محمد دهقانی، پژوهشگر، مترجم و استاد زبان و ادبیات فارسی، در سال ۱۳۴۴ در اراک زاده شد و تحصیلات ابتدایی تا پایان دبیرستان را در همان شهر گذراند. او در سال ۱۳۶۷ دورهٔ کارشناسی زبان و ادبیات فارسی را در دانشگاه چمران اهواز و سپس در سال ۱۳۷۳ کارشناسی ارشد را در دانشگاه فردوسی مشهد به پایان رساند. دهقانی در سال ۱۳۷۷ با نگارش رسالهای با عنوان «تاریخ نقد ادبی در ایران» به راهنمایی عبدالحسین زرینکوب، دورهٔ دکتری خود را در دانشگاه تهران به اتمام رساند. پس از آن مدتی در دانشگاه سمنان تدریس کرد و دو سال بعد به دانشگاه تهران دعوت شد. او در سال تحصیلی ۱۳۸۴–۱۳۸۵ به عنوان استاد مدعو در دانشگاه پکن فعالیت داشت.
دهقانی از نویسندگان فعال در نشریاتی چون «نگاه نو» و فصلنامهٔ «نقد کتاب ادبیات» است و آثار تألیفی مهمی از او منتشر شده که از میان آنها میتوان به «وسوسهٔ عاشقی»، «پیشگامان نقد ادبی در ایران»، «از شهر خدا تا شهر انسان»، «حدیث خداوندی و بندگی» و «یادداشتهای پکن» اشاره کرد.
او همچنین در مجموعهٔ «تاریخ و ادبیات ایران» نشر نی کتابهایی دربارهٔ چهرههای برجستهٔ علمی و ادبی ایران، از جمله «ابن سینا»، «ابوریحان بیرونی»، «دقیقی»، «رودکی»، «ناصرخسرو»، «منوچهری»، و نیز آثاری پژوهشی دربارهٔ متون مهمی چون «شاهنامهٔ ابومنصوری»، «تاریخ بلعمی»، «ترجمهٔ تفسیر طبری» و «شاهنامهٔ فردوسی» نوشته است.
دهقانی همچنین مترجمی فعال است و ترجمههای او طیف گستردهای از موضوعات ادبی، تاریخی، فلسفی و روانشناختی را دربرمیگیرد. از میان ترجمههای برجستهٔ او میتوان به «تاریخ اجتماعی ایران در عصر آل بویه»، «خرد و فرزانگی»، «گدا»، «دانش خطرناک»، «روانشناسی دین»، «علم و دین»، «روشنفکران ایران در قرن بیستم»، «اسطوره»، «تاریخنگاری فارسی»، و «فردریش نیچه: زندگینامهای فلسفی» اشاره کرد. او همچنین آثاری از نیکوس کازانتزاکیس، از جمله «بودا»، «به سوی آزادی» و «چین و ژاپن» را به فارسی برگردانده است.
دهقانی برای فعالیتهای ادبی و ترجمههای خود جوایزی نیز دریافت کرده که از جملهٔ آنها میتوان به دیپلم افتخار انجمن ادبی پارناسوس یونان برای ترجمهٔ آثار کازانتزاکیس (۲۰۰۶) و جایزهٔ بهترین نقد کتاب در حوزهٔ تاریخ و جغرافیا از خانهٔ کتاب ایران (۱۳۹۲) اشاره کرد.
