضیات اسلامی شگرف است. بی‌‏گمان ایران وسیله انتقال بسیاری از دانش ریاضی هند بود و با آنکه نمی‌‏توان بر میزان خدمت ایرانیان در ریاضی حکم کرد، ولی کوشش آنان در این رشته فراوان است. در روزگار خلفا، کانون کوشش های علمی، بغداد بود. مأمون گروه کثیری از ریاضیدانان و منجمان را در دربار خویش گرد آورد که تقریباً همه آنان از شرق ایران بودند. شاید نام‌‏آورترین آنها محمد بن موسی خوارزمی (م‌‏‌‏‌‏حدود ۲۳۶ق/ ۸۵۰م) باشد که درباره جبر رساله‌‏ای نگاشت و چه بسا  نام algebra از کتاب «الجبر» او ریشه گرفته است. همچنان که واژه الگوریسم (algorism) به مفهوم «اعداد گویا» از نام خود این دانشمند مشتق شده است.

در روزگار مأمون سه برادر به نام بنوموسی موجب ترجمه متون علمی یونانی و پهلوی به عربی شدند. ابومشعر بلخی گذشته از منجم، ریاضیدان هم بود و بسیاری از آثارش را به لاتین ترجمه کرده‌‏اند و در اروپا با نام البومَسَر (Albumasar) مشهور است. سنت ریاضی در ایران با همت ابوعبدالله‌ محمد ماهانی (م حدود۲۶۱ق/ ۸۸۴ م) از مردم کرمان و ابوالعباس نیریزی (م۳۱۰ق/۹۲۲م) از شهری نزدیک تخت جمشید ادامه یافت. از اینان نام‌‏آورتر، ابوالوفاء بوزجانی (م۳۸۷ق/۹۹۷م) است که از قُهستان در شرق ایران برخاست. وی در مثلثات و به‌‏ویژه محاسبات تانژانت ابداعات فراوانی کرد. این فهرست را می‌‏توان ادامه داد تا بسیاری از ستارگان نسبتاً کم‌‏درخشش مانند خجندی که در حدود ۱۰۰۰م درگذشت و نیز دانشمند شهیر عمر خیام (م حدود  ۵۱۵ق / ۱۱۲۲م) را دربرگیرد. البته او منجم نیز بود و تقویم کهن ایرانی را اصلاح کرد. تقویم او را «جلالی» می‌‏خوانند که از تقویم گریگوری دقیق‌‏تر است. از ابوریحان بیرونی (م۴۴۰ق/ ‌۱۰۴۸م) نیز که از مردم خوارزم بود، باید یاد شود؛ زیرا او یکی از بزرگترین دانشمندان تاریخ جهان است. دانش دایرۀالمعارفی او از بسیاری نوشته‌‏های گوناگونش که برجای مانده، آشکار می‌‏شود. آثار او شامل موضوعات جغرافیا، زمین‌‏شناسی، ریاضی، نجوم و تاریخ می‌‏شود که متضمن بسیاری از اطلاعات فلسفی و دینی نیز هست.

