میراث مکتوب- حسین مسرت، محقق و نسخهپژوه، پس از دستیابی به برخی نسخهها، اقدام به تصحیح مجدد نامهای از وحشی بافقی کرده است، که تنها متن منثور بازمانده از اوست. متن مصحح این نامه به همراه مقدمهای که مسرت بر آن نوشته، در ادامه آمده است.
فریاد که سـوزِدل، عیان نتوان کرد
با کس، سخن از داغِ نهان نتوان کرد
وحشی بافقی
آنچه تا کنون در طول ادوار مختلف نثر پارسی، زبان فارسی را از کژتابیها و کژیها بازداشته، همانا وجود آثار خوب منثور دوران گذشتۀ ادب و فرهنگ کهن ایران است، آثار مکتوبی که همچون چراغهایی فرا راه نویسندگان و پژوهندگان قرار دارند.
شناخت و بهرهجویی از آثار منثورِ گذشته، میتواند بهترین راه بیمهکردن زبان فارسی در طول زمانهای آینده باشد. از اینرو پس از بررسی و تتبّع دربارۀ تنها اثر منثورِ بر جای مانده از شاعر شیرینسخن و توانای دروۀ صفوی «وحشی بافقی» به آمادهسازی آن برای چاپ کوشش شد.
هر چند این اثر که به صورت نامهای دلنشین است، قبلاً یک بار در مجلّۀ ارمغان (1326) و بار دیگر در مجلّۀ توشه (سال 1337) چاپ شده بود، امّا این بار پس از دستیابی به اصل دو نامۀ مضبوط در مجموعههای خطّی کتابخانۀ ملک و با توجّه به نامههای چاپ شدۀ قبلی، به مقابله و تصحیح آن پرداخته شد؛ و از آنجا که هیچکدام از دو نامۀ خطّی و دو نامۀ چاپ شده، تاریخ تحریر یا کتابت ندارد، به تصحیح قیاسی آن بر اساس بهترین ضبط آن در هر کدام دست یازیده شد. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید (وحشی دو نامۀ عاشقانۀ منظوم هم در ترکیببندهای خود دارد.)
***
نامهای که در سطور بعد به نظر گرامی خوانندگان میرسد، با شعر طولانی از وحشی آغاز شده و در بردارندة چند غزل و مثنوی و رباعی اوست. چنانکه از فحوای کلام و به ویژه اشعار برمیآید، شعرها مربوط به سالهای جوانی و دلبستگی شاعر است و همان طور که همگان میدانند، وحشی پس از پشت سرگذاشتن دوران جوانی، در وادی عرفان گام برداشت و منظومههای پارسی را در ردیف نثرهای مصنوع و مزیّن «فنّی» قرار میگیرد با این تفاوت که اشعار طولانی در اینگونه نثرها کمتر به چشم میخورد. نثر مصنوع به نوشتة ذبیحالله صفا دارای این ویژگیهاست:
«نثری آراسته و مزیّن است که باید آن را مولد روشی مبتنی بر ایراد صنایع مختلف لفظی و آرایشهای معنوی، و اطناب سخن از راه توصیفات گوناگون، و آوردن امثال و اشعار و شواهدی از پارسی و عربی، و به کار بردن اصطلاحات مختلف علوم در مطاوی کلام، و امثال آنها دانست. مراد از صنعت در این مورد، تفنّنهاست که کلام را از صورت نثر بیرون آورده به جانب شعر، که محلّ هنرنمایی گوینده است، متمایل میسازد. بنابراین چنین روشی از آن جهت که نویسنده، زحمت اظهار مهارت و بیان تخیّلات شعری در آن دارد، قابل توجّه است.»
وجه تمایز این نامه در بین سایر آثار منثور دورة صفوی که نثرهایی ضعیف و سست و مشوّش دارند، برخوردار بودن از استحکام و انسجام در خور توجّه و رعایت موازین نثرهای استوار پارسی است، چنانکه دکتر صالحی صدّیقی نیز بر این باور است: «این نامه از بهترین آثار منثور دورة صفویّه است و از نظر نامههای عاشقانه، بسیار رسا و ساده و تشبیهات دلنشین و نثر مقفّی نوشته شده و این خود، قدرت وحشی را گذشته از نظم، در نثر نیز میرساند.
به اضافه آنکه عبارات و ترکیبات بدیـع و زیبایی همچون: هـوای دلاویز، مـوی عطرآمیز، ناشاد، رَخشِ عیش، خوش برآمدن، خانة مردمنشینِ دیده، صنوبرْ قد، ترانة دردآلود، طبعِ سخنْ طراز، کاغذ افشان، یکجهتان، منظور برداشتن، شمع بزمآرا، ماه شبافروز، روح افزا، دیدة ناغنوده و … در آن به چشم میخورد.»