محمد دهقانی با حضور در خبرگزاری کتاب ایران از خاطرات دوران دانشجویی خود، از نقش تاثیرگذار ادبیات در بازتاب حال و هوای انسان و جامعه و نیز از اسناد کتابخانه مینوی و فعالیتهایی که در این کتابخانه انجام شده و در حال انجام است، سخن گفت. این گفتو گو را در ادامه میخوانید:
ممکن است ابتدا کمی به عقب برگردیم و از خاطرات دوران دانشجوییتان صحبت کنید؟ چون من ندیدهام جایی درباره آن دوران صحبت کرده باشید: پایاننامهتان، تجربههایی که از محضر اساتید (از جمله دکتر زرینکوب) داشتهاید…
گمان میکنم اولین بار دکتر زرینکوب را در سال ۱۳۷۴ دیدم؛ زمانی که به راهنمایی و اشاره دکتر شفیعی به منزل ایشان رفتم، چون میخواستم پایاننامه دکتری بگیرم. دکتر شفیعی فرمودند: «چون قصد داری در نقد ادبی کار کنی و پیش از تو نیز دوستان دیگری همین مسیر را با دکتر زرینکوب طی کردهاند، بهتر است ایشان استاد راهنمای رسالهات باشند و من استاد مشاور.» آدرس منزل را دادند و من هم رفتم. آن زمان بسیار جوان بودم؛ برعکس اکنون که تمام سر و ریشم سفید شده، آن موقع ریش پری داشتم و به اقتضای روزگار کتوشلوار سبز با پیراهن سبز پوشیده بودم و یقهام را هم کاملاً بسته بودم؛ خلاصه ظاهری کاملاً حزباللهی داشتم. در زدم. خانم جوانی در را باز کرد که اکنون به خاطر ندارم چه کسی بود. طبق گفته دکتر شفیعی باید دوشنبهها میرفتم، چون «مجلس بار عام» آقای دکتر در آن روز برقرار بود و همه بدون تعیین وقت قبلی پذیرفته میشدند.
بنابراین کسی انتظار نداشت پشت در با چنین ظاهری روبهرو شود. خانمی در را باز کرد و از دیدن من بسیار تعجب کرد. وقتی گفتم با دکتر زرینکوب کار دارم، خودِ استاد دم در آمدند. توضیح دادم که دکتر شفیعی مرا فرستادهاند. چون غریبه بودم مرا کنار خودشان نشاندند. در آن مجلس، اگر درست در خاطرم مانده باشد، دکتر شرف خراسانی حضور داشت و وقتی رسیدم، ایشان شعر میخواندند. دوستان دیگری هم بودند؛ آقای دولتشاهی (اگر اشتباه نکنم) و شاید داریوش فروهر.
پس از اینکه شعرخوانی دکتر شرف تمام شد و پذیرایی آغاز شد و فرصت صحبت پیش آمد، دکتر زرینکوب از من پرسیدند برای چه آمدهام. ماجرا را شرح دادم. سپس پرسیدند: «شما که محاسن دارید، ببخشید سؤال میکنم، سهمیهای هستید یا خودتان قبول شدهاید؟» پاسخ دادم: «نه استاد، خودم قبول شدهام؛ سهمیهای نیستم و در امتحان کتبی دانشگاه تهران نفر اول شدهام.» آن زمان امتحانها جداگانه برگزار میشد؛ من در مشهد هم قبول شده بودم ولی به تهران آمدم.
استاد گفتند: «من به این امتحانهای دانشگاه اعتقادی ندارم. اگر میخواهید با من رساله بردارید، یک روز به کتابخانهام بیایید.» آن زمان کتابخانه ایشان در خیابان میرزای شیرازی بود؛ خانهای مستقل و دو یا سه طبقه. قرار گذاشتیم و هفته بعد رفتم. گفتند: «هرچه نوشتهاید چه چاپ شده و چه چاپنشده بیاورید.» من هم نوشتههایم را، از جمله رساله فوقلیسانس که آن زمان چاپ نشده بود، بردم. در مجموع، کارهایم را پسندیدند. گفتم: «استاد، من آمادهام از من امتحان بگیرید.» فرمودند: «نه، همین که کارهایت را دیدم، امتحان را گرفتهام؛ نیازی نیست.» همانجا نامهای خطاب به گروه نوشتند و اعلام کردند که راهنمایی رساله مرا پذیرفتهاند. آن نامه را هنوز هم دارم. این آغاز آشنایی من با دکتر زرینکوب بود که متأسفانه چندان طولانی نشد؛ زیرا تقریباً سال بعد بود که کمکم بیماری در ایشان ظاهر شد و تا زمانی که من رسالهام را نوشته بودم و قصد دفاع داشتم، ایشان دیگر در ایران نبودند و برای معالجه به آمریکا رفته بودند. سپس نامهای نوشتند و زحمت راهنمایی به عهده دکتر پورنامداریان گذاشته شد. دکتر شفیعی هم که استاد مشاور من بودند در آن زمان به ژاپن سفر کرده بودند. ایشان هم نامهای نوشتند و در جلسه دفاع، زحمت هر دو بزرگوار را دکتر پورنامداریان کشیدند.