هیئت

بازشناختن ستاره‌‏شناسی از اخترشماری در قرون وسطی  چه در اروپا و چه در شرق،  امر دشواری است. به ‌‏نظر می‌‏رسد در زمان ساسانیان ستاره‌‏شناسی رایج بود؛ چرا که ترجمه‌‏های بسیاری از کتاب‌های پهلوی به عربی در این موضوع در دست است و نیز جدول های نجومی رسمی در دربار ساسانی وجود داشت. ستاره‌‏شناسان ایرانی که به علم هیئت اسلامی خدمت کرده‌‏اند، بسیارند. در آغاز خلافت عباسی از وجود خاندانی آگاهیم که نسل اندر نسل در پایتخت جدید به علم خدمت فراوان کرده‌‏اند؛ خاندان بلندآوازه نوبختی که در پی افکندن شهر بغداد کوشش کردند. نه تنها بغداد جایگاه اجرای رصدهای ستاره‌‏شناسی بود، بلکه برای برپا داشتن مدرسه جندیشاپور در خوزستان نیز احمد نهاوندی در حدود سال ۸۰۰م به ترصید پرداخت. بر حسب روایات نخستین استرلاب را محمدبن ابراهیم الفزاری در حدود ۱۶۱ق/ ۷۷۷م ساخت و برادران موسی نیز در بغداد در ستاره‌‏شناسی فعالیت داشتند؛ همچنان که حبش‌‏الحسیب مروزی و ماهانی به رصد می‌‏پرداختند. با وجود رونق علوم در پایتخت عباسیان، شهرهای ایران نیز جایگاه فعالیت علمی بودند؛ مثلاً در بلخ ستاره‌‏شناسی به نام سلیمان بن عصمت سمرقندی به سال ۲۵۷ق/ ۸۷۱م در کار رصدگیری کوشش می‌‏کرد. بعدها در شیراز ستاره‌‏شناسی به نام عبدالرحمن صوفی  از مردم ری  حلقة اوج‌‏یابی اختراع کرد تا طول فصول را اندازه‌‏گیری کند.

چند ستاره‌‏شناس در زمان حکومت آل بویه فعالیت داشتند که از آن میان یکی ابوالفضل هروی بود که در  ۳۴۸ق /۹۵۹م  رصدگیری می‌‏کرد و دیگری ابومحمود خجندی است که زیج بزرگی ساخت. ابوالعباس احمد بن محمد فَرغانی (که در اروپا به Alfraganus مشهور است) و در زمان مأمون درخشید و محیط زمین را حساب کرد و دیگران و دیگران. سنت ریاضی پس از برافتادن عباسیان در ۵۵۶ق/ ۱۲۵۸م و روی کار آمدن مغولان، همچنان ادامه یافت. در مراغه زیجی بزرگ برای خواجه نصیر طوسی که رسالت استرلاب و بسیاری موضوعات دیگر ستاره‌‏شناسی نگاشته است، پی افکنده شد. بدین گونه در ستاره‌‏شناسی نیز مانند ریاضیات، دانشمندان ایرانی رهبری را به دست داشتند. این دانشمندان خود را ایرانی یا عرب نمی‌‏انگاشتند، بلکه خادم عالم اسلامی می‌‏پنداشتند.

پزشکی‌

در پزشکی، نام بُرزویه ـ رئیس پزشکان خسرو اول ساسانی ـ برجای مانده است و نیز از کارهای مدرسه جندیشاپور که پس از تباهی اُدسا، مرکز پزشکی بزرگی شد و همچنین بعد از ۴۸۹ م مرکز پزشکی بیزانس گردید، اطلاعاتی داریم. سنت پزشکی جندیشاپور در زمان اسلام هم ادامه یافت؛ زیرا از خاندان بُختیشوع که مسیحیان نَستوری بودند، اطلاع داریم که از این مرکز برخاستند و به چند تن از خلفای عباسی همچون طبیب مخصوص خدمت کردند. سازمان بیمارستان‌‏های اسلامی یا نظام بیمارستان‌‏ها گویا بر اساس الگوی ساسانی جندیشاپور برپا شده بود و آن را در بغداد و شیراز و جاهای دیگر تقلید می‌‏کردند. نخستین ایرانی مسلمانی که جایگزین پزشکان ایرانی مسیحی شد، احمدبن الطیب سرخسی (م۲۸۸ق/‌۹۰۰م) بود. همچنین یک پزشک ایرانی به نام سابور (شاپور) بن سهل (۲۵۶ق/۸۶۹ م) در جندیشاپور به سر می‌‏برد که نخستین متن را در پادزهرهای طبی به نام «اقراباذین» نوشت که بسیاری از آن تقلید کردند.