دیگر آنکه برخی از اشعار این نامه در متن دیوانهای چاپ شدة وحشی بافقی وجود ندارد. احمد سهیلی خوانساری، درآمد زیر را بر این نامه نوشته است:
«وحشی بافقی، شاعر شیرین سخن قرن دهم را همه میشناسند. این شاعر عاشق پیشه، پیوسته از جور و جفا یار شکایت داشته و اشعار جانگدازش از بیوفایی دلدار و جور اغیار حکایتها دارد. در اشعار این شاعر دردمند، آتشی نهفته است که شرار آن دل هر خواننده را میسوزاند … معشوق این عاشق شوریده، زمانی سفر رفت و او را به غم و درد دوری و مهجوری مبتلا و رنجور ساخت. وحشی نامة شورانگیز زیر را در آن وقت به معشوق نوشته است. تمام اشعار این نامه از خود وحشی است.»
سواد نامهای که مولانا وحشی به مطلوب خود فرستاده
الا ای پیکِ بادِ صبح ، بشتاب
مرا هجران ز پا افکند ، دریاب
منم با خاکِ ره، یکسان غباری
به کوی غم نشسته، خاکساری
چنین افتادهام، مگذار غمناک
بیا وز یاریم بردار از خاک
غبارم را فکن در رهگذاری
که گاهی میکُند آن مه، گذاری
و گردانی که آن یارِ مسافر
غباری میرساند زان به خاطر
مرا بگذار و خود بگذر به سویش
بنه از عجز، رو به خاکِ کویش
پس از اظهارِ عجز و خاکساری
به آن مه طلعتِ گردون عماری
بگو محنت کشِ بیخان و مانی
اسیری، خسته جانی، ناتوانی
ز بزمِ شادمانی، دور مانده
به کنج بیکسی، مهجور مانده
چو عود از آتشِ غم، جانگداز
به چنگ بینوایی، نغمهسازی
علمدارِ سپاهِ جانگدازان
ترنّم سازِ بزمِ نوحهسازان
دعا گویان، سرشکی میفشاند
به عرض خاکبوسان میرساند
خدا آگاه است که تا سراپردة چشم پرآب، و خلوتخانة جانِ خراب، نومید از شمعِ بزمآرا و محروم از بزمِ وصالِ روحافزا گردیده، نه آن را نوری است و نه این را سروری، از بسیاریِ ترکتازِ سپاهِ غم و دست اندازِ خیلِ اَلم، مأمورِ دلتنگ، ترکِ معموری کرده و رو در خرابی نهاده و مجلسیانِ عشرت و خلوتیانِ بهجت، به یکبارگی پا از آنجا کشیده:
رباعی
شوخی که خطش، آیتِ فرّخ فالی است
نادیدنِ او، موجبِ صد، بدحال است
تا شمعِ رُخش نهان شد از پیشِ نظر
شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است
ایضاً
آن سرو که جایش دلِ غم پرورِ ماست
چون محضرِ خود، خجسته مَخبر
از دوری او به ناخنِ محرومی
صد چاک زدیم سینه [و] جایش پیداست
از جدایی آن سروِ بوستانِ زندگانی و گُلِ گلستانِ شادمانی، نخل تازه رسیدة چمنِ لطافت و رعنایی و گلِ نو دمیدة گلشنِ وجاهت، در پای صنوبرْ قدّی که مرغِ دلِ اندوهگین را جز کاکُلش آشیانی نیست و جانِ محنتکشِ غمگین را غیر از درگهش، مکانی نه و غنچه بر یادِ دهانش، دل صدپاره بر باد داده و لاله از شوقِ عِذارش سر در کوه و صحرا نهاده و بنفشه بس که در هوای دلاویز و موی عطرآمیز، سرِ پُر سوداغ بر خاکِ بینوایی سوده ، چهرة خود را نیلی ساخته و خویش را از پا درانداخته.
نظم [مثنوی]
نهالِ گلشنِ جان، قامت او
گلِ باغِ لطافت، طلعتِ او
ز قدّش سرو دایم پای در گِل
صنوبر در هوایش دست بر دل
لبش را در تبسّم، غنچه تا دید
ز شکّرْ خندهاش بر خویش پیچید
به راهش سبزة تر، سر نهاده
ز خطّش کارِ او بر پافتاده
دَمی نیست که از غایتِ بیقراری و نهایتِ بیاختیاری، عنانِ دل از دست نداده ، پای در وادی سرگشتگی ننهاده ، فغان برنمیآرم و این ابیات را منظوم برنمیدارم:
رباعی
میخواست فلک که تلخکامم بکشد
ناکرده میِ طرب به جامم، بکُشد
بسپرد به شحنة فراقِ تو، مرا
تا او به عقوبتِ تمامم بکشد
ایضاً
تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم
آهسته ز فرقتِ تو فریاد کنم؟
وقت است که دست، از دهن بردارم
از دستِ غمت، هزار بیداد کنم.