در آن سالها، بیشتر دانشجویان دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در حوزه تصحیح متون و ادبیات کلاسیک فعالیت میکردند. چه شد که توجه شما به ادبیات معاصر جلب شد؟
عرض کنم که ادبیات برای من هیچگاه «غیرمعاصر» نبوده است. اساساً با این تقسیمبندی زمانی موافق نیستم. تقسیمبندی زمانی، مثلاً اینکه میگوییم ادبیات معاصر و غیرمعاصر، بیشتر به این معناست: ادبیاتی که در روزگار ما پدید میآید و ادبیاتی که مربوط به گذشته و به تعبیر اروپاییها ادبیات کلاسیک و به تعبیر خودمان ادبیات کهن یا قدیم است.
اما ادبیات، در جوهره خود، همواره معاصر است. چگونه ممکن است رودکی معاصر ما نباشد؟ گرچه از او شعرهای بسیار اندکی، کمتر از هزار بیت، باقی مانده اما وقتی امروز شعرش را میخوانیم و مثلاً میخوانیم که: «ای آنکه غمگنی و سزاواری / وندر نهان سرشک همی باری» که در واقع میخواهد به کسی که عزیزی را از دست داده تسلیت بگوید؛ یا میخوانیم: «رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد / بود آنکه بود، خیره چه غمداری؟» این مضامین هرگز کهنه نمیشوند؛ همه اینها درد انسان است و چون درد انسان است، معاصر است.
هیچ فرقی میان امروز و دیروز نیست. فردوسی، سعدی، بیهقی و بسیاری دیگر همچنان برای من ادبیات معاصرند. شما تاریخ بیهقی را بخوانید؛ سازوکار سیاسی و حکومتداری در آن روزگار را ببینید؛ چه تفاوتی با امروز دارد؟ بسیاری از آن سازوکارها، چه در ایران و چه در دیگر جاهای دنیا، همچنان زندهاند و به همان شکل عمل میکنند. بنابراین ادبیات برای من همیشه معاصر است.
اما این تقسیمبندی که ادبیات بعد از مشروطه بیشتر به سمت نثر میرود، گرچه شعر هم هست، طبیعی است؛ زیرا داستاننویسی مدرن وارد کشور میشود و جریان داستاننویسی شکل میگیرد. پیشتر، داستاننویسی به معنای امروزین وجود نداشت؛ حکایتهایی بود یا نثرهایی مثل تاریخ بیهقی که هرچند تاریخ است، اما به نثر شیوا و زیبا نوشته شده است.
تاریخ، خود نوعی داستان است. کلمه «History» و «Story» در زبانهای اروپایی همریشهاند. هر روایت منسجمی که آغاز و انجام دارد، داستان است؛ برخی روایتها واقعیاند، برخی ساختگیاند، برخی هم معلوم نیست چه کسی آنها را ساخته است، مثل روایتهای فولکلور. همه اینها «داستان»اند. در دوران مدرن، یعنی حدود قرن شانزدهم، تقریباً از دوره رنسانس، در اروپا کمکم رمان به وجود میآید؛ مثل «ماجراهای رابینسون کروزوئه» یا «دنکیشوت». این آثار چون به جهان واقع نزدیکاند و عناصر تخیلی و جادویی داستانهای کهن را کنار گذاشتهاند، عناصری که نمونههایش را در تراژدیهای شکسپیر یا در یونان باستان یا رمانسها میبینیم، رمان مدرن را میسازند.