با گذشت زمان در رشته پزشکی هم ایرانیان برتری یافتند. شاید برجسته‌‏ترین شخصیت در دوران های اخیرتر علی‌‏بن ربّن طبری باشد. وی در زمان متوکل کتابی در پزشکی پرداخت. دیگر از شخصیت‌‏های بزرگ این رشته، محمدبن زکریای رازی (م۳۱۲ق/ ۹۲۴م‌) است و علی  ‌‏بن العباس المجوسی (م۳۸۴ق/۹۹۴م) و ابن سینا بود. همه اینان هم به پزشکی می‌‏پرداختند و هم در رشته‌‏های دیگر صاحب‌‏نظر بودند و نیز در پزشکی تألیفاتی داشتند. البته بسیاری دیگر بودند مانند جرجانی و قمری؛ ولی چهار تن سابق‌‏الذکر در تاریخ پزشکی بسیار برجسته‌‏تر بودند. رازی در ری رئیس یک بیمارستان بود و سپس به بغداد رفت تا بیمارستانی را در پایتخت سرپرستی کند. گویند وی بزرگترین پزشک بالینی (کلینیکی) در اسلام بود و آثارش را به‌‏‌‏‌‏لاتینی ترجمه کرده‌‏اند. مجوسی، اهوازی بود و کارش دارای نظم و سازمان است و او از رازی به سبب بی‌‏ترتیبی در کارهایش خرده گرفته است. ابن سینا در پزشکی به سبب تألیف پرارج «قانون» که اثری عظیم در اروپای قرون وسطی برجا نهاد، مشهور است. مشاهدات بالینی او بسیار عالی بود. وی آنها را با دانش دوران گذشته آمیخت و قانون را که دایرۀالمعارف پزشکی است و تا مدتهای مدیدی در میان پزشکان شرق نزدیک و اروپا پایگاه بلندی داشت، نگاشت. جالب توجه است که پس از ابن سینا، پزشکی پیشرفت نکرد و چون این علم سخت مورد علاقه مردم است، بعدها کتاب‌های پزشکی را در ایران به فارسی می‌‏نوشتند نه عربی. تألیفات بعدی چندان چیزی بر مطالب شاهکاری ابن سینا نیفزود!

علوم دیگر

گذشته از ریاضی و نجوم و پزشکی، علوم دیگری هم بود که در زمان خلفای عباسی شکوفا گشت. کیمیا البته رواج فراوان داشت؛ ولی مخالفانی هم داشت؛ مانند حُنین‌‏ بن ‌‏اسحاق و الکندی که سخت مخالف آن بودند.

 در قلمرو فنون یا علوم عملی نیز پیشرفت هایی حاصل شد. کتاب الکندی درباره عدسی‌‏ها، پایه‌‏ای برای کشفیات آینده در غرب شد. طبیعتاً علم آبیاری و ذخیره آب و آبراهه‌‏ها از امور مورد علاقة ایرانیان بود؛ زیرا بیشتر آنها در سرزمین های خشک زندگی می‌‏کنند.  حتی یکی از امیران خراسان به نام عبدالله ‌‏بن‌‏طاهر کتابی در قنوات پرداخت به نام «کتاب القنی» که برجای نمانده است. در عوض آثار بسیاری در فلزشناسی برجای مانده که از آن جمله اثری از بیرونی است.

می‌‏توان همچنان در رشته زیست‌‏شناسی، جانورشناسی و کلیات، فهرستی از ایرانیانی که در این راهها گام زدند و کتاب نوشتند، برشمرد؛ چنان‌‏که می‌‏توان گفت اسلامی که در سده‌‏های دهم و یازدهم  میلادی (پنجم و ششم هجری) پدید آمد، اسلامی ایرانی بود که به زبان عربی نوشته شده بود!

این کیفیت حاصل اثر شگرف بغداد و بین‌‏النهرین به عنوان مرکز کار و کوشش بود؛ اما تقریباً همة دانشمندانی که این کارها را انجام می‌‏دادند، از شرق ایران بودند که در آنجا کانون دومی از جوشش و پیشرفت علمی برپا بود. بدین گونه محور بغداد و خراسان نه تنها در سپاهی که عباسیان را به قدرت رساند و مأمون را بر تخت نشاند، بلکه در علوم و دانش دیگر رشته‌‏ها پدیدار گشت.

