آن صبح آفتابی پیش چشمانم میآید، در نیمههای شهریور ۱۳۸۶؛ راستۀ کتابفروشیهای مقابل دانشگاه، اندکی پیش از بالا رفتن کرکرهها. چند نفری جلوی «خوارزمی» گرد آمدهاند تا پیکر علیرضا حیدری را بدرقه کنند، مدیر و مؤسس انتشارات خوارزمی. رضا سیدحسینی، گریان، بر چهارپایهای نشسته و دیگرانی ایستاده، مبهوت و غمزده، یکی هم زهرائی، آرام و باوقار. کمتر از دو ماه بعد، سفری به زنجان و شرکت در همایشی یکروزه به نام و یاد حیدری و کتابهایی که منتشر کرد. از جمع همسفران، سیدحسینی پیش از همه رفت و کیوان سپهر بعد از او. چهرۀ زهرائی را به یاد میآورم، همچنان آرام و کمحرف با کلاهی که تمام روز بر سرش بود.
شباهت حیدری و زهرائی را تنها نه در مرگ مغبوط و نابیوسان هر دو که تا حدی در شیوۀ ناشریِ آنان نیز میتوان یافت. آن یکی، از پسِ تجربۀ سردبیری سخن و ادارۀ انتشارات دانشگاه صنعتی، خوارزمی را به راه انداخت و در آن خوش درخشید و با جلب اعتماد نویسندگان و مترجمان و پژوهندگانی نامدار همچون مجتبی مینوی، پرویز ناتل خانلری، محمد قاضی، یحیی مهدوی، منوچهر بزرگمهر، محمدحسن لطفی، فریدون آدمیت، سیمین دانشور، غلامحسین یوسفی، محمدعلی موحد، نجف دریابندری، عزتالله فولادوند، و دیگرانی از زندهیادان و زندهبادان، مقبولیتی یافت که خوانندگان و خریداران کتاب ــ اگر هم نویسنده و مترجم را نمیشناختند ــ دیدن لوگوی خوارزمی و آن نقش و نگار حاشیۀ جلد کتاب، کار محمود جوادیپور، کافی بود تا در برگزیدنش تردیدی به دل راه ندهند. حیدری نیز، آن سالها که دل و دماغ کار کردنش بود، در مراحل فنی دقت بسیار به کار میبست ــ گو نه با طمأنینۀ زهرائی ــ تا کتاب، با امکانات آن روزگار، تا حد ممکن کمغلط باشد و آراسته و خوشدست و خوشخوان.
از تأسیس «کارنامه» تا امروز، بیشوکم، زمانی برابر نیمی از سالهای مدیریت حیدری در خوارزمی گذشته است و تعداد عناوین کتابهای آن چهبسا به عُشرِ آنها نرسد که حیدری به چاپ رساند. باری، زهرائی در روزگار خودش شهرتی یافت که اغلب کتابخوانان زمانه به نام و چهره میشناختندش. خبر رفتنش را نیز خوانندگان کتابها و مشتریان فروشگاهش با چنان سرعتی پخش کردند که در اندک ساعاتی نهفقط از پایتخت تا دورترین شهرها رسید که مرزها را هم درنوردید. بدبینانه میتوان گفت جماعت کتابخوانان این سالها چندان تقلیل یافته است که در حلقه بازماندگان همه، از خواننده و پدیدآورنده و ناشر و ارزیاب، یکدیگر را میشناسند؛ اما انکار نمیتوان کرد که نام زهرائی، با تأثیر او، در دولت مستعجلش، بر بازار کتاب ایران و خونی تازه که در رگهای صنعت نشر روانه کرد، نه از گزاف پراکنده است.