در رمانسها معمولاً شوالیهای عاشق زنی میشود و برای رسیدن به او، مانند هفتخان رستم، با ماجراهای عجیب روبهرو میشود؛ از جمله کشتن اژدها. اما در رمان مدرن چنین عناصری وجود ندارد؛ زیرا به زندگی واقعی نزدیک شده است. «دنکیشوت» خود نوعی نقد رمانسنویسی در اروپا و نوعی طنز و تسخر نسبت به آن است، ولی درعینحال میتوان آن را آغاز رماننویسی دانست. اینها همه قصهاند، داستاناند؛ و رمان که جدیدترین شکل داستاننویسی در دوران مدرن، یعنی از رنسانس به اینسو در غرب، است بهعنوان شاخصه ادبیات جدید شناخته میشود. اما بهنظر من میان بسیاری از عناصر ادبی تراژدیهای کهن و آنچه در رمانهای جدید امروز میبینید، تفاوت بنیادین وجود ندارد.
در آغاز، رمانها حالوهوای رمانتیک داشتند؛ جریان رمانتیک در فرانسه بهویژه مشهور بود. سپس رمانها رئالیستی شدند. پس از آن دورهای از سوررئالیسم پدید آمد. در آمریکای لاتین نیز «رئالیسم جادویی» به وجود آمد که شما با آن آشنا هستید. امروز هم جریانهایی مانند فمینیسم یا پستمدرنیسم در ادبیات داستانی حضور دارند و ادبیات خاص خود را میآفرینند؛ در ایران نیز همینگونه است، و در دیگر نقاط جهان نیز. اما من همه اینها را یککاسه میبینم. این باعث نمیشود بگویم: «این ادبیات معاصر است و به درد ما میخورد، اما ادبیات گذشته چه اروپایی، چه ایرانی، چه عربی از ما جداست.» من چنین انقطاعی را نمیبینم.
اگر در ایران گاهی چنین بریدگیهایی دیده میشود، بهخاطر آن است که ما در دوره مدرنیسم پس از مشروطه، داعیه بریدن کامل از سنت را داشتیم. بسیاری چیزها تقلیدی شد؛ تقلید از فرنگ، از روسیه، و… اما بهطور طبیعی، در کشورهای دیگر چنین شکافی وجود نداشته است.
یادم هست دوست ترکیهای که اهل مطالعه بود و فلسفه خوانده بود و چند سالی در آمریکا زندگی کرده و تقریباً دنیا را گشته بود برای نخستین بار به ایران آمد، خواهش کرد چند جای تاریخی را نشانش بدهم. او میگفت ایران از ترکیه جلوتر است؛ زیرا شما پیوند خود را با گذشته قطع نکردهاید. میگفت از وقتی خط ما (ترکیه) عوض شد، انگار ارادهای عجیب حاکم شد: امروز بچههای ترک نه خط ترکی دارند و نه حتی تلفظ ترکیشان به اصل نزدیک است. اما در ایران هنوز میتوان حافظ و فردوسی را خواند؛ حتی مردم عادی نیز—گرچه شاید همه اشعار و متون کهن را متوجه نشوند- درک کلیای دارند. این پایداری، این امتداد فرهنگی، بهگفته او مهم بود.
ادبیات ایران مهمترین ابزار بیان احوال ماست. تنها رشتهای است که ما ایرانیان را به هم پیوند میدهد و ما را به صورت یک جامعه درمیآورد و تاریخمان، سرنوشتمان و وضعیت اجتماعیمان را به هم متصل میکند؛ مانند رشتهای که حس «جامعه بودن» را در ما حفظ میکند.
به همین دلیل است که ایرانیان هنوز برای شاعران خود چنین احترامی قائلاند.
اصلاً این تصور غلط است که زبان فارسی به ایران تعلق دارد؛ برعکس، این ایران است که به زبان فارسی تعلق دارد. این زبان فارسی است که به ایران معنا داده است، نه ایران به زبان فارسی.
