میراث مکتوب- ارسطو در باب نهم «پوئیتیکا» یا «بوطیقا» (به عنوان انجیل فلسفه هنر)، بخشی با عنوان تاریخ و فلسفه دارد. وی در این بحث جذاب و عالی، به بررسی تطبیقی و نیز ارزش و اهمیت شعر و فلسفه میپردازد. روح کلام او این است که: شعر از تاریخ، فلسفیتر است. وی با تأکید بر اینکه شاعر نباید امور را آنچنانکه در واقع روی داده است، بیان و نقل کند، بلکه «کارش این است که امور را به آن نهج که ممکن هست اتفاق افتاده باشد، نقل و روایت کند» (ارسطو، ۱۳۶۹: ۱۲۸)، میان «شاعر» و «مورخ» تفاوت قائل میشود. از دیدگاه او، تفاوت میان شاعر و مورخ در اصل این نیست که یکی روایت خود را در قالب نظم درمیآورد و دیگری در قالب نثر، بلکه تفاوت شعر و تاریخ در این است که مورخ در بیان رویدادها، از حوادثی سخن میگوید که در واقع روی داده و تمام شده است (همان معنای دقیق تاریخ: عبور از حوادث)، در حالی که شاعر سخنش در باب وقایعی است که ممکن است روی دهد: «از این روست که شعر فلسفیتر از تاریخ و مقامش بالاتر از آن است» (همان). ارسطو در باب این معنا که به نظم درآوردن مطالب الزاما خلق شعر نیست، به بیان مثالی در باب تاریخ هرودت میپردازد: «ممکن است که تاریخ هرودت به رشته نظم درآید، اما با اینهمه آن کتاب، همچنان تاریخ خواهد بود خواه نظم باشد و خواه نثر.»
حال سؤال این است: چرا شعر (و در اینجا ادبیات) فلسفیتر از تاریخ است؟ به تعبیر ارسطو، زیرا شعر از امر کلی حکایت میکند، در حالی که تاریخ، بیانگر امر جزئی است و طبیعتاً شعر به عنوان قائل امر کلی، به فلسفه که علم تأمل و تحقیق در باب کلیات است، نزدیکتر است. اما امر کلی چیست؟
ارسطو امر کلی را چنین تعریف میکند: «مقصود از امر کلی در این مقام این است که شخصی چنین و چنان فلان کار یا بهمان کار را به حکم احتمال و یا به حسب ضرورت انجام میدهد و در شعر، سخن از همینگونه است هرچند برای اشخاص داستان هم اسمهایی [در شعر] ذکر میشود؛ اما امر جزئی مثلا عبارت است از کاری که [شخص معینی] کرده است یا ماجرایی که برای او اتفاق افتاده است». بنابراین ارسطو میان امر جزئیِ واقع که تاریخ بیانگر آن است با امر کلی فلسفی که شعر بیانگر آن است، تفاوت قائل میشود. در شعر و بهویژه نمایش، شاعر و نمایشنامهنویس مطالب را به گونهای بیان میکند که هم محتملالوقوع است، هم از یک قاعده پیروی میکند؛ اما تاریخ بیان این نوع روایت نیست، بلکه بیان چیزی است که اتفاق افتاده و تمام شده است.
چرا ارسطو چنین حکمی صادر میکند؟ زیرا فقط از این طریق است که شعر وظیفۀ فلسفی خود در تهذیب اخلاقی شهروندان یا مخاطبان را انجام میدهد. اگر روایت به گونۀ تاریخی عرضه شود، هیچ کاتارسیسی را برنمیانگیزد و صفاتی چون ترس و شفقت را از نفس انسان نمیزداید (بگذریم از اینکه برخی کاتارسیس ارسطویی را «تخلیه» و برخی «تجلیه» تفسیر کردهاند. در معنای اول، آن دو صفت از نفس زدوده میشوند و در معنای دوم نفس به آنها آراسته میشود)؛ اما اگر به نحو امکانی روایت شود، مخاطب با همذاتپنداری با شخصیتهای مطرح در شعر و نمایش و با قرار دادن خود در جایگاه آنان، میکوشد به گونهای عمل کند که خطاهای آنان را در حیات خویش تکرار نکند. همچون کاتارسیسی که از خوانش یا نظاره نمایشنامه اتللو در نفس انسان ایجاد میشود. کاتارسیسی که انسان را از هر گونه شتاب در تصمیم بازمیدارد. همان گناه بزرگ اتللو در کشتن عجولانه و بیمنطق محبوبش دزدمونا.
فقط در صورتی این کاتارسیس یا عبرت از شعر و نمایش ایجاد میشود که نوع روایت، بیان کلیت زندگی انسانی باشد و به یک عبارت تمامی انسانها را در بر بگیرد، نه زندگی یک شخص خاص را.
نتیجه اینکه از دیدگاه ارسطو، شعر جزئی از فلسفه است، نه بنا به غلط رایج، نقطه مقابل آن. همان تقابلی که مثلا تولستوی در نقد افلاطون به آن اشاره میکند. تولستوی معتقد است افلاطون هنر شاعری خود را در پای فلسفه قربانی کرد؛ شاید از این رو که تصور میکرد در فلسفه به چیزی بزرگتر از آن میرسد. یا مثلا ساموئل تیلور کالریج انگلیسی که متهم بود با فلسفه، ذوق شاعری خود را بیرحمانه سرکوب کرده است. این نکته بیانگر آن است که معمولاً در برخی اندیشهها و فرهنگها، شعر و فلسفه مقابل هم قلمداد شدهاند، بهویژه با اتکای به این معنا که شعر ریشه در ذوق دارد و فلسفه در عقل.
استاد دادبه
دکتر اصغر دادبه از جمله کسانی است که حیات علمیاش به کمال بیانگر تألیف شعر و فلسفه در جان و جهان اوست. توفیقات روزافزون این اندیشمند فرزانه ریشه در این مؤانست و تألیف دارد. او نمیتواند متهم شود وجه ادیبانه خود را در پای فلسفه قربانی کرده یا فلسفهاش را در پای فرزانگیاش در ادبیات. حیات علمی این فیلسوف ادیب، تفسیر و تعبیر این معناست. نگاهی به تألیفات و مقالات او مؤید این مدعاست. برای این استاد عزیز و گرانمایه که عضو هیأت مدیره «انجمن آثار و مفاخر فرهنگی» نیز هستند، آرزوی عزت، سعادت و سلامت دارم و توفیقات هر چه بیشترشان را از خداوند متعال خواستارم.
حسن بلخاری
منبع: اطلاعات