نام زهرائی را اولبار، کودکی ۹ ـ ۱۰ ساله بودم که در خانه شنیدم. عموی پدرم کتابی دربارۀ کمالالدین بهزاد نوشته و در انگلستان به چاپ رسانده بود و انتشار نسخۀ فارسی را در وطن به ناشری میخواست بسپارد که از عهدۀ مخارج سنگین کتابی انباشته از نگارگری برآید و به «کارنامه» حوالتش داده بودند. از همان روزها بود که پدرم، به نیابت از نویسنده، کارهای آن کتاب را در دیدارهایی با زهرائی پیگیری میکرد و از آن کتاب هنوز ــ که کودکِ آن روزها به بیستوپنج سالگی رسیده است ــ خبری نیست و میدانم که بسیار کتابها در کارنامه سرنوشتی مشابه یافتهاند. روزی که، حدود ۱۰ سال پیش، نسخهای از نحو هندی و نحو عربی فتحالله مجتبائی را پدر به خانه آورد و به من سپرد، این را هم از زهرائی شنیده بود که او میخواهد، به هر قیمتی، کتاب را شکیل و چشمنواز منتشر کند، حتی کتابی را که خوانندگانش، علیالقاعده، جز معدودی استاد و دانشجو و پژوهشگرِ علاقهمند به برخی مباحث زبانشناختی نباشند. هفتهزاروپانصد تومانِ آن روزها هم، برای کتابی به آن قواره، آنقدر سنگین بود که زهرائی، وقتی نسخهای از آن را بهوجد نگریسته و بهلطف هدیه کرده بود، بگوید که میداند چهبسا بیش از پنجاه نسخهاش را نخرند. نمیدانم چند نسخهاش را خریدند؛ این قدر هست که نسخههای آن را همچنان، به همان زیبایی و چشمنوازی، در بازار میتوان یافت. در نظر زهرائی کتاب هم «کالا»یی بود که تولیدکنندهاش موظف است آن را با بهترین کیفیت در اختیار مصرفکننده بگذارد. هرگز هم نگفت و به رخ نکشید که کار فرهنگی دارد میکند و دغدغهای جز فرهنگ ندارد. انکار نکرد که، همچون هر تولیدکننده و فروشندهای، برای تولید محصولات بعدی سرمایهای میخواهد که از راه فروختن کتابها به دست میآید. خوب میدانست، و دیگران هم میدانستند، که چه میکند. با کارش و به کارش عشق میباخت و عمر و سرمایه و چشم را در کار خواندن و خواندن و باز هم خواندن نمونههای مکرر میکرد. ارقام حیرتانگیزِ نمونههای چاپی کتابهای کارنامه را اهل فن، همچون عجایب، نقل میکردند، از هجدهمین نمونۀ فصوص الحکم برادران موحد که کسی خوانده بود و میدانست آخرین نمونه نیست یا نمونۀ چهل و چندمِ کتابی دیگر که، بهواسطه، شنیدم کسی میخوانده است، تا نمونههای سهرقمی که شنیدنش به شنیدن افسانه میمانست در روزگاری که ناشرانی چهبسا نامدار و پرسابقه کتابهایی روانۀ بازار میکردند که برای یافتن خطاهای حروفنگاری آنها لازم نبود به متن کتاب برسی؛ صفحات حقوقی و شناسنامه و پشت و روی جلدشان خبر میداد از سرّ ضمیر. کسی نوشته بود زهرائی و نظایرش که میروند دنیا را گویی به متوسطها و زیرمتوسطها میسپارند. این سخن را، لااقل دربارۀ کتاب و نشر، انکار نمیتوان کرد. در زمانۀ ناشران بچاپوبفروش، زهرائی و معدودی دیگر که خلاف جریان آب شنا میکردند، آبروی نشر بودند. زهرائی هم، مثل حیدری، در جلب اعتماد بزرگان موفق بود: امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)، نجف دریابندری و محمدعلی موحد سالها کارشان را جز به او نسپردند و چنین توفیقی بیتردید رشکبرانگیز است. زهرائی قدر دانست و اعتمادِ سختبهدستآمده را آسان از کف نداد و دو دهه تنها نه ناشر که یار و همراه آنان، و بسیاری دیگر، ماند. کتابخوان بود و مجلهخوان؛ به قول یکی از کتابفروشان خبرۀ جلوی دانشگاه، «از معدود همکارانی که مرتب کتاب میخرند». در همه کاری مبتکر بود. شهرکتاب نیاوران را زمانی به راه انداخت که چندان نمونهای در شهر نداشت و آن فروشگاه را هم خوب میدانست چگونه بگرداند که سالها رونقش را حفظ کند و در شمار مهمترین و مطبوعترین مراکز فرهنگی شمال تهران بماند. کتابهایی در قطع کوچک، با جلد ضخیم و روکشدار، را باب کرد که مایۀ شگفتی بود ــ و چهبسا هنوز هم هست ــ که اگر قرار است قطع کوچک از قیمت بکاهد تا طبقهای که توان خریدن کتاب گرانبها ندارند روی به آن بیاورند، چه جای این همه هنرنمایی است. آن کتابها را هم خوب خریدند. نام کارنامه بسیاری از