میراث مکتوب- محمدرضا شفیعی کدکنی، متخلص به «م. سرشک»، در سال ۱۳۱۸ در روستای کدکن نیشابور زاده شد. کودکیاش در میان خاک و خورشید خراسان گذشت؛ جایی که شعر از نفس خاک برمیخاست. در نوجوانی به مشهد رفت، علوم سنتی آموخت، و سپس در دانشگاه مشهد و بعد دانشگاه تهران، مسیر پژوهش در ادبیات فارسی را ادامه داد. از دهه چهل تاکنون، در کلاسهای درس او نسلی از شاعران، پژوهشگران و نویسندگان پرورش یافتهاند.
شفیعی کدکنی را هم بهخاطر شعرش میشناسند و هم بهخاطر پژوهشهای عمیقش. شعرهایش، از «در کوچهباغهای نشابور» تا «از بودن و سرودن»، صدای انسانیست میان عرفان و تعهد اجتماعی. پژوهشهایش چون «با چراغ و آینه»، «موسیقی شعر»، «صور خیال در شعر فارسی»، «شاعر آینهها»، و تصحیحات ماندگار او از «تذکرةالاولیاء» و «اسرارنامه» عطار، از بنیادیترین متون نقد و تحقیق در ادبیات معاصر به شمار میروند.
اما شاید مهمتر از همه اینها، شیوه تدریس و منش انسانی او باشد؛ همان چیزی که شاگردانش هنوز با شوق و احترام از آن یاد میکنند. بهمناسبت نوزدهم مهرماه، سالروز تولد محمدرضا شفیعی کدکنی، به سراغ چند تن از کسانی رفتیم تجربه حضور در کلاسهای شفیعی کدکنی را داشتهاند و از خاطرات آنها از حضور در این کلاسها پرسیدهایم.
کلاسی که درس نبود، گفتوگو بود
مشیت علایی، استاد ادبیات و منتقد ادبی، از نخستین مواجهه خود با استاد چنین میگوید: «پنجاه سال پیش، من دانشجوی رشتهی زبان و ادبیات انگلیسی بودم. چون به ادبیات فارسی علاقه داشتم، واحدهای فرعی از این رشته انتخاب کردم. یکی از آن واحدها درس استاد شفیعی کدکنی بود. آن روزها هنوز جوان بودند، اما همان ابتدا تفاوتشان با دیگران آشکار بود. در حالی که بیشتر استادان فقط سخنرانی میکردند و دانشجو باید گوش میداد، شفیعی کدکنی فضای کلاس را به گفتوگو بدل کرده بود. از همان جلسه اول، ما را درگیر موضوع میکرد. میپرسید: نظرتان دربارهی این شعر چیست؟ این تصویر چه معنا دارد؟ این نوع نگاه، برای من و بسیاری دیگر تازگی داشت. استاد بهجای اینکه فقط سخنران باشد، شنونده اندیشه ما هم بود.
بعدها که در دانشگاههای دیگر درس خواندم، فهمیدم این روش چه اندازه پیشرو بوده است؛ نوعی تدریس دموکراتیک و خلاق که در آن، دانشجو جزئی از روند یادگیری است، نه مخاطبی منفعل. در کلاس او، یاد میگرفتیم که شعر را فقط نخوانیم، بلکه با آن گفتوگو کنیم.
بهراستی شفیعی کدکنی از معدود استادانی بود که میان دانش و انسانیت، میان قریحه شاعرانه و نظم علمی، تعادلی کامل برقرار کرده بود. من بعدها نقدی بر کتاب “با چراغ و آینه” نوشتم. گمان میکردم ممکن است نقد تند تلقی شود، اما استاد نه تنها ناراحت نشدند، بلکه با لبخند و بزرگواری تشکر کردند. برای من، این رفتار نشانه استادی حقیقی بود؛ کسی که نقد را نه تهدید، که ادامه گفتوگو میبیند.»
حافظه و عشق به کتاب
مریم حسینی، استاد دانشگاه و پژوهشگر ادبیات، از شاگردان دیرین دکتر شفیعی کدکنی، درباره سالهای شاگردی و شیوه آموزشی و پژوهشی استاد چنین میگوید:
«من چهارده سال دانشجوی ایشان در دانشگاه بودم و پس از آن هم همیشه شاگردشان ماندم. دههی شصت بود و ما ورودی سال ۶۲ یا ۶۳ دانشگاه تهران بودیم. این اقبال را داشتم که نزدیک به ده واحد درسی را با استاد شفیعی بگذرانم: درس حافظ، درس مثنوی، مبانی عرفان و تصوف، و روش تحقیق و مرجعشناسی. هر جلسه از این درسها برای من تجربهای ماندگار بود. دقت استاد در تدریس، نظم مثالزدنی و برنامهریزی دقیقشان برای هر کلاس هنوز در خاطرم مانده است.
در نخستین جلسهی درس مبانی عرفان و تصوف، استاد طرح ۱۴ یا ۱۵ جلسهی آینده را روی تخته نوشتند و توضیح دادند که در هر جلسه دربارهی چه موضوعی سخن خواهند گفت. هر جلسه بیش از دو ساعت طول میکشید و ایشان بدون وقفه تدریس میکردند. سخنشان چنان پرمایه بود که گذر زمان را احساس نمیکردیم. برای هر دانشجو تکلیفی تعیین کرده بودند و باید در پایان ترم مقالهای — یا به تعبیر خودشان “پیپر” — ارائه میدادیم. هنوز هم صفحهای را که عنوان مقالهام را با خط خودشان در دفترم نوشتهاند، نگه داشتهام.
نوشتن مقالهای تحقیقی برای دانشجوی سال دوم یا سوم کار آسانی نبود، اما شیوهی دقیق تحقیق استاد ما را به تلاش بیشتر وامیداشت.
استاد حافظهای شگفتانگیز داشتند. گاه در کلاس، اشعار جاهلی عرب را تا شصت یا هفتاد بیت از حفظ، با آوایی خوش میخواندند. عشق به کتاب در وجود ایشان بیمانند بود. هیچگاه فراموش نمیکنم در درس مرجعشناسی، وقتی دربارهی کتابی صحبت میکردند، حتی جای دقیق آن را در قفسهی کتابخانه برای ما شرح میدادند: “بروید سمت راست، قفسهی سوم، ردیف چهارم. ” و واقعاً همانجا بود!
همیشه میگفتند: “اگر کتابی را هم نمیخوانید، دستکم جلدش را ببینید، اسمش را یاد بگیرید، رنگش را به خاطر بسپارید. ” توصیه میکردند اوقات فراغت را با قدم زدن در خیابان انقلاب و تماشای ویترین کتابفروشیها بگذرانیم. خودشان نیز پس از کلاسها، به همان خیابان میرفتند و تازهترین کتابها را ورق میزدند.
به یاد دارم روزی یکی از دانشجویان، کتاب “ختم الاولیاء” از حکیم ترمذی را که استاد به او امانت داده بودند، در اتوبوس جا گذاشت. وقتی استاد باخبر شدند، چنان اندوهگین گشتند که گویی جهان بر ایشان تنگ آمده است. گفتند: “تنها نسخهی این کتاب در ایران بود. ” آن واکنش، درسی بزرگ برای ما بود از احترام و عشق بیحد ایشان به کتاب.
استاد در شاگردپروری نیز شیوهای ویژه داشتند. استعدادها را زود تشخیص میدادند و هرجا توانایی میدیدند، توجهی مهربانانه نشان میدادند. نخستین روز کلاس به من گفتند دربارهی “یوسف و زلیخا”ی فردوسی تحقیق کنم. نسخهای از آن در دانشگاه تهران نبود. از دانشگاه شهید بهشتی تهیه کردم و گزارش کارم را ارائه دادم. از همان روز نگاه استاد به من تغییر کرد و از آن پس پیگیر مسیر علمیام شدند.
صحنههای بسیاری از آن سالها در ذهنم زنده است. یک روز در آذرماه استاد با تأخیر وارد کلاس شدند. وقتی به بالای سکوی تدریس رسیدند، اشک از چشمانشان جاری شد و گفتند: “ساعدی رفت! ” و خبر درگذشت غلامحسین ساعدی را دادند. آن زمان هنوز عمق اندوهشان را درک نمیکردم، اما امروز میفهمم که چرا آنگونه گریستند.»
وقتی شعر، لبخند شد
سهیلا صلاحی مقدم، پژوهشگر ادبی و استاد دانشگاه الزهرا (س)، یکی از شاگردان آزاد کلاسهای استاد در دانشگاه تهران، خاطرهای روایت میکند که رنگ مهر و ادب دارد: «من دانشجوی دکتری در دانشگاه تربیت مدرس بودم، اما به دلیل ارادتی که به استاد داشتم، همراه با دکتر محمدرضا خالقی به کلاسهای درس ایشان در دانشگاه تهران میرفتم؛ بهویژه درس “تذکرةالاولیاء” عطار. آن حضور برایم افتخار و دلگرمی بود.
یک روز برای مشورت دربارهی رساله دکتریام، که دربارهی مقایسه عرفان و شعر ویلیام بلیک و مولوی بود، به منزل استاد رفتم. دختر کوچکم را هم با خود برده بودم. استاد همین که او را دیدند، با لبخند پرسیدند: “نامش چیست؟ ” و وقتی گفتم، بشرا، بیدرنگ بیتی از حافظ را خواندند:
بُشری اِذِ السَّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم
لِلّهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم
و سپس افزودند: “چه نام زیبایی! ”
برای من آن لحظه نهتنها نشانه حافظهی اعجابانگیز ایشان بود، بلکه نشان از لطافت روح و توجه انسانیشان داشت.
در ادامه درباره موضوع رساله صحبت کردیم. ایشان فرمودند که از نظر علمی، چون بلیک و مولوی همدوره و مرتبط نبودهاند، این پژوهش در حیطه ادبیات تطبیقی نمیگنجد. اما افزودند که میتوان در چارچوب ادبیات مقایسهای آن را پیش برد؛ جایی که افکار و فرهنگها در گفتوگو با هم قرار میگیرند.
آن دیدار مسیر کارم را تغییر داد. همان پیشنهاد سبب شد رسالهام در نهایت به کتابی با عنوان “آیینه مینوی در مجلس انس” تبدیل شود. هنوز هم هر بار به آن فکر میکنم، صدای آرام و نگاه روشن استاد در ذهنم زنده میشود.»
مهربانی و تواضع در استاد
نرگس باقری، شاعر و پژوهشگر ادبی و استاد دانشگاه بین المللی قزوین، خاطراتی دارد که وجه انسانی استاد را به زیبایی نشان میدهد: «یک روز صبح، نزدیک عید، در آسانسور دانشکده ادبیات با استاد همراه شدم. لحظهای بعد یکی از نیروهای خدمات هم سوار شد. استاد با گرمی با او احوالپرسی کردند، درست مانند همکاری قدیمی. آن مرد تا طبقه چهارم تشکر میکرد که استاد برای درمان فرزندش کمک کردهاند. این رفتار برای من فراتر از ادب بود؛ نشان از انسانیتی داشت که در کوچکترین لحظات هم آشکار میشد.
خاطره دیگرم به روزی برمیگردد که کتابم “زنان در داستان” تازه منتشر شده بود. نسخهای برای استاد بردم. در راهرو کتاب را نگاه کردند و گفتند: “من همین امروز صبح این کتاب را در نشر سخن دیدم و تورق کردم؛ چقدر جای چنین پژوهشهایی خالیست.” بعد در کلاس، درباره غزاله علیزاده صحبت کردند؛ یکی از نویسندگانی که در کتابم بررسی کرده بودم. حیرت کردم از وسعت توجه ایشان به جریان روز ادبیات و دقتی که در پیگیری آثار شاگردانشان داشتند. برای من این رفتار عمیقترین نوع قدردانی بود.»
چراغی که هنوز میتابد
از خلال این چهار روایت، سیمایی آشکار میشود از مردی که کلاس درس را به مجلسی از اندیشه بدل کرد. در جهان فکری او شعر نه تزئین زبان، که راهی برای شناخت انسان بود.
محمدرضا شفیعی کدکنی بیش از پنج دهه در دانشگاه تهران تدریس کرد و نسلی از پژوهشگران را پروراند. او نهتنها در تاریخ شعر معاصر، بلکه در تاریخ آموزش ادبیات نیز جایگاهی یگانه دارد؛ استادی که به شاگرد میآموخت همزمان بیندیشد و احساس کند.
امروز که نوزدهم مهرماه دوباره از راه رسیده است، شاگردان و دوستدارانش، در سراسر ایران و جهان، با افتخار نامش را تکرار میکنند. مردی که از نیشابور برخاست، تا در تهران چراغی برافروزد؛ چراغی که هنوز بر آینه زبان فارسی میتابد.
استاد عزیز، تولدتان مبارک. سایه علم و انسانیتتان بر سر واژهها همیشه مستدام باد.
مرضیه نگهبان مروی
منبع: ایبنا