شما با کتابهایی که در این سالها منتشر کردهاید، نوعی رویکرد جدید را در حوزه تاریخ ادبیاتنویسی ارائه دادهاید؛ رویکردی که شاید کمی در کارهای غربی دیده بودیم، اما در ایران کمتر بود. لطفاً کمی درباره این کتابها توضیح دهید و درباره لزوم ادامهدار بودن این پروژه و اهمیت آن و اینکه اکنون در چه مرحلهای است، صحبت کنید.
من البته نام آن مجموعه را «تاریخ ادبیات» نگذاشتم، بلکه آن را «تاریخ و ادبیات» نامیدم. یعنی این مجموعه به معنای معهود و متعارفِ «تاریخ ادبیات» نیست؛ آنگونه که مثلاً تاریخ ادبیات دکتر صفا، یا آثار ادوارد براون و دیگران هستند. پروژهای که من در آن دوره داشتم و همچنان امیدوارم ادامه پیدا کند، این بود که نوعی تاریخ فرهنگ و تاریخ اندیشه بنویسم. اساس و بنیان فرهنگ ما، بیش و پیش از هر چیز، بر ادبیات استوار بوده. منظورم این نیست که چیزهای دیگر، نظیر معماری یا موسیقی، نداشتهایم، ولی زبان و ادبیات اصلیترین صورت بیان تاریخ و فرهنگ ما بوده است. برای همین من عنوان «تاریخ و ادبیات» را برای آن مجموعه انتخاب کردم. شخص دیگری میتواند بیاید و بگوید «تاریخ و هنر»، «تاریخ و معماری» یا هر چیز دیگر. اما من چون میخواستم تاریخ اندیشه و فرهنگ را بیان کنم، آن را با عنوان «تاریخ و ادبیات» نوشتم.
همچنین خواستم خوانندگان با نمونههایی از متونی که کارم بر پایه آنهاست آشنا شوند؛ به همین دلیل گزیدههایی از آن متون را نیز در کتابها آوردم. در ابتدا طراحی کرده بودم که تا حدود قرن هفتم هجری، نزدیک به پنجاه کتاب بنویسم و برای دورههای بعد تا پیش از مشروطه، حدود هفتاد تا هشتاد جلد در نظر گرفته بودم. اما متأسفانه چون دیدم حمایت کافی وجود ندارد و کتابها برخلاف انتظار نشر نی که انتشارشان را برعهده داشت در آغاز فروش نمیرفت، بهتدریج به ناشر بدهکار شدم. نشر نی لطف داشت و به من حقوق ماهانه میپرداخت تا این پروژه ادامه پیدا کند، اما از آنجا که فروش بازنمیگشت، سرمایهگذاریها جبران نمیشد و بدهی من به ناشر بیشتر میشد. بعد از چهار پنج سال دیدم بیش از صد میلیون تومان بدهکار شدهام. هرچند میدانستم بعدها با چاپهای بعدی جبران خواهد شد، اما نمیخواستم چنین بدهی سنگینی باقی بماند. بنابراین پیشنهاد دادم که فعلاً پروژه «تاریخ و ادبیات» را متوقف کنیم تا وضع مالی جبران شود؛ و خودم رفتم سراغ کارهای دیگر و ترجمهها و تألیفهای متفاوت، تا ضرر ناشر جبران شود.
عجیب است آن مجموعه از منابع بسیار مهم و خوب برای تدریس در دانشگاه میتواند باشد، حد اقل استادان میتوانند به عنوان منابع درسی از دانشجویان بخواهند این کتابها را تهیه کنند..
میدانید، چون من خارج از دانشگاه هستم، از نظر نظام دانشگاهی تقریباً «غیرخودی» به حساب میآیم؛ حتی «ملحد» به تعبیر خودشان، چون اجازه تدریس در هیچ دانشگاهی به من داده نشد. دانشگاه، در این زمینهها، بیرونیها را رقیب میبیند.