کتابخوانان را، پیش از دیدن قیمت کتاب، میترساند که لابد گرانبها خواهد بود. در مقابل، گروهی هم کتابهای چشمنواز و گرانقیمت میپسندند. چه جای ارزان و گران که برخی کتابهایش از آنها بود که «باید» خرید و خواند. سیاهمشق سایه، کتاب مستطاب آشپزی دریابندری و راستکار، خواب آشفتۀ نفت و چند کار دیگر از دکتر موحد از آن جملهاند. چیزی که پروای آن نداشت، افزایش عناوین کتابهایش بود. چه باک که هر سال، در موسم نمایشگاه، فهرست کتابهایش را نه در جزوهای چند ده برگی که در یک برگ کاغذِ تاشده عرضه کند، و باز شکیل و چشمنواز؛ همچون تزئینات غرفۀ کوچکش. از کیفیت کار خود مطمئن بود و از ارزش آن نمیکاست. از غرفهداران کارنامه میشنیدم که زهرائی خوش ندارد از قیمت کتابهایش بکاهد. از همان دهدرصدِ نمایشگاه هم شاید بهضرورت چشم میپوشید. میگفتند دست و دلش نمیلرزد در اهدای کتاب، اما به ضرب و زور تخفیف نمیخواهد بفروشد. گویا در پیر پرنیاناندیش خواندهام از قول سایه که در بدو انتشار حافظ به سعی سایه وقتی یک بسته از آن را دیده بوده است در بلبشوی یکی از کتابفروشیها کسی رویش نشسته، به لطائفالحیل، نه با تندی و پرخاش، پس گرفته و بعدها بهظرافت گلایه کرده است که حافظ چاپ کردهام، نه صندلی. نهفقط بهای کتابهایش که آهستگی انتشارشان نیز مایۀ اشتهارش بود: دیر و دلپذیر. همین بود که گهگاه اگر صاحبکتابی از تأخیر او، به تعبیر بیهقی، بر خویشتن میژکید بهدل نیز یقین میداشت که حاصل کار میارزد به این انتظار. ورنه نامدارانی را که ناشران برای گرفتن کتابی از آنان صف میبندند و سر و دست میشکنند چه حاجتِ انتظار؟ و بودند کسانی که شکیب از کف میدادند و کتاب را به ناشری دیگر میرساندند و شاید، دستکم برخی از آنان، پشیمان هم میشدند. آنچه هر خواننده، با هر میزان از آشنایی به امور نشر، در نخستین نگاه در مییابد، زیبایی جلد کتاب است و کاغذهای خوشرنگ و خوشجنس و قطع مناسب و احیاناَ خوشدست و خوشخوان بودنش؛ اما در پس این زیبایی ظاهر تردیدی نبود که در کتابهای کارنامه یا غلط نمیبینی یا در حکم النادرُ کالمعدوم. چه جای خطا که از «ترک اولی»های صفحهبندی و حروفنگاری اثری نبود. در زمانهای که برخی ناشرانش پروای بافاصله و بیفاصله نداشتند، درد نیمفاصله و ربعفاصله بود در سر زهرائی؛ که فرقشان را بسیاری از خوانندگان حرفهای نیز، با چشم نامسلح، نمیتوانند دید. دست و دلش نمیلرزید که برای ظرافت و زیبایی کار خرج کند. و همین بود تفاوت او با ناشرانی که در تقلید از کارش به طرح جلد و انتخاب کاغذ و برش کتابها، جملگی بهظاهر شبیه و در باطن بسیار نازلتر از کار او، بسنده میکردند و از آن مایه دقت که به کار میبست و آن سرمایه که خرج میکرد تا متن کتاب هم به همان آراستگی و پیراستگی باشد که جلدش، چشم میپوشیدند. فیالجمله به کتابهای کارنامه هم، مثل خوارزمی، میشد مطمئن بود که از زبان یأجوج و مأجوج و مطالب بیاساس در آنها نشانی نیست. و زهرائی ــ با آنهمه کار که برای هر کتابش میکرد ــ هرگز نام خودش را در مقام ویراستار و نمونهخوان و ناظر و کوشنده و جز آن روی جلد و در شناسنامۀ کتابها نیاورد. اخلاق نشر را در این روزگار از او میتوان آموخت. نقش او در رونق ویرایش و ارتقای جایگاه ویراستاران را نیز نادیده نباید گرفت. علاوه بر میدان دادن به ویراستاران شایسته، روزگاری سودای انتشار مجموعه کتابهایی دربارۀ ویرایش در سر داشت و همان چند کتابی که به چاپ رساند، از گفتوگوی خواندنیِ ناصر حریری با نجف دریابندری تا گفتوگوی نهچندان بلندِ لاریسا مکفارکر با رابرت گاتلیب (با ترجمه مژده دقیقی و احمد کساییپور) ماندگار خواهند بود. بسیاری از ویراستاران و نسخهپردازان و منتقدان نیز، در کنار خوانندگان دیگر، قدردانش بودهاند و خواهند بود که اگر کسی سراغ کتابِ ویراسته و از هر نظر مقبول میگرفت، کارهای او را میشناساندند و خود نیز هرگاه از کتابهای شلخته به تنگ میآمدند، با چند دقیقه ورق زدن کتابهای او گَرد ملال از خاطر میزدودند.