ایضاً
شد یار و به غم ساخت، گرفتار مرا
بگذاشت به دردِ دلِ افکار، مرا
چون سوی چمن روم که از بادِ بهار
دل میترقد چو غنچه، بییار، مرا؟
شکایتِ رنجِ فراق و حکایتِ دردِ اشتیاق [را] نه آن طوری است که به تقریرِ زبانِ خامه در عرضِ نامه، سمتِ تحریر و صفتِ تقریر یابد:
نظم [مثنوی]
ز دوری، طُرفه احوالی است ما را
بیا کز هجر، بدحالی است ما را
کسی تا کی به روزِ غم نشیند
چنین روزی الهی کس نبیند
تو میدیدی که گر روی تو یک دم
نمیدیدیم، چون بودیم از غم
کنون چون باشد احوالِ دلِ ما
که باشد کنجِ هجران، منزلِ ما
ز دوری، سر به جیبِ غم نشینم
رَوَد عمری که یک بارت نبینم
از بلای دوری و جفای ناصبوری، مَردم کِشتی نشینِ دیدة مرا آب از سرگذشت و کشتی دیده، در گردابِ خون، غرق گشته، دل را از این ورطة امّید کناری نه و جان را از این گرداب، راه فراری نه . رخ از خونابِ حسرت میشویم و این ترانة دردآلود میگویم:
نظم [غزل]
به جانم صد جفا کردی و رفتی
ببین کآخر چهها کردی و رفتی
الهی غم نبینی، گر چه ما را
به غمها مبتلا کردی و رفتی
چه بیراهی زما دیدی، چه کردیم؟
کز این سان تَرکِ ما کردی و رفتی
مجو از ما نوای شادمان
چو ما را بینوا کردی و رفتی
اگر قصّۀ هجران و غصّۀ حرمان ، این نوع، شکایتی بودی و آن را در طولِ حکایتی نمودی که به دستیاری قلمِ زبانْ دراز و مددکاری طبعِ سخنْ طراز، بیان توانستی کرد و در میان، توانستی آورد، میشنیدی که این سوختۀ داغِ فراق و دلْ افروختۀ آتشِ اشتیاق در کوچۀ غم و دوری، کنج کاشانۀ ناصبوری، چه غمها دیده و چه اَلَمها کشیده:
رباعی
فریاد که سوزِ دل، عیان نتوان کرد
با کس، سخن از داغِ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمّه به صد سال، بیان نتوان کرد
ایضاً
دل زان بُتِ پیمان گسلم میسوزد
برقِ غم او، متّصلم میسوزد
از داغِ فراق اگر بنالم چه عجب
یاران چکنم؟ وای دلم میسوزد
نظم [مثنوی]
منم از دردِ دوری در شکایت
ز بختِ تیره با خود، در حکایت
که آخر، بختِ بد با ما چهها کرد
به صد محنت از او ما را جدا کرد
بدین سان بیسر و پا کرد ما را
به کُنجِ هجر، شیدا کرد ما را
ازین بختی که ما داریم فریاد
چه بخت است اینکه روی او سیه باد
زدیم از بختِ بد در نیلِ غم، رَخت
مبادا کس چو ما یارب، سیه بخت
چو ما در بختِ بد، کس یاد دارد
سیه بختی چو ما کس، یاد دارد
نمیدانم که آن ماهِ شب افروز
که ما را ساخت هجرانش بدین روز:
***
[غزل]
گهی از مهر، یادِ عاشق شیدا کند یارب
چو شیدایی ببیند، هـیچ یادِ ما کند یارب؟
مرا اندیشة او میکُشد شبهای مهجوری
که چون جایی نشیند، هیچ یادِ ما کند یا رب؟
به آه و یا ربِ شبها اسیرم کرد و غایب شد
چرا با تیره روزِ خود کسی اینها کند یا رب؟
گرفتم، کان مسافر، نامه سوی من روان سازد
چه سان قاصد، من گمنام را پیدا کند یا رب؟
شبی نیست که در کُنجِ مفارقت و گوشۀ مهاجرت، [از] سیلِ فراق و سوزِ اشتیاق، خانۀ مردمنشینِ دیده، خلل نپذیرد و رشتۀ جان در نگیرد. شمعسان با سوزِ دوری ساخته و از داغِ ناصبوری گداخته و اشکِ حسرت از دیده میبارم و از شوقِ سوزِ عشق و شوق، بر زبان نمیآرم:
نظم [غزل]
شبی داریم دور از آشنایی
برآ ای اخترِ طالع، کجایی ؟
کجا رفتی بیا ای از نظر، دور
که ما را سوخت، اندوهِ جدایی؟