ادبیات و زبان

در زمانی که ایرانیان نیروی خود را صرف شاخه‌‏های گوناگون فرهنگ می‌‏کردند، تازیان تنها در زبان و سخن‌‏سرایی طبع‌‏آزمایی می‌‏کردند؛ آن هم در محدوده‌‏ای خاص که البته نموداری از توانایی‌‏شان در به‌‏کار بردن لغات بود. این همان ویژگی بود که اعراب می‌‏توانستند به موالیان ذوالفنون خویش بیاموزند و ایرانیان نیز به خوبی آموختند. طبیعی بود که ایرانیان به فراگرفتن عربی بپردازند و در آن تحقیق کنند. از بعضی پارسیان آگاهی داریم که در قرن اول هجری در مدینه به پژوهش در صرف و نحو عربی پرداختند؛ اما اشتباه است که تصور شود بررسی صرف و نحو عربی را نخست ایرانیان آغاز کردند. روایت نسبتاً قابل اعتماد آن است که عربی به نام ابوالاسوددوئلی (متوفای ۶۹ق) نخستین نحوی زبان عربی بود. در دو شهر پادگانیِ بصره و کوفه، نخست بیشتر به فارسی سخن گفته می‌‏شد تا به عربی! بدین‌‏ترتیب در این شهرها دو زبان رایج بود.

داستان‌های بسیاری درباره لغزش‌های عربی نخستین سرداران عرب که در محیط فارسی زبان بصره پرورش یافته بود، بر سر زبان‌ها بود. سیبویه (م حدود ۱۷۷ق) بزرگترین نحوی آغاز اسلام است؛ ولی استادش خلیل‌‏بن احمد از تازیان عمّان بود؛ بنابراین ایرانیان و عربها هر دو در نحو و نیز شعر عربی کوشیدند.

 یکی از صفات دربار هارون و مهدی، دوزبانه بودن آن است و حتی لقب ظریفی به شاعر عرب علی‌‏بن خالد داده شده بود:«البرداخت» که معرّب «پرداختِ» فارسی است؛ یعنی کسی که صیقلی شده باشد.

داستان‌های فراوانی درباره ایرانیانی وجود دارد که عربی را به غلط تلفظ می‌‏کردند. البته خود عربها هم از این لغزش برکنار نبودند.

باید به خاطر داشت که نه تنها مهاجرنشین‌‏های عرب در ایران وجود داشت، بلکه از آثار جغرافیانگاران چنین برمی‌‏آید که مهاجرنشین‌‏های ایرانی نیز در عربستان و شام وجود داشت و رواج این دو زبان امری عمومی بود. در این دوران از استادانی آگاهی داریم که به هنگام تدریس، هر دو زبان را به کار می‌‏بردند؛ مثلاً موسی ‌‏بن ‌‏سیّار الاسواری قرآن را به عربی برای گروهی که در جانبی بودند، تفسیر می‌‏کرد و به فارسی برای گروهی دیگر که در جانب دیگر بودند.

ابن مقفّع و عبدالحمید هر دو ایرانی و پایه‌‏گذار نثر عربی بودند؛ ولی اگر کسی نامهای سخن‌‏سرایان عربی‌‏گو و فارسی‌‏گو را در جلد چهارم «»یتیمۀالدهرِ» ثعالبی که جُنگ شاعران است بررسی کند، از عرب و عجم،کسان بسیاری می‌‏یابد؛ فی‌‏المثل ابوالطیّب ‌‏المصعبی ‌‏بن‌‏ حاتم که شاعری چیره در هر دو زبان  بود. هم ایرانیان و هم عربها به سرودن اشعار عربی پرداختند؛ همچنین هر دو گروه در مشرق قلمرو خلافت به سرودن اشعار فارسی دست زدند.

 البته نسبت تازیان فارسی‌‏گو بسیار کمتر از ایرانیان عربی‌‏گو بود؛ ولی نباید از فارسی گفتن عربها در شگفت  شد؛ زیرا بسیاری از آنها در محیط‌‏های فارسی‌‏زبان می‌‏زیستند. همچنین در جنبش‌‏های «شعوبیه» بعضی ایرانیان به عربی به تازیان می‌‏تاختند و بعضی نیز به عربی از عربی دفاع می‌‏کردند.