مثلاً یکی از استادان که لطف زیادی به من داشت و برای یک کتاب که من ترجمه کرده بودم، جلسه برگزار کرد، اما در مورد کتابهای «تاریخ و ادبیات» نه ایشان و نه هیچیک از همکاران دانشگاهی من حتی یکبار نگفتند: «یکی از این کتابها را خواندم» یا «در کلاس معرفی کردم» یا «نقدی نوشتم، حتی اگر مخالفم».
در حالی که این چهارده کتاب، بهطور کامل میتوانند مواد درسی دانشجویان ادبیات باشند. امّا در دانشگاهها سکوت مطلق حاکم است. آنچه دکتر صفا نوشته «تاریخ ادبیات» نیست؛ آنچه براون صد سال پیش نوشته، تاریخ ادبیات است. اما اثر دکتر صفا ملغمهای از همهچیز است: تاریخ علم کلام، تاریخ فلسفه، تاریخ فلان و… سپس چند نمونه شعر. این بخشها هیچ ارتباط منطقی و توضیحدادهشدهای با هم ندارند. مثلاً اینکه تاریخ علم کلام در قرن چهارم و پنجم چه ارتباطی با شعر فرّخی و منوچهری دارد؟ من نمیگویم ارتباط ندارد، اما اگر ارتباطی هست، باید توضیح داده شود، نه اینکه صرفاً کنار هم قرار گیرد.
بدون تبیین، اینها مجموعههایی پراکندهاند، که نه تاریخ اندیشهاند، نه تاریخ اجتماعی، نه تاریخ ادبیات. من میخواستم این پیوند را روشن کنم؛ تاریخ فرهنگ، تاریخ ذهن ایرانی، و نسبت میان ادبیات و اندیشه را. باید بگویم که در بسیاری از موارد حتی اشارهای هم وجود ندارد؛ شما اگر به آن منابع مراجعه کنید، میبینید که هیچ توضیحی ارائه نشده است. در حالی که من اگر درباره زکریای رازی نوشتهام، که نخستین کتاب آن مجموعه است، تفکر رازی، فلسفه او، ارتباط آثارش با روزگار و سیاست زمانهاش را بهطور کامل توضیح دادهام. یا اگر درباره تاریخ بلعمی نوشتهام، یا شاهنامه فردوسی یا هر اثر دیگر، بیان کردهام که این اثر چه تأثیری داشته یا مثلاً درباره شاهنامه گفتهام که چه شرایطی موجب شده که فردوسی اساساً به سراغ کار شاهنامه برود تا مخاطب بتواند بهصورت همهجانبه با موضوع آشنا شود. با این حال، متأسفانه سکوت کامل وجود دارد؛ حتی از نسلهای پس از ما هم انتظاری ندارم. اما دستکم از استادان بزرگوار، انتظار میرفت.
مثلاً آقای دکتر محمدعلی موحد به من گفت: «ناصر خسرو را خواندم؛ بسیار عالی بود.» اما هرگز کسی در هیچ تریبون علمی درمورد آثار من حرف نزد.
اما انشاءالله در اولین فرصت حتماً ادامه میدهم و قصد دارم همچنان با همان انتشارات نی کار را پیش ببرم؛ چون دلیلی ندارد تغییر بدهم. آغاز کار با آنها بوده و ترجیح میدهم ادامهاش هم همانجا باشد.
همین پروژه تاریخ ادبیات را نخستین بار به «سمت» پیشنهاد کردم. توضیح دادم که این کار هزینهبر است، اما حاضر نشدند بپذیرند. میگفتند مدتی بدون دریافت هزینه کار کن و در پایان مبلغی میپردازیم. چون کتابها را در واقع میخرند و با این شیوه، من بهکلی بیچاره میشدم. بنابراین نپذیرفتم.
اگر اجازه دهید کمی هم درباه کتابخانه مینوی صحبت کنیم. لطفاً هر نکته تازه، دستاورد جدید یا مسائلی که فکر میکنید مهم است، بفرمایید. الان آنجا در چه وضعیتی است؟