ندارم ای صبا دمساز، جز تو
چه باشد گر هواداری نمایی؟
روی سوی مهِ محمل نشینم
به راهش رو به راهِ عجزْ سایی
پس آنگه از زبانِ من بگویی
که ای مهرِ سپهرِ دلربایی
منم در گوشه ای پامالِ هجران
نواسازِ مقامِ بینوایی
زِ بزمِ خودشدلی، بیگانه گشته
به غم افکنده طرحِ آشنایی
دمی در گفتو گو با بختِ تیره
که تا چند از تو بینم تیره رایی؟
چه باشد گر گشایی دیده از خواب
دری از لطف، بر رویم گشایی؟
گه از هجران[و]تب با مرگ، در حرف
که سوی من چرا هرگز نیایی؟
به این غمدیده دیگر پی، غلط کن
مرا از بند هجران ده رهایی
دمی بهرِ تسلّی گفته با من
که خوش باش این چنین غمگین، چرایی
برآرد عاقبت، کارِ تو رنگی
چه مینالی ز رنگِ کهربایی؟
مکن «وحشی» فغان از ظلمتِ هجر
که ظلمت دارد از پی روشنایی
بعد از عرضِ حکایت و نیازمندی و شرحِ شکایتِ مستمندی ، خود را بدین داشتم و اندیشه بدین گماشتم تا حکایتِ چند به طریقِ اختصار در طولِ نامۀ نامدار مرقوم گردانیده، به عرض رسانم، شاید که خود را به آن بهانه به خاطرِ شریف بگذرانم ، حکایتی جز شکایتِ بیمهری او در دل نگردیده و حدیثی جز گلۀ بیالتفاتی او به خاطر نرسیده، عجب بود از ایشان که هرگز، بینوایانِ خود را به سلامی شاد نکردند و به پیغامی یاد نیاوردند؛ اگر سببِ شاد نکردن و باعثِ یاد نیاوردن، عدمِ کاغذ و مداد بود ، اعلام بایستی نمود ، تا سیاهی دیدۀ ناغنوده به جای دوده، در پردۀ چشمِ پر آب، پیچیده و با سیلِ سرشکِ دیدۀ رَمَد دیده، به آن جانب، روان میکردم و پردۀ خون آلودِ دلِ نالان به عوضِ کاغذِ افشان، به آهِ گرم روا میدادم و به خدمت می فرستادم:
نظم [مثنوی]
نمیگفتی که چون گَردم مسافر
نخواهم بُرد نامت را ز خاطر؟
ز بندِ غم تو را چون سازم آزاد
خطِ آزادیت خواهم فرستاد
پی دفعِ جنونِ خویش کردن
حمایل سازی آن خط را به گردن
به هجران ساختی ما را گرفتار
ز ما یادت نیامد ، یاد می دار
امّید که برخلافِ گذشته، ملتفت گشته، به دو کلمه، یکجهتان خود را یاد آورند و ناشاد نگذارند، چون غرض ، اخلاص بود و شرحِ اختصاص ، زیاده نرفت، به دعا اختصار می کنم:
نظم [مثنوی]
الهی رخشِ عیشت، زیرِ زین باد
رفیقت شادی و بختت، قرین باد
به هر جانب که رَخشِ عیشرانی
کند عیش و نشاطت، همعنانی
مبادا هیچ غم از گَردِ راهت
خدا از رنجِ ره دارد نگاهت
در آن منزل که چون مه خوش برآیی
کند خورشید، پیشت چهرهسایی
به زودی باد روزی این سعادت
که دیگر باره با صد عیش و عشرت
وطن سازیم در بزمِ وصالت
دل افروزیم از شمعِ جمالت
ز خاکِ رهگذارت سرفرازیم
به خدمتکاریت جان، صرف سازیم
***
نشانههای اختصاری/ کتابنامه
مل: مجموعۀ خطّی کتابخانۀ ملک تهران، ش 3846، نستعلیق سدۀ 11 برگ: 135-33.
م: مجموعۀ خطّی کتابخانۀ ملک تهران: ش 4171، نستعلیق سدۀ 11، برگ 19پ-18.
ار: «سوادِ نامهای که مولانا وحشی به مطلوب خود نوشته، نقل از سفینۀ کهن»، مجلّۀ ارمغان، س26 (1336): 96-91.
س: «نامهای از وحشی»: احمد سهیلی خوانساری، توشه، ج 1 ش 4(1337): 27-25. (نقل از دیوان وحشی، ویراستۀ نخعی).
د: دیوان کامل وحشی بافقی: ویراسته: حسین نخعی، تهران: امیر کبیر، چاپ هفتم، 1366.
منبع: پایگاه اطلاعرسانی مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی