کد خبر:1929
پ
seki-m

خاطره‌ای از یوشیفوسا سه کی از آخرین دیدار با استاد ایرج افشار

آنچه در ادامه می خوانید خاطره ای از پرفسور یوشیفوسا سه کی از آخرین دیدار با استاد ایرج افشار در ایران است.

میراث مکتوب – آنچه در ادامه می‌خوانید خاطره‌ای از پرفسور یوشیفوسا سه کی از آخرین دیدار با استاد ایرج افشار در ایران است.
پروفسور «یوشیفوسا سه کی»، محقق و پژوهشگر ژاپنی این خاطره را در هشتاد و نهمین نشست مرکز پژوهشی میراث مکتوب که با عنوان نشست «جایگاه و اهمیت سفرنامه‌نگاری در ایرانشناسی» که به مناسبت دومین سالگرد درگذشت زنده‌یاد استاد ایرج افشار چهارشنبه (۱۶ اسفند) در کتابخانه و موزۀ ملی ملک برگزار شد در قالب سخنرانی برای حاضران ارایه کرد.
سه کی در این سخنرانی برای حاضران گفت: «عصر روز ۲۲ بهمن ۱۳۸۹ روزی که به تهران رسیدم به راهنمایی دوست فاضلم آقای کاشانی با شوق فراوان به آموختن و با نگرانی به منزل استاد شتافتم. از آقای کاشانی شنیده بودم که استاد از بیماری رنج می برند اما می کوشیدم به چگونگی بیماری او فکر نکنم چرا که همیشه از رسیدن چنین روزی می ترسیدم. همین که استاد را دیدم حال وخیم ایشان را دریافتم. بعد از احوالپرسی، استاد از کارهای اخیر تحقیقاتی بنده جویا شد و بعد از تقدیم کردن نوشته‌هایم- که هنوز نیمه تمام بود- مشغول خواندن شدم، اما این دیدار با دیدارهای سال های پیشین بسیار تفاوت داشت. همیشه به محض این که مطلبی را در نوشته های این جانب می یافتند یادآور می شدند و بنده نیز برای حل مسأله راهنمایی استاد را خواستار می شدم و استاد با شوق شور انگیز شروع به توضیح مسائل و نکته ها می کردند و گاهی ناگهان به اتاقی دیگر می رفتند و کتاب های مربوط به موضوع مورد بحث را می آوردند و برای بنده آن ها را باز می کردند و به بخش های مربوط اشاره می نمودند که از آن بخش مطالعه و استفاده کنم. پس از اتمام راهنمایی علمی که معمولا به طول می انجامید بنده را برای شام به سالن غذا خوری دعوت می کردند. در واقع در غذا خوردن با استاد همیشه دلهره داشتم که مبادا در چنین موقعی که افتخار داده اند رفتاری بی ادبانه از بنده سر بزند، اما استاد همواره رعایت حالم را می کردند و با مهربانی تمام بشقاب بنده را پر می کردند و می فرمودند که بفرمایید میل کنید. بعد از صرف غذا حتما بستنی سنتی می آوردند که بسیار خوشمزه بود و جای دیگر نظیر آن را نخورده بودم. چون معمولا سفر ایران در هنگام زمستان اتفاق می افتاد یک بار با جسارت راجع به بستنی سوال کردم؛ استاد در این مورد تعریف کردند که: در جوانی در خانه مرحوم تقی زاده به استاد کمک می کردند و عصر که می شد خانم تقی زاده بستنی می آوردند و این امر که خوردن بستنی در زمستان مرسوم نبود ادامه داشت. احساس کردم که استاد بستنی را به یاد استاد فقید می خوردند.
دیدار آن سال در سکوت بی سابقه و در حال و هوای دیگری انجام شد. بعد از شنیدن مطالب من، با صدای آرام مرا تحسین کردند و به ادامه تحصیل جاری تشویق نمودند. چون بنده نیز صلاح ندیدم بیشتر از این موجب خستگی استاد بشوم با کسب اجازه مرخصی از خانه استاد بیرون آمدم. در راه بازگشتن از خانه استاد بی اندازه ناراحت بودم. از روی ترس سعی می کردم که علائم بیماری استاد را در تصور نیاورم ولی این محال بود. به زودی شنیدم که استاد در بیمارستان بستری شدند.
سرانجام روز ۱۸ ماه اسفند به دفتر کتابخانه مجلس در بهارستان سرزدم و اطلاع یافتم که استاد افشار درگذشتند. احساس کردم بزرگترین مرجع نسخه شناسی رفتند و یتیم ماندم. مرحوم استاد افشار را از ۴۰ سال پیش می شناختم. از بدو آشنایی که در آن زمان دانشجوی دانشگاه تهران بودم تا آخرین دیدارشان طرز برخورد استاد با بنده هیچ تغییری نکرد. بدون توجه به ظاهر بنده که با موی بلند و شلوار لی کثیف در نزد ایشان حاضر می شدم بنده را با مهربانی پذیرا می شدند و همیشه دوستانه با من صحبت می کردند. همین طرز برخورد استاد صداقت و انسانیت را نشان می داد که تا به حال در کمتر کسی دیده ام. وقتی دربارۀ گذشته هایم به یاد می آورم یگانه سرمایه که از آن زمان داشته و دارم علاقه و اشتیاق به مطالعۀ ایران شناسی است. خیال می کنم که استاد فقط به همین نکته اهمیت می داد و از هیچ گونه مساعدت دریغ نمی ورزید. به نظر می رسید که برای استاد نه مقام اجتماعی و نه شهرت دنیوی بلکه اشتیاق به جست و جوی حقیقت مطرح بود زیرا که این ایران پژوه شیفتۀ ایران را به شاگردی خود پذیرفتند. نمونۀ حقیقت طلبی استاد در نکات گوناگون مشاهده می شد. به طور مثال دربارۀ آن چه مطمئن نبودند صریحا می گفتند نمی دانم؛ سپس به سنجیدن موارد مختلف می پرداختند و بر هیچ مورد خاص اصرار نمی کردند و نظر هر که را شایسته تر می دیدند می پذیرفتند؛ یا اگر استاد دیگر را برای حل مساله صالح تر می دیدند بلافاصله تلفن می زدند و گاهی نیز بنده را به همان استاد معرفی می کردند. از طرفی استاد پای بند یک روش نبودند. هر روشی را که مناسب تر می دیدند اختیار می نمودند. با دانستن این ویژگی استاد می توانستم با خاطر جمعی در زیر سایه ایشان به تحقیقاتم ادامه بدهم. مشاهده این ویژگی ها در استاد که خود بزرگترین نسخه شناس در جهان شناخته شده بودند برای بنده درسی بسیار آموزنده بود. متوجه شدم که استاد از روی اعتماد به نقش خود می دانستند که قبول نظرات دیگران از ارزش انسان نمی کاهد بلکه اصرار نابجا محقق و جوینده را از حقیقت طلبی منحرف می کند. این گونه ویژگی ها که در استاد می دیدم شاید در نظر محققان معمولی و طبیعی به نظر برسد و چندان تازگی نداشته باشد اما رفتار کردن به آن بسیار دشوار می نماید. چنان که هنوز بنده نتوانسته ام آن را در خود از فکر به عمل در بیاورم. استاد را ممتحن خود می دانستم و هر گاه مطالبم را برای نظر خواهی می دادم قلبم می تپید و با نگرانی زیاد منتظر شنیدن نظر استاد می ماندم. این وضع از زمان سی سال پیش که اولین مقاله را به زبان فارسی نوشتم عوض نشده است. این تپش قلب برای انتظار نظر استاد، برای من که دیگر دانشجو نیستم، صحت دارد زیرا که راضی بودن از کار خود را بزرگترین مانع پیشرفت می شناسم. قضاوت استاد دربارۀ بنده به عنوان دریافت نمره امتحان بود. در هنگام مطالعه در کشور خودم عادت بر این بود که هر گاه به دشواری بر می خوردم به راحتی می گفتم که عیب ندارد به ایران می روم و از استاد می پرسم؛ یا وقتی روشی برای توصیف مطالبی اتخاذ می کردم و از تناسب و شایستگی آن هم مطمئن نبودم می گفتم به ایران می روم و استاد در آن باره قضاوت می کنند. اکنون که هنوز هم با مشکلات گوناگون نسخه شناسی روبرو هستم کجا بروم؟ از چه مرجعی چاره بجویم؟ اکنون به یاد استادم تنها بستنی می‌خورم. تنها کاری که از من بر می‌آید همین است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612