کد خبر:7990
پ
Najafi-2-m

در وداع با ابوالحسن نجفی

راحت شده‌ای؛ از سنگینیِ‌ دردها و غم‌هایت رَسته‌ای و بارِ نبودنت را بر شانه‌های ناتوانم افکنده‌ای. آسوده‌ای از دنیایی که از آن جز رفتنی بی‌دردورنج نخواستی…

 

گر یک ‌ـ ‌دو روز بی‌تو بماندم عجب مدار

چـون شـاخِ نوبُریده ندارم خبـر هــنوز…

راحت شده‌ای؛ از سنگینیِ‌ دردها و غم‌هایت رَسته‌ای و بارِ نبودنت را بر شانه‌های ناتوانم افکنده‌ای. آسوده‌ای از دنیایی که از آن جز رفتنی بی‌دردورنج نخواستی و همان را هم از تو دریغ کرد. راحت شده‌ای و بیم تنهایی‌ات نیست؛ انتظارت را می‌کشند و یکایک به استقبالت می‌آیند…

حمید است، حمید ارباب شیرانی، دوست بازمانده از سال‌های دبیرستان، همو که یکباره رفتنش تنهاترت کرد. بارها به‌سراغ تلفن رفتی و خواستی شماره‌اش را بگیری، تو، که تلفنِ خانه‌ات را جز با شنیدن صدایی آشنا جواب نمی‌دادی، که یادت آمد و تنهایی بر سرت آوار شد. به بیمارستانت که می‌بردند، گفته بودی: «حمید سرم کلاه گذاشت؛ خودش راحت رفت». از همه دلتنگ‌تر است و زودتر آمده. برادر کوچکش، سعید، هم هست؛ باز چه عکس‌هایی بگیرد از تو و حمید!

همشهریان دیگرت، یک‌به‌یک، از راه می‌رسند: هوشنگ گلشیری؛ آن روز را حتماً به‌یاد داری که از کانادا برنگشته، خودت را به بیمارستان ایرانمهر رساندی، کنار تختش بی‌قرار بودی و می‌گفتی، به‌درد: …من که گلشیری را این‌طور ندیده بودم؛ گلشیری که این‌طور نبود! فرزانه گفته بود: هوشنگ، آقای نجفی آمده. به شنیدنِ نامت، در مرز بیهوشی و هشیاری، گویی از عالَمی دیگر برگشته باشد، چشمش را نیمه‌باز کرده بود که: نجفی؟ نجفی که کانادا بود…  دلت برای تندی‌های گاه‌وبیگاهش تنگ است و دلش برای آرامش همیشگی‌ات. محمد حقوقی است (با آن لهجة غلیظ و آن آرامش دوست‌داشتنی)، اورنگ خضرائی است، همه جوان‌تر از تو، هرکه رفت، پاره‌ای از دلت را کَند و با خود بُرد. بهرام صادقی است؛ دبیرستان می‌رفت و دوستت، دبیر ادبیاتشان، سفارشش را کرده بود. در اصفهان‌گردی‌های آن تابستان، روح پرخاش‌جویش را آرام‌تر کردی و بعدها زیر سایة تو شد «بهرام صادقی». او هم زودتر رفت، سی سال زودتر.  پشت سرشان، جوانی کمرو را می‌بینی با صورت گرد و چشم‌های درشت، خودش است، احمد میرعلائی. سالیان دراز در انتظارت بوده‌اند و حالا جمعتان جمع است، یاران جُنگ اصفهان، مجله‌ای که راز موفقیتش را در آن دانسته بودی که هیچ‌کدامتان خودش را بالاتر از دیگران نمی‌دید و حرف حرفِ همه بود. شمارة جدید اگر درآوردید، نسخه‌ای هم لابد برای ما کنار می‌گذاری!

یاران فرانکلین را می‌بینی و کتاب امروزی‌ها را؛‌ حسن مرندی (یادت هست؟ آن‌قدر که در خودمانی‌ترین جمع‌ها مؤدب و مواظب رفتارت بودی، گفته بود: لابد‌ به‌دنیا هم که می‌آمده‌، از مادرش پرسیده‌: اجازه می‌فرمایید؟!) کریم امامی (‌که دقت و تیزبینی‌اش را می‌ستودی، و طنز قلمش را می‌پسندیدی)، محمود بهزاد، احمد آرام، غلامحسین مصاحب، عباس زریاب خویی، حمید عنایت، عبدالمحمد آیتی…

و دیگران… پرویز خانلری، فاطمه سیّاح، محمد قاضی، مریم خوزان، احمد شاملو، محمدعلی سپانلو، محمد خوانساری، جواد حدیدی، احمد تفضلی، حمید فرزام، شاهرخ مسکوب (از پاریس تا تهران رانده بود و کنارش نشسته بودی؛ مگر می‌شود دلتنگت نباشد؟)، علی‌محمد حق‌شناس (که روزی نیست نام و یادش، با مناسبت و بی‌مناسبت، بر زبان و دلمان نیاید؛ در خواب دیدمش، خوش بود و می‌‌خندید و می‌خنداند، لحظه‌شماری می‌کند تا برسی).

آسوده باش! چه جای ماندن بود دنیایی که اینان و بسیاری دیگر در آن بوده‌اند و دیگر نیستند؟!

آرام بخواب؛ این بار خوابت را کسی نخواهد آشفت. نه دارویی، نه تزریقی، نه آزمایشی… چه گزندها که به وجود نازکت نرسید در آن هر دو بیمارستان. دردها و زخم‌ها و ناآرامی‌ها به‌کنار، خلوتت را، انضباطی را که بر لحظه‌لحظة زندگی‌ات حاکم بود، برنامه‌ای را که پایبندش بودی، … همه را برهم زدند؛ گفتی: «می‌بینید؟ نظـــــــم ندارند». می‌روی به جایی که قَدر خودت را و نظمت را بدانند. 

راحت شده‌ای؛ از آن تنِ فرسوده رَسته‌ای. حالا صدایت از دل جمله‌هایی به گوش می‌رسد که در ترجمة شازده‌کوچولو روی کاغذ آوردی:  «می‌فهمی؟ آن‌جا خیلی دور است. نمی‌توانم این تن را با خودم آن‌جا ببرم، خیلی سنگین است[…] این تن مثل یک پوستة کهنه دورانداختنی است. پوسته‌های کهنة دورافتاده که غصّه ندارند…».

 نمی‌گوییم «اِسمَع» که شنواتر از تو سراغ نداشتیم. نمی‌گوییم «اِفهَم» که حرف‌ها را بیش و پیش از همه تو می‌فهمیدی.

قدر کلمه‌ها را می‌دانستی؛ سنجیده سخن می‌گفتی و از دروغ بیزار بودی؛ پس شایستة همانجایی که «لایَسمَعونَ فیها لَغواً و لا کِذّابا».  صدایت هنوز در گوشم است. گفتی: این دنیا، با اتفاقاتی که هر روز در هر گوشه‌اش می‌افتد، جای زشتی است. هرکس، به سهم خودش، باید زیباترش کند. شهادت می‌دهیم که دنیامان را با حضورت، با آثارت زیباتر کردی. لحظه‌ای نیست که دلتنگت نباشم و جای خالی‌ات را احساس نکنم؛ اما آرام می‌گیرم که دیگر نه درد می‌کشی، نه تنهایی. سفر به‌خیر، آقای نجفی!

الوند بهاری/ 7 بهمن 1394

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612