عربانی بودند که اسلام را با عرب یکسان نمی‌‏گرفتند. یک شاعر اموی در زمان قتیبۀ بن مسلم گفته است که: «پدرم اسلام است نه تمیم یا قیس؛ آن چنان که دیگر عربان خود را به طایفه خویش می‌‏بندند!» این چنین اموری البته نادر بود؛ ولی به ایرانیان زیادی برمی‌‏خوریم که از عربی دفاع کرده‌‏اند؛ مثل ابوریحان بیرونی، زمخشری و حتی طاهر بن حسین (م۲۰۷ق) امیر خراسان که به چیره‌‏دستی در نگارش منشیانه عربی نام‌‏آور شد و با این همه مدعی بود از پشت رستم است و به داشتن تبار ایرانی سرافرازی می‌‏کرد و بعدها تا زمان آل‌‏بویه، وزیر فخرالدوله، صاحب بن‌‏ عبّاد ایرانی که از تازیان در برابر ایرانیان دفاع می‌‏کرد.

از آغاز فتوحات اسلامی، عرب و عجم مسلمان به آموزشگاه‌‏هایی که در آن قرآن تدریس می‌‏شد، می‌‏رفتند و به تدریج موضوعات فرعی دیگری مانند صرف و نحو، معانی و بیان بر برنامه افزوده شد و حتی بودند آموزگاران ایرانی که به کودکان عرب قرآن درس می‌‏دادند. زبان عربیِ تعلیمی در همه جا، عربی قرآنی بود،هرچند که لهجه‌‏های عربی به‌‏‌‏صورت روزافزونی از عربی قرآنی فاصله می‌‏گرفتند؛ اما ایرانیان سبک عربی قرآنی را نگاه داشتند.

 آشکار است که حتی ایرانیان زرتشتی مانند برمکیان و خاندان فضل ‌‏بن‌‏ سهل پیش از آنکه اسلام بیاورند، عربی را آموختند؛ اما نحوه آموزش ایشان معلوم نیست. اگر به عبدالحمید (م۱۳۲ق) بنگریم که دبیر مروان  ـ خلیفه اموی  ـ بود و شاید نخستین نحوی بزرگ و صاحب سبک در نثر عربی باشد، درمی‌‏یابیم که سنت دبیری در آموختن عربی قرآنی تا چه اندازه مؤثر بود؛ سنتی که سبب شد بسیاری از اصطلاحات و آداب ایرانی به عربی راه یابد.

نخستین فرهنگ عربی گویا در خراسان به دست خلیل بن احمد

(م ۱۷۵ق) نوشته شده باشد. خراسان مرکز علوم اسلامی بود؛ هم به سبب اعرابی که درآنجا ساکن شده بودند و هم به سبب خود ایرانیان. به گفته مَقدِسی(م‌۳۹۰ق) خالص‌‏ترین عربی در زمان او در خراسان تکلم می‌‏شد؛ زیرا دانشمندان مسلمان ایرانی کوشش های فراوان برای فراگرفتن عربی درست مبذول می‌‏داشتند.جالب توجه است که بگوییم ایرانیان نخستین کسانی بودند که به صرف و نحو عربی دلبستگی یافتند و برخلاف اعتقاد عمومی، عربها نیز به فارسی علاقه‌‏مند بودند؛ چنان که در دربار هارون‌‏الرشید یک شاعر عرب به نام العمانی شعری سرود که تمام قافیه‌‏هایش به‌‏‌‏‌‏ فارسی بود! ضمناً چون ایرانیان در زمان عباسیان بسیار به شعر عربی می‌‏پرداختند، می‌‏توانیم حدس بزنیم که بعضی از ایشان در شعر فارسی هم آزمایش‌هایی کرده باشند.

پروفسور ریچارد نلسون فرای

ترجمه: مسعود رجب‌‏نیا

منبع: روزنامه اطلاعات

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612