ورای این همه، زهرائی برای نویسندگان و مترجمانی که کارشان را به چاپ میرساند، تنها نه ناشر که یار و غمخوار هم بود. از نزدیک نمیشناختمش و نشست و برخاستی با او نداشتهام؛ اما، از اهل قلم و از ناشران، جز ذکر خیرش نشنیدهام، الّا گهگاه گلایههایی از دقت و طمأنینهای که در نظر آنان به وسواس پهلو میزد. باری، ناشری را که، به تعبیر دکتر شفیعی کدکنی، «ساخت و صورت کتاب را تا مرز صنایع مستظرفه تعالی بخشید» حق است که از مقابل خانۀ هنرمندان بدرقه کنند و در قطعۀ هنرمندان به خاک بسپارند. همکاران سوگوارش اگر هر یک شمّهای از دقت و هنر و اخلاق او پیشه کنند، بیگمان بهترین قدردانی از اوست، که هم یادش را زنده میدارد و هم سرآغاز فصلی تازه و پربار است در تاریخ صنعت چاپ و نشر این سرزمین. زهرائی از این پس در بیت بیتِ غزلهای سایه، در سطر سطر نوشتههای موحد و ترجمههای دریابندری، و در تصاویر دلپذیر کتاب مستطاب آشپزی و دیگر آثار هنری که برجای نهاده است زنده خواهد بود. بادا که «کارنامه»اش نیز پس از او سرنوشتی متفاوت با خوارزمیِ پس از حیدری بیابد و «چشم و چراغ» آن، با همت خانواده و فرزندانش، روشن بماند و نام نیکش پایدار.
الوند بهاری – ۳۰ مرداد ۱۳۹۲
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در کنار استاد نجف دریابندری – مراسم تشییع پیکر مرحوم محمد زهرائی
………………………………………………….
نظر کاربر: نجمه شبیری
آقای بهاری بسیار خوب نوشته اید و مینویسید و عجبا که در این سالها همواره در شگقتی سوگ عزیزی به هم برخورد میکنیم. و با تمام این تفاسیر ایمان پیدا کرده ام که زندگی چیزی جز حوضچه اکنون نیست و آن حرف های قدیم را به تمام فراموش کرده ام که روز مرگی و روز مرّگی مینامدیمش. جدا همین بودنهای به ظاهری تکرای و روزمره، همان چیزی است که در فرهنگ لغات زندگی معرفی شده. با دکتر حائری عزیز هنوز در نیمه گفتگویی ناتمام بودم و از شش ماه قبل قرار بود به دیدار جناب زهرایی بروم!!!!!!!!!!!! و کلی کارهای نیمه تمام که با آقای ذوالفقاری نازنین و بی تکرار …بگذریم… دریغ
نظر کاربر: طناز افراشته
چقدر سختِ در مورد رفتنِ کسی انقدر خوب بنویسی الوند بهاری عزیز…….تلخ بود….خیلی از صمیم قلب به اهل ادب تسلیت می گویم
نظر کاربر: مجدالدین کیوانی
بهاری به راستی حق مطلب را ادا کرده است. دست مریزاد! کاش پاره ای از اشارات ظریف نیشدارش به گوش ناشرانی که بازار کتاب و عرصۀ دانش پژوهی را به گند کشیده اند فرو می رفت. چه می شد به جای زهرایی یکی از ناشران “بچاپ و بفروش” رفته بود؟
نظر کاربر: فرزانه پورقناد
بسیار جامع و مفید بود بخصوص با نثر دلچسب شما یاد زهرایی گرامی جاودان
نظر کاربر: امیر احمدی
پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۲ – ۱۹:۰۰
الوند جان دست مریزاد، دل نوشته ات را خواندم بسیار دقیق و ظریف بود. آیا می توان روزی را دید که ناشران تلاش زهرایی را از بن جان درک کنند و کتاب را به چشم یک اثر ببینند تا یک کالا؟!!! اثری والا که روح و جان ادمی را با چشمه سارهای دانایی آشنا می کند. یادش، نامش و آرمانش پایدار باد.